میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مرد یخین می‌آید- یوجین اونیل

محل وقوع داستان میخانه‌ای کوچک است در حوالی دهه 1930 در آمریکا... در پرده‌ اول نمایش، اکثر شخصیت‌های اصلی داستان در میخانه نشسته‌اند. در واقع روی صندلی‌هایشان به خواب رفته‌اند. آنها آس‌و‌پاس‌هایی هستند که سالهاست در این میخانه جا خوش کرده‌اند. صاحب این میخانه (هاری هوپ) مردی حدوداً شصت ساله است که از بیست سال قبل و پس از مرگ همسرش از خانه‌اش (همین ساختمان) بیرون نرفته است. وجه اشتراک‌ این آدم‌ها که در همان پرده اول با داستان همگی آنها آشنا می‌شویم این است که خیلی وقت است کشتیِ زندگی‌شان به گِل نشسته‌ است! آنها جمع می‌شوند و از دیروزهای باشکوه خود داستان می‌گویند و با چتربازی، نوشیدنی‌ای به دست می‌آورند و مست می‌کنند و در عالم مستی از فرداهایی چون بهشت دادِ سخن می‌دهند. هاری هر شب اِتمام حجت می‌کند که از فردا این بساط مفت‌خوری را جمع می‌کند وهمه باید بدهی‌های خود را بدهند و همچنین خودش نیز از فردا بیرون می‌رود و... باقی افراد هم برای فردا صبح‌شان اهدافی مشابه دارند و خلاصه اینکه تنور جنبش فرداصبح در این مکان گرم است!

شب آغاز داستان، شبی خاص است چون همه درحالی‌که چُرت می‌زنند به انتظار ورود یکی از دوستان خود به نام "هیکی" هستند. هیکی فروشنده حدوداً پنجاه ساله دوره‌گردی است که ظروف آشپزخانه می‌فروشد و سالی دو بار به این مکان می‌آید و همه‌ی پول خود را صرف مشروب‌خوری دوستان می‌کند. یکی از مواقعی که او طبق برنامه حتماً می‌آید همین ایام است که مصادف با تولد هاری است. هیکی آدمی شوخ و شنگ است و با مسخره‌بازی‌های خود همه را سرِ حال می‌آورد و خلاصه اینکه یوم‌اللهِ سورچرانی آنهاست.

بالاخره صبح سر و کله هیکی پیدا می‌شود اما او این‌بار حضوری متفاوت دارد. او نه‌تنها عرق‌خوری را ترک کرده و به قول خودش به آرامش رسیده است بلکه با احساس و ایفای نقشی پیامبرگونه، می‌خواهد دوستان خودش را نیز به بهشت آرامش رهنمون کند. او در این زمینه به دوستانش چه بشارتی می‌دهد؟ این خوش‌خیالی‌ها باعث عدم آرامش آدم‌هاست. کافیست به خودمان دروغ نگوییم و با فردافردا کردن خودمان را گول نزنیم.

هیکی پیامش را می‌دهد اما نتیجه چه خواهد شد!؟...

*****

یوجین اونیل (1888 – 1953) نمایشنامه‌نویس نامدار آمریکایی و برنده نوبل ادبی سال 1936 و برنده چهار جایزه پولیتزر است. او نمایشنامه‌های زیادی در کارنامه خود دارد؛ "مرد یخین می‌آید" در سال 1939 نگاشته شده است و نسخه سینمایی آن توسط جان فرانکن هایمر در سال 1973 و با مدت زمان 239 دقیقه تولید شده است... به‌گمانم یک واو هم جا نیانداخته است!

این نمایشنامه به طور مشترک توسط بهزاد قادری و یدالله اقاعباسی ترجمه شده است.

مشخصات کتاب من؛ انتشارات سپیده سحر، چاپ اول 1380، قطع پالتویی، 199صفحه، تیراژ 3300 نسخه. 

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. (نمره گودریدز 3.96  از مجموع 6611 رای و در آمازون 4.1 است)

پ ن 2: با چیزهایی که در مورد نحوه نگارش "سیر روز در شب" یا "سفر طولانی از روز به شب" (یکی از معروف‌ترین آثارش) خواندم خیلی علاقمند شدم آن کار را هم بخوانم. کاری که در سراسر آن نویسنده گریه کرده باشد باید چیز جالبی باشد.

 

ادامه مطلب ...

ابتدای حوزه استحفاظیِ (مردِ یخین می‌آید - یوجین اونیل)

وقتی به مسافرت جاده‌ای می‌روید ممکن است با این تابلو مواجه شوید: "انتهای حوزه استحفاظی استان فلان" و چند متر آن‌طرف‌تر تابلویی ورود شما را به استان بعدی خوش‌آمد می‌گوید... مسافرت همین است! حالا ما هم به انتهای حوزه استحفاظی اومبرتو اکو و آونگ فوکویش رسیدیم و ضمن حفظ خاطرات خوش این بخش از مسافرت به مسیر ادامه می‌دهیم و عنقریب تابلوی جدیدی جلوی روی‌مان سبز خواهد شد. ایناهاش: به دنیای یوجین اونیل خوش آمدید! برای آماده شدن جهت ورود به این قسمت، به نظرم رسید یک‌سری سوال طرح کنم تا نظرات شما را در این مورد بدانم تا هم زمانی جهت نوشتن مطلب بعدی بخرم! و هم این‌که شما هم به نحوی با موضوع کتاب آشنا شوید.

گاهی اوقات از روزمرگی و یکنواختی زندگی می‌نالیم و گاهی اوقات از طریق برخی آرزوها و خیالات و امیدهای کوچک و بزرگ، روزمرگی‌ها را پوشش می‌دهیم. آیا این کار مفیدی است؟! این‌که روزمرگی‌ها اموری یکسره منفی هستند یا خیر، برای خودش یک مبحث جداگانه‌ای است... بگذریم. شاید شما هم در زندگی‌تان کارها و خیالات و آرزوهای بزرگی دارید که قرار است آنها را از فردا صبح یا از اول هفته آینده یا از ماهِ بعد در دستور کار خود قرار دهید... من که چندتایی از این کارهای اساسی دارم و وقتی به یادشان می‌افتم مهره‌های پشتم تیر می‌کشد!

کمتر ممکن است خودمان معترف شویم که این‌ برنامه‌ها یک خیال یا یک امید واهی است که برای خودمان ساخته‌ایم چرا که معمولاً همین امیدهای به ظاهر واهی است که ما را سرپا نگه داشته است یا حداقل ظاهر زندگی ما را شکیل‌تر کرده است. آیا باید این خوش‌خیالی‌ها را دور انداخت؟ آیا با دورانداختن این‌ها ما به آرامش می‌رسیم؟ برخی معتقدند وقتی با حقیقت خودمان روبرو شویم آنگاه خواسته‌هایمان با واقعیت‌مان متناسب خواهد شد ولذا از جنگ با خودمان دست می‌کشیم و به آرامش می‌رسیم. در طرف مقابل آیا به نظر نمی‌رسد چنانچه خودمان را گول بزنیم راحت‌تر به آرامش می‌رسیم!؟

ما ممکن است در مورد خودمان متوجه این دروغ‌ها نشویم اما شاخک‌هایمان معمولاً در مورد دیگران حساس‌تر است، اما همه (تقریباً همه و شاید تحقیقاً همه!) بدشان می‌آید دروغ زندگی‌شان را به رویشان بیاوریم. آیا خوب است که برای دوستان‌مان همانند یک آینه باشیم!؟ آیا نشان دادن تصویر آنها بدون نقاب کار شایسته یا مفیدی است!؟

موضوع محوری نمایشنامه مرد یخین می‌آید حول‌وحوش چنین چیزهایی می‌چرخد و اگر بخواهم مابه‌ازایی برای آن در ادبیات خودمان مثال بیاورم به سراغ این بیت از مولانا خواهم رفت:

اُستن این عالم ای جان غفلت است

هشیاری این جهان را آفت است