میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مردی بدون وطن – کورت ونه‌گات

مردی بدون وطن آخرین کتابی است که در زمان حیات نویسنده به چاپ رسیده و حاوی دوازده قسمت است که افکار و عقاید ونه‌گات را در رابطه با موضوعاتی نظیر سیاست، تکنولوژی، محیط زیست، جنگ، هنر و ... در بر می‌گیرد آن هم در قالبی غیر داستانی. این بخش‌ها را نمی‌توان از لحاظ انسجام و استدلال و... مقاله نامید. چندتا از آنها به سخنرانی نزدیک است. اسم آنها را هرچه بگذاریم خواندنش خالی از لطف نیست مخصوصاً اگر چند کتاب از این نویسنده خوانده باشیم و به ویژه اگر زمان-مکان این سخنان و جایگاه نویسنده را در نظر بگیریم و مسائل را با هم قاطی نکنیم! ونه‌گات برخی حواشی این موضوعات را بسیار وحشتناک و ناامیدکننده می‌بیند و مطابق معمولِ خودش، با ابزار طنز که آن را نوعی مکانیزم دفاعی می‌داند به سراغ آنها می‌رود. پیرمردی محترم باشی، ونه‌گات باشی، و البته در آمریکا هم باشی، می‌توانی چنین با صراحت اعتقادات خود را بیان کنی! البته در نظر باید داشت که ایشان یک فیلسوف نیست که دغدغه‌ها و توصیه‌هایش، آن هم در چنین مجموعه پراکنده‌ای، در یک سیستم منسجم بگنجد و مو لای درزش نرود. به همین خاطر ممکن است دو گروه (که از قضا کاملاٌ متضاد هم هستند) در مواجهه با این کتاب دچار سوءبرداشت شوند: آنهایی که آمریکا و نظام حاکمیتی آن را فاقد نقص می‌دانند و آنهایی که برعکس معتقدند عن‌قریب این نظام به واسطه نقص‌هایش دچار فروپاشی می‌شود.

گروه اول اساساً این نقدها را فاقد ارزش عنوان و آن را غرغرهای یک پیرمرد که از مواهب همین نظام بهره‌مند شده و به جایگاهی دست یافته، ارزیابی می‌کنند و گروه دوم آن را نشانه‌ای دیگر از صحت نظریات خود قلمداد می‌کنند. اخیراً ویدیویی از یکی از اعضای طالبان دست به دست می‌شد که در آن خطیب جمعه وعده می‌داد که ده سال دیگر اوضاع چنان تغییر خواهد کرد که آمریکایی‌ها به ما التماس می‌کنند تا برای ما کارگری کنند و چنین و چنان! مشابه این سخنان را در مکان‌های آشناتری هم شنیده‌ایم. ممکن است آدمهای رندی پیدا شوند و با استناد به این نقدها و نقدهای مشابه و حتی بسیار تندتر از این و بدون در نظر گرفتن اختلافات شدید مبنایی این نقدها، به امثال آن خطیب نزدیک شوند و مستعان‌وار بهره‌برداری لازم را بکنند.

آیا نقدهای این‌چنینی به معنای پایان و زوال آمریکاست؟! ونه‌گات که پا را فراتر گذاشته و از نابودی دنیا اظهار نگرانی می‌کند اما او در عین‌حال معتقد است که «بله، سیاره‌ی ما بدجوری به هچل افتاده است. ولی هچل همیشه وجود داشته است. هرگز چیزی به اسم "روزهای خوش گذشته" در کار نبوده است.» او و منتقدانی از جنس او به دنبال «آمریکایی بهتر» بودند و هستند. این یک اختلاف جدی مبنایی است؛ با کسانی که در توهم روزهای خوش در گذشته‌های دور هستند. به هر حال یک نظام پویا می‌تواند انواع نقدها را دریافت و بر اساس آن‌ها مسیر خود را اصلاح کند. به نظر می‌رسد چنین نظام‌هایی دچار فروپاشی نخواهند شد و حالا حالاها فرزندان گروه دوم برای ارتقای کیفیت زندگی و ارتقای سطح آموزشی و ارتقای کسب و کار خود به آن دیار و ممالک مشابه خواهند شتافت!

******

کورت ونه‌گات (1922-2007) در شهر ایندیانا‌پولیس در خانواده‌ای آلمانی‌تبار به دنیا آمد. در دوره دبیرستان، در کنار نواختن کلارینت در یک نشریه دانش‌آموزی، فعالیت می‌کرد. در سال‌های 1941 تا 1942 در دانشگاه کرنل، دستیار سرویراستار نشریه‌ی دانشجویی کرنل‌دیلی‌سان بود. پس از  فارغ‌التحصیلی، در ارتش نام‌نویسی کرد و برای نبرد در جنگ جهانی دوم به اروپا اعزام شد. در دسامبر 1944 در جبهه جنگ اسیر  شد و در انباری زیرزمینی که محل نگهداری لاشه‌های گوشت بود، زندانی شد. این همزمان با فاجعه بزرگی در جنگ جهانی دوم بود که میزان تلفاتش بسیار مهیب‌تر از هیروشیما و ناکازاکی بود؛ بمباران شهر درسدن توسط متفقین که تلفات عظیمی به‌جا گذاشت. او بعدها این تجربه را در کتاب سلاخ‌خانه‌ شماره 5 به داستان کشید. در سال 1945 آزاد شد و به امریکا برگشت.

بعد از جنگ به دانشگاه شیکاگو رفت و در رشته‌ی مردم‌شناسی تحصیل کرد و همزمان خبرنگار جنایی شد. هنگامیکه پایان‌نامه‌اش با عنوان "بررسی حرکات در رقص‌های مذهبی ارواح" رد شد، دانشگاه را بدون دریافت مدرک رها کرد. سپس به نیویورک رفت و مسئول روابط عمومی شرکت جنرال‌الکتریک شد. نخستین رمان وونه‌گات پیانوی خودنواز، در سال 1951 منتشر و با استقبال فراوانی مواجه شد و او تصمیم گرفت به‌طور تمام‌وقت مشغول نویسندگی شود. رمان بعدی او “افسونگران تایتان” هفت سال بعد به چاپ رسید. “سلاخ‌خانه شماره پنج ” در سال 1969 نام وی را بیش از پیش بر سر زبان‌ها انداخت.

او در آثارش همواره برای مخاطب خود فضای فانتزی و علمی-تخیلی را می‌سازد که با هجو و طنزی سیاه و اجتماعی آمیخته شده است. یکی از شخصیت‌های خلق شده توسط او، "کیلگور تراوت" نویسنده‌ی داستانهای علمی‌تخیلی‌ است که در بیشتر رمان‌هایش حضور دارد.

وی در کنار نویسندگی، مدت‌ها به عنوان گرافیست و طراح کار می‌کرد. سه فیلم «سلاخ خانه شماره ۵»، «صبحانه قهرمانان» و «شب مادر» بر اساس آثار او ساخته شده که خودش در این دوتای آخری بازی کرده است.  کورت وونه‌گات در 84 سالگی در نیویورک در منزل شخصی خود از دنیا رفت. میراثش انبوهی از رمان و داستان و مقاله بود. سیارک ونه‌گات 25399، به افتخار او نامگذاری شده است.

******

مشخصات کتاب من: ترحمه علی‌اصغر بهرامی، نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1387، تیراژ 2000 نسخه، 125 صفحه.

پ ن 1: چون کتاب داستانی نبود نتوانستم به سبک قبل نمره بدهم! ولی نمره‌ای بین 3.5 الی 4 قابل اشاره است. (نمره در گودریدز 4.08  و در سایت آمازون 4.6 )

پ ن 2: برنامه‌های بعدی بدین‌ترتیب خواهد بود: طومار شیخ شرزین (بهرام بیضایی)، پرواز بر فراز آشیانه فاخته (کن کیسی)، دشمنان (باشویس سینگر)، ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژاله‌کش (ادویج دانتیگا).

پ ن 3: این کتاب با چهار ترجمه روانه بازار شده است... البته تاکنون و تا جایی که من کشف کرده‌ام: علی‌اصغر بهرامی (نشر چشمه)، زیبا گنجی و پریسا سلیمان‌زاده (نشر مروارید)، حسین شهرابی (نشر مکتوب)، مجتبی پورمحسن (شرکت هزاره سوم اندیشه).

  ادامه مطلب ...

گهواره گربه کورت وونه گات


داستان با چند نکته طنز طوفانی و متوالی به نقطه شروع می رسد. اول این که در شناسنامه کتاب و فهرست نویسی آن در کتابخانه ملی این رمان در رده داستانهای کوتاه آمریکایی قرار گرفته است و بعد آن تقدیم های طنازانه نویسنده...بخصوص دومی:

هیچ چیز در این کتاب واقعی نیست.

"با فوما زندگی کن که شجاع، مهربان، تندرست و شادمانت می سازد." اسفار باکونون 5:1

طبیعتن علاقمندید بدانید فوما با این خواص بی نظیرش چیست؟ عجله نکنید!

داستان یک طرح تقریبن دایره ای شکل دارد. راوی پس از وقوع جریاناتی که رخ داده است اقدام به روایت می کند و در اواخر داستان به زمان حال می رسیم. راوی وقتی خیلی جوان تر بوده است جمع آوری اطلاعات برای نوشتن کتابی را آغاز نموده است که قرار بود اسمش "روزی که دنیا پایان یافت" باشد و قرار بود این کتاب به صورت مستند کارهایی که کله گنده های آمریکا هنگام پرتاب بمب اتم روی هیروشیما مشغول آن بوده اند گزارش شود. یکی از این افراد "فیلیکس هوینیکر" دانشمندی است که در داستان از او به عنوان یکی از پدران بمب اتم نام برده می شود...این برنده نوبل فیزیک از دنیا رفته است و راوی به فرزندان او نامه می نویسد و پسر کوچک این دانشمند به نامه راوی جواب می دهد و خاطراتی از روز پرتاب بمب بیان می کند و بدین ترتیب سلسله وقایعی رخ می دهد که مسیر زندگی راوی را تغییر می دهد و به قول خودش به جایی می رساند که می بایست می رسید...و این کتاب همین سیر است که با طنزی نیش دار در موقعیتی غریب! نگاشته می شود.

قصد راوی بررسی همه نشانه های آشکاری است که نشان می دهند هر یک از ما برای چه روی زمین آمده ایم و در این راه به اصطلاحی باکونونیستی با عنوان "کاراس" اشاره می کند:

ما باکونونیست ها معتقدیم بشریت از گروه هایی تشکیل شده است که اراده الهی را به انجام می رسانند بی آنکه اصلاً بفهمند چه کار دارند می کنند. باکونون اسم هر کدام از این گروه ها را می گذارد "کاراس".

این کتاب البته قصد ندارد باکونونیسم را تبلیغ کند!!

باکونونیسم

باکونون پیامبری دوست داشتنی است. سرگذشتی خواندنی هم در جنگ جهانی اول و سفرهایش به دور دنیا دارد. دست تقدیر او و دوستش را به جزیره ای در دریای کارائیب به نام سن لورنزو می رساند و آنها تصمیم می گیرند مدینه فاضله مورد نظرشان را در آنجا بنا کنند لذا یکی از آنها مشغول اقتصاد و حکومت و قانون شد و دیگری به مذهب پرداخت و از آنجایی که باکونون عقیده داشت جوامع خوب فقط با بسط خیر در برابر شر و با حفظ دایمی تنش میان این دو نیرو ساخته می شوند یکی از آنها رنج ظالم بودن و دیگری رنج قدیس بودن را به دوش کشیدند! کتاب این پیامبر اسفار باکونون است که شامل شعر و حکایت و جملات قصار است و با توجه به زنده بودن باکونون مدام درحال افزایش است. این کتاب مقدس با این جمله شروع می شود:

احمق نباش! کتاب را فوراً ببند! اینها چیزی نیست جز فوما.

این آیین راهگشا بر فوما یا همان دروغ های بی ضرر بنا شده است، همانگونه که این کتاب نیز! و هرکس نمی فهمد چگونه آیینی راهگشا می تواند بر دروغ بنا شده باشد، این کتاب را نخواهد فهمید.

***

این کتاب که در لیست 1001 کتاب هم حضور دارد به صورت تقریبن همزمان توسط دو ناشر روانه بازار شده است...یکی با ترجمه علی اصغر بهرامی توسط نشر افق و دیگری با ترجمه خانمها مهتاب کلانتری و منصوره وفایی توسط نشر ثالث. من ترجمه دوم را خواندم و به نظرم ترجمه قابل قبولی بود، ترجمه اول در دسترسم نبود تا مقایسه ای بکنم...اما کار آقای بهرامی در سلاخ خانه شماره 5 قابل قبول بود و نشر افق هم که یکی از انتشارات مورد علاقه من است.
ادامه مطلب ...

سلاخ خانه شماره پنج کورت ونه گوت

 

بله رسم روزگار چنین است!  

داستانی با لحنی طنز آمیز و ضد جنگ با محور قرار دادن بمباران شهر درسدن در جنگ دوم جهانی که البته مشخصه اصلی آن چند پاره بودن داستان در بعد زمان است. قهرمان داستان بیلی پیل گریم (به معنی زائر) در سال 1922 در یکی از شهرهای ایالت نیویورک متولد می شود..."قیافه مسخره ای داشت , دراز و ضعیف به شکل بطری کوکاکولا"...برای خدمت نظام وظیفه در جنگ جهانی دوم فراخوانده شد...در طول مدت آموزش و قبل از اعزام به جبهه دستیار کشیش بود و مایه تمسخر همگان...به محض اعزام به اروپا و بدون اینکه اسلحه ای به دست بگیرد در حمله نیروهای آلمانی پشت آنها قرار گرفته و سرگردان می شود تا به همراه سه سربازِ دیگرِ هم وضعیتِ خود به راه ادامه می دهند و در نهایت اسیر می شود ...بعد از انتقال به درسدن در زیرزمین یک سلاخ خانه نگهداری می شوند تا بمباران درسدن انجام می شود که در آن همه شهر نابود شد ... بعد از اتمام جنگ و اتمام با افتخار خدمت سربازی در مدرسه بینایی سنجی ثبت نام و در سال آخر با دختر مدیر مدرسه ازدواج می کند...به کمک پدرزن به شغل عینک سازی که حرفه پررونقی است مشغول میشود...در 1968 در یک سانحه هوایی که همه مسافران کشته شدند فقط او زنده ماند...همان موقع همسرش در اثر مسمومیت با گاز co از دنیا رفت ...بعد از بهبودی در یک برنامه رادیویی شرکت کرد و در مورد این که چگونه زمان او را چند پاره کرده است سخن گفت و همچنین گفت که سال 1967 سرنشینان یک بشقاب پرنده او را دزدیده اند و به سیاره خود ترافالمادور برده اند جایی که ساکنانش در چهار بعد زندگی می کنند یعنی آن‌ها می توانند تمامی لحظات زندگی خود را در آن واحد ببینند ، ولی تغییری در سرنوشت خود نمی‌دهند و می‌توانند در لحظه‌ای از زندگی خود که دوست دارند، متمرکز شوند....

حالا قسمتهایی از کتاب را با هم می خوانیم:

"مهمترین چیزی که در ترافالمادور یاد گرفتم این بود که وقتی کسی می میرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است , بنابراین گریه و زاری مردم در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته , حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت... ما خیال می کنیم لحظات زمان مثل دانه های تسبیح پشت سر هم می آیند و وقتی لحظه ای گذشت دیگر گذشته است اما این طرز فکر وهمی بیش نیست."

موضوع جالبیه و آدم را برای فکر قلقلک می دهد ولی اشکالش در این است که کاملاٌ جبری است یعنی سرنوشت مشخص است و دخل و تصرفی در آن نمی شود برد در همین راستا یکی از اهالی ترافالمادور می گوید :" در میان 31 سیاره مسکونی که تا آن زمان دیده، تنها روی زمین حرف از اراده‌ی آزاد است." و در جای دیگر راوی چنین بیان می کند:" در میان چیز‌هایی که بیلی پیل گریم قادر به تغییر دادن آن‌ها نبود گذشته، حال و آینده هم وجود داشت."

"بله، رسم روزگار چنین است." تکیه کلام نویسنده هر گاه با مرگ روبرو می شود چه مرگ یک نفر چه مرگ هزاران نفر...و این هم برگرفته از دیدگاه ترافالمادوری در خصوص زمان است.

"من با چشم های خودم بدن دختر مدرسه ایهایی را دیدم که زنده زنده در منبع آب شهر جوشانده شده اند.این کار به وسیله هموطنان خود من که در آن زمان با غرور ادعای مبارزه با شر ناب را داشتند صورت گرفته است... و شب ها در یک زندان پیش پایم را شمع هایی روشن کرده اند که از چربی انسان ساخته شده بود و این انسانها را برادران و پدران همین دختر مدرسه ایهای جوشانده شده , سلاخی کرده بودند."

"اتوموبیل مرسدس تنها یکی از چراغ های جلویش را از دست داد اما عقب کادیلاک به چنان حال و روزی افتاده بود که هر صافکاری آن را می دید عشق می کرد." این جمله را هم صرف نظر از اینکه چه کسی راننده کادیلاک بوده آوردم که اولاٌ بگم داستان مایه هایی از طنز داره و ثانیاٌ روز زن را تبریک بگویم!! 

"به نظر می رسد منادیان خلع سلاح اتمی بر این اعتقادند که چنانچه به هدف خود دست یابند جنگ پدیده ای قابل تحمل و انسانی خواهد شد... در اثر حمله هوایی با همان سلاح های متعارف 135000 نفر در درسدن جان خود را از دست دادند ... در بمباران توکیو در شب نهم مارس 1945 به وسیله بمب های آتشزا و بمب های انفجاری نیرومند 83793 نفر مردند. بمب اتمی که روی هیروشیما انداخته شد 71379 نفر را کشت"

"بیلی به ساعت روی اجاق نگاه کرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یک بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت می‌داد؛ تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکن‌های آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آن‌ها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا می‌کرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند می‌شدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز می‌کردند و ترکش خمپاره‌ها و گلوله‌ها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آن‌ها می‌مکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعله‌های آتش می‌سوخت پرواز می‌کردند. بمب افکن‌ها دریچه مخزن بمب‌هایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعله‌های آتش را کوچک کردند، آن‌ها را به درون ظرف‌های فولادی استوانه‌ای مکیدند و ظرف‌های استوانه‌ای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرف‌ها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانه‌های فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانه‌ها را در کارخانه‌هایی که شبانه روز کار می‌کردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آن‌ها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام می‌دادند. مواد معدنی را برای عده‌ای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آن‌ها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند…"

داستان در زمان های مختلف در جریان است ولی این تغییر زمان به گونه ای نیست که خواننده را اذیت کند. من که لذت بردم و به نظرم حقش بوده که در لیست 1001 کتاب... قرار گرفته است. در مورد قسمتهایی که تعریف کردم نگران نباشید با این مطالب در همان چند صفحه اول روبرو میشوید و لطمه ای به لذت مطالعه نمی زند. 

پی نوشت: این کتاب توسط آقای علی اصغر بهرامی ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آن را منتشر نموده است.

پ ن 2: نمره کتاب 3.9 از 5 می‌باشد.