میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

از خوش‌شانسی‌هایت بگو! (2)

دیدن قاطرهای امام‌زاده داوود!

بی‌تردید یکی از خوش‌شانسی‌های بزرگ من وقتی رخ داد که خواهر بزرگترم دیپلم گرفت. ظاهراً بین او و پدرم قول‌وقراری گذاشته شده بود که بعد از کنکور به امام‌زاده داوود بروند. شبی که قرار بود فردا صبحش بروند از این قضیه باخبر شدم و آمادگی خودم را به ایشان ابلاغ کردم! آنها پس از بازگو نمودن سختی راه و تلاش برای انصراف من، وقتی با قاطعیت من روبرو شدند به ظاهر سپر انداختند و به رختخواب رفتند و سحرگاه خیلی آرام بلند شدند و برای رفتن آماده شدند. بعد پاورچین پاورچین به سمت درِ خروج رفتند اما همانگونه که از یک پسربچه هشت نُه ساله انتظار می‌رود ناگهان مثل عقاب بر سرشان فرود آمدم. تطمیع و تهدید و می‌رویم آمپول بزنیم و زود برمی‌گردیم، دیگر هیچ فایده‌ای نداشت.

در میدان آزادی سوار مینی‌بوس‌ به مقصد فرحزاد شدیم. طبعاً ایستگاه و خط و سوسول‌بازی‌های کنونی وجود نداشت؛ یک مینی‌بوس در گوشه‌ای از میدان توقف می‌کرد، راننده یا شاگردش شروع می‌کرد به فریاد زدن مقصد. صندلی‌ها که پر می‌شد نوبت به پر کردن فضای وسط می‌رسید و با توجه به ارتفاع سقف ماشین، آدمها می‌بایست در حالت نیمه‌خم کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند. بعد همین‌طور که تعداد مسافران بیشتر می‌شد درهم‌فرورفتگی و چگالیِ انسانی افزایش می‌یافت. یکی از وظایف شاگرد راننده در نهایت تلاش ویژه برای بسته شدن درِ مینی‌بوس بود که شرایط مشابه آن را می‌توانید در این ابزارهای خانگی تهیه کالباس تجربه کنید. همه وسایل نقلیه عمومی تقریباً همین وضعیت را داشتند.

بعد از طی مسیر قابل توجهی در خارج از شهر بالاخره به فرحزاد رسیدیم. آنجا آغاز مسیر پیاده‌روی به سمت امام‌زاده داوود بود. البته یک‌سری شورولت‌های قدیمی وجود داشت که تا جایی از مسیر شما را می‌برد؛ به گمانم تا کمی بعد از جایی به نام یونجه‌زار، جایی که مسیر قاطر‌ رو آغاز می‌شد. قرار ما این بود که کل مسیر را پیاده برویم. چیزی که از ابتدای مسیر و انواع فروشنده‌ها در خاطرم مانده دستفروش‌هایی بودند که «چوب‌دستی» می‌فروختند: چوب‌های صاف‌وصوفی که با چاقو تراش خورده بودند و برای خریداران می‌توانستد کمک بزرگی باشند.

قاطرها در کاروان‌های چندتایی درحالی‌که بارِ قابلِ توجهی بر روی دوش‌شان قرار می‌گرفت دنبال هم قطار می‌شدند و حرکت می‌کردند. بارِ آنها شامل تمام لوازم مورد نیاز جهت اقامت یکی دو روزه و شاید چند روزه از لباس و ظرف و ظروف و آب و آفتابه گرفته تا گاز پیک‌نیکی و لحاف‌تُشک و... باضافه خود زائران بود. در لجاجت قاطر جماعت زیاد شنیده‌اید اما آن قاطرها بعضاً با آن بارهای سنگینی که حمل می‌کردند به نظرم حق داشتند که برای کم کردن مسیرشان روی سانتی‌مترها حساب کنند! شاید به همین خاطر بود که در لبه پرتگاه قدم برمی‌داشتند و حاضر نبودند که راه خود را اندکی اضافه کنند و از مسیر صاف خارج شده و از پرتگاه فاصله بگیرند. البته شاید هم روی کم شدن بار خود در اثر پرت شدن آن به دره‌ها حساب باز کرده بودند! در هر صورت یکی از جاذبه‌های مسیر همین قاطرها بودند که در نوع خودشان همانند ترن‌هوایی با همه آن هیجاناتش عمل می‌کردند. دیدن آنها از نزدیک هم خالی از لطف و هیجان نبود!

نزدیک ظهر بالاخره این پیاده‌روی سنگین که بیشتر هم سربالایی بود به پایان رسید و ما به جایی رسیدیم که آبادی و امامزاده خود را نشان دادند و به آن سمت سرازیر شدیم. رسیدن به مقصد همیشه لذت‌بخش است. گمانم یکی دو ساعت توقف داشتیم و بعد از همان مسیر بازگشتیم. تا همینجای قضیه واقعاً خوش‌شانس بودم که این مسیر را در دوران کودکی تجربه کردم اما یک اتفاق کوچک در مسیر بازگشت، این سفر را خاطره‌انگیزتر کرد. من همانند اکثر پسربچه‌ها (حداقل در آن زمان) عاشق دویدن در کوه و به‌خصوص سرازیری‌ها بودم. در این مسیر یک چوبدستی هم داشتم که نقش ترمز را برایم بازی می‌کرد. می‌دویدم و تهِ مسیر توقف می‌کردم و به خواهر و پدرم که آرام‌آرام پایین می‌آمدند نگاه می‌کردم. در یکی از همین توقف‌ها و انتظار کشیدن‌ها پیرمردی از دویدن و نحوه استفاده از چوبدستی توسط من تعریف کرد و خیلی هنرمندانه آن را از من طلب کرد. آن زمان فاکتور فردینوسین خون ما عموماً بالا بود و من هم که در حال و هوای عرفانی زیارت بودم لذا بدون معطلی درخواست او برای چوبدستی را اجابت کردم. واقعاً خیلی هم به چوبدستی نیاز نداشتم.

بخشی از مسیر به «کتل خاکی» معروف بود؛ مسیری شنی که شیب بالایی داشت و باید در هنگام پایین رفتن از آن دقت می‌کردیم. البته مسیرِ معمول این کتل را دور می‌زد و طبعاً طولانی‌تر بود. به اصرار من، ما تصمیم گرفتیم کتل‌خاکی را مستقیم پایین برویم. جلو افتادم و گفتم من برای شما جای پا درست می‌کنم تا شما سریع‌تر پایین بیایید. چند متر اول خیلی خوب پیش رفت اما شیب بالا سبب شد که سرعت من گام به گام  افزایش پیدا کند و خیلی زود کنترل آن کاملاً از دستم خارج شد!

بدون هیچ کنترلی به سوی پایین دره شلیک شده بودم. صدای پدرم از پشت سر می‌آمد که فریاد می‌زد و از کسانی که در مسیر مخالف بالا می‌آمدند می‌خواست که مرا متوقف کنند. اولین نفری که به ندای پدرم پاسخ داد مردی بود که دو دستش را از هم باز کرده بود و گمان می‌کرد من خیلی آرام در آغوش او جای خواهم گرفت اما در آخرین لحظه وقتی سرعت مرا دید جاخالی داد. ترس و بُهتی که در چهره‌اش بود هیچگاه از خاطرم محو نمی‌شود. احتمالاً زبان حال پدرم وقتی به دنبال من می‌دوید این عبارات بود: «او می‌دویدُ، من می‌دویدم...»!

وقتی از کنار یک بوته بزرگ عبور می‌کردم بی‌اختیار یکی از شاخه‌ها را گرفتم اما فقط کف دستم را جر داد و به توقف من کمکی نکرد. چند متر پایین‌تر دو سرباز در حال صعود بودند. یکی از آنها دست راستش را جلوی من قرار داد و شکم من محکم با ساعد او برخورد کرد. حالا دیگر من نمی‌دویدم! چون با این برخورد در هوا معلق شدم و باقی مسیر را مثل یک گلوله غلتان به سمت پایین غلتیدم. تا جایی که خاطرم هست پایین کتل‌خاکی چندتا درخت بود و بعد پرتگاه و دره‌ای بود که در کف آن نهر آبی جریان داشت. من وقتی چشم باز کردم کنار همین نهر بودم. ظاهراً به یکی از همان درخت‌ها برخورد کرده و بیهوش متوقف شده بودم.

زخمها و کبودی‌های زیادی داشتم اما فقط دماغم شکسته بود. واقعاً خوش‌شانس بودم!

...............................

پ ن 1: قول و قرار و نذر و نیاز و جوایز قدیمی‌ها چقدر با نسل‌های جدید تفاوت پیدا کرده است؟! با رسم شکل توضیح دهید!

پ ن 2: اگر فکر می‌کنید من در اثر این سقوط متنبه شده و رفتار متفاوتی در کوه‌پیمایی خود در پیش گرفتم اشتباه می‌کنید. آنچه باعث شد این رفتار تغییر کند حادثه دیگری بود!!    

پ ن 3: تا کتاب بعدی خوانده و مطلبش نوشته شود گریزی از این خاطره‌نویسی‌ها نیست!  


دفتر بزرگ – آگوتا کریستوف

دفتر بزرگ روایتی دیگر از مصائب فراوان جنگ است. مادری پسران دوقلوی هشت‌نه‌ساله‌ی خود را از شهری بزرگ که در معرض بمباران و گرفتار قحطی است به نزد مادر خود در شهری کوچک می‌برد تا باصطلاح مادربزرگ از نوه‌های خود نگهداری کند. مادربزرگ زن حسابگر و خشنی است. خانه او در باغی در انتهای شهر است. مادربزرگ محصولات باغش را هر هفته در بازار عرضه می‌کند و بخشی از خانه‌اش را هم به یک افسر خارجی و گماشته‌اش(از قوای اشغالگر) اجاره داده است. برای شناخت این زن کافی است بدانید که همان ابتدا پتوهایی که دخترش برای دوقلوها آورده است در بازار می‌فروشد! دوقلوها بعد از چند روز محرومیت از غذا و جای خواب، متوجه می‌شوند که باید برای مادربزرگ کار کنند تا بتوانند شکمشان را سیر کنند و زیر سقف بخوابند.

دوقلوها بعد از مدت کوتاهی برای بقای خود در چنین شرایطی یک برنامه منظم از تمرینات مختلف تهیه و اجرا می‌کنند. مثلاً برای تقویت روح و جسم خود در برابر کتک‌ها و زخم‌زبان‌هایی که از دیگران می‌خورند، هر روز یکدیگر را کتک می‌زنند و مورد عنایت زبانی قرار می‌دهند تا بدین‌ترتیب اعمال و رفتار مادربزرگ و دیگران برایشان عادی و کمرنگ شود و... آنها از تحصیل و درس هم غافل نیستند و از معدود امکاناتی که در اختیار دارند در این راستا بهره می‌برند. آنها یک زنگ انشاء دارند که در آن برای یکدیگر موضوعی را انتخاب می‌کنند و بعد از نوشتن انشاء، برگه‌های یکدیگر را تصحیح و ارزیابی می‌کنند. اگر انشای نوشته شده بد باشد به آتش انداخته می‌شود و اگر خوب باشد آن را در دفتر بزرگ پاکنویس می‌کنند.

این انشاءها سبک و سیاق خاصی دارند؛ در آن فقط از اتفاقات واقعی که برای آنها رخ داده است می‌نویسند، در نوشته‌ها از احساسات خبری نیست چون آنها خیلی زود یاد گرفته و تلاش کرده‌اند تا احساسات را در خود خاموش سازند، انشاءها روایت‌هایی هستند از منظر اول شخص جمع یعنی فی‌الواقع راوی آنها «ما» یعنی دوقلوها هستند، زمان افعال همگی زمان حال است گویی اتفاقات همین الان در حال رخ دادن هستند، و همه آنها محدود به یکی دو صفحه و با زبانی ساده و کودکانه نگاشته شده است.

رمان همان‌گونه که از عنوانش مشخص است مجموع انشاءهایی‌ست که در دفتر بزرگ پاکنویس شده است. در ادامه مطلب به نکات و برداشت‌هایی از کتاب خواهم پرداخت.

********

آگوتا کریستوف (1935- 2011) در مجارستان به دنیا آمد و کودکی خود را در زمان جنگ جهانی دوم و شرایطی مشابه آنچه در نوشته‌هایش می‌خوانیم گذرانده است. او در سال 1956 به همراه همسر و فرزند نوزادش از کشور خارج و نهایتاً در سوئیس مستقر شد. او ابتدا در یک کارخانه مشغول به کار شد اما بعدها با فراگیری و مطالعه زبان فرانسه به نویسندگی روی آورد. رمان دفتر بزرگ (1986) مهمترین اثر او و اولین قسمت از سه‌گانه دوقلوها است که او را به شهرت رساند. این رمان به 40 زبان ترجمه شده و مورد توجه قرار گرفته است. از این نویسنده سوئیسی-مجار کتاب‌های «مدرک» و «دروغ سوم» (دو قسمت دیگر از سه‌گانه)، «زبان مادری»، «فرقی نمی‌کند»، «جان و جو» و «دیروز» به فارسی ترجمه و چاپ شده است.

مشخصات کتاب من: ترجمه اصغر نوری، انتشارات مروارید، چاپ اول 1390، تیراژ 1100نسخه، 197صفحه.

........

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.17 و در سایت آمازون 4.6)

پ ن 2: چون در قرنطینه هستم و سر کار نمی‌روم به جدول نمره‌دهی خودم دسترسی ندارم و همینجوری نمره دادم که ان‌شاءالله بعد از مشرف شدن به محل کار این نمره‌ها را مطابق آن جدول اصلاح خواهم کرد. البته احتمالاً یکی دو دهم بیشتر تفاوت نخواهد کرد!

پ ن 3: کتاب‌های بعدی «آبی‌تر از گناه» از محمد حسینی و «وقت سکوت» از مارتین سانتوس خواهد بود. شاید بین این دو کتاب به سراغ یکی دو کتاب کم حجم بروم.

پ ن 4: انشای مربوط به موضوع «تحصیلات ما» را به صورت صوتی در کانال قرار داده‌ام. با توجه به کرونایی بودن من حتماً هنگام شنیدن ماسک بزنید.


ادامه مطلب ...

شاگرد قصاب – پاتریک مک‌کیب

گاه پیش می‌آید وقتی کتابی را به پایان می‌رسانیم احساس رضایت یا نارضایتی می‌کنیم اما علت آن را کشف نمی‌کنیم. در این حالت معمولاً به نظرات دیگران مراجعه می‌کنیم. این دیگران شامل مقدمه مترجم، روزنامه‌ها و نشریات و سایت‌های مرتبط در فضای مجازی و... است. البته ممکن است با خودمان خلوت کنیم یا با دوباره‌خوانی و تأمل بالاخره دلایلی را کشف کنیم که این مسیر را معمولاً کسانی که احساس نارضایتی کرده‌اند کمتر طی می‌کنند. نتیجه این می‌شود که در فضای مجازی معمولاً با این دو دسته نظرات مواجه می‌شویم:

الف) کسانی که کتاب را پسندیده‌اند و به نقاط قوتی اشاره می‌کنند که همگی در مقدمه مترجم ذکر شده است.

ب) کسانی که کتاب را نپسندیده‌اند و یا نصفه‌نیمه آن را رها کرده‌اند و از اقبال گروه الف ابراز تعجب می‌کنند.

با این مقدمه به سراغ نوشتن درخصوص کتاب می‌روم؛ کتابی که قدرت آن را داشت که در این روزها و شبهای توأم با کمبود خواب، مرا بیدار نگه دارد و پس از پایان به تأمل و دوباره‌خوانی راغب کند. عبارات و اصطلاحاتی نظیر «طنز سیاه»، «راوی خاص، دیوانه و روان‌پریش»، «سیال ذهن» و... هیچ‌کدام به خودی خود نقطه قوت به حساب نمی‌آیند و صرف تکرار آن گرهی از آن سوال بالا باز نمی‌کند!

قبل از پرداختن به کتاب در ادامه مطلب لازم است چند نکته را متذکر شوم: اول اینکه راوی داستان کودک نیست بلکه مرد میانسالی است که بخشی از دوران کودکی خود را روایت می‌کند. دوم اینکه راوی اول‌شخص داستان، مسیری از روان‌رنجوری تا روان‌پریشی را طی و حتی محتملاً در مقصد هم توقفی طولانی می‌کند؛ اما با این وصف او را در هنگام روایت نمی‌توان دیوانه دانست!

این روایت توانایی نزدیک کردن خواننده را به یک راویِ پرخاشگر و جامعه‌ستیز دارد و از این حیث قدرتمند است. قدرتی که طبعاً برای خواننده می‌تواند هم جاذبه و هم دافعه داشته باشد. در کنار این قدرت‌نمایی سوالاتی ممکن است در ذهن ایجاد شود: آیا افراد روان‌رنجور و روان‌پریش با همین ضعف پا به دنیا می‌گذارند!؟ خانواده و جامعه در ابتلای آنها به این مشکلات چه نقشی دارند؟ آیا متوجه هستیم برچسب‌زنی و نفرت‌پراکنی یقه خودمان را خواهد گرفت؟ آیا «شهر» از مجموع شدن انسان‌های سالم و توانا شکل می‌گیرد یا از به وجود آمدن قدرت جذب و توانمندسازی «دیگران»ی که (از نظر ما و مثل خود ما) دچار نقایص و مشکلات هستند؟ سؤالاتی از این دست می‌تواند خوانندگان درگیر با داستان را به جاهای مفیدی سوق دهد.

فرصت‌ها:

الف) توجه به دنیای کودکان و مواردی که «احساس امنیت» آنان را تهدید می‌کند.

ب) توجه به این نکته که شهر در صورتی امنیت تام و تمام دارد که توانایی جذب شهروندان متفاوت را داشته باشد. نفرت‌پراکنی و مرزبندی اجتماعی با شهرنشینی تناقض دارد.

تهدیدها:

الف) عدم آمادگی خواننده برای همراهی با یک تک‌گویی پیوسته و بدون مکث که ممکن است موجب خستگی شود.

ب) عدم آمادگی برای همدلی با یک شخصیت پرخاشگر و کجرو که ممکن است منجر به عصبی شدن خواننده‌ی حساس در این زمینه شود.

******

این نویسنده ایرلندی متولد سال 1955 است. شاگرد قصاب چهارمین اثر اوست که در سال 1992 منتشر و در همان سال نامزد دریافت جایزه بوکر شد. او یک نوبت دیگر برای کتاب «صبحانه در پولوتون» در سال 1998 نامزد دریافت این جایزه شده است. بر اساس کتاب شاگرد قصاب در سال 1997 فیلمی به کارگردانی نیل جردن ساخته شده است (محصول مشترک ایرلند-آمریکا). این کتاب در فهرست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. این داستان در سال 1393 با ترجمه پیمان خاکسار به فارسی ترجمه شده است.

مشخصات کتاب من: نشر چشمه، چاپ چهارم پاییز 1394، تیراژ 2500نسخه، 220صفحه.

....................

پ‌ن1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است.گروه B (نمره در گودریدز 3.84 نمره در آمازون 4.3 )

پ‌ن2: لینک تریلر داستان اینجا

پ‌ن3: کتاب بعدی «دیو باید بمیرد» اثر سیسیل دی‌لوئیس است. برای انتخاب کتاب پس از آن هم که انتخابات پست قبلی هنوز برقرار است.

 

ادامه مطلب ...

سمفونی مردگان - عباس معروفی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مداد نجار - مانوئل ریباس

جنگ‌های داخلی اسپانیا و وقایع قبل و بعد آن، از موضوعاتی است که نویسندگان زیادی از آن بهره برده و با دست‌مایه قرار دادن آن رمان‌های قابل تأملی نوشته‌اند. در همین وبلاگ زنگها برای که به صدا درمی‌آیند (اینجا)، امید (اینجا و اینجا)، خانواده پاسکوآل دوآرته (اینجا) و قتل در کمیته مرکزی (اینجا) و... پیش از این معرفی شده‌اند که در دو مطلب اول با وقایع جنگ اسپانیا می‌توان به‌طور خلاصه آشنا شد و لذا تکرار مکررات نمی‌کنم. در این داستان نیز که در سال 1998 نگاشته شده است دریچه‌ای به آن دوران باز می‌شود.     

داستان حاوی بیست فصل معمولاً کوتاه است و توسط راوی سوم‌شخص روایت می‌شود. این راوی دانای کل در فصل اول از حضورِ تقریباً از سرِ اجبار یک روزنامه‌نگارِ بی‌انگیزه در خانه زوجی کهنسال آغاز می‌کند. دکتر دانیل دابارکا مبارزی سالخورده است که پس از تحمل زندان و تبعید، و پس از سپری شدن دوران دیکتاتوری فرانکو، به وطن بازگشته است، حالا آخرین روزهای عمرش را می‌گذراند. طبعاً این‌طور به نظر می‌رسد که ما در فصول بعدی با خاطرات او و همسرش ماریسا که در این مصاحبه طرح می‌شود به آن دوران خواهیم رفت اما این‌گونه نیست.

در فصل دوم، در همین زمان حال روایت، شخصیتی به نام اِربال که در جایی مانند بار یا کافه‌ای خاص مشغول کار است معرفی می‌شود. آدم کم‌حرفی که وظیفه‌اش خواباندن غائله‌هایی است که گاهی برخی از مشتریان در چنین مکان‌هایی به پا می‌کنند. او با یکی از دخترانی که در این بار فعالیت می‌کند و به تازگی از یکی از جزایر آفریقایی اقیانوس اطلس به‌صورت قاچاقی وارد اسپانیا شده است در مورد خاطراتش صحبت می‌کند. این دختر (ماریا داویزیتاکائو) طبیعتاً مخاطبی است که از وقایع چهل سال قبل چیزی نمی‌داند... مثل خیلی از مخاطبان داستان. در انتهای این فصل اربال با مدادی مشغول نقاشی روی کاغذهای مقوایی زیرلیوانی است. آیا این مداد همان مدادی است که عنوان کتاب را به خود اختصاص داده است؟! در فصل سوم که فقط یک پاراگراف است و تماماً نقلی است که از زبان اربال بیان می‌شود، مراسم قتل یا اعدامِ فردی به نام «نقاش» با ضرب‌آهنگی تند روایت  و این مداد خاص معرفی می‌شود؛ مدادی که تا آخرین لحظات زندگیِ نقاش پشت گوش او حضور داشت و پس از آن همنشین قاتلش بوده است.

با این وصف تا اینجای کار تقریباً تمامی شخصیت‌های اصلی داستان معرفی می‌شوند و ما از زمان حال روایت به زمان وقوع حوادث (1936 تا 1939) منتقل می‌شویم. دکتر دابارکا که سخنرانی جوان و پرشور در اردوگاه جمهوری‌خواهان در گالیسیا است پس از کودتای فرانکو توسط گروهی از فالانژیست‌ها به سرکردگی اربال دستگیر می‌شود و به زندان منتقل می‌شود و...   

*****

مانوئل ریباس نویسنده مطرح گالیسیایی کتاب‌های خود را به همین زبان می‌نویسد و این کتاب که مشهورترین اثر اوست را ما در خوشبینانه‌ترین حالت پس از عبور کردن از دو فیلتر ترجمه (گالیسیایی به اسپانیایی، اسپانیایی به فارسی) می‌خوانیم (فیلتر ممیزی هم که جای خود دارد). این که پس از عبور از این فیلترها، داستان کماکان سرپاست نشان از قوت اثر دارد.

مشخصات کتاب من: ترجمه آرش سرکوهی، انتشارات به‌نگار، چاپ اول پاییز 1391، تیراژ 1000نسخه، 156 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.6 نمره در سایت آمازون 3.8)

پ ن 2: این کتاب در سال 1381 نیز توسط محمد طبرسا تحت عنوان مداد نجاری ترجمه و توسط انتشارات روزنه چاپ شده است (بنا به چیزی که در سایت کتابخانه ملی درج شده است). آن ترجمه با توجه به قراین از زبان انگلیسی ترجمه شده است.

پ ن 3: تعداد صفحات ترجمه انگلیسی160 صفحه است. ترجمه اسپانیایی 208 صفحه است و ترجمه عربی 192 صفحه است. ترجمه قبلی هم 195 صفحه است. با توجه به اینکه اگر مقدمه مترجم را کم بکنیم فقط حدود 140 صفحه می‌ماند کمی نگرانم! هرچند باید گفت که این ترجمه از لحاظ انتقال لحن اثر و نثر شاعرانه آن به نظرم موفق بوده است. امیدوارم که این اختلاف صفحات، گربه باشد!

 

ادامه مطلب ...