میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بوف کور (4) صادق هدایت

 

المتفرقات!

نوشتن در مورد این کتاب عجیب و کبیر و در عین حال کوتاه می تواند تمامی نداشته باشد, به شرط این که چیزی در چنته باشد... به صورت پراکنده یک سری چیزها را اینجا می نویسم که می تواند به قول یکی از دوستان ایستگاه هایی برای تفکر باشد. شاید بعدها اگر چاپ پدر و مادر داری از این کتاب را به دست آوردم و دوباره خواندم بیایم اینجا و به خودم بخندم! شما جدی نگیرید!... خندیدن را!!

1-     گل نیلوفر که از قضا چند روز قبل با موبایلم چند تا عکس خوشگل از یک نمونه اش انداختم, در جهان باستان و در میان مناطق مختلف نماد خیلی چیزهاست که همه به تفسیر داستان کمک می کنند! مثلن نماد زایش و نوزایی , حکمت و کمال و... اما تعبیری که من دوست داشتم آن است که این گل نمادی از جمع عقل و احساس است. در نقاشی ها , زن اثیری این گل را به سمت پیرمرد قوزی گرفته است و پیرمرد انگشت به دندان دارد... انگشت به دندان گزیدن هم که کنایه از حیرت است...شاید حیرت از امکان جمع میان شور و شعور.

2-     راوی پس از توصیف فیزیکی زن اثیری نهایتن می گوید لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. این سستی و موقتی بودن را در کنار شادی غم انگیزش و غیر دنیایی بودن او قرار می دهم.

3-     راوی در تقابل با زن اثیری احساس عاشقی را دارد که در اولین دیدار معشوقش, حس می کند که از قبل همدیگر را می شناخته اند. یاد خاطره ای از دوستی افتادم که اتفاقن لقب فیلسوف را به او داده بودم... یک بار به یکی از تنها معشوقه های طول زندگیش می گوید گویی ما از قبل همدیگر را می شناخته ایم و... آن زن هم که اثیری نبود و واقعی بود چنان با لگد می زند زیر تخمان رفیق ما که هنوز هم بعد از گذشت مدتها طعم گس و تلخ کونه خیار را ته گلویش حس می کند!

4-     در زمان لحظه باشکوه و تجلی گونه چه چیز موجب قطع رابطه و خروج از آن حالت روحی خاص می شود؟ خنده خشک پیرمرد. این خنده خشک که مو را بر تن راست می نماید...

5-     قبول دارم و شهادت می دهم که نشستن زیر آن درخت سرو موجب آرامش می شود.

6-     قصابی که با لذت دو گوسفند را در شبانه روز مصرف می کند و در نگاه از روبرو (دریچه) اعمالش سنجیده به نظر می رسد ؛ وقتی از بالا به آن نگاه می شود حرکاتش مضحک به نظر می رسد.

7-     بساط پیرمرد خنزر پنزری با آن اشیاء خاصی که در آن است هیچگاه فراموش نخواهم کرد! وقتی هر روز چیزی را می بینیم قاعدتن فراموشش نمی کنیم!!

8-     پدر یا عموی راوی از آزمایش مواجهه با مرگ (مار ناگ) با موهای سپید و خنده های خشک و کمی اختلال حواس بیرون می اید و در انتهای داستان راوی در هماغوشی با لکاته چنین آزمایشی را سپری می کند.

9-     برخی مفسران با قرینه قرار دادن چند داستان دیگر نویسنده و اتکای صرف به برخی وجوه این داستان نتایج غریبی گرفته اند که بعضن جالب است اما... مثلن مفسری را دیدم که لکاته را نمادی از ایرانیان اصیل گرفته بود که بعد از حمله اعراب تن به احکام دین جدید نمی دهد و البته دلایلی را ذکر می کنند. گاهی برخی اصطلاحات مهجور می شوند و در گذر زمان معنای آن فراموش می شود و جا را برای تفسیرهای این چنینی باز می کند. جهت جلوگیری از این اتفاق نامیمون! توضیح می دهم "بی نماز بودن" به معنای مخالفت با نماز نیست بلکه به معنای پریود بودن است. لکاته با بهانه پریود بودن به راوی نزدیک نمی شود.

10- گاهی آدم ها (گاهی که نه, اغلب) در مراودات خود با همه جور آدمی خوش و بش می کنند و رابطه برقرار می کنند...با هم کنار می آیند...تملق می گویند... به آغوش هر کس و ناکسی می روند الا خود خودشان... ما آدمها کمتر از همه با خودمان در تماس هستیم.

11- تنها خواب راحت راوی (آرامش – در فاز دوم) در شبی است که لکاته از بستر می گریزد و او در بستر گرمش می خوابد.

12- ما نتیجه تجربیات موروثی نسل های گذشته هستیم.

13- برخی عقاید ساخته و پرداخته فرمانروایان زمینی است که برای چاپیدن رعایای خودشان تصویر نموده اند و راوی با دور ریختن عقایدی که به او تلقین شده است احساس آرامش مخصوصی می کند.

14- نقاش روی قلمدان اذعان می کند که نقاشی ها را خود بخودی می کشد و گویی دستش در اختیار خودش نیست و در فاز دوم داستان که نقش روی قلمدان را می بیند ,می گوید شاید همین نقاشی مرا وادار به نوشتن می کند...

15- در تکمیل بند 10 , نسبت روح و جسم را اگر بخواهیم در آدمهای متفاوت مقایسه بکنیم در رجاله ها این جسم است که قوی تر است و روح (سایه) محو است , اما راوی در انتهای مسیری که شاید اسمش را بتوان گذاشت "تماس با خود" یا خود شناسی یا یکی شدن با زن درون یا روبرویی با مرگ (بخش عمده شناخت از تقابل با مرگ حاصل می شود) و یا... به حالت عکس این نسبت می رسد. جایی در مقابل آینه می گوید عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم یا در صفحات بعد سایه اش پررنگ تر می شود و حتا اشاره می کند که سایه ام حقیقی تر از وجودم شده بود. گویا در سرحد دو دنیا کمی به سمت آن طرف چرخیده است. گویی با نزدیک شدن به مرگ (نه لزومن نزدیک شدن مرگ با ما) از تن کاسته می شود و به روح افزوده می شود.

16- وقتی راوی به کنار بستر لکاته می رود و می بنید هنوز گرم است با خودش می اندیشد که شاید اگر این حرارت را مدتی تنفس کند دوباره زنده شود (این را در قسمت حالت راوی و وقوعش در برزخ دو دنیا باید اشاره می کردم) این را در کنار آن قسمتی قرار بدهیم که اثیری در بستر است و و راوی می خواهد با حرارت خودش او را زنده کند که تلاش نافرجامی است.

17- آهان! یک جمله نصفه در پست های قبل داشتم! آنجایی که زندگی و مرگ در هم آمیخته می شوند... بله ادامه اش این بود: میل های سرکوب شده رها می شوند و یقه آدم را می گیرند. در جای دیگر به شکل دیگی همین را تکرار می کند (تکرار یکی از مولفه های فرمال این داستان است): در لحظات قبل از تسلیم به نیستی شدن تمام یادبودهای گذشته و گمشده و ترس های فراموش شده جان می گیرد. از زاویه ای حاصل این جان گرفتن می شود این داستان.

18- این زنبورهای طلایی که زمان شروع تجزیه بدن ظاهر می شوند , در انتهای داستان دور راوی می چرخند.

19- نتیجه خروج از یکی شدن با لکاته فقط فیزیکی نیست مثل سپید شدن مو... روح تازه ای در من حلول کرده بود. اصلاً طور دیگر فکر می کردم. طور دیگر حس می کردم و نمی توانستم خودم را از دست او  - از دست دیوی که در من بیدار شده بود- نجات بدهم...

20- در آخرین صفحه تاثیر مواد مسکن می پرد... مسکن موقتی است.

21- داستان بسیار فراتر از این حرفها بود.

پ ن 1: می خواستم چند روز دیگه آپش کنم دیدم چه کاریه آخه....حالا که آماده است! به پایان رسید.هرچه که در چنته بود... تا دفعه بعد.

پ ن 2: لینک مقدمه ، قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم