میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟ – ماریو بارگاس یوسا

مقدمه اول: یکی از موضوعات محوری مورد توجه یوسا در رمان‌هایی که بنده از ایشان خوانده‌ام مسئله‌ی خشونت و ریشه‌های شکل‌گیری آن در فرد و جامعه است. در جنگ آخرزمان، نقش باورهای مذهبی و عدم شکل‌گیری گفتگو و در نتیجه شناختِ معیوب از یکدیگر، در بروز خشونت را می‌بینیم. در مرگ در آند، نقش باورهای سنتی و خرافی... در زندگی واقعی آلخاندرو مایتا نقش باورهای ایدئولوژیک و آرمانی... در سالهای سگی، نقش نظامی‌گری... در گفتگو در کاتدرال و سور بز، عشق به قدرت و دیکتاتوری... در رویای سلت هم حرص پول و البته حفظ قلمرو. در این داستان هم بزعم من موضوع اصلی همین است، هرچند که ممکن است حس کنیم مسئله‌ی اصلی معمای یک قتل است!

مقدمه دوم: داستان در یکی از شهرهای پرو به نام «تالارا» جریان دارد. حدوداً در دهه 50 قرن بیستم. وقتی اسپانیایی‌ها در این مناطقِ سرخ‌پوست‌نشین مستقر شدند؛ از اختلاط آنها با سرخ‌پوستان بومی، نژادی شکل گرفت که به آنها «مستیزو» می‌گفتند. بعدها که بردگان سیاه‌پوست از راه رسیدند حاصل اختلاطشان با اسپانیایی‌ها را «مولاتو» می‌گفتند. حالا اگر یک مستیزو با یک اسپانیایی اختلاط پیدا کند حاصل کار را «کاستیسو» و اگر یک مستیزو با یک سرخ‌پوست ازدواج کند، محصول آنها «چولو» خواهد شد. این تفکیک خیلی درازدامن‌تر از این حرف‌هاست و اسامی دیگری نظیر موریسکو، آلبینو، چینو، لوپو، بارسینو، آلباراسودو، چامیسو و... نیز برای انواع اختلاط‌های بعدی تعریف شده است. در مستعمرات چنین خط‌کشی‌های دقیقی وجود داشت. در این داستان، مقتول و «لیتوما»، چولو هستند که در نگاه دیگران نژاد حقیری است و در چندین نوبت این نگاه تحقیرآمیزِ نژادی در داستان انعکاس یافته است.      

مقدمه سوم: یکی از شخصیت‌های داستان در توجیه اعمال خود از بیماری دخترش صحبت می‌کند: دیلوژن، «خیالات آکنده از دروغ». این شخص معتقد است چیزهایی که دختر برعلیه او تعریف کرده به خاطر ابتلا به این بیماری است. دیلوژن به عنوان باورهای ثابت و نادرستی تعریف می‌شود که با واقعیت در تضاد است. هرچه‌قدر برای این افراد استدلال بیاورید یا شواهد غیرقابل انکار رو کنید آنها نمی‌توانند باورها و عقاید خود را رها کنند. آنها در مقابل، تفسیرهای خاص خودشان را ارائه می‌کنند و همین تحلیل نادرست وقایع و رویدادها باعث تقویت اختلال آنها می‌شود. یوسا این اصطلاح را در دهان یکی از شخصیت‌ها قرار می‌دهد و ما نمی‌دانیم که کاربرد آن به چه میزان درست است اما به طور قطع بعد از خواندن داستان پی خواهیم برد که مردم این شهر به درجاتی دچار این اختلال هستند!

******

داستان با حضور «لیتوما» بر سرِ صحنه‌ی یک جنایت آغاز می‌شود. لیتوما یک سرباز تازه‌کار در اداره پلیس این شهر کوچک و به نوعی وردستِ «ستوان سیلوا» رئیس کلانتری محسوب می‌شود. مقتول، مرد جوانی است که به شکل فجیعی شکنجه و به قتل رسیده است. این تیمِ دونفره می‌بایست معمای این قتل را حل کرده و آن را به سرانجام برسانند. ستوان سیلوا پلیس ماهری است و لیتومای تازه‌کار در محضر او کار یاد می‌گیرد و راوی سوم‌شخص داستان هم در بسیاری از نقاط داستان از ذهن لیتوما ما را باخبر می‌سازد و همین باعث می‌شود لیتوما یک شخصیت کلیدی در داستان باشد. یوسا چند سال بعد این شخصیت را در کتاب مرگ در آند هم به کار می‌گیرد. تا جایی که در خاطرم هست لیتوما در مرگ در آند، گروهبان شده است و آموخته‌هایش در محضر ستوان سیلوا را در آن کوهستان دهشتناک به اجرا درمی‌آورد.

آنها با کشف هویت جسد و تحقیق در مورد او آغاز می‌کنند اما مانع بزرگی جلوی راه‌شان قرار می‌گیرد. مقتول سربازِ پایگاه نیروی هوایی است و فرمانده پایگاه سرهنگی است که اجازه دسترسی این دو پلیس را به هم‌خدمتی‌ها و دیگر پرسنل پایگاه، نمی‌دهد. در این شهر کوچک شایع شده است که پلیس به دنبال حل این معما نیست چون پای «کله گنده‌ها» در میان است. در چنین فضایی کار به سختی پیش می‌رود اما خیلی زود گشایشی حاصل می‌شود و....  

من از علاقمندان داستان‌های جنایی هستم اما با خیلی از خوانندگانی که این کتاب را در ذیل این عنوان طبقه‌بندی کرده‌اند مخالف هستم و دلایل خود را در ادامه مطلب خواهم آورد.

******

در مورد یوسا قبلاً در اینجا نوشته‌ام. این هشتمین رمانی است که از این نویسنده خواندم و از این حیث رکورددار است. به خیال خودم می‌خواستم یک نمره متوسط به یوسا بدهم تا جلوی شبهه‌ی دلبستگی و وابستگی را بگیرم. به قول محسن چاوشی وای از این وابستگی! اما چه کنم!؟ در ساده‌ترین داستان‌هایش رد پای نبوغ دیده می‌شود. البته امید دارم که شاید در نوبت بعدی بتوانم این شبهه را از دامان وبلاگ پاک کنم. 

این کتاب در سال 1986 منتشر و سال بعد به انگلیسی ترجمه شده است. در مورد ترجمه‌های فارسی اثر می‌توان گفت که حداقل سه نوبت ترجمه شده اما یکی از آنها منتشر نشده است: احمد گلشیری (1383)، اسدالله امرایی (1387). ترجمه عبدالله کوثری هم همانی است که به انتشار نرسیده است.  

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه احمد گلشیری، انتشارات نگاه، چاپ دوم 1387، تیراژ 3000 نسخه، 159صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.56 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص رمان «شماره صفر» از اومبرتو اکو خواهد بود و سپس نوبت به «وردی که بره‌ها می‌خوانند» از رضا قاسمی خواهد رسید. پس از آن «بچه‌های نیمه‌شب» از سلمان رشدی، «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر.

 

 

ادامه مطلب ...

جانی آبس گارسیا

مقدمه اول: سور بز یکی دیگر از آثار برجسته ماریو بارگاس یوسا است که واقعاً قابل توصیه است. در میان آثار ایشان، حداقل در میان آنهایی که خوانده‌ام، این اثر یکی از ساده‌ترین‌هاست. داستان توسط راوی دانای کل در سه زمان مختلف روایت می‌شود. سه خط داستانی که با هم ارتباط دارند و در مجموع به‌نحوی استادانه زندگی و زمانه‌ی رافائل لئونیداس تروخیو دیکتاتور معروف که سه دهه زمام امور را در جمهوری دومنیکن در اختیار داشت، برای ما روایت می‌کند.

مقدمه دوم: یکی از شخصیت‌های داستان فوق، جانی آبس گارسیا است. او که در زمان به قدرت رسیدن تروخیو کودکی هفت هشت ساله بود در اواخر دوران دیکتاتور رئیس مهمترین بخش امنیتی سیستم بود. او مشت آهنین تروخیو بود و حتی در همان دوران در میان تروخیست‌ها نیز آدم منفوری بود و به همین خاطر پس از مرگ دیکتاتور، به مقام سفیر دومنیکن در ژاپن منصوب و در واقع شوت شد. او البته در این مقام نماند و به اروپا رفت و چند سال بعد به عنوان مشاور امنیتی به خدمت رئیس‌جمهور هائیتی در آمد. این مقام برای او خوش‌یمن نبود و خیلی زود ناپدیدونده شد!

مقدمه سوم: یوسا در کتاب روزگار سخت که هنوز موهبت خواندنش نصیبم نشده به سراغ دوران حکومت جاکوبو آربنز در گواتمالا رفته است؛ حکومتی که طی یک انتخابات دموکراتیک روی کار آمد و با یک کودتا ساقط شد و ... یوسا در این داستان هم از حضور جانی آبس بهره برده است. شاید به زودی من هم بهره‌مند بشوم!

******

آقای موسوم به میله‌ی بدون پرچم

آیا در وبلاگ شما توهین به اسطوره‌های ملل دیگر مجاز است؟! آیا شما آزادی را برای همین لجن‌پراکنی‌ها و آلتِ دست امپراتوری رسانه‌ها شدن می‌خواهید؟! حرفِ آخرم را همین ابتدا می‌زنم که از دیدگاه شما نسبت شخصیت بزرگواری چون تروخیو بیزارم. شما یک روز هم کار اجرایی نکرده‌اید و با سختی‌های آن آشنا نیستید پس چگونه به خود اجازه می‌دهید این خزعبلات را علیه ایشان رواج دهید؟ متأسفانه چنان تحت تأثیر تبلیغات روشنفکران چپی و نویسندگان راستی قرار گرفته‌اید که کور شده‌اید. مرحوم تروخیو در زمان حیاتش چنان خدماتی به کشورش ارائه کرد که هیچ مورخی قادر نیست آن را به شمارش درآورد. کشوری که تا پیش از آن با سوزاک و سفلیس دست به گریبان بود و در جهل و بدبختی دست و پا می‌زد تحت رهبری داهیانه ایشان به جایگاهی رسید که در تمام کهکشان راه شیری زبانزد خاص و عام است. به همین خاطر است که دومنیکنی‌ها او را می‌پرستیدند و دلشان برای او می‌تپید و کیلومترها صف ایستادند تا به تابوت او ادای احترام کنند. همین امثال شما و اربابانتان در واقع از اوج‌گیری جمهوری دومنیکن وحشت داشتید و شب و روز تلاش می‌کردید که پیشرفت‌های ما را تخطئه کنید.  

در مورد خودم هیچ دفاعی نمی‌کنم چون مشخص است که اصلاً از زیر و بم سختی‌های کار ایجاد امنیت اطلاعی ندارید. نفرت دیگران از امثال من خود نشان از حقانیت ماست. درد من درک نشدن خدمات رهبری همچون تروخیوست.  همین امثال شما که از «کلمه قبیحه آزادی» دم می‌زنید باعث شدید یک عده خائن دنیا را از خدمات او محروم کنند. در تمام مطلبت هیچ اشاره‌ای به محکومیت ترور تروخیو ندیدم، آیا ترور خوب و ترور بد داریم؟! دست تو و امثال تو در این بزنگاه‌هاست که رو می‌شود.

من شهادت می‌دهم که تروخیو هیچگاه خودش اقدام به تغییر نام پایتخت نکرد و بلکه این مردم بودند که در اقدامی خودجوش نام او را بر شهر گذاشتند و آنقدر آن را تکرار کردند که مجریان قانون و نمایندگان ناچار به تبعیت شده و نام پایتخت را تغییر دادند. واقعاً برایتان متأسفم که عشق مردم به تروخیو را ناشی از ترس یا عادت به بردگی و چاپلوسی قلمداد کرده‌اید.

در پایان امیدوارم به حق همان بانوی آلتاگراسیا به آرزویتان که زندگی در یک کشور عادی و... و به قول خودتان همان زندگی معمولی برسید تا ببینم چه ]...[ می‌خورید. ضمناً جهت اطلاع شما و امپراتوری رسانه‌ها عرض می‌کنم که من در سال 1967 نمردم بلکه ]...[ و به حول و قوه الهی وقتش که برسد باز خواهم گشت و آن روز روزیست که باید حساب پس بدهید. وای بر شما.

 

بدون هرگونه ارادتی

جانی آبس گارسیا

 

******

پ ن 1: لازم است در مورد نامه‌ی جانی آبس توضیحاتی بدهم؛ یوسا در سور بز بسیار دقیق و استادانه وضعیت مملکت و مردم و حتی کارگزاران حکومتی را ذیل یک نظام دیکتاتوری در قالب داستان شرح داده است. دفاع از تروریست‌ها به یوسا نمی‌چسبد. در مطلبم به صراحت گفته‌ام که در نظر همگان تنها راه خروج از بن‌بستی که تروخیو به وجود آورده است مرگ اوست و همین نشان می‌دهد هزینه‌های این سبک حکومت‌گردانی چقدر بالاست. در واقع ایشان خودشان کاری کرده‌اند که به اینجا رسیده‌اند. حداقل به کسی مثل جانی آبس نمی‌رسد که از ما بابت حمایت کردن و نکردن از ترور و کودتا خرده بگیرد! ایشان خودش سالها اینکاره بوده است. نکته بعد اینکه الان در دنیا از هر صد نفر بپرسی دومنیکن کجاست بالای نود درصدشان و بلکه نود و هشت و سه دهم درصد آنها نمی‌دانند دومنیکن کجای دنیا هست چه برسد که از پیشرفت آنها وحشت داشته باشند. بخشی از آن یکی دو درصد هم ما ایرانیانی هستیم که از طریق سازوکار اخذ پاسپورت دومنیکن در فضای مجازی از وجود آن باخبر شده‌ایم که آن هم مربوط به جزیره دومنیکا است و نه دومنیکن! مراقب باشید اشتباه نکنید. نکته آخر هم اینکه این وبلاگ به آبدارخانه‌ی رسانه‌ای هم وصل نیست چه رسد به امپراتوری آن! توهم ایشان بدجور بالا زده است.

پ ن 2: برنامه‌های بعدی بدین‌ترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، ژاله‌کش (ادویج دانتیگا).


دون کایو برمودس

مقدمه اول: گفتگو در کاتدرال یکی از آثار برجسته ماریو بارگاس یوسا، نویسنده پرویی برنده جایزه نوبل ادبیات به حساب می‌آید. از لحاظ پیچیدگی فرم و ساختار در نوع خود یگانه است و برای خواننده سختی‌های زیادی به همراه دارد و البته به همین میزان برای خواننده‌ی پیگیر و باحوصله و علاقمند، لذت و منافع فراوانی به همراه دارد. قبلاً در دوران جوانی! اینجا مختصری در مورد آن نوشته‌ام... اگر احساس کردید زمان خواندن آن رسیده و توان لازم در شما پدید آمده حتماً لینکی که گذاشته‌ام را بخوانید و ببینید منظورم از پیچیدگی چیست. این داستان بطور کلی دوران دیکتاتوری نظامی ژنرال اودریا در پرو را مد نظر قرار داده است و به نوعی اثرات زندگی در ذیل چنین نظامی را می‌کاود.

مقدمه دوم: یکی از شخصیت‌های داستان فوق، دون کایو برمودس است. او در واقع رئیس بخش امنیتی سیستمی است که ژنرال اودریا در ابتدای روی کار آمدن شکل می‌دهد. شاید مایه تعجب باشد اما قبل از این سِمَت، کار او فروش تراکتور بوده است! بعد از روی کار آمدن استعداد عجیب و غریبش را در این حوزه کاری نشان می‌دهد. او آدم بسیار... چی بهش می‌گن... همون... کارکشته‌ایست!

مقدمه سوم: در این وبلاگ مکاتبه با شخصیت‌هایی نظیر دون کایو سابقه داشته است. معمولاً در مورد هر کتابی که می‌خوانم چنین اقدامی را انجام می‌دهم اما خُب، این دوستان به ندرت جواب مرا می‌دهند و گاهی آن‌قدر دیر جواب می‌دهند که به انتشار مطلب مربوطه نمی‌رسد. در مورد این نامه هم من نتوانستم قاطعانه تشخیص بدهم نامه‌ای که ده سال قبل نوشتم تازه به مقصد رسیده و ایشان جواب داده‌اند یا اینکه نه، همان زمان به مقصد رسیده و دون کایو پاسخ داده و این پاسخ الان بعد از ده سال به دست من رسیده است! مهمترین قرینه و نشانه از لحاظ زمانی اشاره‌ایست که به گابریل گارسیا مارکز دارد و به نظر می‌رسد هنگام نگارش نامه مارکز هنوز زنده است البته این در مورد شخصیت‌هایی مثل دون کایو قرینه‌ی معتبری نیست!

******

آقا یا خانم میله‌ی بدون پرچم 

از دیدن پاکت نامه‌ات شگفت‌زده شدم! خط بطلانی بود بر داستان این پیرمرد کلمبیایی و ثابت کرد هنوز کسانی هستند که به امثال ما نامه بنویسند، آن هم از جایی که اسمش هم برای خیلی‌ها آشنا نیست. وقتی نامه را باز کردم از ترجمه‌ی آن پاک ناامید بودم و گمان نمی‌کردم در این مکان دورافتاده کسی را پیدا کنم تا بتواند در این زمینه کمکم کند ولی در کمال تعجب متوجه شدم رقیب شطرنج‌بازم در همین پارک نزدیکِ خانه هموطن شماست و او بود که مرا خبردار کرد تعداد شما کم نیست و حتی نماینده این ناحیه در مجلس ایالتی نیز هموطن شماست! ظاهراً میزان اضافه‌کاری همکاران من در کشور شما خیلی بالاست. به هر حال زودتر از آنچه که فکر می‌کردم نامه شما را خواندم. اگر به انگلیسی نامه را نوشته بودید دردسر من به مراتب بیشتر بود!

در مورد تکنیک‌های تخصصی حوزه کاری من سؤالاتی را پرسیده بودی و ننوشته بودی این اطلاعات را برای چه کاری می‌خواهی؛ علیرغم تأکیدت که صحبت‌های من جایی درز نخواهد کرد به من حق خواهی داد که اعتماد نکنم. استفاده در تحلیل داستان یا نوشتن داستان مرا قانع نکرد که اسرار کاری را، آن هم در کاری مثل کار ما، که برایش میلیون‌ها سول می‌پردازند و مشتریان دست به نقد همواره به صف ایستاده‌اند، برملا کنم. در همان مأموریت کاخامارکا یادم هست که یکی از بچه‌ها که حسابی مست کرده بود رو به صف دانشجویان فریاد می‌زد که من اگر لازم باشد سر بچه‌های خودم را گوش تا گوش می‌برم؛ او را به گوشه‌ای کشاندم و تذکر دادم اسرار کاری را این‌گونه افشا نکند. به نظرم در همان حد و حدودی که یوسا در داستانهایش بیان کرده است برای تحلیل شما کفایت می‌کند. البته چیز مخفیانه و محیرالعقولی هم نیست! خودت هم به برخی از آنها اشاره داشتی اگرچه نمی‌دانم چرا از آنها تحت عنوان روش‌های نخ‌نما یاد کرده بودی. برایم عجیب بود. آیا اگر میلیون‌ها بار برای حل معادلات درجه دوم از روش ریشه گرفتن استفاده شود این روش نخ‌نما می‌شود!؟ آیا دیگر جواب نمی‌دهد؟! در همان دوره‌ی مسئولیت من چندین‌بار دانشجویان دانشگاه سن‌مارکوس تجمعات اعتراضی داشتند و من هر بار با همین گروه‌های لباس‌شخصی که داستان تشکیل آنها را خوانده‌ای قضیه را جمع کردم؛ بچه‌ها را می‌فرستادم توی خیابان میرافلورس که با سن‌مارکوس فاصله زیادی داشت، شیشه مغازه‌ها و بانک و امثالهم را پایین می‌آوردند، یک سری از بچه‌ها را می‌فرستادم که آزادانه مهارت خود را در خالی کردن ماشین و مغازه و خانه‌ی مردم نشان بدهند تا مردم عادی را در مقابل مخالفین قرار بدهم. بعد هم آنقدر این قضیه را در روزنامه‌هایمان طرح و تکرار می‌کردیم تا دل موافقانمان قرص شود. اینکه مخالفین بدانند کار چه کسی بوده است اهمیتی نداشت، مهم این بود که موافقان حس کنند که ما محکم سر جایمان ایستاده‌ایم و دلشان قرص بشود. احتمالاً می‌دانی که این قرص شدن دل چه اهمیت ویژه‌ای دارد. اگر بخواهم حکومت را به یک چهارپایه تشبیه کنم، چهار پایه‌ی آن مشروعیت، رضایت مردم، کارآمدی، و اتحاد گروه حاکم خواهد بود. در کشور ما پرو و دیگر دیکتاتوری‌های نظامی آمریکای جنوبی معمولاً سه پایه‌ی اول معیوب و مفقود است لذا حکومت‌ها باید تلاش می‌کردند روی همین پایه چهارم حسابی مایه بگذارند. آن قرص شدنِ دل که گفتم برای همین پایه چهارم است. وظیفه من و همکارانم حفظ و تقویت همین اتحاد بود و البته اخلال در شکل‌گیری اتحاد در طرف مقابل که این هم در جای خود بسیار مهم بود. شصت هفتاد سال قبل این کار خیلی آسان نبود. امکانات خیلی محدود بود. ما با دست خالی این کار را انجام می‌دادیم! الان کار خیلی راحت شده است.

البته بعضی از همکاران من روش‌های ابلهانه‌ای را در پیش می‌گرفتند؛ مثلاً کلی هزینه می‌کردند تا فردی از مخالفان را بدنام کنند درحالیکه من خیلی تمیز، کاری می‌کردم خود مخالفان به جان آن فرد بیافتند. هیچ چیز در دنیا برای من بامزه‌تر از این نیست که روزنامه‌نگاری چندین سال در زندان انواع شکنجه را تحمل کند و خم نشود اما در بیرون از زندان توسط مخالفان تکه‌پاره شود. حالا شما تا دلتان می‌خواهد به این روش‌ها بگویید نخ‌نما! من با همین روش‌ها می‌توانستم خرفت‌ترین ژنرال‌ها را پنج تا ده سال روی تخت قدرت حفظ کنم. این عدد برای آمریکای جنوبی در آن دوره زمان کمی نبود. کار هر کسی نبود. غافل می‌شدی یکی پیدا می‌شد و یک میلیون سول می‌گذاشت روی میز کار یک ژنرال و تمام... یک کودتا یا انقلاب روی دست ما باقی می‌گذاشت.

الان البته زمانه عوض شده و حداقل در این منطقه تلاش می‌شود ظواهر قضیه تا حدودی حفظ شود ولی برای همین کار هم به تجربیات امثال من نیاز هست. همین یوسا اگر کسی مثل من را در کنار خودش داشت شاید می‌توانست رای بیاورد و قافیه را به آن رقیب ژاپنی نمی‌باخت.

به هر حال من کماکان مطمئنم آن نامه‌ای که در انتظارش هستم خواهد رسید.

 

موفق باشی

دون کایو برمودس

 

******

پ ن 1: برنامه‌های بعدی بدین‌ترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، ژاله‌کش (ادویج دانتیگا).


رویای سلت - ماریو بارگاس یوسا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سور بز - ماریو بارگاس یوسا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.