میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آداب بی‌قراری -– یعقوب یادعلی

مهندس کامران خسروی که در یکی از ادارات دولتی مرتبط با مراتع و آب‌خیزداری در یک شهرستان مشغول به کار است، بعد از چهار سال زندگی مشترک با همسرش دچار مشکلاتی شده است. یک‌جور یکنواختی و ملال. بعد از دعوایی که داشته‌اند، همسر به خانه پدرش در اصفهان رفته است و حالا کامران باید تصمیم بگیرد و کاری بکند. داستان وقتی آغاز می‌شود که ظاهراً او این تصمیم را گرفته است:

«خیلی ساده، مهندس کامران خسروی در یک سانحه‌ی رانندگی کشته می‌شد. به همین راحتی، و تمام.»

این جمله آغازینِ داستان، که دقایقی قبل از اجرا شدنش، توسط راوی سوم‌شخص محدود به ذهنِ کامران بیان می‌شود، این‌طور القا می‌کند کامران از ملال و یکنواختی زندگی به جایی رسیده است که به فکر راه‌های پیچیده جهت خلاصی خود و رفتن به سمت زندگی ایده‌آل است. رویاهای مطلوب او با توجه به متن، نقیضِ چیزهایی است که حس می‌کند حق او بوده و از او سلب شده است؛ مثلاً به هیچ‌کس جواب پس ندهد، کتاب بخواند، طلوع آفتاب را تماشا کند، ورزش کند، کلاس موسیقی برود، مجبور نباشد به مراسم ختم اقوام دور برود، رها باشد و مسائلی از این دست. در ادامه‌ی داستان با رفت و برگشت‌های زمانی تلاش شده تا برای خواننده مشخص کند این تصمیم چرا گرفته شده است و چگونه به اجرا در خواهد آمد و نهایتاً چه تأثیری در زندگی سوژه خواهد داشت.

به موفقیت و ناکامی متن در ارائه پاسخ این سوالات در ادامه مطلب خواهم پرداخت اما قبل از آن باید عرض کنم بخش اول داستان این قابلیت را داشت که خواننده را به خود جذب کند و این نقطه قوتی برای آن محسوب می‌شود اما پس از آن تلاش‌های به کار گرفته شده به‌زعم من نتوانسته است مطلوب واقع شود.

********

یعقوب یادعلی متولد سال 1349 در نجف‌آباد اصفهان است. در رشته فیلم‌سازی در دانشکده صداوسیما فارغ‌التحصیل و در همین سازمان مشغول به کار شد. اولین مجموعه داستان کوتاه خود را در سال 1377 به چاپ رساند و یکی از داستان‌های مجموعه داستان دومش در سال 1381 به عنوان داستان کوتاه برگزیده از طرف بنیاد گلشیری معرفی شد. اولین رمان ایشان «آداب بی‌قراری» در سال 1383 منتشر و سال پس از آن توانست به‌صورت مشترک با رمان «آبی‌تر از گناه» برنده جایزه گلشیری شود. پس از آن در ابتدای سال 1385 به اتهام توهین به قوم لُر در همین کتاب، بازداشت و دو ماه را در زندان سپری کرد. او بالاخره در سال 1391 از این اتهام تبرئه شد. از او کتاب‌های «آداب دنیا» (1395)، «متغیر منصور» (1397) و «آمرزش زمینی» (1398) منتشر شده است.

.........

مشخصات کتاب من: انتشارات نیلوفر، چاپ دوم زمستان 1384، تیراژ 2200 نسخه، 172 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.28 )

پ ن 2: کتاب بعدی «خواهرم قاتل زنجیره‌ای» اثر اویینکان بریت وِیت (نشر ققنوس) خواهد بود. در پُست بعدی البته انتخابات خواهیم داشت.

 

  ادامه مطلب ...

فرار کن خرگوش – جان آپدایک

"هری آنگستروم" ملقب به هری ربیت(خرگوش) جوانی 26 ساله است. در دوران دبیرستان و اوایل جوانی بسکتبال بازی می‌کرد و ستاره تیم بود. اما بعد به سربازی رفت و پس از آن به عنوان فروشنده محصولات یک شرکت مشغول به کار شد. با یکی از همکارانش به نام "جنیس" دوست شد و ارتباطشان منجر به بارداری جنیس شد و با توجه به تمایل هری‌خرگوش به ازدواج، آنها زندگی مشترکشان را شروع کردند. یک زندگی معمولی و متوسط...

روایت عصر یک روز آغاز می‌شود که هری در حال بازگشت به خانه است و در مسیرش تعدادی نوجوان را در حال بازی بسکتبال می‌بیند. به یاد ایام قدیم کمی با آنها بازی می‌کند و بعد به خانه می‌رود. جنیس درحالیکه فرزند دومشان را باردار است، مدتی است که الکلی شده و مدام پای برنامه‌های تلویزیون می‌نشیند. هری به دلیل این سبک زندگی چنیس را خرفت می داند. صبح روز روایت، جنیس به همراه مادرش برای خرید بیرون رفته‌اند و پسرشان نلسون را خانه‌ی مادرشوهرش گذاشته‌اند. هری دقایقی بعد از ورودش به خانه، برای بازگرداندن پسرشان از خانه خارج می‌شود درحالیکه جنیس به او سفارش می‌کند سر راه برایش سیگار بخرد. هری برای انجام این کارها بیرون می‌رود اما ناگهان تصمیم می‌گیرد از این وضعیتی که در آن گرفتار شده است فرار کند... اما به کجا!؟

همین‌جاست که به یاد رمان "زنگبار یا دلیل آخر" افتادم. آنجا هم شخصیت‌های داستان به فکر فرار بودند: آدم باید از اینجا برود، اما باید به جایی هم برسد. پدر هم می‌خواست از اینجا فرار کند اما همه‌اش می‌رفت وسط دریا , بی‌هدف. وقتی آدم غیر از وسط دریا جایی نخواهد برود ناچار هر بار برمی‌گردد. پسر با خود می‌گفت آدم فقط وقتی می‌تواند از اینجا کنده شده باشد که آن طرف دریا به خشکی برسد. (زنگبار یا دلیل آخر – آلفرد آندرش)

آپدایک هم در ابتدای روایتش مشابه چنین مضمونی را از دهان پیرمردِ پمپ‌بنزینی خطاب به هری بیان می‌کند: تنها راه رفتن به یه جا اینه که قبل از راه افتادن بدونی کجا می خوای بری. در واقع شخصیت اصلی داستان آپدایک نمی‌داند کجا می خواهد برود و فقط به صورت غریزی کارهایی را برای برون‌رفت از وضعیتی که بدر آن گرفتار شده است عمل می‌کند. شاید از نگاه نویسنده در زمان نگارش داستان برآیند نسل جوان جامعه چنین بوده‌اند.

*******

جان آپدایک (1932 – 2009) رمان‌نویس مشهور آمریکایی تقریباً همه جوایز ادبی منهای نوبل را دریافت نمود. از مهمترین و مشهورترین کارهای او مجموعه‌ایست که به مجوعه خرگوش معروف شده است. فرار کن خرگوش در پایان دهه پنجاه قرن بیستم منتشر شد. آپدایک بعدها سه رمان دیگر بر اساس همین شخصیتی که در این داستان خلق کرد نوشت. این کتابها در پایان دهه‌های 1960، 1970، 1980 منتشر شد. از نظر او این رمان‌ها گزارش پیوسته‌ی شرایط شخصیت اصلی و آمریکا در دهه‌های مورد نظر است. سه رمان از این مجموعه (از جمله همین کتاب) در لیست 1001 کتاب قرار گرفته است.

مشخصات کتاب من؛ ترجمه سهیل سُمی، انتشارات ققنوس، چاپ دوم 1390، تیراژ 1100 نسخه، 397صفحه

...........

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است (نمره گودریدز 3.6 و نمره آمازون 3.9).

پ ن 2: طبعاً با توجه به ادامه مطلب، تصویر روی جلدی که در ادامه مطلب آورده‌ام را مناسب‌تر و کلیدی برای ورود به داستان می‌دانم.

 

ادامه مطلب ...

زنی که گریخت – دیوید هربرت لارنس

داستان یک زن در قالب یک رمان کوتاه؛ زنی آمریکایی که در عنفوان جوانی با مردی که بیست سال از خودش مسن‌تر است ازدواج می‌کند. مرد مالک معادن نقره در نقطه‌ای در مکزیک است، مردی خودساخته که از کودکی کار کرده است و بعد از چهل‌سالگی اقدام به ازدواج می‌کند. مرد عاشق کار خود است و به نوعی ازدواج و پس از آن بچه‌دار شدن نیز بخشی از کار اوست و به قول راوی او با ازدواج آخرین پله نردبان زندگی خصوصی‌اش را نیز طی نمود. مرد عاشق همسر جوان خود نیز هست و تا سرحد مرگ او را می‌پرستد. مرد دوست داشت که با سفیدپوستان مراوده داشته باشد اما وقتی به خانه‌اش می‌آمدند(آنها به همراه دو فرزندشان در خانه‌ای در یک دهکده در کنار معدن زندگی می‌کردند) آرامش نداشت چرا که اگر به همسرش نگاه می‌کردنداحساس می‌کرد که معادنش به تاراج رفته است و... اما مرد و زن نه از نظر روحی و نه از نظر جسمانی با یکدیگر هماهنگی نداشتند:

روابط زناشویی نداشتند و نفوذ مرد بر او فقط و فقط از نقطه‌نظر اصول اخلاقی بود. بهمین دلیل زن روزبه‌روز افسرده‌تر و وابسته‌تر به شوهرش شده بود.

روزی یکی از مهمانان که مرد جوانی بود به کوه‌های مقابل خانه اشاره کرد و صحبت به سرخپوستانی کشید که در پشت این کوه‌ها با همان عقاید و سبک زندگی کهن، زندگی می‌کنند. مرد جوان چنان با هیجان و احساس در مورد اسرارآمیز بودن زندگی و آئین آنها صحبت کرد که در زن تاثیر گذاشت و او احساس کرد که می‌خواهد به آنجا برود. وقتی مرد برای انجام کاری به مسافرت رفت، این زن زیبای 33 ساله تصمیم گرفت به آن مکان سرخپوستان در پشت کوه‌ها برود. او علیرغم خطراتی که پیش رویش بود بخاطر شَعَف درونی‌اش حرکت کرد اما...!

*****

مسئله‌ی فرار از وضعیت نامطلوبی که انسان در آن گرفتار آمده است یکی از مسائل مطرح در ادبیات داستانی است! این علامت تعجب در انتهای جمله از آن رو است که به ذهنم رسید تقریباً همه‌ی داستانها را می‌توان به این موضوع محوری (خروج از وضعیت نامطلوب) تبدیل نمود... بگذریم... شاید نتوان به صورت کامل واژه‌ی "فرار" را به شخصیت اصلی داستان اطلاق کرد. زن پیرو احساسات و غریزه‌اش می‌خواهد موضوعی را تجربه کند. موضوعی که شاید و حتماً خلاف احکام عقلی و عرفی است؛ سفر به سرزمینی ناشناخته با انواع خطراتی که به ذهن می‌آید (بخصوص الان که منِ خواننده از سرنوشت غریب ایشان مطلعم!!). لارنس در زندگی شخصی خود وضعیتی تقریباً مشابه را تجربه کرده است، اما ظاهر داستان برخلاف هاله‌ای است که چهره‌ نویسنده‌اش را (حداقل در ذهن من) در بر گرفته است!

*****

دی.اچ.لارنس (1885 – 1930) نویسنده، شاعر، نقاش و مقاله‌نویس بریتانیایی یکی از نوابغ عرصه رمان در زمان خود بود و به‌واسطه تبحر در نمایاندن غرایز حیوانی و عواطف بشری شهرت داشت. چاپ و نشر برخی آثارش تا سالها برای وزرای ارشاد! کشورهایی همچون انگلیس و آمریکا دردسرآفرین بود و ورود کتابهایش به برخی شهرها موجب هتک حرمت بقاع متبرکه آن شهر می‌گردید. مشهور است که فردی در روز بازی ایران-کره‌جنوبی به جلد کتاب "عاشق لیدی چترلی" نگاهی انداخت و در دم به گریگور سامسا تبدیل و پس از آن به سوسک مبدل شد. (حالا بشینید روز تاسوعا خاک‌برسری تماشا کنید!)

از این نویسنده هفت اثر در لیست 1001 کتاب حضور داشت و کماکان چهار اثر (عاشق لیدی‌چترلی، رنگین‌کمان، پسران و عشاق، زنان عاشق) در این لیست حضور دارند.

مشخصات کتاب من؛ مترجم ثریا خوانساری، نشر فردا، اصفهان، چاپ اول 1384، تیراژ 2200 نسخه، 96 صفحه.

..........................

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.4 از 5 است. (در گودریدز 3.5 و در آمازون 3.3)

 

ادامه مطلب ...

ناتور دشت جی دی سلینجر

 

هولدن کالفیلد نوجوان 17 ساله ایست که خاطرات سال گذشته خود را, یعنی زمانی که از مدرسه اخراج شده است را تعریف می کند. او به خاطر این که در چهار درس از پنج درس خود نمره قبولی نگرفته است اخراج می شود و نامه اخراجش تا چند روز دیگر به دست پدر و مادرش می رسد. او تصمیم می گیرد که در این فاصله از مدرسه شبانه روزی خارج شود و در نیویورک علافی کند تا بعد از رسیدن نامه و افتادن آبها از آسیاب به خانه بازگردد. داستان, شرح وقایع و رفتارها و احساسات هولدن در این چند روز است.

*

در شروع داستان هولدن برای معرفی خود تعریضی به رمان های کلاسیک نظیر دیوید کاپرفیلد دارد و بیان این که پدر و مادرش کیستند و چه کاره اند را برای شناساندن خود امری بیهوده می داند و نشان می دهد که برای شناخت او (آدمها) باید به احساسات و کنش هایش توجه کنیم و به همین خاطر است که مدام با بیان احساساتش نسبت به هر چیزی روبرو می شویم. شاید به همین خاطر است که ظاهراً اکثر خوانندگان به زودی با او احساس نزدیکی می کنند و او را درک می کنند, اتفاقی که در عالم واقع البته روی نمی دهد.

هولدن نوجوانی است مانند همه نوجوانان که نیاز به درک شدن دارد اما با دوستان هم سن و سالش چنین ارتباطی شکل نمی گیرد و بزرگسالان (پدر و مادر و معلمین و...) هم به کل در دنیای دیگری زندگی می کنند و نسبت به اواحساس عدم اطمینان دارند , نتیجه آن که احساس تنهایی شدیدی دارد و به تبع آن بیزاری نسبت به جامعه شکل می گیرد و در برابر معیارهایی که جامعه برای نوجوانان تعریف می کند یا هنجارهایی که توسط گروه همسالان ارائه می شود, مقاومت می کند.

بیزاری و تنفر او جنبه عام دارد, از ریاکاری و دروغ و دیگر رذایل اخلاقی گرفته تا آدم های مختلف و اشیاء و مکان ها و... تا جایی که خواهر کوچکش فیبی (تنها کسی که از نظر هولدن او را درک می کند و ارتباط خوبی با او دارد) به او گوشزد می کند که او از همه چیز متنفر است. به همین خاطر است که او در مقام دفاع از خودش چنین می گوید:

اشتباه می کنین. من از خیلیا متنفر نیستم. ممکنه مدت کوتاهی ازشون متنفر بشم. مث تنفر از این پسره استرادلیتر که تو پنسی بود یا اون یکی رابرت اکلی. قبول دارم که گاهی ازشون متنفر می شدم, ولی تنفرم خیلی طول نمی کشید. بعد یه مدت اگه نمی دیدمشون , اگه نمی اومدن تو اتاق, یا تو غذاخوری نمی دیدمشون, دلم براشون تنگ می شد. جدی دلم براشون تنگ می شد.

در مورد صحت این گزاره و مطالب دیگر باید سر فرصت بحث کرد. آیا این اعتقاد قلبی اوست یا این که دارد سر به سر ما می گذارد! آنهایی که کتاب را خوانده اند می دانند که با چه آدم چاخان نازنین صادقی طرف هستیم!

او آدم حساسی است در آن حد که هم آدم های خوب و هم آدم های بد او را افسرده می کنند! طبیعیست که با چنین حساسیتی حالت افسردگی داشته باشد.

از دیگر مشخصه های هولدن صراحت اوست , صراحتی که چاشنی طنزی تلخ دارد. اما در کنار این صراحت , گیجی و تردید هم وجود دارد:

چرا! دوست دارم وقتی یکی باهام حرف می زنه صاف بره سر اصل مطلب ولی دوس ندارم زیادی بره سر اصل مطلب. نمی دونم. گمونم دوس ندارم یکی همیشه صاف بره سر اصل مطلب.

او ضمن اعتقاد به معصومیت کودکان (در مقابل ریاکاری بزرگسالان) آرمانگرایی معصومانه ای دارد که در هنگام صحبت با خواهرش در باب شغلی که دوست دارد بعدها داشته باشد بروز می یابد; شغلی عجیب که اسم کتاب هم از آن اقتباس گرفته شده است:

همه‌ش مجسم می‌کنم که هزارها بچه‌ی کوچیک دارن تو دشت بازی می‌کنن و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه‌ی یه پرتگاه خطرناک وایساد‌م و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم...

با این اوصاف هولدن افسرده و عاصی می خواهد چه کار کند؟ فرار؟ فرار یا خارج شدن از جامعه و رفتن به جایی دیگر راه حلی است که معمولاً توسط شخصیت های اینچنینی در رمانهای مختلف تجربه می شود و اتفاقاً رمانهای خوبی هم می توان مثال زد که آن رویکرد را بررسی نموده اند (سفر به انتهای شب و زنگبار یا دلیل آخر دو نمونه متفاوت) اما هولدن یک راه دیگر را انتخاب می کند. البته بهتر است بگوییم جلوی پایش قرار می گیرد. دوستی و عشق (منظور همان صحنه چرخ و فلک سوار شدن فیبی و باریدن بارون و... که منجر به تصمیم نهایی هولدن می شود) و احتمالاً تلاش برای جور دیگر دیدن.

من و اکثر خوانندگان نسبت به این شخصیت دوست داشتنی احساس نزدیکی می کنیم هرچند که با توجه به خاص بودن و متفاوت بودن او با عموم مردم, این مسئله کمی متناقض نما است. اما از این موضوع که بگذریم خود هولدن (حرف ها و احساساتش) چنین حسی را در من ایجاد می کند و بر آن اصرار دارد: مردم همیشه برای چیزها و آدم های عوضی دست می زنند. !

آدمی که از دروغ گویی بیزار است در حدی که : این چیزیه که خیلی اذیتم می‌کنه. این‌که یکی بگه قهوه حاضره ولی حاضر نباشه خودش رو اینگونه معرفی می کند:

من چاخان ترین آدمی ام که کسی تو عمرش دیده. افتضاحه. حتی وقتی دارم می رم سر کوچه مجله بخرم, اگه کسی ازم بپرسه کجا می ری نذر دارم که بگم دارم می رم اپرا. وحشتناکه. یا وقتی می افتم رو دنده ی چاخان کردن اگه بخوام, ساعت ها چاخان می کنم. جدی می گم. ساعت ها.

البته چاخان هایی که می کند همه دلنشین اند! اما با این حساب آدم می ماند که این هولدن چه موقع راست می گوید چه موقع خالی می بندد و یا چه موقع احساس نادرستی دارد (مثلاً احساسش نسبت به آن معلمی که مهمترین حرف های کتاب را می زند. آیا او همجنس باز بود؟ با احتساب این که هولدن فوبیای آزار جنسی دارد: من بیشتر از هر کسی که فکرشو بکنی , تو مدرسه ها و این جور جاها آدمای منحرف جنسی دیده م و همیشه خدام وقتی منحرف می شن که من اونجام.حالا باز هم خدا رو شکر که هولدن در ایران نیست وگرنه با خواندن خبر فاجعه خمینی شهر اصفهان و نظریات مسئولین امر چه حالی بهش دست می داد! احتمالاً به ما توصیه می کرد وقتی می ریم دستشویی, قبل از پایین کشیدن شلوار حتماً دور و بر خودمان را بپاییم چون به هر حال پایین کشیدن مقدمه وقوع جرم است!!)

سلینجر و هولدن هر دو به غایت باهوش هستند جدی می گم یکی از دلایل به انزوا رفتن خودخواسته نویسنده به نظرم همین است (لینک زندگی نامه سلینجر). بازی های کلامی و ساخت استعارات بدیع (مثل یک گرگ رقیق القلب است و...) آدم را وا می دارد که برایش بلند شود و دست بزند هرچند شامل همان جمله بالا گردد:

 این مشکل همهٔ شما کودن‌هاس. نمی‌خواین دربارهٔ چیزی بحث کنین. همین خصوصیته که کودن‌ها رو از بقیه جدا می‌کنه...

این اشکال همهٔ آدم‌های باهوشه. هیچ وقت نمی‌خوان دربارهٔ مسئلهٔ جدی‌ای حرف بزنن مگه این‌که خودشون دوست داشته باشن... 

***

شخصیت هولدن به خاطر وجود همین تناقض ها واقعی از کار درآمده است. کدام آدم را می بینید که در ذهنش و رفتارش چنین تناقضاتی وجود نداشته باشد (البته اوشون رو بگذارید کنار!). هولدن یک خاکستری خوش رنگ است.

اما اشاره کردم که مهمترین سخنان را یک معلم از مدرسه سابق می زند. صحبتهای او دقیق و راهکارهایش قابل تامل است و بعدها می بینیم که توسط هولدن به عمل گذاشته می شود که این کتاب هم حاصل صحبت های اوست (باز هم از نظر خودم). او در ابتدا توصیف دقیقی از وضعیت هولدن ارایه می دهد:

سقوطی که من ازش حرف می زنم و گمونم تو دنبالشی, سقوط خاصیه, یه سقوط وحشتناک. مردی که سقوط می کنه حق نداره به قهقرا رسیدنشو حس کنه یا صداشو بشنوه. همین طور به سقوط ادامه می ده . همه چی آماده س واسه سقوط کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی می گرده که محیطش نمی تونه بهش بده یا فقط خیال می کنه که محیطش نمی تونه بهش بده. واسه همینم از جست و جو دس می کشه. حتی قبل از این که بتونه شروع کنه دس می کشه.

سپس ادامه این مسیر را کمی روشن می کند:

مشخصه یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی , با شرافت بمیرد; و مشخصه ی یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی, با تواضع زندگی کند. ... خیلی واضح می بینم که یه جوری, به یه دلیل کاملاً بی ارزش, شرافتمندانه می میری.

و از این پاراگراف هم نتونستم بگذرم:

چیز دیگه ای که تحصیلات به آدم می ده, البته اگه آدم به اندازه کافی تحصیل کنه, اینه که اندازه ذهن آدمو نشون می ده. نشون می ده تا چه حدی کارایی داره و تا چه حدی نه. بعد یه مدت آدم دستش می آد که ذهنش چه جور فکرایی رو می تونه در بر بگیره. این یه جورایی خیلی خوبه چون به آدم کمک می کنه فرصتای بزرگی رو برای افکاری که به آدم نمی آد و در حد آدم نیس , تلف نکنه. آدم یاد می گیره ذهنشو اندازه بگیره و لباس ذهنشو به اندازه بدوزه.

و آس سخنان آنتولینی:

تو تنها کسی نیستی که از رفتار آدما حیرون و وحشت زده س و حالش به هم می خوره. از این نظر به هیچ وجه تنها نیستی... خیلی از آدما درس عین الان تو از نظر روحی و اخلاقی مشکل داشته ن و خوشبختانه عده ای از اونا مشکلات شونو ثبت کرده ن. اگه بخوای می تونی از اون مشکلات خیلی چیزا یاد بگیری...

و به نظر من هولدن با ثبت مشکلاتش به شغلی که دوست دارد یعنی همان ناتوردشتی (ناطوردشتی) دست پیدا می کند! و اینگونه می شود که اسم کتاب می شود این.

*

اما در باب زبان داستان باید گفت زبانی محاوره ای و باصطلاح خودمان کوچه بازاری (البته از نوع غیر آزار دهنده ) است. در مقایسه مختصری که انجام دادم ترجمه محمد نجفی را در این زمینه بهتر دیدم چون به این حالت نزدیک تر بود. فقط یکی دو تا اصلاحیه به نظرم رسید که اگه نگم لال از دنیا می رم: مثلاً در ص8 به جای دزدبارون اصطلاح دزدبازار و در ص12 به جای گوزو از شقیقه تشخیص نمی دن (که واقعاً غلط است) عبارت انو از گوشت کوبیده تشخیص نمی دن رو پیشنهاد می کنم. یا مثلاً در ص17 خودش را که می تواند هم به اسپنسر پیره گوش کند و همزمان به اردک ها فکر کند, "خرشانس" توصیف می کند که اصطلاح نابجایی است, شاید بهتر بود بگوید "ذهن خفنی دارم" یا ...

این کتاب که در لیست 1001 کتاب حضور دارد دو بار ترجمه شده است: احمد کریمی (ققنوس) و محمد نجفی (نیلا).کتابی که من خواندم ترجمه دوم (چاپ هشتم 1389 در 2200 نسخه و 208 صفحه و قیمت 6000 تومان) است.

*

پ ن 1: یک داستان کوتاه از سلینجر دیدم که خیلی باحال بود و به زودی به صورت صوتی اینجا خواهم گذاشت.

پ ن 2: مطلب بعدی در مورد تونل اثر ارنستو ساباتو خواهد بود.

پ ن 3: ببخشید که انتخابات کتاب را برگزار نکردم! کتاب های بعدی به ترتیب "خوشه های نگون بختی" اثر طاهر بن جلون و "آیا آدم مصنوعی ها خواب گوسفند برقی می بینند؟" اثر فیلیپ کی.دیک خواهد بود.

پ ن 4: دوستانی که در پروژه تاریخ خوانی می خواهند مشارکت کنند , نظرشان در مورد کتاب "مقاومت شکننده – تاریخ تحولات اجتماعی ایران- اثر جان فوران چیست؟ (برای شروع)

پ ن 5: داستان صوتی "رقصنده ایزو" اثر یاسوناری کاواباتا را خانم مسلمی (لذت متن) خوانده اند و در وبلاگشان گذاشته اند. اینجا را کلیک کنید.

پ ن 6: در زمانی که این مطلب را نوشتم فقط دو ترجمه از این کتاب موجود بود و از کامنت‌ها و بحث‌های اون زمان مشخص است که همه حیران بودیم که کدام ترجمه بهتر است! خوشبختانه به حول و قوه الهی در دو سال گذشته 5 ترجمه دیگر از این کتاب به بازار آمده است! بدین‌ترتیب مترجمان این کتاب بدین شرح اند تا این ساعت البته: احمد کریمی - محمد نجفی - مهدی آذری و مریم صالحی - متین کریمی - شبنم اقبال‌زاده- آراز بارساقیان - رضا زارع

پ ن 7: نمره من به کتاب 4.6 از 5 می‌باشد. در سایت گودریدز 3.8 از 5 است.

احتمالاٌ گم شده ام سارا سالار

 

 

ذهن الکن ستاره بشمارد

ذهن یاغی ستاره می چیند

داستان روایت یک روز از زندگی زنی است که در موقعیت ویژه ای قرار دارد. ما این روایت را از زبان و از ذهنیت این زن می خوانیم و لذا مدام بین زمان حال و گذشته نزدیک و دور در نوسان هستیم اما نه به صورتی که لازم به تمرکز و تفکر باشد. این تغییرات زمانی ساده و قابل فهم است.

کیوان شوهر این زن حضور فیزیکی ندارد و اکثراٌ مشغول سفر در خارج از کشور و... می باشد. زن به همراه پسر 5 ساله اش سامیار زندگی می کند. او تا زمان گرفتن دیپلم در شهر زاهدان بوده است و در آنجا با دوستش! گندم رفاقت خاصی داشته است. گندم وجوهی از اعتماد به نفس و عصیان و... دارد . آنها در کنکور قبول شده و به تهران می آیند. گندم با فرید رهدار دانشجوی نویسنده ای که در کار عشق و حال است آشنا می شود و...

اما در زمان حال و در میان صحبتهای زن با روانپزشک مشخص می شود که زن همیشه می خواسته از زیر نفوذ گندم خارج شود تا اینکه 8 سال قبل بعد از خواستگاری و ازدواج با کیوان از او جدا می شود و تا حال حاضر او را ندیده است. در زمان حال متوجه می شویم که منصور , شریک و رفیق فابریک کیوان مدام در حال گیر دادن به زن است و زن هم علیرغم تنفری که ازو دارد نمی تواند قاطعانه او را از خود براند... اما همزمان با رخ دادن تصادفی می تواند نخ های اساسی به راننده نیسانی که از پشت به بی ام و نازنین او کوبیده است بدهد و... حالا از امروز سر و کله گندم دوباره پیدا شده است ابتدا با رجوع به گذشته و در انتها ....

نثر این کتاب خوب و پرکشش بود و نکات جالبی هم داشت مثل آگهی های بازرگانی بیلبوردها و تبلیغات و برنامه هایی که از رادیو همزمان با تصاویر ذهنی زن روایت می شود که بعضاٌ وضعیتهای جالبی را می سازد. از طرف دیگر فحش و فضیحت کم نداشت! که ظاهراٌ مد است و البته این بر می گردد به شخصیت زن راوی (زنی که اسم ندارد و انگار سالها پیش خود اصلیش را گم کرده است ):

قلب مادر سه نقطه ام , واقعاٌ ته آدم را می سوزاند , از این سه نقطه شعرها سر هم می کرد , کسی تحویل خرش هم نمی گیرد , خواهر این قضا و قدر را... , کون لق هرچی گوینده رادیو و سگ شاشید به این جمله و....

بعضی مواقع آدم احساس می کند در این زمینه زیاده روی میشود ولی خوب زیاد هم بد نیست چشم و گوشمان باز می شود! جامعه غیر از این است مگر؟

ساختار داستان حالت شسته رفته ای دارد و با توجه به اینکه اولین اثر نویسنده اش است خیلی جالب توجه است. اطلاعات لازم با کشش مناسب به خواننده منتقل می شود اما در عین حال یک مورد داشت که ما تا آخر نمی فهمیم چرا پشت چشم زن کبود شده است.

آخر داستان مرا اذیت کرد و به نظرم نویسنده در اذیت کردن من موفق بوده است !! شاید اگر شخصیت اول مرد بود الان به به و چه چه من آسمان وبلاگستان را پر می نمود!! (این هم یک جوالدوز به قاعده تیرآهن به خودم!).

به نظر می رسد اینجا راوی نسخه شفابخش را با تاسی به رمان خداحافظ گری کوپر در عصیان و یاغی گری و رهایی از تعلقات دیده است که زن با تمسک به آن در انتها به یکی شدن شخصیت می رسد و از حالت الکنی خارج و بدین ترتیب به جای شمردن ستاره ها به چیدن آنها می پردازد!!

حالا بخش هایی از کتاب که به نظرم جالب تر آمد را مرور می کنیم:

پرسیدم: بالاخره نفهمیدم مادر خوبی هستم یا نه؟

]دکتر[ گفت: نسبتاٌ آره

احمق فکر کرده بود این را خودم نمی دانم. چه چیزی توی این دنیا وجود دارد که در موردش نشود گفت نسبتاٌ آره... 

*****

به گندم گفتم: این پسره فرید از آن کثافت هاست.

گندم گفت : نویسنده اگر کثافت نباشد از توش چیزی در نمی آید. (البته بلانسبت)

*****

پسر که هول کرده بود دوباره نان ها را تند تند می گذارد توی فرغون و زور می زند تا فرغون را بیاورد بالا... انگار خجالت نمی کشم, انگار دیگر از دیدن این چیزها و از این که دارم چلوکباب می خورم خجالت نمی کشم, می دانم این تقدیر است و این زندگی یی است که برای هر کس یک جور است و هرکس باید همان جورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر می کنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم, نمی دانیم که همان تغییر هم تقدیر است... (مخالفم ولی جزء عقاید کلیدی داستان است)

*****

خانم راننده با خوشرویی شیشه ی طرف آقا سگه را کمی کشید پایین... حالا چرا آقا سگه؟ به نظرم قیافه اش به آقا ها بیشتر می خورد تا خانم ها ... 

*****

کیوان به من اعتماد دارد. به قول خودش با نجیب ترین و سر به زیر ترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است. سال هاست که به من اعتماد دارد, و این اعتماد همین جور به آدم می چسبد, چسبش بعد از این همه سال آدم را زخمی می کند و زخمش سوراخ می شود و سوراخش پر از عفونت و گند و چرک... 

*****

توی باغچه ای پشت بوته ها می ایستم و زیپ شلوار سامیار را می کشم پایین , جیش عین تیری که از کمان رها شود ول می شود توی باغچه. خوشش می آید خودش را تکان بدهد و جیش را به این ور و آن ور بپاشد... (این لذت دوران کودکی پاک از یادم رفته بود اینو به این خاطر نوشتم که از نویسنده به خاطر یادآوری این لحظات تشکر کنم!) 

*****

]راننده نیسان[ می خندد , بلند بلند. ای خدا , عین بچه هاست. یک آن فکر می کنم بد نبود اگر قلم و کاغذ داشتیم و تا وقتی پلیس می آمد با هم اسم فامیل بازی می کردیم... ( جالب و قشنگ بود ... اما در همین بخش تصادف خاطره ای در ذهن زن مرور می شود که قابل تامل و کلیدی است آن هم اینکه زن وقتی مخیر به انتخاب گردنبند سبز و آبی می شود نمی تواند انتخاب کند و عصبی می شود و... ) 

*****

... سه تا ماشین هنوز همین طور چسبیده به هم توی خیابان ولو هستند ,اگر همین الان گشت ارشاد برسد ممکن است این سه تا را... 

*****

گندم لبخند زد و گفت: اگر آدم گه گاهی کوه نرود, اگر آدم را گاهی توی کوه نگیرند و زندان نبرند, اگر آدم گه گاهی تعهد ندهد که دیگر از این کارها نمی کند و اگر گه گاهی بعدش از این کارها نکند , که دیگر زندگی آدم [زندگی نمی شود] .( این هم یکی از نکات محوری داستان.)

 ***** 

این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است. 

 

پی نوشت: کسانی که خوانده اند نظرشان در مورد طرح روی جلد چیست؟

.................

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.