میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

هشتاد و دو نامه صادق هدایت به حسن شهید نورائی (به کوشش ناصر پاکدامن)

  

 

1-      حتمن همگی متفق القول هستید که خواندن مکاتبات خصوصی دیگران چه لذتی دارد! یعنی لذتی که در خواندن نامه هست در خواندن یک کتاب ... نیست. جای خالی را هم خودتان به سلیقه خودتان پر کنید.

2-      گاهی ممکن است خواندن نامه های یک فرد به ما در شناخت آن فرد کمک کند. همیشه این گونه نیست اما در بیشتر اوقات این گونه هست.

3-      گاهی ممکن است خواندن یک مجموعه نامه , دریچه ای باشد به سوی یک برهه زمانی خاص یا دریچه ای باشد به سوی یک مکان جغرافیایی خاص...

4-      گاهی لازم است که فارغ از نگاه تاریخ نویسان و تحلیل گران و کذا و کذا , از نگاه کسی که قصد تاریخ نگاری ندارد و از قضا در آن زمان دیده ها و شنیده ها و تحلیل هایش را نوشته است به گوشه ای از تاریخ , نگاه کنیم.

5-      گاهی بد نیست به این فکر کنیم که چرا چهار تا آدم که یه چیزایی در چنته دارند نمی توانند با هم کار کنند و این قضیه امر جدیدی است یا خیر و قدمتش مثلن تا کجاست...

6-      خیلی چیزهای دیگر...!

دلایل فوق در کنار هم , باضافه خواندن بوف کور , مرا سوق داد به خواندن این کتاب... کتابی که از دوستی عزیز امانت گرفتم و حتمن پس خواهم داد!!

حسن شهید نورائی

نویسنده این هشتاد و دو نامه نیازی به معرفی ندارد. در مورد صادق هدایت , کتابها و مقالات و بلاگ های زیادی نوشته شده است و نظرات مختلفی را شنیده ایم ؛ از بزرگ ترین و مشهور ترین نویسنده ایرانی بودن تا بچه این چیه گرفتی دستت! نخون این چیزا رو آخر و عاقبت نداره!...پس حالا که شنیدیم دیگه من چیزی اضافه نمی کنم...چیزی هم اگر داشتم برای اضافه کردن در کامنتدونی پست های اخیر نوشتم. پس برویم سراغ مخاطب نامه ها یعنی دکتر حسن شهید نورائی.

او در فروردین سال 1291 هجری شمسی (حدود 9 سال از هدایت کوچکتر است) در تهران و در خانواده ای که اصالتن به آشتیان و خاندان مستوفیان آن دیار ؛که قبلن در همین لینکی که روی کلمه آشتیان گذاشته ام مطالبی آورده ام؛ به دنیا آمد. پدرش از صاحب منصبان ارتشی بود که در همان زمانی که حسن دو ساله بود در یک ماموریت کشته شد ولذا وقتی قضیه شناسنامه و سجل برقرار شد آن کلمه شهید را در فامیلیشان به یاد پدر , گنجاندند... اخذ درجه دکتری حقوق از دانشگاه پاریس...بازگشت به تهران و تدریس در دانشگاه تهران... فعالیت روزنامه نگاری... همکاری در انتشار ماهنامه سخن...حضور در محافل روشنفکری و اینجاست که احتمالن این دو دوست با یکدیگر آشنا می شوند و رفاقت آغاز می شود... در سال 1324 نورائی به پاریس می رود و این نامه نگاریها آغاز می شود.

اولین نامه دی ماه 1324 و آخرین نامه آذر 1329 یعنی چند روز قبل از خروج هدایت از ایران و رفتن به پاریس و باقیش را هم که عجالتن می دانید... ایشان یکی از معدود آدمهایی است که رفاقتش با هدایت دچار فراز و نشیب چندانی نشد و استحکامش تا به آخر حفظ شد.او چند اثر هدایت را چاپ نمود و اعتماد صادق به او در حدی است که مثلن برایی چاپ توپ مرواری به او می نویسد که :کارت سفید خودم را دو دستی به سرکار تقدیم می کنم به این معنی که هرجور تغییرات و اصلاحاتی که صلاح دیدید در آن بکنید...قسمتهایی از آنرا که زیاد چس نفسی دارد حذف و یا مطالبی به آن اضافه کنید. فکر می کنم همین عبارت نشان از عمق رابطه این دو دارد. چیزی که من نمی دانستم و برایم جالب بود سهم بسزای نورائی در سرنوشت هدایت بود! وقتی هدایت بالاخره بعد از این در و آن در زدن های مختلف توانست به پاریس برود , مدتی بود که نورائی در بستر بیماری صعب العلاجی بود و دیدارها به عیادت تبدیل شد.هدایت برای ماندن یا رفتن به جایی دیگر در اروپا تلاش هایی می کند اما به در بسته می خورد. به نظرم تصمیم نهایی در ملاقات آخر از نورائی که آخرین نفس ها را می کشد و بینایی اش را نیز از دست داده است گرفته شد...تقریبن سه روز بعد جسد هدایت کشف می شود و همان روز نورائی نیز از دنیا می رود. نوزدهم فروردین 1330.  

در ادامه مطلب چند بخش کوچکی از این نامه ها را آورده ام. 

*** 

پ ن 1: علاقه خاصی به مخاطب این نامه ها یعنی حسن شهید نورائی پیدا کردم. 

پ ن 2: کتاب با مقدمه و توضیحات ناصر پاکدامن توسط انتشارات کتاب چشم انداز در پاریس به چاپ رسیده است.(مشخصات کتاب من: چاپ دوم, زمستان 1379, تیراژ 1000 نسخه, 321 صفحه, با پیشگفتاری از بهزاد نوئل شهید نورائی) 

ادامه مطلب ...

بوف کور (4) صادق هدایت

 

المتفرقات!

نوشتن در مورد این کتاب عجیب و کبیر و در عین حال کوتاه می تواند تمامی نداشته باشد, به شرط این که چیزی در چنته باشد... به صورت پراکنده یک سری چیزها را اینجا می نویسم که می تواند به قول یکی از دوستان ایستگاه هایی برای تفکر باشد. شاید بعدها اگر چاپ پدر و مادر داری از این کتاب را به دست آوردم و دوباره خواندم بیایم اینجا و به خودم بخندم! شما جدی نگیرید!... خندیدن را!!

1-     گل نیلوفر که از قضا چند روز قبل با موبایلم چند تا عکس خوشگل از یک نمونه اش انداختم, در جهان باستان و در میان مناطق مختلف نماد خیلی چیزهاست که همه به تفسیر داستان کمک می کنند! مثلن نماد زایش و نوزایی , حکمت و کمال و... اما تعبیری که من دوست داشتم آن است که این گل نمادی از جمع عقل و احساس است. در نقاشی ها , زن اثیری این گل را به سمت پیرمرد قوزی گرفته است و پیرمرد انگشت به دندان دارد... انگشت به دندان گزیدن هم که کنایه از حیرت است...شاید حیرت از امکان جمع میان شور و شعور.

2-     راوی پس از توصیف فیزیکی زن اثیری نهایتن می گوید لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. این سستی و موقتی بودن را در کنار شادی غم انگیزش و غیر دنیایی بودن او قرار می دهم.

3-     راوی در تقابل با زن اثیری احساس عاشقی را دارد که در اولین دیدار معشوقش, حس می کند که از قبل همدیگر را می شناخته اند. یاد خاطره ای از دوستی افتادم که اتفاقن لقب فیلسوف را به او داده بودم... یک بار به یکی از تنها معشوقه های طول زندگیش می گوید گویی ما از قبل همدیگر را می شناخته ایم و... آن زن هم که اثیری نبود و واقعی بود چنان با لگد می زند زیر تخمان رفیق ما که هنوز هم بعد از گذشت مدتها طعم گس و تلخ کونه خیار را ته گلویش حس می کند!

4-     در زمان لحظه باشکوه و تجلی گونه چه چیز موجب قطع رابطه و خروج از آن حالت روحی خاص می شود؟ خنده خشک پیرمرد. این خنده خشک که مو را بر تن راست می نماید...

5-     قبول دارم و شهادت می دهم که نشستن زیر آن درخت سرو موجب آرامش می شود.

6-     قصابی که با لذت دو گوسفند را در شبانه روز مصرف می کند و در نگاه از روبرو (دریچه) اعمالش سنجیده به نظر می رسد ؛ وقتی از بالا به آن نگاه می شود حرکاتش مضحک به نظر می رسد.

7-     بساط پیرمرد خنزر پنزری با آن اشیاء خاصی که در آن است هیچگاه فراموش نخواهم کرد! وقتی هر روز چیزی را می بینیم قاعدتن فراموشش نمی کنیم!!

8-     پدر یا عموی راوی از آزمایش مواجهه با مرگ (مار ناگ) با موهای سپید و خنده های خشک و کمی اختلال حواس بیرون می اید و در انتهای داستان راوی در هماغوشی با لکاته چنین آزمایشی را سپری می کند.

9-     برخی مفسران با قرینه قرار دادن چند داستان دیگر نویسنده و اتکای صرف به برخی وجوه این داستان نتایج غریبی گرفته اند که بعضن جالب است اما... مثلن مفسری را دیدم که لکاته را نمادی از ایرانیان اصیل گرفته بود که بعد از حمله اعراب تن به احکام دین جدید نمی دهد و البته دلایلی را ذکر می کنند. گاهی برخی اصطلاحات مهجور می شوند و در گذر زمان معنای آن فراموش می شود و جا را برای تفسیرهای این چنینی باز می کند. جهت جلوگیری از این اتفاق نامیمون! توضیح می دهم "بی نماز بودن" به معنای مخالفت با نماز نیست بلکه به معنای پریود بودن است. لکاته با بهانه پریود بودن به راوی نزدیک نمی شود.

10- گاهی آدم ها (گاهی که نه, اغلب) در مراودات خود با همه جور آدمی خوش و بش می کنند و رابطه برقرار می کنند...با هم کنار می آیند...تملق می گویند... به آغوش هر کس و ناکسی می روند الا خود خودشان... ما آدمها کمتر از همه با خودمان در تماس هستیم.

11- تنها خواب راحت راوی (آرامش – در فاز دوم) در شبی است که لکاته از بستر می گریزد و او در بستر گرمش می خوابد.

12- ما نتیجه تجربیات موروثی نسل های گذشته هستیم.

13- برخی عقاید ساخته و پرداخته فرمانروایان زمینی است که برای چاپیدن رعایای خودشان تصویر نموده اند و راوی با دور ریختن عقایدی که به او تلقین شده است احساس آرامش مخصوصی می کند.

14- نقاش روی قلمدان اذعان می کند که نقاشی ها را خود بخودی می کشد و گویی دستش در اختیار خودش نیست و در فاز دوم داستان که نقش روی قلمدان را می بیند ,می گوید شاید همین نقاشی مرا وادار به نوشتن می کند...

15- در تکمیل بند 10 , نسبت روح و جسم را اگر بخواهیم در آدمهای متفاوت مقایسه بکنیم در رجاله ها این جسم است که قوی تر است و روح (سایه) محو است , اما راوی در انتهای مسیری که شاید اسمش را بتوان گذاشت "تماس با خود" یا خود شناسی یا یکی شدن با زن درون یا روبرویی با مرگ (بخش عمده شناخت از تقابل با مرگ حاصل می شود) و یا... به حالت عکس این نسبت می رسد. جایی در مقابل آینه می گوید عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم یا در صفحات بعد سایه اش پررنگ تر می شود و حتا اشاره می کند که سایه ام حقیقی تر از وجودم شده بود. گویا در سرحد دو دنیا کمی به سمت آن طرف چرخیده است. گویی با نزدیک شدن به مرگ (نه لزومن نزدیک شدن مرگ با ما) از تن کاسته می شود و به روح افزوده می شود.

16- وقتی راوی به کنار بستر لکاته می رود و می بنید هنوز گرم است با خودش می اندیشد که شاید اگر این حرارت را مدتی تنفس کند دوباره زنده شود (این را در قسمت حالت راوی و وقوعش در برزخ دو دنیا باید اشاره می کردم) این را در کنار آن قسمتی قرار بدهیم که اثیری در بستر است و و راوی می خواهد با حرارت خودش او را زنده کند که تلاش نافرجامی است.

17- آهان! یک جمله نصفه در پست های قبل داشتم! آنجایی که زندگی و مرگ در هم آمیخته می شوند... بله ادامه اش این بود: میل های سرکوب شده رها می شوند و یقه آدم را می گیرند. در جای دیگر به شکل دیگی همین را تکرار می کند (تکرار یکی از مولفه های فرمال این داستان است): در لحظات قبل از تسلیم به نیستی شدن تمام یادبودهای گذشته و گمشده و ترس های فراموش شده جان می گیرد. از زاویه ای حاصل این جان گرفتن می شود این داستان.

18- این زنبورهای طلایی که زمان شروع تجزیه بدن ظاهر می شوند , در انتهای داستان دور راوی می چرخند.

19- نتیجه خروج از یکی شدن با لکاته فقط فیزیکی نیست مثل سپید شدن مو... روح تازه ای در من حلول کرده بود. اصلاً طور دیگر فکر می کردم. طور دیگر حس می کردم و نمی توانستم خودم را از دست او  - از دست دیوی که در من بیدار شده بود- نجات بدهم...

20- در آخرین صفحه تاثیر مواد مسکن می پرد... مسکن موقتی است.

21- داستان بسیار فراتر از این حرفها بود.

پ ن 1: می خواستم چند روز دیگه آپش کنم دیدم چه کاریه آخه....حالا که آماده است! به پایان رسید.هرچه که در چنته بود... تا دفعه بعد.

پ ن 2: لینک مقدمه ، قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم


بوف کور (3) صادق هدایت

 

 

دوگانه رجاله – غیر رجاله

برای درک بهتر تغییرات حاصل شده از این مواجهه (نقطه عطف , آنیما, چشمهای زن اثیری, خود, زن درون و...) به مهمترین نکته از نکات شش گانه پست قبل از نگاه خودم می پردازم؛ یعنی خروج راوی از جرگه آدمها یا به تصریح خود متن در تفسیر آدمها , خروج از جرگه رجاله ها (به فتح را و تشدید جیم). رجاله ها در داستان صفات متعددی نظیر بی حیا , احمق , متعفن , طماع , پررو , پول پرست , گدامنش , معلومات فروش , چاپلوس , شهوانی , متملق در برابر زورگویان و... را به خود اختصاص داده اند. در یک فراز تعیین کننده راوی اشاره می کند که این افراد سالم اند و خوب می خورند و می خوابند و جماع می کنند و در ادامه گوشه ای از تفاوت را نشان می دهد: هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند (کدام درد؟ درد حاصل از مواجهه تجلی گونه... درد ناشی از تغییر...درد ناشی از فکر و احساسات کرخت نشده) اما این ادامه جمله است که تفاوت ریشه ای را نشان می دهد: بال های مرگ هر دقیقه به سر و صورت شان سابیده نشده بود.

دوگانه آرامش – هراس

همه راه ها به مرگ ختم می شود!...هوووم؟...مرگ در نگاه راوی یک امر دو وجهی است. یک چهره آن آرامش بخش است و چهره دیگرش ترساننده , اما همیشه همراه راوی است مثل همان بطری شراب ارغوانی که همیشه در دسترس است. شرابی که مادر راوی برایش به جا گذاشته است. در واقع هر مادری با به دنیا آوردن فرزند این امکان را برای فرزندش به وجود می آورد که زمانی با مرگ ملاقات کند... بگذریم , این شراب , اکسیر مرگ است (زهر مار ناگ در آن حل شده است) و به قول راوی آسودگی همیشگی به وجود می آورد. 

این دو وجه را در بندهای زیر شاید بهتر بتوانیم ببینیم: 

1-     راوی از زمان بچگی تهدید دایمی مرگ را حس می کرده است و به همین خاطر یادآوری آن دوران برایش هم سخت و دردناک است. اما این کار را می کند چون ممکن است مرگ نسبت به بچه ها ترحم کند.

2-     راوی سایه خودش را در نور مهتاب "بدون سر" می بیند و یک عقیده خرافی این است که اگر سایه خود را بدون سر دیدیم تا سر سال می میریم لذا راوی هراسان وارد خانه اش می شود و به بستر بیماری فرو می رود. ترس از مرگ امری طبیعی است؟ در این فراز راوی وقتی خودش را در آینه می بیند صورتش محو و بی روح است و گویی قیافه اش از شکل افتاده است و خودش را نمی شناسد.

3-     راوی از دعاهایی یاد می کند که برای مقابله با هراس از مرگ در دوران بچگی به او یاد داده اند...کاربرد آنها افاقه نمی کند.

4-     راوی در جایی اشاره می کند که مو و ناخن تا مدتی بعد از مرگ به رشد خود ادامه می دهند , بعد یک سوال کلیدی و هراس انگیز به ذهنش می رسد که آیا احساس آدم هم بلافاصله بعد از مرگ از بین می رود یا تا مدتی پس از مرگ هم ادامه دارد؟ نتیجه آن که: حس مرگ خودش ترسناک است چه برسد به آن که حس بکنند که مرده اند.

5-     اما چنین آدمی با زندگی دایمی در کنار مرگ , کم کم ترسش می بایست بریزد کما این که اشاره می کند بارها به فکر مرگ و تجزیه بدن بوده است و دیگر نمی ترسد و اتفاقن آرزوی قلبیش نیست و نابود شدن است اما یک ترس دیگر هنوز هست: ترس از این که ذرات تنش در گذر زمان در ذرات تن رجاله ها وارد شود. عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد. راوی از این هراس و تنفر دارد که روزی به قدر ذره ای این اتفاق برایش رخ دهد.

6-     امید نیستی بعد از مرگ برای راوی آرامش بخش است و در نقطه مقابل زندگی احتمالی دوباره او را می ترساند و خسته می کند. چرا که این دنیا (دنیا از نگاه راوی پست و درنده است) به کار رجاله ها می آید و به همین خاطر است که حرف مردم و صدای زندگی گوش او را می خراشد.

7-     مرگ اما امید بخش است. موجب نیست و نابود شدن توهمات و موهومات می شود: مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات می دهد. پس آرامش بخش است.

8-     در نقطه مقابل بند 2 , در زمان مرگ قیافه آدم از قید همه جبرها آزاد می شود و به حالت طبیعی خود باز می گردد. شاید بتوان گفت حتا از قید ناخودآگاه جمعی نیز خلاص می شود. آن صحنه ای که راوی جلوی آینه ایستاده است و با دوده , صورتش را آرایش می کند و ادا در می آورد و پی می برد که صورتش چه استعدادی در تبدیل شدن به قیافه های مضحک و ترسناک را دارد (چهره همه اشخاص داستان را در خودش می بیند) و در ادامه ذکر می کند که خمیره و حالت صورت محصول وسواس ها و جماع ها و ناامیدی های موروثی است. مرگ پایان همه این دلقک بازی ها و به در و دیوار کوبیدن هاست.

9-     همین مزایای مرگ است که در نقاط مختلف توسط راوی صدا زده می شود و همین به او تسکین می دهد یا آرزو دارد که تسکین بدهد... چرا که : حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده , فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می کردم.

10- راوی خودش را به مگس هایی تشبیه می کند که در آغاز پاییز وارد اتاقی دربسته می شوند و مدتی خودشان را به در و دیوار می کوبند و سپس مرده آنها اطراف اتاق می ریزد.

11- تفاوت راوی و دیگران در نوع مردن است: برخی افراد از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند اما بسیاری فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته خاموش می شوند. راوی در چه حالی بود؟ در حال جان کندن... در سرحد دو دنیا... و مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه می کند.

12-ترس ها فراوانند...ترس اولیه راوی را فراموش نکنیم: می ترسم فردا بمیرم و خودم را نشناخته باشم. همه این نوشتن ها برای رفع این ترس است و یا همان خودشناسی.

13-  احساس آرامش برای اولین بار در طول زندگی راوی پس از خوراندن شراب فوق الذکر (اکسیر مرگ) به زن اثیری روی می دهد. چرا؟ به صراحت متن چون این چشمها بسته شد. چرا بسته شدن چشم ها موجب آرامش می شود؟ یادمان بیاید که در ابتدا , دیدن این چشمها یک لحظه باشکوه و یک نقطه عطف بود... زیر پرتو آن چشم ها راوی بدبختی های خودش را می بیند و عظمت آن را...معما ها و اسرار هستی کشف می شود... خودش را می بیند.یعنی دیدن "خود" و کشف رموز هستی با از بین رفتن آرامش همراه است. حتا یادآوری این چشم ها موجب شکنجه او می شود و زندگی اش را زهرآلود می کند. شاید بتوان نتیجه گرفت که در این دنیای پست و درنده, باز شدن چشم ها , آرامش را از آدم سلب می کند.

14-با توجه به بند فوق است که بعد از تدفین اثیری در فاز اول داستان, احساس آرامش گوارایی به او دست می دهد. اما در ازای خاک کردن زن یک گلدان نصیبش می شود که همان فشار را به او وارد می کند و از قضا تصویر زن هم بر روی آن نقش شده است. ظاهرن ناخودآگاه جمعی به سختی اجازه می دهد که از خودمان بگریزیم.  

ادامه دارد! 

لینک مقدمه این مطلب , قسمت اول , قسمت دوم 

.......................... 

پ ن 1: یک بخش دیگر هم به مطلب اضافه شد! یعنی اضافه نشد بلکه دیدم این مطلب طولانی می شود دو شقه اش کردم...و هنگام این کار مثل آن قصاب البته لذت نمی بردم. 

پ ن 2: دوز بالای خوشبینی... امیدوارم این تب تند زود به عرق ننشیند.

بوف کور (2) صادق هدایت

 

مخاطب

راوی مخاطب خود را "سایه" اش عنوان می می کند. همین سایه ای که جلوی چراغ روی دیوار افتاده است (البته اگر چراغ جلوی راوی باشد سایه قاعدتن باید پشت راوی روی دیوار بیافتد!)...همین سایه روی دیوار که هرچه راوی می نویسد با اشتها می بلعد (پس چراغ در زاویه ایست که سایه روی نوشته ها افتاده است! این علامت تعجب ها الکی نیست!!)...همین سایه در بخشی از داستان از نظر راوی شکل یک جغد را پیدا می کند که عنوان "بوف" از همین فراز اخذ شده است و کور بودن آن هم که نیاز به کنکاش منطقی ندارد...سایه کور است , اما همین سایه کور است که از نظر راوی همه چیز را می فهمد.

همینجا به نظرم می رسد که نگاه را باید عوض کنم و آن علامت های تعجب را توضیح بدهم! بوف کور کتابی نیست که بخواهم با نگاه منطقی و کشف معما به آن بپردازم... این که با کنکاش منطقی استخراج شود که سایه چیست و اثیری کیست و لکاته و نیلوفر و شراب و پیرمرد قوزی و کوزه و آینه و سرو و نهر آب و...نماد چه هستند همه البته در جای خود ارزشمند است اما تکیه صرف به این چیزها من را به بیراهه خواهد برد. گفتم تکیه صرف! پس اگر در ادامه گاهی به اینها پرداختم خرده مگیرید.

راوی می خواهد خودش را به سایه اش معرفی کند تا شاید همدیگر را بهتر بشناسند و از این رهگذر : می خواهم خودم را بهتر بشناسم. این سایه می تواند همین سایه فیزیکی باشد یا بخشی از درون, حالا اسمش را هر چه بخواهیم بگذاریم مثلن روح. برای هر کدام دلالت هایی در متن وجود دارد. هم سایه فیزیکی که در بالا اشاره کردم و هم روح ؛ مثلن در ص23 در مورد زن اثیری می گوید: تن و سایه اش را به من داد درحالیکه چند جمله قبلش اشاره کرده بود که تنش و روحش هر دو را به من داد و یا در ص28 : جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده بود. طبیعی است که از مقابله این گزاره ها می توان گفت: سایه=روح.

الان دیگه همه چی حله!؟ این که مخاطب کیست و چه چیزی است مهم است اما حقیقتن مهمتر این است که ببینیم راوی به مخاطب خود چه چیزهایی را می گوید. بیراهه ای که گفتم ماندن در همین کشف و اکتشافات است. پس ابتدا یک مرور کوتاه چند صفحه ای!! در ادامه خواهم داشت.

نقطه عطف

اولین چیزی که راوی از آن یاد می کند یک لحظه باشکوه و گذراست که مثل یک شعاع آفتاب می درخشد و زود می گذرد. پرتوی روشنی بخش که در زیر نور آن , راوی همه بدبختی های خود را می بیند و به شکوه و عظمت آن پی می برد. این تجلی به صورت یک زن فرشته گون است که در ادامه با  عنوان اثیری از آن یاد می شود.

دیدن چشم های این زن یک نقطه عطف است. قبل از وقوع آن لحظه باشکوه, راوی به صورت روزمره به حرفه خود یعنی کشیدن نقاشی روی قلمدان مشغول است. او همیشه یک صحنه ثابت همانند یکی از همین نقاشی های مینیاتوری که معمولن در کنار رباعیات خیام می بینیم را روی قلمدان ها نقاشی می کند و برای عمویش در هندوستان می فرستد. این نقاشی حاوی یک پیرمرد سپیدموی است که به حالت قوز کرده زیر یک درخت سرو نشسته است و انگشت سبابه دست چپش را به لب گرفته است و روبروی او زنی جوان به سوی او خم شده است و گل نیلوفری را به سمتش گرفته است و بین آنها جوی آبی هم روان است (شرح این نقاشی با تفاوتهای اندکی با طول و تفصیل بیشتری چندین و چند بار در داستان تکرار می شود).

راوی نمی داند این صحنه نقاشی را قبلن جایی دیده است یا نه...در خواب به او الهام شده است یا نه... اما درست در هنگام بیان همین لاادریات درخصوص ریشه این نقاشی , ناگهان قضیه ای به خاطرش می رسد که می تواند کلید جواب این ابهامات باشد اما بلافاصله ذکر می کند که این قضیه به یاد آمده "خیلی بعد اتفاق افتاد" ...یعنی قبل از این اتفاق هم این نقاشی را می کشیده است. حالا این قضیه چیست؟ همان صحنه تجلی است!(به نظر می رسد نباید می گفت ناگهانی این قضیه به خاطرم آمد...چون قبل از آن در مورد آن لحظه باشکوه صحبت کرده بود)... بگذریم, حالا این صحنه تجلی گونه چه بود:

روز سیزده نوروز است و مردم به بیرون شهر هجوم آورده اند و راوی داخل خانه اش که از اتفاق در حومه شهر است نشسته است و نقاشی می کشد.ناگهان عمویش وارد می شود. عمویی که تاکنون ندیده است و از قضا شبیه همان پیرمرد قوزی است که در نقاشی های راوی حضور دارد. راوی می خواهد برای عمویش چیزی بیاورد بخورد...چیزی در خانه نیست...یاد بطر شرابی می افتد که بالای طاقچه دارد (که خودش داستانی است)...می رود بالا بطری را بردارد از روزنه روی دیوار صحنه ای را می بیند و باصطلاح خودمان: صحنه را دیدم!...این صحنه , همان صحنه ایست که همیشه نقاشی می کرده است یعنی همان درخت سرو و پیرمرد و... و اینجاست که چشمهای این زن اثیری را می بیند و زندگی اش تغییر می کند. نقطه عطف همین لحظه تجلی گونه است.

تغییر

طبیعتن وقتی از یک نقطه عطف حرف می زنیم بلافاصله باید چرتکه بیاندازیم و تفاوت های قبل و بعد از آن را با توجه به متن استخراج کنیم :

1-     ترک کامل حرفه و جستجو به دنبال زن اثیری

2-     هر جنبش و حرکتی بی معنا و بی ارزش شده است

3-     خروج از جرگه "آدم ها" (آدم ها اینجا به معنی الکی خوش ها)

4-     پناه بردن به شراب و تریاک جهت فراموشی

5-     تولید حس پرستش در راوی

6-     احساس نیاز به چشم های زن اثیری برای حل مشکلات فلسفی و کشف رموز و اسرار هستی

یعنی من می توانم به همین ترتیب فقط به رویه داستان بپردازم و بر وسوسه حدس و گمانه زنی در خصوص همین مواردی که تاکنون به آن پرداخته ام , غلبه کنم؟!

..........

باقی مطلب در پست بعدی...

لینک قسمت اول



بوف کور (1) صادق هدایت

 


مقدمه لازم

آندره برتون پایه های مکتب سورآلیسم را بر روی فعالیت ضمیر ناخودآگاه قرار داد. از دید سورآلیست ها واقعیت برتر در ضمیر ناخودآگاه انسان پنهان شده است و هر آنچه از سوی ناخودآگاه بیرون می آید واقعیت است, لذا برای دستیابی به آنچه که در اعماق ذهن انسان می گذرد , می بایست ذهن را از قیود مختلف آزاد نمود و با نوعی فرایند خود به خودی همانند این که نویسنده در حالتی نیمه بیدار نیمه خواب , با آزاد گذاشتن اندیشه و قلمش, "واقعیات" را به ثبت برساند ؛ چرا که با روش های منطقی نمی توان به ضمیر ناخودآگاه دسترسی پیدا کرد.

در آثار ادبی سورآلیست ها (همانند نقاشی های این مکتب) معمولن با تصاویر خیالی , غریب و ترسناک روبرو می شویم... اما این که بخواهیم محصولات ادبی این مکتب را به واسطه آن فرایند خود به خودی پیش گفته به چنین چیزهایی محدود کنیم و آن را مطلقن خالی از هرگونه ارتباطات منطقی بدانیم به نظرم اشتباه است. با این مقدمه صرفن می خواهم به خودم گوشزد کنم که وارد چه متنی شده ام و چه می خواهم بنویسم.

از کجا آغاز کنیم؟

راوی اول شخص داستان در جمله اول از زخمهایی در زندگی یاد می کند که مثل خوره به جان روح آدم می افتد و بلافاصله عنوان می کند که درخصوص این زخم ها نمی توان پیش کسی درد دل کرد چرا که در صورت ابراز آن یا به عنوان یک اتفاق نادر تلقی و یا با لبخند تمسخر آمیز مخاطب روبرو می شود. پس چه کار باید کرد؟ شاید یک راه ,فراموشی آنها به وسیله مسکرات و مخدرات باشد اما اینها مسکن موقتی است و یعد از پریدن تاثیراتشان, شدت درد افزایش پیدا می کند. راوی پس از این مقدمه کوتاه به شرح یکی از این زخمها (که ممکن است اتفاق نادر تصور شود اما برای خود راوی پیش آمده است) می پردازد. 

 

باقی در ادامه مطلب... 

 

پ ن 1: مطلب طولانی شد و چند قسمتش کردم...البته خوب نیست چون یکپارچگی مطلب با جابجایی اجباری یکی دو عنوان از بین رفت. قسمت دوم هم آماده است که تا دو سه روز دیگر می گذارم و در این فاصله قسمت سوم را هم تایپ می کنم.قسمت های سوم به بعد را هم واگذار می کنم به خودتان!! این خودش یک ابداع است: پست باز!

پ ن 2: در مقدمه ای که در پست قبل نوشتم اشاره شد که این کتاب حداقل توسط 23 ناشر چاپ شده است. این آمار را از سایت کتابخانه ملی استخراج کردم. نکته جالب آن است که حدود 20 مورد آن در حد فاصل سالهای 80 تا 83 ثبت شده است. بعید می دانم که همه آنها به مرز چاپ شدن رسیده باشد. در میان آنها ناشران معتبری دیده می شود (چشمه, مرکز, قطره,فرزان روز, کاروان,نگاه و...) اما من در بازار ندیده ام این ها را و البته همان کتاب فشلی که در پست قبل در موردش نوشتم را فراوان می بینم! 

پ ن 3:وبلاگ نویسی من به روزهای تعطیل محدود شده است و مثل سابق فرصت ... دلم برای کامنت نویسی تنگ است! 

پ ن 4: اگر کسی بخارای شماره 20 را دم دست دارد یک اطلاعی به من بدهد. 

پ ن 5: لینک مقدمه این مطلب در پست قبل

ادامه مطلب ...