میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مثل واتیکان در نقشه‌ی جهان – رضا مهرعلیان



مقدمه اول (حاج اصغر): اخیراً تعداد زیادی از همکاران بازنشسته شدند و بعد از سالها تعداد قابل توجهی پرسنل جدید وارد سازمان شدند. چند روز قبل باخبر شدم که از سیصد نفری که برای خط تولید استخدام شده بودند، حدود 170 نفر پس از چند روز عطای کار را به لقایش بخشیدند و دیگر نیامده‌اند. یاد جوانی‌های خودمان افتادم! هر وضعیت و موقعیتی را تحمل می‌کردیم و این البته حُسن محسوب نمی‌شود. ماهِ اولی که مشغول به کار شده بودم پیشِ چشمم است: دورتادور میزی که بخش بزرگی از اتاق را اشغال می‌کرد، همه تندتند صبحانه می‌خوردند و هر یک به روزنامه‌ای چشم دوخته بودند... صبح امروز، نشاط، خرداد... حاج‌اصغر که هنوز حاجی نشده بود، آن وسط شلمچه را طوری به دست می‌گرفت که انگار سیمینوف را به دست گرفته است. چند هفته بعد فقط یکی دو تا همشهری باز می‌شد و چند ماه بعد دیگر در اتاقِ ما اثری از هیچ روزنامه‌ای نبود. چند وقت بعد، حاجی مسئولِ مستقیمِ من شد. کارشناس، زیرِ دستش چندان دوام نمی‌آورد. یکی از بچه‌های فوقِ‌مذهبی که واقعاً حاجی بود، شش ماه هم نتوانست دوام بیاورد. بعد از او نوبت به من رسید! به شهادتِ اسناد و مدارک، طولانی‌ترین زمانِ تاب‌آوری را به ثبت رساندم و به این امر اصلاً افتخار نمی‌کنم که هیچ، هرگاه تصویر و یادی از مصائب آن دوران در ذهنم شکل می‌گیرد به خودم بد و بیراه می‌گویم. حاجی در موقعیت حساسی قرار داشت و امکان و قدرت آن را داشت که به غیر از ما، پاچه‌ی دیگران را بگیرد و البته در این زمینه امر بر او مشتبه شده بود! بعد از دو سال و اندی او را به جایی دورتر از خط تولید فرستادند تا اختلال اضافی تولید نکند.     

مقدمه دوم (اوسّا): دیو چو بیرون رود فرشته درآید؟! اگر پشت در فرشته‌ها به صف منتظر ایستاده باشند ممکن است جواب مثبت باشد اما تجربه‌ی من که این را تأیید نمی‌کند. به جای حاجیِ درشت‌هیکل و تندخو، فردی آمد لاغراندام و نازک‌صدا که کاملاً با وظایف و فعالیت‌های ما بیگانه بود. صورتِ قضایا نشان می‌داد که قرار است مزدِ صبرمان را بگیریم. تقریباً بعد از یک سال، آن فردِ افتاده‌حال به دیکتاتور عجیب و غریبی تبدیل شد؛ به همه بدبین بود حتی به ما که کار یادش دادیم و دستش را گرفتیم تا سقوط نکند. هیچ مخالفتی را حتی در زمینه‌های فنی برنمی‌تافت و خود را در همه‌ی اموری که بلد نبود صاحب‌نظر می‌دانست! لذا از جانب ما لقب «اوسّا» را دریافت کرد. گندهایی که زد قابل شمارش نیست ولی محض رضای خدا حتی یکی از آن‌ها را گردن نگرفت و نمی‌گیرد و نخواهد گرفت. از صدقه‌سرِ ریاستِ او بسیاری از همکارانِ آن زمانِ من، سالهاست که در کانادا و استرالیا حضور دارند. من اما همچنان گرفتار ویروسِ تاب‌آوری و رکوردزنی بودم! از سال چهارم و پنجم سایه یکدیگر را با تیر می‌زدیم. دو سال برای جابجایی زور زدم و ضربه خوردم. اواخر سال هفتم بالاخره راهی باز شد که در مقدمه بعدی خواهم نوشت! اوسّا که از نگاه ما اسطوره‌ی زیان‌باری و بی‌کفایتی بود، در حال حاضر از مدیرانِ سازمان است!!!        

مقدمه سوم (رضا و من): آشنایی من و رضا کاملاً با حاجی و اوسّا گره خورده است. او یک دهه بعد از من آمد و از بد حادثه به عنوان کارشناس درست افتاد پیشِ حاجی! البته آن زمان دندان‌های حاج‌اصغر کشیده شده بود اما به اندازه‌ای بود که تنِ تنها کارشناسِ خود را گازگاز کند. رضا علیرغم روحیه شاعرانه‌اش انصافاً خوب دوام آورد: حدود دو سال. وبلاگی تحت عنوان دازاین داشت که در آن اشعار خود را می‌گذاشت؛ در زمینه وبلاگ‌نویسی پیش‌کسوت من بود و اگر آن بلا به سر پرشین‌بلاگ نیامده بود لینکش را در پیوندهای وبلاگم می‌شد دید. مکانیک خوانده بود و برای ادامه تحصیل در مقطع ارشد رشته منطق را انتخاب کرده بود. دوره دانشجویی فعالی در زمینه ادبی و نشریات ادبی پشت سر گذاشته بود. خلاصه اینکه نقاط اتصال‌مان زیاد بود. تبادل لینک نهایتاً منجر به جابجایی ما با یکدیگر شد و هرکدام دیگری را در قامت منجی موعود می‌دیدیم! حاجی کاری با او کرده بود که با شادمانی و هیجان رفت نزد اوسّا و من هم آمدم کنار دستِ حاجی. رضا رستگار شد چون چند وقت بعد اوسّا در یک جابجایی ارتقاگونه از آن واحد رفت. کجا رفت؟! ... آن قصه دیگری است!... فعلاً موضوع، مجموعه اشعار رضاست که در چهل‌سالگی‌ و پختگی‌اش به چاپ رسیده است.

******

«مثل واتیکان در نقشه‌ی جهان» مجموعه شعرهای رضا مهرعلیان است که عمدتاً در دهه هشتاد و اوایل دهه نود سروده شده است. برخی از آنها را در وبلاگش خوانده بودم و برخی از آنها برایم تازگی داشت. در مورد اهمیت خواندن شعر، قبلاً چیزهایی نوشته‌ام و تکرار مکررات لازم نیست، فقط تصور کنید هر روز قرار باشد در یک فضای آلوده و در معرض تابش مستقیم نور خورشید و خشکی هوا، رفت و آمد داشته باشید؛ آیا به این فکر نمی‌کنید که مثلاً از پوست خود حفاظت کنید؟! آیا به سراغ مرطوب‌کننده و ضد آفتاب‌ها نمی‌روید!؟ برای معضل خشکی روان چه کنیم؟! طبیبان حاذق و مشهوری خواندن شعر را بدین منظور توصیه کرده‌اند. اگر این تمثیل کفایت نمی‌کند؛ به پشمینه‌پوش‌های تندخویی نظیر حاجی و اوسّا فکر کنید که دیگر با هیچ معجون عشق و مستی نمی‌توان آنها را درمان کرد... مراقب خودتان باشید!

دو شعر از این مجموعه را انتخاب کرده‌ام :

*******

کلاغ‌بازی

به دلم صابون زده‌ام

جایی دوباره به تو برمی‌خورم دختر شرجی

                 با صدای سمج پولک‌های گوشواره‌ات

 

به بوی قهوه می‌خورم و برمی‌گردم

به دختر تو برخورد می‌کنم

                              خیلی تصادفی

مثل دو باجناق قهر در خیابان‌های شلوغ تهران

ولیعصر یا شریعتی

به هم شبیه‌اند و هیچ‌وقت به هم نمی‌رسند

وقتی تمام کوچه‌های این شهر

                            هندی تمام می‌شوند   

******

اگر مرا...

زنگ می‌زنی

یا من هستم که هیچ

اگر نبودم این نامه را بگیر

بیا در خانه‌ی ما

در بزن

یا من هستم که هیچ

یا من نیستم

و زنم دری را که می‌زنی باز می‌کند

یا از درز دری که می‌زنی یا از طرز در زدنت

                                 می‌بیند تویی و می‌گوید

که یا خودم رفته‌ام    که هیچ

یا مرا برده‌اند   که هیچ   

...................

مشخصات کتاب من: نشر لف، جاپ اول 1402، 71 صفحه.

پ ن 1: مطلب بعدی به رمان « بچه‌های نیمه‌شب » از سلمان رشدی تعلق خواهد داشت. کتابهای بعدی «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهد بود.

پ ن 2: در پاسخ به سوالی که در متن بود یک پاسخ سرراست این است که «بابا فکر نون باش که خربزه آب است!» راستش دیروز به همسایه‌ای که آب را رها کرده و عین خیالش هم نبود تذکری نرم دادم ... پاسخش این بود که «بابا خانه از پای‌بست ویران است!!»  

 


جای خالی‌ات را با کلمات پر می‌کنم – زهرا محمودی

یکی از دوستان وبلاگی محبت کرد و کتاب شعرش را برایم فرستاد. مدت‌هاست کتاب شعری از شاعران جوان معاصر در دست نگرفته‌ام! شاید چهار پج سالی گذشته باشد. نمی‌دانم آیا خواندن شعر دوره‌ی خاصی دارد؟! مثلاً نوجوانی و اوایل جوانی و یا مثلاً دوره عاشقی یا  دوره خدمت سربازی!؟ نباید این‌گونه باشد اما مثل این‌که هست.

مردمی که در حاشیه و متن «کویر» زندگی می‌کنند حواسشان باید بیش از این جمع باشد. غفلت کنند کویر پیش خواهد آمد؛ با سرعتی حیرت‌انگیز که با سکون و سکوتش قرابتی ندارد. شعر خواندن مثل کاشتن نهال است. مثل درختان تاغ، مثل گز. اگر نکاریم، دیر و دور نیست که از خشکی و زمختی خود حیرت کنیم.

برای خواندن شعر فوایدی زیادی می‌توان متصور شد. به کار گرفتن ذهن و به حرکت انداختن قوه‌ی خیال و پروردن آن یکی از فواید مهم شعرخوانی است. با اینکه اکثریت ما تا حدودی به این فواید آگاه هستیم اما باز هم نمی‌خوانیم! بخشی از علت عدم رجوع ما برمی‌گردد به اینکه در «مسابقه»‌ای که هر روزه با باز کردن چشم‌مان خود را در آن می‌یابیم به شعر احساس نیازی نداریم. احساس غلطی هم نیست! وقتی به چیزی نیاز نباشد آن چیز به سادگی حذف می‌شود؛ پس به نظر می‌رسد حذف شعرخوانی از زندگی ما یک فرایند منطقی بوده است! لذا من و شما دوست عزیز می‌توانیم با خیال راحت شعر نخوانیم! ای بابا! فکر نمی‌کردم به اینجا برسم!!

به هر حال، اگر بخواهیم از حضور دایمی در آن مسابقه روزمره تجدیدنظر کنیم، شعر یکی از گزینه‌هایی است که باید در لیست خود قرار دهیم. شعر کلاسیک، شعر نو، ترجمه و... فرقی نمی‌کند.

خیلی شنیده‌ایم که شعر آینه جامعه است و به عنوان مثال می‌گویند فضای جامعه را بعد از بیست و هشتم مرداد به خوبی می‌توان در اشعاری که بلافاصله پس از آن واقعه سروده شد ببینیم: فضایی آکنده از یأس و ناامیدی. شاید بگویید ناخوانده می‌توان حدس زد در این دوره‌ای که در آن به سر می‌بریم چه فضایی بر شعر معاصر غالب است!! حق با شماست. حدستان غلط نیست! جز این بود باید تعجب کرد. من اما معتقدم رسالت ادبیات این است که نگذارد همین دردها و ناامیدی‌ها و کاستی‌ها به یک تصویر پابرجا و عادی و طبیعی در ذهن ما تبدیل شود. هر بار به نحوی جدید آنها را در چشمان ما فرو کند تا با آنها خو نگیریم. به وجود آنها عادت نکنیم. این از نگاه من مهمترین فایده شعر است.

مجموعه «جای خالی‌ات را با کلمات پر می‌کنم» حاوی سه بخش است؛ ابتدا تعدادی غزل و پس از آن تعدادی شعر سپید و در انتها چند ترانه. در ادامه مطلب یکی از اشعار این مجموعه را خواهم آورد.

*****

مشخصات کتاب: جای خالی‌ات را با کلمات پر می‌کنم، زهرا محمودی، نشر سیب سرخ، چاپ اول 1401

........

پ ن 1: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت بندرهای شرق اثر امین معلوف خواهد بود.

پ ن 2: برنامه‌های بعدی بدین‌ترتیب خواهد بود: مرد بدون وطن (وونه‌گات)، طومار شیخ شرزین (بهرام بیضایی)، پرواز بر فراز آشیانه فاخته (کن کیسی)، دشمنان (باشویس سینگر)، ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژاله‌کش (ادویج دانتیگا) .

 

 

ادامه مطلب ...

یک بیت شعر !!

چند وقت قبل به یاد ایام قدیم در جمع کوچکی، برای سرگرمی، لحظاتی مشغول مشاعره شدیم. تقریباً توفیق خواندن شعر توسط حاضران با سن آنها رابطه معکوس داشت که چندان دور از انتظار نبود. از آخرین باری که خودم اقدام به حفظ یک شعر کردم مدتها گذشته است پس چطور می‌توانم از فرزندانم انتظار داشته باشم چنین کنند!؟ حفظ کردن پیشکش! گمان کنم روخوانی شعر هم در اکثر خانه‌ها از رواج افتاده باشد.

از یک دوره‌ای «حفظ کردن» به عنوان یکی از موانع فهمیدن معرفی شد و حذف آن به دلیل هم‌راستایی با گشاده‌گراییِ تئوریک و عملیکِ ما به سرعت به سرمنزل مقصود رسید! حال آنکه به تجربه دریافته‌ایم کوچکترین تغییرات، حتی آن چیزهایی که ما را از درون و بیرون خراش می‌دهد و حتی جرواجر می‌کند، به چه سختی صورت می‌پذیرد. به‌هرحال آن خانه کلنگی را کوبیدیم و چیزی هم به جای آن نساختیم.  

از تأثیرات فردی و اجتماعی شعرخوانی می‌توان صفحات زیادی نوشت ولی این مقدمه را به پایان می‌رسانم تا به خاطره‌ای از ایام قدیم بپردازم اما بدانیم که کمترین تأثیر خواندن شعر آن است که ذهن آکبند ما را کمی قلقلک داده و مختصر حرکتی به سلول‌های خاکستری ما می‌دهد! این را از خودمان دریغ نکنیم!

******

دهه شصت به نیمه خود نزدیک می‌شد و من دانش‌آموز مقطع راهنمایی بودم. لاغر و کوتاه‌قامت؛ به‌طوریکه توی صف، نفر اول دوم می‌ایستادم. درس «فارسی» یک امتحان کتبی و یک امتحان شفاهی داشت. در امتحان شفاهی به پای تخته می‌رفتیم و معلم سوالاتی را می‌پرسید و جواب می‌دادیم و معمولاً چندتا از شعرهای کتاب را هم به انتخاب معلم باید از حفظ می‌خواندیم. مثل الان هم نبود که برخی شعرهای کتاب را برای حفظ کردن جدا و باقی را معاف کرده باشند؛ ما بایدهمه را از دم حفظ می‌کردیم. معلم ما آقای موسوی اعلام کرده بود برای امتحان شفاهی، هر کسی یک شعر خارج از کتاب‌های درسی حفظ کند یک نمره‌ی اضافه هم کسب خواهد کرد. این شعر می‌بایست حداقل ده بیت باشد تا مورد پذیرش واقع شود. دانش‌آموزانِ آن زمان مثل دانش‌آموزانِ این زمان نبودند که یک نمره برایشان پشم مورچه هم نباشد؛ برای ما نیم نمره هم چشم گاو بود و دغدغه کسب آن را داشتیم. هرچند شاید برای همه این‌گونه نبود!

شب قبل از امتحان شفاهی وقتی می‌خواستم خودم را برای کسب این نمره اضافه آماده کنم جلوی کتابخانه ایستاده و به چند دیوان موجود خیره شدم. برای برداشتن هرکدام می‌بایست از قفسه‌ها بالا می‌رفتم. فقط صد و سی سانت قد داشتم! چند گزینه را امتحان کردم و نهایتاً از میان آنها یک کتاب قطور با جلد قهوه‌ای انتخاب کردم که دیوان حافظ با تصحیح ابوالقاسم انجوی بود. چندبار کتاب را تصادفی باز کردم و نگاهی به شعرها انداختم. البته آن زمان نمی‌دانستم تصادفی باز کردنِ این کتاب جزو آداب است! اولین کاری که می‌کردم شمردن ابیات بود که از ده کمتر و یا خدای ناکرده بیشتر نباشد. در مرحله بعد یکی دو بیت را می‌خواندم تا ببینم قابل حفظ کردن هستند یا خیر. بالاخره غزل مناسبی را پیدا کردم که اگرچه بیش از ده بیت بود اما وزن آهنگ کلمات آن طوری بود که حس کردم حفظ آن راحت باشد. از کشف خودم بسیار خرسند بودم و در عوالم کودکانه خود را کاشف این شعر می‌دانستم:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

نگارش و نحوه چاپ و صفحه‌آرایی کتابهای آن زمان به‌گونه‌ای بود که خواندن‌شان واقعاً آسان نبود. به سن هم ربطی نداشت، نمی‌خواهم بعد از سی و اندی سال توجیه کنم! هنوز هم که به خانه پدری می‌روم و این دیوان حافظ را نگاه می‌کنم به خودم حق می‌دهم. گاهی بین حروفِ یک کلمه فاصله‌ای افتاده و آن را به دو کلمه تقسیم می‌کند و گاهی برعکس، دو کلمه به هم ‌چسبیده است! نیم‌فاصله هم که قربانش بروم... خلاصه یکی یکی بیت‌ها را می‌خواندم و با چندبار تکرار حفظ می‌کردم. در قیاس با شعرهای کتاب درسی، این شعر برای خودش باقلوایی بود. همه چیز به خوبی پیش رفت تا رسیدم به این مصرع:

صد باد صبا اینجا با سلسله میر قصند

آن زمان تازه سلسله قبلی جایش را به بعدی داده بود و کوبیدن این سلسله و سلسله‌های قبل هر روز در تلویزیون و جاهای دیگر رواج داشت. کتابهای ما هم پر از اسم سلسله‌های مختلف بود لذا به صورت کاملاً طبیعی و بدیهی «میر قصند» را یک سلسله تشخیص دادم که از ترکیب دو کلمه «میر» و «قصند» (بر وزن قشنگ) تشکیل شده است. مطمئناً اگر کسی هم بر فرض پیدا می‌شد و توضیح می‌داد سلسله به زلف بافته‌ی یار و اینها ربط دارد قطعاً با اخم انقلابی من مواجه می‌شد!   

نکته بعدی این بود که بیت آخر به صورت دو مصرع وسط‌چین و زیر هم و با حروف پررنگ‌تر چاپ شده بود و فاصله‌اش با شعر بعدی کمتر از فاصله‌اش با خود شعر بود و صفحه‌آرایی هم به‌گونه‌ای بود که گاه این بیت آخر می‌افتاد اول صفحه بعد! و اولین صفحه‌ای که تصادفی باز کرده بودم همین حالت بود و حق بدهید که من این دو مصرع را به عنوان اسم شعرِ بعدی شناسایی کرده باشم!! راستش قبل از حافظ به سراغ مثنوی رفته بودم و آنجا اول هر شعر یکی دو سطر با فونت پررنگ چاپ شده بود و از طرف دیگر شعرهای داخل کتاب درسی هم همیشه عنوان و اسم داشتند.

اسم شعر را خوشبختانه از برنامه حفظ کنار گذاشته بودم چون همینجوری هم غزل دو بیت اضافه‌تر داشت و نمی‌خواستم بار اضافه با خودم حمل کنم. خواندن بیت آخر غزل شماره 492 به عنوان «اسم!» غزل 493 برای خودش به تنهایی فاجعه بود!

روز موعود از راه رسید و امتحان آغاز شد. من به واسطه نام فامیلی‌ام معمولاً نفر آخر یا یکی دو تا مانده به آخر بودم و  تلاش هم‌کلاسان و ایراداتی که معلم از آنها می‌گرفت نظاره‌ می‌کردم! تصمیم گرفتم برخلاف شعر خواندن دیگران، خیلی محکم و شمرده شمرده بخوانم تا نظر آقای موسوی را جلب کنم. پیش از من فقط دو سه نفر اقدام به خواندن شعری خارج از کتاب کردند که تلاش همگی ناکام مانده بود. نوبت من رسید و سؤالات معمول یکی یکی طرح شد و جواب دادم. در انتها مشخص بود که نمره کامل را گرفته‌ام اما نمی‌شد از کنار زحمتی که کشیده بودم بگذرم لذا آمادگی خود را برای خواندن شعری خارج از کتاب اعلام کردم. آقا موسوی هم استقبال کرد و من محکم و آهنگین شروع کردم. هر بیتی را که می‌خواندم ایشان سری به نشانه تأیید تکان می‌داد و همین مرا مستحکم‌تر می‌کرد تا رسیدم به سلسله‌ی میر قصند و آن را هم با قدرت تمام بیان کردم! چشمانش داشت از حدقه درمی‌آمد ولی انصافاً تلاشش را کرد که منفجر نشود. وسط مصرع دوم بودم که عینکش را برداشت و دستمال پارچه‌ای خود را روی صورتش گذاشت. شانه‌هایش تکان می‌خورد. من به بیت بعدی رسیده بودم اما هم‌کلاسی‌ها متوجه خنده‌ی آقا زیر دستمال شده بودند و فرصت را برای خندیدن خودشان مهیا دیدند و با این‌که اصلاً نمی‌دانستند بابت چه چیزی می‌خندند، ناگهان ترکیدند.

اعتماد به نفسم شکاف برداشت و در بیت بعدی کار را به پایان رساندم:

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

و بلافاصله زل زدم به چشمان معلم که یعنی تمام شد. اشک توی چشمانش حلقه زده بودند! با خوشرویی از من پرسید تمام شد؟! من هم خیلی محکم گفتم بله تمام شد. اصلاً یک درصد هم احتمال نمی‌دادم کسی این شعر را شنیده باشد یا متوجه حذف یکی دو بیت آخر آن بشود. کتابی با آن قطر! آن هم از شاعری که در کتابهای درسی‌مان شعری از آن نبود. آن زمان روحم از هایده و شجریان و دیگرانی که این غزل را دست‌مایه کارشان قرار داده بودند خبر نداشت و حتی نمی‌دانستم که نام غزل‌سرا در بیت انتهایی ذکر می‌شود و حذف آن خیلی خیلی رسواست! آقا موسوی این بار با خنده پرسید شعر مال شمشاد بود؟! دانش‌آموزان دوباره با خنده آقا زدند زیر خنده! ولی من خیلی جدی گفتم نه آقا شعر مال حافظ است. معلم به خودش مسلط شد و گفت پس نام حافظ چرا نیامده در بیت آخر؟! احساس کردم که دارم به تقلب متهم می‌شوم لذا با بغض جواب دادم آقا بیت آخرش «حافظ» نداشت ولی توی اسم شعر، حافظ آمده بود. با تعجب پرسید اسم شعر؟!! گفتم بله آقا همون که پررنگ بالای شعر نوشته شده بود! شانس آوردم زنگ خورد و بیشتر از این ادامه ندادم.

چند سال بعد تازه فهمیدم چرا آقا موسوی می‌خندید اما هنوز هم این شعر و خاطراتش در حافظه من می‌درخشد!  

...............................

پ ن 1: علم از انباشت تجربه حاصل می‌شود و یکی از معدود محصولات حوزه اندیشه‌ورزیِ پیشینیان ما که در گذر قرن‌ها و بخصوص زمانی که انواع چراغ‌ها در این سرزمین یکی‌یکی خاموش شد، توانست با سخت‌جانیِ تمام خود را به ما برساند همین اشعار شاعران است که ظاهراً قرار است به حول و قوه الهی این مأموریت ناتمام در این دوران به سرانجام برسد و ارتباط ما با خودمان! به طور کامل قطع شود.

پ ن 2: نقل است  یکی از اساتید بزرگ ادبیات خطاب به دانشجویانش فرموده بود  فلان استاد معظم که استاد بنده بود هفتاد هزار بیت از حفظ داشت و ثمره‌اش شد منی که فقط سی هزار بیت در حافظه دارم پس وای به حال شما! این روند البته به جایی رسیده است که انگشتان یک دست هم شرمنده شمارش ابیات در حافظه‌ی ما گشته است!

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «رویای سلت» اثر یوسا است.  


زندگی خانه‌ای اجاره‌ایست ‌علیرضا طالبی‌پور

تا الان کتاب شعر معرفی نکرده‌ام. یک کتاب شعر از شعرای جوان خریدم تا در محل کار، گاهی حال و هوای خودم را عوض کنم... اما متاسفانه اصلاً به محل کار نرسید! همه‌اش را دیروز دو بار خواندم. برای این پست می‌خواستم یکی دو شعر از این کتاب انتخاب کنم که واقعاً کار سختی بود.


ازچوب های کوچک کبریت در جنگل

و ابرهای پنبه ای در آسمان،

بوی تند چسب می آید

چطور به رفتن زمستان امید داشته باشم؟

وقتی دانه های برف،

تکه های دستمال کاغذی اند

 

می ترسم یک روز باران ببارد

رنگ سبز درخت ها را پاک کند

روی خیابان چروک های تازه بیندازد

و ساختمان ها را،

مثل مقوا روی زمین پهن کند

 

می ترسم یک روز بفهمم

جهان ما،

کاردستی کودکی ست

*************************************

خوشبختم

مثل صدای افتادن آخرین برگ

مثل نسیمی که از سر بید می‌گذرد

و تنها موریانه‌ها می‌دانند

امید من به تو،

چه جنگل سالخورده‌ای شده است

 

می‌توانم تو را

از آخرین تکه‌ی خورشید در پشت کوه،

بیشتر دوست داشته باشم

وقتی می‌دانم عشق

لذت‌بخش‌تر خواهد بود،

هر قدر کشنده‌تر باشد

 

جای خالی بال‌هایم را،

روی شانه‌ام نبین

 

گاهی خرگوش‌ها هم می‌توانند،

بالای بلندترین ابرها پرواز کنند

اگر عقابی،

به چنگال‌شان گرفته باشد.

********************

این کتاب را توصیه می‌کنم.

مشخصات کتاب: انتشارات بوتیمار، چاپ اول 1394، 108صفحه

مثلن شعر!

ژولیدگی درونم را

دیریست ندیده ام

کجاست آینه دار؟

***

سرد و آرام

و خروارهای خاک

در انتظار می و مطرب

***

سیستم ویروس زده

پست های عقب مانده

آپ های از سر کار!

***

پ ن 1: بعد از حل مشکل کامپیوتر خانه ، این پست ها را خواهم نگاشت: رهاوردهای تلگرافی (سفرنامه) ، گفتگو در کاتدرال (یوسا) ، امید (آندره مالرو)

پ ن 2: در حال خواندن یوزپلنگانی که با من دویده اند (بیژن نجدی) هستم.

پ ن 3: کتاب بعدی را از میان گزینه های زیر انتخاب کنید لطفاً:

1) تریسترام شندی  لارنس اشترن

2) تس                  تامس هاردی

3) جاز                   تونی موریسون

4) عطر                  پاتریک زوسکیند

5) کوه جادو            توماس مان 

..................................................

توضیحاتی برای یاری در انتخاب:

- آدم ها در جستجوی استراحت، خود را خسته می کنند. (اشترن)

- قلب تامس هاردی در کنار مزار همسرش در استینسفورد و خاکسترش در قطعه شاعران کلیسای وست مینیستر دفن شد.

- در واقعیت امر نژاد یک انسان در باره اش هیچ چیزی را بیان نمی کند.(موریسون)

- عطر ، قصه یک آدمکش... قبلاً از این نویسنده کبوتر را معرفی کرده ام.

- آثار خوب فقط محصول یک زندگى بد است و هر شخص زنده براى این که آفریننده ى واقعى باشد باید نابود شود. (توماس مان)