میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پشت فرمان با مامان لیز نورگوآ

اگر در یک مهمانی خسته کننده گیر افتادی, یا صحبت به سیاست و احتلافات عقیدتی رسید, یا اگر خواستی گروهی دل مرده و بی حال را سرزنده و هیجان زده کنی, پای رانندگی زن ها و مهارت های رانندگی شان را به میان بکش. (ص56)

اشتباه نکنید! من قصد ندارم با این نقل قول خودم را "میله بدون پرچم سربدار" بنامم و بین باشتین و سبزوار و نیشابور خودم را دستی دستی دم تیغ ترکان بانو, عروس ارغون شاه مغول بدهم. نه!! گفتم که بلاتشبیه...نگفتم؟!...ای بابا...

این خانم نویسنده دانمارکی که البته الان سن و سالی ازشان گذشته است این کتاب را در اواخر دهه پنجاه قرن بیستم نوشته است. این کتاب هشت فصل دارد و در هر فصل به یک موضوع می پردازد که اشتراک آنها : 1- راوی اول شخص که خود ایشان باشد , 2- موضوع مربوط به تجربیات شخصی خودش یا خانواده اش است و 3- این که محور داستان-خاطره موضوع رانندگی زنان است و از همه مهم تر 4- نثر ساده و روان و طنز آن است که لحظات لذت بخشی را پدید می آورد.

در فصل اول به چگونگی راننده شدن مادرش در دهه سوم قرن گذشته می پردازد, زمانی که پدر قرص و محکم شعار می داد که زنان نمی بایست پشت فرمان بنشینند اما مادر با روش های جالب توجهی به مقابله بر می خیزد و...

در فصل دوم داستان راننده شدن خواهر راوی بیان می شود و در فصل سوم نوبت راننده شدن خود راوی می رسد و پس از آن راوی است و ماشین و اتفاقات جالب خانوادگی:

سایر پدرها وقتی دخترشان را به خانه بخت می فرستند در گوش داماد نجوا می کنند:«دخترم را به دست تو می سپارم. مراقبش باش.» ولی بابای من با همه باباهای دنیا فرق داشت. او به خاطر اصرار بر حفظ اصول اخلاقی اش در رابطه با زن ها و ماشین سواری نتوانست جلو خودش را بگیرد و شب عروسی ام در گوش شوهرم نجوا کرد:« هیچ وقت نگذار گواهینامه بگیرد.» شوهرم هم سر تکان داد و کاملاً موافق بود. او با بابا هم عقیده بود که هر بلایی قرار است سر ماشین بیاید باید توسط مرد خانه باشد. نیازی به کمک زن خانه نبود. ... گاهی وقتی پسرهای دوقلویم را ترک دوچرخه می نشاندم و پسر سه ساله ام را هم پشت دوچرخه جاسازی می کردم و چهارمی را هم توی شکمم حمل می کردم و بند قلاده سگمان را هم دست می گرفتم و فرمان را می چسبیدم, شوهرم را پشت فرمان ماشین فوردش در خیابان می دیدم. او با ژستی درست و حسابی برای من و سایر اعضای خانواده اش دست تکان می داد و بچه ها هم برایش دست تکان می دادند و من مجبور بودم برای حفظ تعادل خانواده هم که شده به یک سر تکان دادن کوتاه قناعت کنم.

من از خواندن این کتاب لذت بردم. بخش بزرگی از این لذت طبیعتن به نوع طنز آن بود که باب میل من است و نمونه اش را در بالا آوردم که در این زمینه لازم به ذکر است کمتر پیش می آید که زبان طنز به خوبی ترجمه شود اما وقتی پیش می اید  باید قدر دانست. بخش دیگری از آن به نوع چاپ آن و به طور مشخص قطع جیبی آن است. جان می دهد برای جیب بغل...و این موضوع با کاغذ کاهی و سبک آن ترکیب شده است و محصول نهایی کتابی جمع و جور و سبک است که به راحتی قابل حمل است.

این کتاب را مهرداد بازیاری ترجمه و نشر هرمس منتشر نموده است. (مشخصات: چاپ اول, سال 1393, تیراژ 2000 نسخه, 198 صفحه, 3500 تومان)

اسم شب

پس نوشت: چند روزی نبودم و لازمه که توضیحی در این مورد بنویسم...  

***

وووم وووم وووم... وووم وووم وووم... وووم وووم وووم...

این صدای زنگ یک موبایل است که در حالت سایلنس و روی یک عسلی چوبی کنار تخت خواب گذاشته شده است. خواب آلود و ناخودآگاه ، در تاریکی دستم به سمتش می رود و فکرم به هزار راه... روی صفحه اسم آبجی بزرگه نقش بسته است... همه مسیرهای سابق ریست می شود و هزار راه جدید برای افکار پریشان نیمه شب باز می شود...قاعدتاً وقتی نیمه شب زنگ می زنند خبر خوشی در کار نیست... خبر خوش؟ چه خبری می تواند خوش باشد؟

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، صبا توی کنکور قبول شده! ...هوووم... نه! منطقی نیست...نصفه شبی!... الان که وقت کنکور نیست ، تازه صبا هم پنج شش سال دیگه تا کنکور دادنش مونده...

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، می خواستم بگم داریم برای امیر زن می گیریم...هوووم ...ممکنه این خبر خوبی باشه ولی نصفه شب!... این خبر گوهربار به خصوص الان که سکه قیمتش خیلی بالا رفته برای من چندان خبر خوشی نیست...

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، همه خوبیم! همه چی آرومه...

نه...ممکن نیست ...برای هیچ خبر خوشی آدمو نصف شب بیدار نمی کنند...

- سلام میله جان...ببخشید بیدارت کردم....

- سلام آبجی... خواب کجا بود!!!...چی شده؟؟؟ ... مغزم در حال ارزیابی انواع خبرهای بده...

- امیر توی اتوبان تصادف کرده بردنش بیمارستان مدنی توی کرج...

در آستانه انفجاره ... گوشی میره دست شوهرخواهر

- ما داریم راه میفتیم ...این بیمارستان کجاست؟

مغزم هنگ کرده ...یعنی دقیقاً روی چهاراه طالقانی هنگ کردم و جلوتر نمی ره...

حدود ده دقیقه بعد جلوی بیمارستانم... از آخرین باری که اینجا بودم کلی فرق کرده...بالاخره ورودی اورژانس رو پیدا می کنم و می خوام برم داخل...

- کجا آقا؟!...اینو انتظامات جلوی در می پرسه

حس و حالی ندارم که بگم بیخوابی به سرم زده اومدم اینجا یه ذره تفریحات سالم بکنم... میگم یه تصادفی دارم که آوردنش اینجا... اسم شب رو رد و بدل می کنیم و داخل میشم... داخل اورژانس کلوب که میشی حجم درد خودش رو پرتاب می کنه روی آدم... چهره ها همه مضطربه و دردآلود ، همه زنان و مردان حاضر سعی می کنن حرکات موزونشون رو با موسیقی ای که پخش میشه هماهنگ کنند... خواننده ها و دی جی ها همه از ته دل اجرا می کنند... سرم ها یکی بعد از دیگری خالی میشن... بعضی ها چنان مست شدند که بدون هیچ حجب و حیایی خودشون رو پیش چشم آدم عریان می کنند...بازار تزریق مخدرجات گرمه...برادران انتظامی هم گوشه سالن ایستادند، می بینند اما صداشون درنمیاد...  

ادامه اش در ادامه مطلب اگر تمایل داشتید

ادامه مطلب ...