میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دل تاریکی جوزف کنراد


راوی اصلی داستان به همراه چهار نفر دیگر که یکی از آنها "مارلو" است سوار بر کشتی در ابتدای رود تایمز(از سمت دریا) هستند. هوا تاریک و مه آلود است و آنها منتظر مد بعدی جهت ادامه مسیر... به قول راوی این فضا برای بازی دومینو مناسب نیست و بخصوص مارلو دچار یک حالت عرفانی است که عنقریب محراب به فریاد می آید. در چنین حالتی, مارلو داستانش را تعریف می کند: روایت یک مسافرت-ماموریت از بروکسل به اعماق جنگل های کنگو(مستعمره بلژیک) که در آن مارلو سرپرستی یکی از قایق های رودخانه ای شرکت را عهده دار می شود که مسئولیتش حمل عاج های جمع آوری شده از طرف نماینده های شرکت, از طریق رودخانه کنگو است. یکی از این نمایندگان "کورتز" است که از موفق ترین آنهاست و برای خودش دفتر دستکی به هم زده است و باصطلاح اتوبانی جهت سرازیر شدن عاج از آفریقا به اروپا احداث کرده است.

این سفر-ماموریت ابعاد درونی و بیرونی دارد و بار آن بخش که به نوعی تجربه عرفانی است بیشتر است؛ جاهایی که مارلو با مشاهده طبیعت خاص آن ناحیه و آدمها و به خصوص آدمی همچون کورتز به نوعی خودشناسی دست پیدا می کند.

کنراد , زبان فارسی , امکان یا امتناع

کنراد نویسنده دریاپیشه ایست! این از زندگینامه و دو کتابی که تاکنون از او خوانده ام مشهود است. نه این که چون شخصیت های اصلی اش دریانورد و کشتی باز هستند, نه, بیشتر به خاطر ابهام و ژرفای مبهمش...

کنراد نویسنده مهمی است. بخصوص برای من همین بس که در لیست 1001 کتاب, پنج عنوان را به خود اختصاص داده است که یکی از آنها همین دل تاریکی است که از قضا یکی از برترین رمان های کوتاه قرن بیستم است. ستایش های بیشماری از او و کتابهایش شده است... آدم های استخوان داری هم از او و کتاب هایش و به خصوص نثرش تعریف کرده اند. یکی از آرزوهای کارگردانی مثل اورسن ولز این بود که بر اساس همین دل تاریکی فیلم بسازد و کاپولا هم تمام سودی که در پدرخوانده ها کرده بود به پای ساختن فیلمی بر اساس این رمان ریخت که همان فیلم خوب و معروف "اینک آخرالزمان" از کار درآمد. همه اینها نشانه این است که کنراد و کتابهایش در ادبیات انگلیسی زبان جایگاه والایی دارد اما... اما برای من ِخواننده آماتور, متون ترجمه شده از کارهای ایشان, نچسب و آزاردهنده است.

مترجم محترم در مقدمه به گوشه هایی از سختی کار اشاره کرده اند و فرموده اند(نقل به مضمون) اگر توانسته باشد پنجاه درصد ظرایف نثر شاعرانه کنراد که در عین فاخر و سنگین بودن گاه عامیانه نیز هست را به زبان فارسی برگرداند پاداش زحماتش را گرفته است. احساس می کنم ایشان جزء معدود فارسی زبان های کتابخوانانی هستند که از نثر کنراد حظ برده اند چون به زبان انگلیسی خوانده اند و آنچنان که فرموده اند چندین بار این کتاب را تدریس کرده اند و... اما برای خواننده ای چون من حقیقتن ارتباط برقرار کردن با متن سخت بود و ارتباطی هم که برقرار شد مصنوعی و به کمک حل المسایل هایی بود که مترجم و دوستانش در مقدمه و موخره کتاب زحمتش را کشیده بودند. نه اینکه فکر کنید پیچیدگی های عجیب و غریبی دارد, نه, نثر راه نمی دهد!

***

علیرغم همه حرفهای بالا در مورد سختی های ترجمه نثر کنراد, اکثر آثار کنراد به فارسی ترجمه شده است! این کتاب نیز تا کنون سه بار ترجمه شده است: محمد علی صفریان (1355) , فریدون حاجتی (1365) و صالح حسینی (1373) که من این ترجمه سوم را خواندم.

مشخصات کتاب من: انتشارات نیلوفر, چاپ سوم پاییز 1389, تیراژ 1650 نسخه, 190 صفحه (داستان 130 صفحه) , 3800 تومان


  ادامه مطلب ...

من و دل تاریکی

دیگر از اتوبوس خبری نبود. از طرفهای ظهر که راه افتادم سه مسیر اتوبوس سوار شده بودم و شب, در خروجی این شهر کوچک به دنبال وسیله ای برای رسیدن به مقصد بودم. عاقبت پشت یک نیسان آبی نشستم. اسم روستایی که برادرم آنجا طرحش را می گذراند، گفته بودم و خواسته بودم که مرا کنار روستا پیاده کند. شاید برای راننده سوال بود که پسربچه هجده ساله ای با لهجه تهرانی، این موقع شب در این جاده چه می کند.

فروردین ماه بود و هوا چندان گرم نشده بود. خودم را چسبانده بودم به دیواره کابین تا در معرض باد نباشم. گاهی از گوشه چشم نگاهی به داخل کابین و سه جوان هیکل داری که آتش به آتش سیگار می کشیدند می انداختم. جاده چراغی نداشت و تا چشم کار می کرد نور ماشین دیگری دیده نمی شد. انگار تنها بودیم و در اعماق ظلمت.

وقتی وانت در یک نقطه تاریک توقف کرد, تعجب کردم. راننده با پشت دستش به شیشه زد. با کمی ترس و نگرانی نگاهش کردم. ایستادم و به سمت در راننده خم شدم. شیشه را پایین داد و با همان لهجه خاصش گفت اینجا جایی است که من باید پیاده شوم. پرسیدم روستا کجاست. کمی دنده عقب گرفت تا در نور چراغ جلوی ماشین، جاده ای فرعی نمایان شد. گفت این جاده را که جلوتر بروی بعد از یکی دو پیچ چراغهای روستا را می بینی...

ماه در آسمان نبود و ستاره ای هم دیده نمی شد. تاریکی مطلق بود. برای اینکه از مسیر خارج نشوم در هر قدم پای خود را به زمین می کوبیدم تا از وجود آسفالت در زیر پایم مطمئن شوم. سکوت اولیه کم کم جای خودش را به صدای سگ و شغال و البته تمام حیوانات منقرض شده داد. بعد از نیم ساعت پیاده روی کورمال کورمال بالاخره سوسوی چند چراغ از دور نمایان شد.

......

روز آخر هفته است و زودتر از اداره زده ام بیرون, اول سری به مادر خواهم زد و بعد می روم سرم را اصلاح می کنم و بعد خودم را به دندانپزشکی خواهم رساند و بعد ...و بعد...مقداری میوه می خرم و وارد کوچه زمان کودکی که دیگر حال و هوای سابق را ندارد, می شوم.

از کنار خانه رضالوها که به دلیل اختلاف وراث پلمپ شده است می گذرم. جلوی خانه بهرامی ها دیگر از آن ولوو قدیمی و بچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتند خبری نیست. دو موتورسوار آدرس پرتی را می پرسند. خانه آقای حمیدی چهارطبقه شده است و کارگران ساختمانی مشغول نما زدن آپارتمانی هستند که قبلن خانه آقای یوسفی بود. از کنار خانه مریم خانم و دو موتوری که صدای ناهنجار تولید می کنند بگذرم، حیاط خانه پدری نمایان می شود. دستی جلوی دهانم را می گیرد و گردنم به عقب کشیده می شود و همزمان تیزی چاقویی به پشتم فرو می رود. کیسه میوه ها روی زمین می افتد. تصویرها و صداها مخلوط می شوند... و...

راه نفسم باز و صداها دور می شود. پنج شش نفری که در آن یکی دو دقیقه به تقلای من و آن شش جوان نگاه می کردند دورم جمع می شوند.بلند می شوم. خورشید نیمه اردیبهشت ماه وسط آسمان است. هر قدم که بر می دارم پایم را روی زمین می کوبم تا از وجود آسفالت مطمئن شوم. بیست متر باقی مانده را کورمال کورمال طی می کنم.

رهایی جوزف کنراد

 

تام لینگارد دریانوردی انگلیسی است که سالها روی کشتی خود در اقیانوس آرام در حال زندگی است و آبها و جزایر آن مناطق (حوالی گینه نو) را به خوبی می شناسد. او در یکی از سفرهایش با حسیم و ایمادا که حکومت خود را در یکی از جزایر بر اثر کودتای یکی از بستگانشان از دست داده اند , آشنا می شود. حسیم جان تام را در گیروداری نجات می دهد و لذا تام مدیون اوست و قول می دهد که برای بازگرداندن آنها به قدرت ,تلاش کند.

تام دو سال را صرف جمع آوری مهمات و جلب موافقت یکی دو قبیله و ... می کند تا به این قولش عمل نماید. کمی قبل از شروع عملیات , یک کشتی تفریحی انگلیسی در یکی از سواحل به گل می نشیند و به نوعی نقشه لینگارد به هم می ریزد. کشتی تفریحی متعلق به یکی از این اشرافزاده های اعصاب خورد کن است که البته همسر اعصاب خورد نکنش نیز همراه اوست! برخورد لینگارد و خانم تراورس مسیر حوادث را به سمت دیگری می کشاند...

رمان مضمونی عاشقانه دارد. مترجم در مقدمه مدعی است که " رهایی , داستان زیبایی است که رویدادهای تلخ و شیرین آن تاثیری شگرف بر قلبها می گذارد و خاطره آن , ماه ها و سال ها پس از پایان مطالعه متن , باقی می ماند". البته روی من که چنین تاثیری نداشت (محتملاً به دلیل دل سنگ بودن من!) و فکر کنم تنها خاطره ای که بعد از ماه ها و سال ها از این کتاب برای من باقی بماند این باشد که کتابی از کنراد را خوانده ام! به نظرم حتا اگر ترجمه مناسب تری داشت و از غلط های تایپی هم بری بود , باز هم این قابلیت را نداشت که چنان تاثیر شگرفی روی خواننده بگذارد. به اعتقادم زبان اثر (متنی که ما می خوانیم) به گونه ای در نیامده که خواننده را جذب یک داستان کلاسیک عاشقانه ساده بکند.

***

 نمونه هایی از اشکالات ترجمه را می آورم (فقط از دید یک خواننده و با توجه به درخواست مترجم از گوشزد کردن غلطها) مثلاً کم دقتی های نظیر :

شما با چیزی که متعلق به دیگری است دوست ندارید, بلکه با چیزی دوست دارید که متعلق به شما و درون شماست; با چیزی که زنده و در خودتان است. (ص135)

استفاده نادرست از ضمایر... در پاراگرافی از صفحه 127 , دوازده بار ضمیر "او" به کار رفته است که مرجع آن متفاوت است و روی اعصاب خواننده راه می رود:

احساس او این بود که چنین اشتباه موفقیت آمیزی باعث آن اهانتها و ضمناً رضایت او شده است. (ص127) که اوی اول یک مرد است و اوی دوم یک زن است! ضمن این که خود جمله خیلی نا روان است...استفاده از ضمیر نامناسب را در این جمله هم می بینیم:

من پسری دارم که هنوز پدرش را نمی شناسد. وقتی بزرگ شود , چیزهی خوبی یاد خواهد گرفت. خواهد گفت که او همراه با شما بی گناه مرد. (ص204) ضمیر او به پدر بر می گردد (همان من اول جمله!) می خواهد بگوید که :پسرم بعدها خواهد گفت پدرش همراه با لینگارد (مخاطب جمله) بیگناه کشته شد...(حداقل آخرش رو باید می گفت "من همراه با شما بیگناه کشته شدم" )

بعضی جملات مبهم است, حداقل از نظر من:

این ساحل , یک خشکی بی شکل است که پایین تر از سطح دریا قرار دارد (ص63)

یا استفاده از کلمات غریب و نامانوس:

اما در همین صورت بی تفاوت و حرکات ساده و روان ادب و مسک نفس به چشم می خورد (ص65)

در زمینه غلطهای تایپی هم کتاب بدشانس بوده است. بعضی از غلطها تابلو اند و مشکلی پدید نمی آورد مثلاً جلف به جلفت یا تلف به تلفن تبدیل شده است اما وقتی تاریکی به تاریخی یا عرشه به عرضه و پشت به پست تبدیل می شود باید گفت با یک کتاب بدشانس مواجه ایم. طبیعتاً خواندن این کتاب را توصیه نمی کنم و فکر هم نمی کنم که تجدید چاپ هم بشود ولی اگر روزی قرار باشد که این اتفاق بیافتد نیاز به ویرایش اساسی دارد.

***

چند جمله جالب هم انتخاب کردم که باصطلاح کاسب شده باشیم:

من به هیچ وجه مدیون مردی نیستم که وقتی دستهایم را در مقابل او کاملاً باز گذاشته ام, نمی تواند آن را ببیند. (ص139)

.

هیچ رازی بین آن دختر و احساساتش وجود نداشت. او واقعاً دلیر بود و در تمایلات, احساسات و حتی درنده خویی , صداقت نشان می داد. (ص160)

.

یک مرد همیشه در اعمالش دچار تردید می شود, ولی زنان بی ملاحظه و بی پروا خلق شده اند. آنها در سکوت و پنهانی تلاش می کنند و هرچه ابهام موضوع برایشان بزرگتر باشد, بیشتر تحریک و تشویق می شوند تا آن را بفهمند. (ص324)

.

یک دوست همیشه بهتر از یک دشمن است. ص148 (این رو آوردم که یادی بکنم از شیخنا و مولانا که گفت از ما نیست کسی که فرصت "په نه په" به دست آورد و از آن استفاده نکند!)

***

جوزف کنراد (1857 – 1924) نویسنده انگلیسی لهستانی الاصل که مطابق تقسیمات کشوری حال حاضر می توان گفت متولد اوکراین بوده است! پدرش مترجم و شاعر بود که به همین واسطه!! به سیبری تبعید شد و جوزف ابتدای طفولیتش را آنجا گذراند ,والدینش را همانجا از دست داد و در 12 سالگی به سوییس نزد دایی اش رفت.در 17 سالگی به فرانسه رفت و دنبال آموختن دریانوردی ... در این مسیر تا مرحله ناخدایی پیش رفت و با کشتی اش خلاصه همه جا رفت و کلی جا را دید...شهروند بریتانیا شد و اولین رمانش را در 38 سالگی چاپ کرد که در فروش چندان موفقیتی کسب نکرد ...(مطالب تکمیلی درباره نویسنده اینجا و اینجا و اینجا و اینجا بخوانید)

کتاب رهایی (The Rescue ( را می توان جزء کارهای ابتدایی کنراد قلمداد کرد اما نویسنده آن را نیمه کاره رها نمود و بعدها پس از گذشت بیست سال آن را به پایان رساند و لذا در لیست کارهایش در رده های انتهایی قرار گرفته است(1920). در سال 1929 هم فیلمی بر اساس این رمان ساخته شده است. اصولاً از کارهای کنراد اقتباس زیاد شده است , به عنوان مثال اینک آخرالزمان کاپولا که بر اساس رمان دل تاریکی کنراد ساخته شد.

از کنراد پنج کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که البته رمان رهایی از آنها نیست.(مامور سری , دل تاریکی, لرد جیم, نوسترومو , خط سایه ,که غیر از این آخری باقی به فارسی ترجمه شده است)

.

مشخصات کتاب من: مترجم کیومرث پارسای , نشر کلبه , چاپ اول 1380 , تیراژ 5000نسخه , 496 صفحه , 3700 تومان