میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

زیر کوه آتشفشان – مالکوم لاوری

مقدمه اول: بزرگترین اهرام جهان در مصر نیستند بلکه در «ایالات متحده مکزیک» قرار دارند؛ کشوری که بیشتر با دیوارِ ترامپ و ذرت مکزیکی و آن کلاه‌های لبه‌دار حصیری می‌شناسیم که در واقع زادگاه قدیمی‌ترین و پیشرفته‌ترین تمدن‌های قاره آمریکا به حساب می‌آید: مایاها و آزتک‌ها. سرزمینی خوفناک و رازآلود. خوفناک از این جهت که همین چند سال قبل در یکی از کاوش‌های باستان‌شناسی برجی کشف شد که با استفاده از 6000 جمجمه ساخته شده و متعلق بود به دوران اوج قدرت آزتک‌ها، کمی قبل از ورود اسپانیایی‌ها. رازآلود از آن جهت که هنوز هم معلوم نیست چرا مایاها به یک‌باره تمدن و شهرهای عظیم خود را رها کرده و به کوهستان‌ها پناه بردند. به‌هرحال هرنان کورتس در اوایل قرن شانزدهم وارد آنجا شد و هر چه بود و نبود را برانداخت و این مناطق مستعمره اسپانیا شد و نهایتاً پس از سه قرن به عنوان پُرجمعیت‌ترین کشور اسپانیایی‌زبان به استقلال رسید. مکان وقوع داستان در مکزیک است؛ در شهر کواوهناهواک (در حال حاضر کوئرناواکا) مرکز ایالت مورلوس (زادگاه امیلیانو زاپاتا) با آب و هوایی معتدل و چشم‌اندازهای زیبا از جنگل و دو کوه آتشفشان، جایی که کاخ هرنان کورتس به عنوان یک مقصد توریستی میزبان گردشگران است.  

مقدمه دوم: روز مردگان یکی از مهمترین مناسبت‌های مکزیکی است. در باورهای سنتی، مردگان در این روز به دنیا بازمی‌گردند تا به خانواده و دوستان خود سر بزنند ولذا بازماندگانِ آنها در این ایام سعی می‌کنند شرایط را به بهترین نحو برای متوفای مورد نظر مهیا کنند. خانه را تمیز می‌کنند، گل و شیرینی و عکس‌های خاطره‌انگیز از متوفا روی میز قرار می‌دهند، غذای مورد علاقه‌ی او را می‌پزند، مزار را غرق گل می‌کنند و شمع روشن می‌کنند و دعا می‌خوانند و گاهی حتی مسیر بازگشت را هم با گل علامت‌گذاری می‌کنند! خلاصه این‌که دو سه روز منتهی به دوم نوامبر هر سال، در مکزیک جشن روز مردگان برپاست و در برخی نقاط بسیار پرشور و باشکوه هم برگزار می‌شود. فلسفه آن هم احترام به درگذشتگان و البته احترام به ایزدبانوی مرگ است! وقایعِ این داستان همه در روز مردگان رخ می‌دهد.    

مقدمه سوم: در اساطیر یونانی اورفئوس فردی است که در نواختن چنگ مهارتی افسانه‌ای داشته است به‌نحوی که حیوانات و جمادات هم شیفته‌ی موسیقی او می‌شدند. همسرش اوریدیس در اثر نیشِ مار از دنیا رفت و او مدتی آواره کوه و دشت و بیابان شد تا نهایتاً تصمیم گرفت به دنیای مردگان برود و هر طور شده محبوبش را بازگرداند. او در این سفر به واسطه‌ی موسیقی و نوای سحرانگیزش توانست نظر مثبت فرمانروا و ملکه‌ی دنیای مردگان را جلب کند و آنها رضایت دادند... به این شرط که همسرش از پشت او روانه گردد و اورفئوس در طول مسیر هیچگاه به عقب نگاه نکند. آنها روانه دنیای زندگان شدند اما نزدیکی‌های دروازه، اورفئوس دچار تردید شد و نیم‌نگاهی به پشت سر انداخت تا از آمدن اوریدیس اطمینان حاصل کند و در نتیجه شد آن‌چه شد!

******

«جئوفری فیرمین» کنسول دولت بریتانیا در کواوهناهواک است. در زمان وقوع حوادثِ داستان، رابطه بریتانیا و مکزیک قطع شده و به نوعی می‌توان او را کنسول سابق خطاب کرد. فصل ابتدایی در روز مردگانِ سال 1939 روایت می‌شود؛ یک فیلم‌ساز که از دوستان قدیمِ جئوفری به شمار می‌آید به همراه دکتری که سابقه آشنایی با کنسول را دارد، به اقتضای این روزِ خاص، یادی از این رفیقِ سفر کرده‌ی خود می‌کنند. فصل دوم تا آخر، که فصل دوازدهم باشد، در روزِ مردگانِ سال 1938 روایت می‌شود. در ابتدایِ این روز، جئوفری در میخانه‌ای مشغول نوشیدن است و ناگهان همسرِ سابقِ او «ایوون» که چند ماه قبل از کنسول جدا شده، از راه می‌رسد. این دو بدون شک عاشقانه یکدیگر را دوست دارند اما مشکلاتی باعث جدایی آنها شده است که یکی از آنها و شاید بنیادی‌ترینِ آنها، اعتیاد مفرط جئوفری به الکل است. ایوون در دوران جدایی نامه‌های متعددی برای جف فرستاده که هیچ‌کدام جوابی دریافت نکرده است هرچند فیرمین هم در طول این جدایی، چه در حال مستی و چه در هوشیاری، همواره در آرزوی بازگشت همسرش است. ایو نگران از اوضاع و احوال بالاخره از آمریکا راه افتاده و به شهر کواوهناهواک بازمی‌گردد. این مواجهه و اندک اتفاقاتی که در چند ساعتِ بعدی رخ می‌دهد و نهایتاً پایان تراژیک آن، کلِ خط داستانی را تشکیل می‌دهد. داستان مردی که فرصتی دوباره پیدا می‌کند اما با تردیدها و توهمات و نوعی خودویرانگری، همه‌چیز را از دست می‌دهد. این طرح و خط داستانی بسیار ساده است اما خواندن کتاب این‌گونه نیست!

از مقایسه زمان آخرین کتابی که در موردش نوشتم تا حال حاضر و البته اشاراتی که در این میان داشتم، واضح است که برای خواندن این کتاب و حتی دوباره‌خوانی آن دچار چالش و سختی شده‌ام (لازم نیست بروید تاریخ انتشار مطلب باباگوریو را کنترل کنید!) اواخر بهمن بود و چهل روز گذشته است. به صراحت عرض می‌کنم که «زیر کوه آتشفشان» کتاب سختی است. سخت‌خوان است. یکی از دلایل آن می‌تواند شعرگونگی نثر و سبک روایت آن باشد. به‌هرحال نویسنده دستی در شعر داشته است و شخصیت اصلی داستان هم این دلبستگی را به شعر دارد. ایشان هر دو نسبت به الکل هم دلبستگی بالایی داشته‌اند ولذا ذهن‌شان یا تیز و فرز است (در تداعی معانی) و یا میزبان صداهای پراکنده و سرگردان! و ترکیب اینها در سبک روایت طبعاً کار را برای خواندن مشکل می‌کند. این سختی در نسخه اصلی هم مشهود است چه برسد به ترجمه‌ی آن! متنی که بی‌شمار عبارت و اصطلاح به زبان‌های اسپانیولی و لاتین و غیره دارد و چه بسیار اشارات به اشعار شاعران و متون مقدس و نامقدس. مترجم زحمت زیادی کشیده تا این شاعرانگی و البته سخت‌خوانی آن حفظ شود. مثلاً با رجوع به راهنماها و حل‌المسائل‌هایی که پیرامون این کتاب منتشر شده، حدود چهل صفحه یادداشت و پانوشت و تعلیقات در انتهای کتاب آورده است که شما می‌توانید بطور میانگین هر سه صفحه یک‌بار به آنجا مراجعه کنید و این به غیر از مقدمه و مؤخره‌ایست که آورده است. همه اینها برای کمک آورده شده اما چیزی از سخت‌خوانی کتاب کم نمی‌کند، اگر اضافه نکند. در ادامه مطلب به این موضوع هم خواهم پرداخت.   

******

مالکوم لوری (1909 – 1957) نویسنده و شاعر بریتانیایی، در خانواده‌ای مرفه به دنیا آمد. از چهارده‌سالگی نوشیدن الکل را آغاز کرد! در پانزده‌سالگی قهرمان گلف شد و در هجده‌سالگی به عنوان خدمه یک کشتی باری به دریا رفت. لوری پس از بازگشت به تحصیل ادامه داد اما نه چندان جدی، و بیشتر به نویسندگی پرداخت و اولین رمانش را در سال 1933 منتشر کرد. یک سال بعد در فرانسه ازدواج کرد و دو سال بعد مدتی به علت اختلالات ناشی از مصرف بی‌رویه الکل در یک بیمارستان روانی در آمریکا بستری شد. پس از آن به همراه همسرش به مکزیک رفت و تلاش کرد تا زندگی مشترک را نجات دهد. او در این زمان مشغول نگارش دومین اثرش یعنی همین زیر کوه آتشفشان بود و تمام انرژی و وقت خود را صرف نوشتن و نوشیدن می‌کرد. نهایتاً همسرش او را در سال 1937رها کرد و لوری نیز سال بعد به علت افراط در نوشیدن از مکزیک اخراج شد و به هزینه‌ی پدر در هتلی در لس‌آنجلس ساکن شد. او در نوبت دوم با یک هنرپیشه سینما ازدواج کرد و در کانادا اقامت گزید. این کتاب در سال 1947 منتشر شد. او به همراه همسرش به نقاط مختلف دنیا سفر کرد و البته به نوشیدن ادامه داد. در زمینه نوشتن هم پروژه‌ای تحت عنوان «سفری که هرگز پایان نمی‌یابد»، برای مجموعه آثارش در نظر گرفته بود که زیر کوه آتشفشان در مرکز آن قرار می‌گرفت. لوری نهایتاً در 47 سالگی به طرز مشکوکی از دنیا رفت و دست‌نوشته‌های نیمه‌تمام بسیاری از خود به جا گذاشت که پس از مرگش به مرور به چاپ رسیدند.   

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول ۱۳۸۶، تعداد صفحات ۵۲۰

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.77 نمره در آمازون 3.9)

پ ن 2: جالب است که انعکاس همه تجربیات زندگی نویسنده در این داستان قابل مشاهده است.

پ ن 3: باید اعتراف کنم زمانی که در مورد کتاب می‌نوشتم و فکر می‌کردم بیشتر از زمانی که کتاب را می‌خواندم لذت بردم و نمره‌ای بالاتر از این که این بالا ثبت شد، دادم. برای بار آخر می‌گویم که کتاب سخت‌خوانی بود!

پ ن 4: مشغول خواندن رمان «آفتاب‌پرست‌ها» اثر ژوزه ادوآردو آگوآلوسا هستم. اما مطلب بعدی مربوط به مجموعه داستان کوتاه کوچکی است از فرانک اوکانر با عنوان «نوازنده‌ای که به ایرلند خیانت کرد» که چند روز قبل آن را خواندم.

 

ادامه مطلب ...

تهران در بعد از ظهر مصطفی مستور

 

در ادامه مستور خوانی ! به آخرین کتاب چاپ شده ایشان می رسم این مجموعه داستان شامل 6 داستان کوتاه است و شخصیت‌ها‌ی داستانی ‌نیز به همان سبک نوشته‌های قبلی در داستان حاضر می‌شوند. اما به نظرم کمی تغییر مثبت در نوع نگرش نویسنده احساس کردم. آدم ها زمینی تر شده اند و میزان نکبت مردان کمتر شده است! و آسمان جایگاه اش کمی متزلزل شده است.

هیاهو در شیب بعد از ظهر:

 همان اکیپ الیاس و شهرام و فریدون و میترا و یاسمن و پریسا... از این داستان خوشم نیامد. همین.

چند روایت معتبر درباره بهشت:

داستان لطیف و بغض آوری که از زبان یک کودک عقب مانده ذهنی که دارای کله گنده(کله کدو) و لکنت زبان است روایت می شود. روایتی از عشق او به خواهرش. به او می گویند که حتماٌ به بهشت می رود و در آنجا دیگر کله اش بزرگ نیست, گوش هایش بزرگ نیست و لکنت زبان هم ندارد... قسمتی را که بولد کرده ام این پایین قابل توجه است. چون در نسخه هایی که قبل از چاپ کتاب روی اینترنت موجود است این جمله وجود ندارد.

دست هام را می گذارم روی کله ام و فشار می دهم. فشار می دهم و فشار می دهم و فشار می دهم تا کله ام از درد می خواهد بترکد. می خواهم همین جا, همین حالا, نه توی بهشت, کله ام کوچک شود. بعد یکهو چشمم می افتد به چند نقطه ی پرنور توی حوض. به چند ستاره که انگار رفته اند ته حوض شنا کنند اما بعد غرق شده اند و مرده اند و دیگر نمی توانند از جاشان تکان بخورند.

 تهران در بعد از ظهر:

روایت های موازی از اتفاقاتی است که در یک بعد از ظهر در تهران اتفاق می افتد و اشتراک همه آنها خیس شدن چشم آدم های اصلی داستانهاست.بد نیست! ولی چرا همه مکانها در شمال تهران است؟ همه جای تهران آسمانش همین رنگه... در سعادت آباد مردی به زنش خیانت کرده و زن او را از خود می راند و مرد عاشق حیران است (آدم ها آشنا هستند گرچه معرفی نمی شوند ولی در داستانی دیگر دیدیمشان همانطور که در دور و برمان هم زیاد می بینمیشان)... در بیمارستان دی مردی در حال از دست دادن همسرش است...در پاسداران دختری تلفنی جواب رد به پسری می دهد (پسر هم خدمتی امیرماهان معروف است)... دو مرد در هتل لاله در مورد یک خرپول صحبت می کنند که باید برایش قوادی کنند... در پارک ساعی قرار است عشقی در نطفه خفه شود...در جردن قوادی قبل از تحویل سوژه به یک خرپول صحبت های عشقولانه ای از خود صادر می کند...و طولانی ترین قسمت دیالوگ دو مرد است که بیش از 4 سال است که همدیگر را ندیده اند چون یکی برای یافتن خدا به دهی نقل مکان کرده بود و دیگری در همان زمان همسرش را دو اوباش دزدیند و کشتند و حالا دیالوگی در باب وجود خدا دارند و جالب این است که نظر مرد مست همسر از دست داده خدا ناباور به نظرم غالب می شود.

چند روایت معتبر درباره دوزخ:

تک گویی خاطره مانند از یک فاحشه و مشتری آخری که صحبت از بهشت و جهنم می کند. زیبا و دلنشین بود.

پوران می گه وقتی یکی می آد و کارش رو می کنه و می ره انگار یه پله ما رو فشار می ده پایین. می گه ممکنه اون پایین جای خوبی هم باشه, اما هر چی باشه پایینه. می گه حس می کنی یه نفر شونه هات رو گرفته و با فشار داره تو رو هل می ده پایین. تو پول. تو لجن. تو خوشبختی. تو بدبختی. تو غصه. تو لذت. چه می دونم. وقتی پوران این حرف رو زد سودی گفت پس لابد من تا حالا صد و چهل و سه پله رفته م پایین...

... گفت اگه کسی اون ماهی رو که لب مرگه از توی اون وضعیت بندازه تو آب, انگار اون رو از لبه جهنم برگردونده به بهشت. بعد یه ذره فکر کرد و مثل کسی که جمله ای رو غلطی گفته باشه و بخواد درستش کنه, گفت: منظورم این بود که انگار اون رو از بهشت برگردونده به جهنم.

چند روایت معتبر درباره برزخ:

خوب! در میان روایت های معتبر مستور این یکی را خیلی پسندیدم .

یک دانشجوی دکترای ادبیات در مترو دختری را می بیند و عاشق می شود و شعر و نامه و... قبل از اینکه جوابی از طرف مقابل برسد با یکی از همکلاسی ها هم روبرو می شود و... واقعاٌ فضای برزخ را به آدم انتقال می دهد و چه پایان خوبی.

درست همان لحظه بود که مثل غوکی که از اعماق گل و لای بیرون بزند از بلاهت محض بیرون آمدم و آن فکر بزرگ و تکان دهنده را ناگهان کشف کردم; این که هر زن انگار شاخه ای بود از درختی مقدس که در یکی از آن میلیون ها خانه افتاده بود. این که خوشبختی , همه خوشبختی نه تکه ای از آن , یا داشتن تمام آن شاخه های سبز است یا هیچ کدام.

چند مسئله ساده:

زیر عنوان داستان نوشته است به احترام جان آپدایک و داستان problems او... من این داستان را ندیده ام ولی به هرحال چه تقلید باشد چه گرته برداری چه کپی هر چه باشد برخی مسئله ها واقعاٌ خوب از کار در آمده... کوتاه ترین مسئله را اینجا می آورم ولی دو سه تا از بهترین هاش رو فردا می نویسم.

نسرین, خواهر بزرگ تر نسیم و نسترن, چهار سال پیش با 12 دلیل از شوهرش طلاق گرفت. نسیم, خواهر کوچک تر, در تدارک ازدواج با بهترین مرد زندگی اش است. نسترن, کوچک ترین خواهر, هرگز تمایلی به ازدواج ندارد و تصمیم دارد برای همیشه مجرد بماند.

با 9 دلیل منطقی نشان دهید نسترن از دو خواهر دیگر خود به مراتب خوشبخت تر خواهد بود.

در کل به خاطر دو داستان خوب (برزخ و دوزخ) و دو داستان متوسط (بهشت و تهران) و چند تامسئله خوب در نوشته آخر, به نظرم مجموعه خوبی آمد.

.............................

پ ن: نمره کتاب 3.2 از 5 می‌باشد.