میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آفتاب‌پرست‌ها – ژوزه ادوآردو آگوآلوسا

مقدمه اول: آنگولا کشوری است در جنوب غربی آفریقا و آخرین مستعمره‌ایست که در این قاره به استقلال رسید. قرن‌ها مستعمره پرتغال بود. غیر از مواد خام، برده هم از آنجا صادر می‌شد ولذا در پرتغال و مناطق حوزه نفوذ پرتغال (مثلاً برزیل) به ژن آنگولایی زیاد برخورد خواهیم داشت و همچنین در آنگولا به ژن پرتغالی و برزیلی و... زبان رسمی‌شان پرتغالی است. نویسنده این رمان یک سفیدپوست آنگولایی است که تباری پرتغالی و برزیلی دارد و اکنون ساکن موزامبیک (کشوری دیگر از مستعمرات سابق پرتغال) است. گشت و گذاری مجازی در طبیعت آنگولا انجام دادم و از برخی مناظر لذت بردم. شباهت کم نداریم! ما مهاجر صادر کردیم و آنها هم صادرانده شدند، طبیعت زیبا، و البته نفت، طلای سیاه!  

مقدمه دوم: بعد از جنگ جهانی دوم، مستعمرات آفریقایی یکی‌یکی به استقلال رسیدند. مبارزات در آنگولا به طور مشخص از 1961 آغاز شد و چهارده سالی طول کشید. جنبش خلق برای آزادی آنگولا، جبهه آزادیبخش ملی آنگولا، و جنبش ملی برای استقلال کامل آنگولا (یونیتا نام اختصاری این آخری بود که در اخبار زیاد می‌شنیدیم)، از گروه‌های درگیر برای کسب آزادی و استقلال بودند و هر کدام حامیان بین‌المللی از شرق تا غرب عالم داشتند. پرتغالی‌ها می‌توانند ادعا کنند که در آن دوران با تمام دنیا مشغول نبرد بوده‌اند! در سال 1974 در چنین روزهایی کودتایی در پرتغال رخ داد و دیکتاتوری دیرپای سالازار سقوط کرد. این تحول که به انقلاب میخک معروف شد راه را برای استقلال آنگولا باز کرد و آنها در 1975 مستقل شدند و البته بلافاصله درگیر جنگ‌های داخلی شدند که تا 2002 ادامه داشت. در این میان حتی یک دوره انتخابات تحت نظارت سازمان ملل برگزار شد اما افاقه نداشت. سر آخر وقتی رهبر یونیتا کشته شد این جنگ‌ها به پایان رسید. این نبردها دستاورد بسیار داشت: صدها هزار کشته، میلیون‌ها آواره، سرزمینی ویران و زمینی سرشار از مین و مردمی که شصت درصدشان زیر خط فقر هستند. آنگولا بعد از نیجریه دومین صادرکننده نفت در آفریقاست و جالب است بدانید که در مهمترین بخش نفت‌خیز آن (که از لحاظ جغرافیایی از سرزمین اصلی جداست) کماکان یک جبهه آزادیبخش مشغول فعالیت است!      

مقدمه سوم: سرلوحه‌ی کتاب حاضر جمله‌ای از بورخس نویسنده و شاعر آرژانتینی است که بیشتر به واسطه داستان‌های کوتاه خود و تأثیری که بر ادبیات آمریکای لاتین و... داشته است شهرت دارد. در آثار او تخیل و رویا و هزارتو و مضامین فلسفی جایگاه ویژه‌ای دارد. بورخس تقریباً سه دهه پایانی عمر خود را در نابینایی گذراند. جمله‌ای که از او نقل شده چنین است: «اگر باز زاده می‌شدم، دوست داشتم چیزی می‌شدم سراپا متفاوت. دوست داشتم نروژی بشوم. یا شاید ایرانی. اما نه اوروگوئه‌یی – این احساسی به آدم می‌دهد که انگار رفته‌ای پایین‌دست خیابان» من ابتدا به کلمه «ایرانی» شک کردم ولی نسخه انگلیسی را دیدم که حاوی همین جمله و همین کلمه بود! شاید به ذهن برسد که نروژ و ایران به واسطه دو فضای کاملاً متفاوت از دو کشور نفت‌خیز همنشین یکدیگر شده‌اند. هرچند بیشتر احتمال می‌دهم آرزوی ایرانی شدن در زندگی دوباره به واسطه ارادتی که ایشان به هزار و یک‌شب داشته به ذهن و زبانش آمده و هیچ ربطی به نابینایی طولانی‌مدت ایشان نداشته است.   

******

«فلیکس ونتورا» یک آنگولایی زال است (سفید بودن موهای سر و صورت در اثر کمبود ملانین) که به تنهایی در خانه‌اش در پایتخت زندگی می‌کند. خدمتکار پیری کارهای خانه را برای او انجام می‌دهد و گاهی هم شب‌های یک‌شنبه، فلیکس با مهمانی از جنس مخالف به خانه می‌آید. به غیر از اینها باقی کسانی که به خانه او می‌آیند مشتریانش هستند. یکی از کارهای روزانه ونتورا خواندن روزنامه‌ها و جداسازی برخی مقالات و گزارش‌ها و بایگانی دقیق آنهاست تا در مواقع لزوم در کارش از آنها استفاده کند. شغل او چیست؟ خلق یک گذشته‌ی باب میل مشتریان و فروش آن! با توجه به اوضاع و احوالی که در مقدمه دوم دیدیم، آدم‌های زیادی در آنگولا هستند که گذشته‌ای برای پنهان کردن یا فراموش کردن دارند و یا این‌که برای پیشرفت به گذشته‌ای بهتر از آن‌چه گذرانده‌اند نیاز دارند. فلیکس به لطف مطالعات و بایگانی خوبی که ایجاد کرده، برای مشتریان خود به تناسب، اصل و نسب و پیشینه‌ای خلق و مدارک و مستندات مورد نیاز را در اختیار آنها قرار می‌دهد.

کاراکتر دیگری هم در خانه‌ی فلیکس حضور دارد که روایت داستان بر عهده اوست. در مقدمه سوم از بورخس یاد کردیم و آن جمله‌ای که در سرلوحه کتاب آمده است. در واقع می‌توان گفت آگوآلوسا آرزوی بورخس را به‌نوعی عملی کرده است؛ هرچند که او در زندگی دوباره نروژی یا ایرانی نشده اما به چیزی سراپا متفاوت تبدیل شده است: یک بزمجه که با فلیکس زندگی می‌کند و از خانه بیرون نمی‌رود و ما از دریچه ذهن اوست که وقایعِ این خانه را دنبال می‌کنیم.

در ادامه مطلب مختصری به داستان‌ خواهم پرداخت.

******

ژوزه ادوآردو آگوآلوسا متولد 1960 در آنگولا است. در لیسبون در رشته کشاورزی و حنگلداری تحصیل کرده است. کتاب حاضر در سال 2004 نوشته شده است. معروف‌ترین رمانش «نظریه عمومی فراموشی» است که در سال 2012 نوشته شده و در سال 2015 به انگلیسی ترجمه و در فهرست نهایی جایزه بوکر بین‌الملل قرار گرفته و سال بعد جایزه ادبی دوبلین را به خود اختصاص داده است. از این نویسنده پرتغالی‌زبان سه کتاب نظریه عمومی فراموشی، آفتاب‌پرست‌ها، خوابدیدگان بی‌اختیار به فارسی ترجمه شده است.   

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی غبرایی، نشر چشمه، چاپ چهارم 1399، تیراژ 500 نسخه، 219 صفحه که تقریباً با احتساب صفحات سفید بین فصل‌ها می‌توان گفت حجم داستان اندکی بیش از 100 صفحه است.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.82 نمره در آمازون ۴٫۱)

پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص رمان «چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟» از یوسا خواهد بود و سپس نوبت به «شماره صفر» از اومبرتو اکو خواهد رسید. پس از آن «وردی که بره‌ها می‌خوانند» و «بچه‌های نیمه‌شب».

 

 

ادامه مطلب ...

کتابخانه بابل- خورخه لوئیس بورخس

دوست عزیز

از من خواسته بودید درخصوص بورخس چند جمله‌ای برای وبلاگتان بنویسم. هرچند حقیقتاً با ادبیات وبلاگ‌نویسی آشنا نیستم اما همان تذکر شما در باب کوتاه‌نویسی را سرلوحه‌ی این نوشته قرار می‌دهم. نوشتن در مورد بورخس و داستان‌های او ساده نیست، شاید از خواندنش هم سخت‌تر باشد!

در نگاه اول ممکن است برای خواننده، برخی از این داستان‌ها اساساً داستان به نظر نیاید، همانگونه که هزارتوهای شمشادی معمولاً در نگاه اول، هزارتو به نظر نمی‌رسند و چنانچه واردشان شویم و سرگیجه بگیریم، باز هم هزارتو به نظرمان نمی‌آیند بلکه یک چیز سردرگم‌کننده‌ی خسته‌کننده به نظر می‌رسند! چنانچه بتوانیم از بالای یک بلندی به هزارتو نگاه کنیم آنگاه عظمت و پیچیدگی آن را درک می‌کنیم. برای درک بهتر هزارتو شما و خوانندگان‌تان را ارجاع می‌دهم به فیلم درخشش... جایی که جک‌نیکلسون با تبر به دنبال فرزند خردسالش در آن هزارتوی شمشادی می‌دود!

اما چگونه می‌توان از بالا به هزارتو نگاه کرد؟! این سوال در اینجا از آن‌رو اهمیت دارد که داستان‌های کتابی که خوانده‌اید همگی از جنس هزارتو هستند. و جواب من ساده است: دوباره‌خوانی. البته حتماً برخی از اهل کتاب هستند که در همان مرتبه اول، کل مسیر و خروجی آن را درک می‌کنند. شما آنطور که خودتان برایم نوشته‌اید این‌گونه نبودید  و خوشحالم که با کمی ممارست، از داستان‌ها لذت برده‌اید.

بورخس با نوشتن داستان‌های حجیم میانه‌ای نداشت و آن را عملی پرزحمت و موجب اتلاف زمان و سرمایه می‌دانست. معتقد بود برای موضوعی که پنج‌دقیقه‌ای قابل توضیح است نباید پانصد صفحه را سیاه کنیم. می‌دانید که من چند کتاب حجیم نوشته‌ام و از این زاویه نظر من به نظر ایشان نزدیک‌تر نبود! اما او نه تنها وانمود می‌کرد بلکه باور داشت این کتاب‌های حجیم از قبل وجود دارند و رسالت او تنها خلاصه‌نویسی و حاشیه‌نویسی بر آن متون است. حتماً در مجموعه‌ای که اخیراً خوانده‌اید به این سبک داستان‌های او برخورده‌اید.

علاوه بر این بورخس قدرت ویژه‌ای در زمینه‌ی تخیل داشت. خیال در نگاه او، مقدمه‌ی آفرینش است. او نشان داد که چگونه برخی تخیلات، رنگ و روی واقعیت به خود می‌گیرند و کم‌کم جهانی بر پایه‌ی آن شکل می‌گیرد که کسی یارای چون و چرا در آن ندارد. این البته برای شما به قدر کافی آشنا است! بله، بدون رویا نمی‌توان چیزی را خلق کرد. داستان ویرانه‌های مدور را به یاد شما می‌آورم (بورخس به من لطف داشت و جایی عنوان کرده بود که این داستانش وام‌دار یکی از داستان‌های من به نام گل سرخ دیروز است)،  در آن داستان مردی تمام کوشش خودش را می‌کند تا یک انسان دیگر را در رویای خودش خلق کند و به او جان بدهد... به نظر من، این به نوعی داستان خودش بود با این تفاوت که او به خلق یک نفر اکتفا نکرد و یک دنیا خلق کرد، دنیایی که نه تنها قابل رقابت با دنیای موجود است بلکه در حال حاضر عناصری از آن داخل دنیای ما شده است و به حیات خود ادامه خواهد داد.

در مورد هزارتوها و جهانِ بی‌پایانِ دَوَرانیِ او به تفصیل در مقاله‌ای که پس از مرگش نوشتم، صحبت کرده‌ام. در پایان تاکید می‌کنم میانِ انواع متعدد لذت‌هایی که ادبیات می‌تواند فراهم کند، عالی‌ترینشان لذتِ تخیل است و او در این زمینه بزرگمردی بود که هیچ آینه‌ای قادر به تکثیر کسی چون او نیست.

ارادتمند شما

هربرت کوئین

استادیار گروه نویسندگی خلاق

دانشگاه اوربیس‌ترتیوس

*************************

 

 هزارتوهای بورخس در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. کتابخانه‌ی بابل هم یکی از آن داستانهاست. ترکیبات متفاوتی از این هزارتوها در ایران به چاپ رسیده است که بحث در مورد آن مفصل است.

مشخصات کتاب من؛ نشر کتاب پارسه، ترجمه مانی صالحی علامه، چاپ اول 1393، تیراژ 1100 نسخه، 139 صفحه.

پ ن 1: نمره کتاب بعد از خوانش دور سوم! 4.1 از 5 است. (در خوانش اول شاید حدود 3 بود)

پ ن 2: در ادامه مطلب در مورد داستانهای این کتاب (8 داستان) مختصری نوشته‌ام که البته کمی خطر لوث شدن دارد. ولی صحبت از لوث شدن برای داستانهای بورخس از آن حرف‌هاست!! مگر قابلیت لوث شدن دارد!؟


ادامه مطلب ...