میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اشتباه در ستاره‌های بخت ما – جان گرین

مقدمه اول: رمان‌های پرفروش معمولاً از گونه‌ی رمان‌های عامه‌پسند هستند. چرا معمولاً؟! چون برخی مواقع رمان‌هایی که عامه‌پسند نیستند هم پرفروش می‌شوند. این کتاب اما عامه‌پسند است؛ از آنهایی که در آمریکا هر ساله ظهور می‌کنند و اغلب به دیگر نقاط جهان هم سرریز می‌شود. نقش رسانه‌ها طبعاً در این زمینه غیرقابل انکار است ولی به‌طور کلی می‌توان ویژگی‌های مشترکی برای این داستان‌ها برشمرد: مثلاً روان بودن و جذاب بودن روایت، تحریک احساسات و عواطف خواننده، پایان‌بندی خوش و... این تیپ داستانها معمولاً ذهن مخاطب را به چالش آنچنانی نمی‌کشد و اساساً به همین دلیل سرگرم‌کننده هستند و کسر بالایی از عامه خوانندگان را راضی می‌کنند. این را به عنوان وجه منفی نگفتم. صنعت نشری که نتواند نیاز این قشر از کتاب‌خوانان (که از قضا در همه جای دنیا اکثریت دارند) را برآورده کند به قول آن شاعر، می‌توان نمرده بر آنها نماز میت را خواند. در مورد سینما هم همین حکم را می‌توان داد. به هر حال آمریکایی‌ها در این زمینه بسیار حساب‌شده عمل می‌کنند. فروش همین کتاب، ظرف مدت کوتاهی (حدود پنج سال) از مرز بیست میلیون نسخه عبور کرد و وارد باشگاه پرفروش‌ترین رمان‌های طول تاریخ شد. آنقدر توفیق یافت که به بیش از چهل زبان ترجمه شد و خونی در رگ‌های صنعت نشر در نقاط مختلف و حتی محتضر دنیا، به جریان انداخت: به عنوان مثال در همین بلاد خودمان هشت بار ترجمه شد!!     

مقدمه دوم: کتابی پرفروش می‌شود و نویسنده نفع زیادی می‌برد و چه‌بسا خودش و فرزندانش تا سالها بیمه شوند. ناشر و وابستگان، از سهامداران گرفته تا عاملان فروش و نشریات و ژورنال‌ها و...همه منتفع می‌شوند. بر اساس داستان فیلمی ساخته می‌شود که با بودجه اندک، رقم بالایی فروش می‌کند و در این حوزه هم کلی آدم منتفع می‌شوند. اکثریت مخاطبانِ کتاب و فیلم از آن رضایت دارند بطوریکه در گودریدز بیش از پنج میلیون نفر به این کتاب نمره داده‌اند که عدد قابل توجهی است. نمره هم که نمره بالایی است. در این میانه اگر کسی (بر فرض من) از این نمره ناراضی باشد مصداق این ضرب‌المثل می‌شود که این راضی، اون راضی، خاک بر سر ناراضی!   

مقدمه سوم: آیا منافع کتاب‌های عامه‌پسند در نفع مادی و معنوی مرتبطین و سرگرمی مخاطبین منحصر می‌شود؟ پاسخ این سوال ساده نیست. انسان‌ها برخلاف شخصیت‌های این داستان‌ها چندان ساده و قابل پیش‌بینی نیستند. مثلاً در میان میلیون‌ها نفری که این کتاب را خوانده و برای این دو نوجوان اشک ریخته‌اند، احتمالاً کسانی را خواهیم یافت که در قبال سرنوشت آدمهای دور و اطرافشان کاملاً بی‌تفاوت باشند و احتمالاً کسان زیادی را خواهیم یافت که از فرصت‌های پیشِ روی خود در این دنیا بهره نمی‌برند. این را نمی‌توان به گردن سطحی بودن این داستان‌ها انداخت، چرا که داستان‌های عمیق و اتفاقاً پرفروش زیادی در مذمت جنگ نوشته و خوانده شده است اما جنگ‌ها همچنان شکل می‌گیرند و کودکان و نوجوانان بسیاری را در خود می‌بلعند. اگر بخواهم از جملات این کتاب بهره ببرم، می‌گویم این دنیا برای بشر ساخته نشده است بلکه بشر برای این دنیا خلق شده است! این دنیا قرن‌ها و قرن‌ها قبل از ما وجود داشته است و بعد از این هم... و ما مدت زمان بسیار کوتاه و با قدرت انتخاب بسیار محدودی در آن حضور خواهیم داشت، پس چه بهتر که انتخاب‌های محدود خود را طوری انجام بدهیم که ماحصل آن را دوست داشته باشیم. این را اگر از این داستان بیاموزیم؛ در واقع منتفع شده‌ایم.        

******

« اواخر زمستان هفده‌سالگی‌ام، مادرم به این نتیجه رسید که من افسرده‌ام. احتمالاً به این دلیل که به‌ندرت از خانه بیرون می‌رفتم، بیش‌تر در رخت‌خواب بودم، بارها یک کتاب را می‌خواندم، نامنظم غذا می‌خوردم و زمان زیادی از اوقات فراغتم صرف فکر کردن به مرگ می‌شد.»

راوی اول‌شخص داستان دختر نوجوانی به نام «هزل گریس» و جمله بالا اولین پاراگراف داستان است. هزل از دو سه سال قبل درگیر نوعی سرطان است که از غده تیروئید آغاز و به ریه‌هایش گسترش یافته است. داوطلبِ دریافت نوعی داروی جدید شده که وضعیتش را به نوعی ثبات نزدیک کرده است. مدتهاست به مدرسه نرفته و بر اساس مواردی که در همین پاراگراف عنوان می‌کند، مادرش او را برای درمان افسردگی به دکتر می‌برد و به توصیه دکتر، هزل علاوه بر مصرف دارو باید در جلسات یک گروه درمانی در کلیسای محل شرکت کند. هزل با اکراه به این تصمیم گردن می‌نهد اما به واسطه همین گروه با پسری همسن‌وسال به نام «آگوستاس» آشنا می‌شود که قبلاً به خاطر نوعی سرطان نادر استخوان، یک پای خود را از دست داده اما اکنون شرایط پایداری را تجربه می‌کند. این آشنایی سبب می‌شود که این دو به یکدیگر، کتاب مورد علاقه خود را معرفی و توصیه کنند. کتابی که هزل توصیه می‌کند کتابی با عنوان «عظمت درد» از یک نویسنده هلندی‌الاصل به نام پیتر فان هوتن است. این کتاب هم از زبان یک دختر مبتلا به سرطان روایت می‌شود و پایان‌بندی آن به گونه‌اییست که برای این دو سوالات زیادی شکل می‌گیرد. هزل نامه‌های زیادی به نویسنده نوشته که همه بی‌جواب مانده است اما آگوستاس که در پی جلب توجه هزل است راهی برای ارتباط با نویسنده می‌یابد و... 

عنوان کتاب به فرازی از نمایشنامه ژولیوس سزار از شکسپیر اشاره دارد که در آن کاسیوس به بروتوس (هر دو از طراحان قتل سزار) می‌گوید که اشتباه در ستارگانِ بخت ما نیست بلکه در خود ماست که فرودستیم و... در واقع همان بحث ازلی ابدی که آیا انسان بر سرنوشت خود مسلط است یا بازیچه آن است؟ انسان موجودی انتخاب‌گر است یا محدودیت‌ها چنان سنگین است که صحبت از آزادی انتخاب، ادعایی نادرست است؟ رویکرد نویسنده جایی در میان دو سر این طیف است؛ برخی امور مثل همین بیماری که دو شخصیت اصلی داستان با آن درگیرند خارج از اراده ما هستند و در عین‌حال دایره انتخاب را به شدت محدود می‌کند اما در همان فضای باقی‌مانده این ما هستیم که باید طوری انتخاب کنیم که انتخاب‌هایمان را دوست داشته باشیم.

(چقدر در جملات بالا کلمه انتخاب پرتکرار شد! به قول معروف انتخاب باید انتخاب باشد، انتخابی که انتخاب نباشد انتخاب نیست!)‌  

در ادامه مطلب به برخی برداشت‌ها و برش‌ها اشاره خواهم کرد.

******

«جان گرین» متولد 1977 است. در دانشگاه در رشته‌های ادبیات انگلیسی و مطالعات دینی تحصیل کرده و در مسیر شغلی خود، کار در بیمارستان کودکان، کار در کلیسای پروتستان به عنوان کشیش را تجربه کرده است که ماحصل این دو تجربه کاری در این داستان قابل رؤیت است. گرین پس از آن به نویسندگی روی آورد و ابتدا به عنوان دستیار ویزاستار در یک ژورنال مرتبط با کتاب مشغول به کار شد و در این راستا کتابهای زیادی را خواند و در مورد آنها مطلب نوشت. اولین رمانش با عنوان «در جستجوی آلاسکا» در سال 2005 منتشر شد و از آن پس به صورت حرفه‌ای مشغول این کار شد. در سالهای 2006 و 2007 و 2008 سه رمان دیگر از او به بازار نشر آمد که هم بعضاً فروش خوبی داشتند و هم جوایزی برای او به ارمغان آوردند. کتابِ حاضر در سال 2012 منتشر و سریعاً به صدر لیست پرفروش‌ها نقل مکان کرد. این موفقیت خیره‌کننده سبب شد آثار قبلی او نیز با اقبال خوبی روبرو شوند. پس از یک سال فروش این کتاب از مرز یک میلیون نسخه عبور کرد و سال بعد از آن، فیلمی بر اساس داستان ساخته شد. همه این توفیقات باعث شد که نوشتن برای او سخت شود ولذا کتاب بعدی او تا سال 2017 منتشر نشد و البته آن هم با فروش قابل ملاحظه‌ای روبرو شد. فیلمی که بر اساس «اشتباه در ستاره‌های بخت ما» ساخته شد توانست جایزه بهترین فیلم رمانتیک سال را از گلدن‌گلوب دریافت کند. در بالیوود هم بر اساس این داستان فیلمی ساخته شده است.

همانگونه که در بالا اشاره شد این کتاب هشت بار به زبان فارسی ترجمه شده است!!

 ...................

مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد بازیاری، نشر چشمه، چاپ سوم زمستان 1397، تیراژ 500 نسخه، 247 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14  و در سایت آمازون 4.6)

پ ن 2: کتاب‌ بعدی «ناپدیدشدگان» از آریل دورفمن خواهد بود. سرعت من بسیار بسیار پایین آمده است ولی امیدوارم به صفر نرسد!

 

ادامه مطلب ...

کافکا در ساحل یا کرانه! - هاروکی موراکامی

کافکا تامورا نوجوان پانزده ساله‌ای است که همراه پدرش در یکی از محلات شهر توکیو زندگی می‌کند. مادرش در 4 سالگی آنها را رها کرده است و به همراه خواهر بزرگتر کافکا از زندگی آنها، بدون آنکه اثر چندانی برجا بگذارند خارج شده‌اند. کافکا نام مستعاری است که او برای خودش برگزیده است که علاوه بر نام نویسنده معروف چک‌تبار در زبان چکی به معنای کلاغ است. شخصیت اصلی داستان هم خود را کلاغی سرگردان می‌داند که از کمک هیچ‌کس در زندگی برخوردار نیست: رها شده توسط مادر و نفرین شده توسط پدر! او همچنین یک شخصیت خیالی یا درونی در ذهن دارد با عنوان "پسری به نام کلاغ" که در مقاطع حساس با او دیالوگ برقرار می‌کند و او را در نظم‌بخشی و بیان افکارش و... تشویق و ترغیب می‌کند.

در ابتدای داستان کافکا تصمیم می‌گیرد از خانه فرار کند و همانطور که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت این فرار سرآغاز یک سفر بیرونی و البته درونی است که مقرر است نهایتاً به تحول شخصیت کافکا منجر بشود.

کتاب از دو خط داستانی موازی تشکیل شده است. خط دیگر مربوط به شخصیتی به نام ناکاتا است. ناکاتا پیرمرد عجیب و غریب و در عین‌حال دوست‌داشتنی داستان است. او در کودکی (در زمان جنگ جهانی دوم) بر اثر واقعه‌ای اسرارآمیز، گویی حافظه‌اش را از دست داده و به قول خودش به فردی کندذهن بدل شده است. این خط داستانی ابتدا از طریق گزارشات محرمانه‌ای پیرامون آن واقعه اسرارآمیز که به تازگی از طبقه‌بندی محرمانه خارج شده است پیش می‌رود و ما با کیفیت آن واقعه تا حدودی آشنا می‌شویم. سپس ناکاتای پیرمرد را می‌بینیم که با کمک‌هزینه دولتی در توکیو (همان محله‌ی کافکا) زندگی می‌کند. ناکاتا توانایی صحبت کردن با گربه‌ها را دارد ولذا به عنوان یک منبع درآمد، در پیدا کردن گربه‌های گمشده و بازگرداندن آنها به صاحبانشان فعالیت می‌کند. او در ماموریت آخرش وارد ماجرایی عجیب می‌شود و در نتیجه علیرغم اینکه توانایی خواندن ندارد و در بیشتر طول عمرش برای پرهیز از گم شدن از محله خارج نشده است، با اندکی تاخیر نسبت به کافکا، او هم سفری در همان جهت را آغاز می‌کند....

داستان، مقولات متفاوتی را برای خواننده طرح می‌کند: خودشناسی و خودسازی، بلوغ، تقدیر و سرنوشت به سبک تراژدی‌های یونانی بالاخص اودیپوس و... خواننده در این جبهه‌ها با رویا و تخیل و البته قرائت ژاپنی از روح و برخی مقولات استعاری و نمادین دست و پنجه نرم خواهد کرد.

..........................

این کتاب در سال 2002 به ژاپنی و در سال 2005 به انگلیسی منتشر و تقریباً دو سال بعد به فارسی ترجمه شد. استقبال جهانی و همچنین داخلی از این کتاب بسیار قابل توجه بوده است.

ترجمه‌های فارسی اثر:

مهدی غبرایی، نیلوفر، چاپ دهم 1396

گیتا گرکانی، نگاه، چاپ ششم 1396

آسیه و پروانه عزیزی، بازتاب‌نگار، چاپ سوم 1394

...........................

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.9 از 5 است (در گودریدز 4.1 و در سایت آمازون 4.3)

پ ن 2: لینک قسمت قبلی در خصوص موراکامی: اینجا

پ ن 3: دو کتاب‌ بعدی به ترتیب "آخرین نفس" از پل کالانیتی و "مرگ ایوان ایلیچ" از تولستوی خواهد بود.


 

ادامه مطلب ...

روشنی روز - گراهام سویفت

"اتفاقی برایت افتاده.

اکنون دو سال است که ریتا این را می‌گوید و حالا می‌داند که امری گذرا نیست.

اتفاق‌هایی می‌افتد. ما از خطی عبور می‌کنیم. ما دری را باز می‌کنیم که اصلاً از وجود آن خبر نداریم. می‌توانست هرگز اتفاق نیفتد، شاید هرگز یک‌دیگر را نمی‌شناختیم. شاید بیش‌تر زندگی، تنها سپری کردن زمان باشد." (پاراگراف ابتدایی داستان)

"جورج وب" راوی اول‌شخص داستان، کارآگاهی خصوصی است. دفتری در ویمبلدون دارد و عموم مشتریانش زنانی هستند که به همسران خود مشکوکند. "ریتا" منشی و کمی فراتر از منشی اوست... او هم زمانی یکی از مشتریان جورج بوده است اما حالا مدتی است که همکار اوست. دو سال قبل، "سارا" وارد دفتر می‌شود و از جورج می‌خواهد که ماموریتی ساده را انجام دهد. ماموریت عبارتست از تعقیب "باب ناش" همسر سارا... باب که یک پزشک است با همسرش توافق کرده تا معشوقه کرواتش را روانه‌ی سوئیس کند و حالا جورج می‌بایست با تعقیب آنها از خروج این کروات اطمینان حاصل کند. ماموریت ساده ایست. باب طبق توافق عمل می‌کند اما پس از بازگشت به خانه، توسط سارا به قتل می‌رسد. روز شروع روایت دقیقاً دو سال از آن واقعه گذشته است. سارا در زندان است و یک ملاقات‌کننده‌ی دائمی دارد: جورج وب.

داستان، بیان سیال و غیرخطی همه‌ی افکار و احساسات راوی در همین روز (یک روز از ماه نوامبر سال 1997) است. داستان در واقع بیان یک رابطه‌ی خاص است. احساسی که راوی نسبت به سارا دارد. احساسی که با هیچ ارتباط فیزیکی تشدید و تحریک نمی‌شود و حتا دورنما و چشم‌انداز روشنی هم ندارد. در واقع به نظر می‌رسد که این رابطه بعد از مدتی می‌بایست فروکش نماید اما در روز روایت، ما هم همانند جورج احساس می‌کنیم که چیزی از آن احساس اولیه کم نشده، بلکه شکوفاتر شده است.

جورج عاشق ساراست و این حس در یک "آن" و در زمانی که جورج به استخدام سارا درآمده بود، در او به‌وجود آمد... البته متفاوت از موارد مشابه که دو نگاه در هم گره می‌خورند: نگاه من از توی شیشه به چشمانش که نبود، به زانوانش بود. می‌گویند یک‌دفعه، مثل یک صاعقه، اتفاق می‌افتد... این همان لحظه بود و به نوعی در طرح جلد کتاب لحاظ شده است. عشق، و عاشق ماندن در داستان با نگه‌داشتن و حفظ معشوق رابطه‌ای ندارد بلکه عاشق بودن یعنی آمادگی برای از دست دادن.

******

گراهام سویفت متولد سال 1949 در لندن است. این نویسنده 10 رمان و 3 مجموعه داستان در کارنامه خود دارد. او برنده جایزه بوکر در سال 1996 برای کتاب آخرین دستورات است. کتاب بعدی او پس از این موفقیت، هفت سال بعد نگاشته شد: روشنی روز (2003). روشنی روز در سال 2006 در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند قرار گرفت (تنها اثر نویسنده در لیست) ولی در ویرایش‌های بعدی از لیست خارج شد.

.........................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه خانم شهلا انتظاریان، نشر قطره، چاپ اول 1388، تیراژ 1650 نسخه، 301صفحه.

پ ن 2: نمره کتاب از نگاه من 3.6 از 5 است. در واقع بعد از دریافت نامه جورج وب که در ادامه مطلب خواهم آورد تصمیم داشتم نمره‌ی کتاب را قدری بالاتر ببرم ولی به خاطر مصالح عالیه‌ی وبلاگ، صرف‌نظر نمودم. (نمره در گودریدز 3.4 از مجموع 1738 رای و در آمازون 3.8 )

پ ن 3: من فکر می‌کنم بهترین خواننده آثارم، کسی است که می‌داند، هیچ چیزی در جهان کامل نیست. او بهترین مخاطب من است. (گراهام سویفت)

  

ادامه مطلب ...

منظر پریده‌رنگ تپه‌ها – کازو ایشی‌گورو

پاراگراف ابتدایی داستان چنین است:

«نیکی، اسمی که بالاخره روی کوچک‌ترین دخترم گذاشتیم، مخفف چیزی نیست؛ فقط توافقی بین من و پدرش. جالب این‌جاست پدرش بود که دنبال اسمی ژاپنی می‌گشت، و من شاید به خاطر این خودخواهی که نمی‌خواستم گذشته را به یاد آورم روی اسمی انگلیسی پافشاری می‌کردم. بالاخره با نیکی موافقت کرد، معتقد بود این اسم حال‌وهوایی شرقی دارد. نیکی امسال، در ماه آوریل، وقتی روز‌ها هنوز سرد بود و سوزن‌ریز باران بیداد می‌کرد، به دیدنم آمد. شاید هم می‌خواست بیشتر پیشم بماند، نمی‌دانم. اما خانهٔ من در بیرون شهر و سکوتی که آن را در بر گرفته بود، حوصله‌اش را سر برد، و چیزی نگذشت که آشکارا برای بازگشت به لندن بی‌تابی می‌کرد

راوی زنی میانسال و ژاپنی است که همسری انگلیسی داشته و حالا هم در انگلستان زندگی می‌کند. زمانِ حالِ روایت، چند ماه پس از دیدار نیکی از مادرش است. نکته‌ای که برای من مهم بود، نوعی نیاز به فرار از گذشته در ذهن راوی است اما جالب است که از همین ابتدا نوکِ پیکانِ روایت به سمت گذشته است. در ادامه خواهیم دید که راوی (اتسوکو) به دو مقطع از زندگی خود ارجاع می‌دهد: گذشته نزدیک، که همین دیدار پنج روزه‌ی دختر دومش نیکی است؛ و گذشته‌ی دور، زمانی است که او در ناکازاکی زندگی می‌کند و دختر اولش (کیکو) را باردار است.

در همان صفحات ابتدایی مشخص می‌شود سالها قبل، اتسوکو و دخترش در شرایطی خاص مهاجرت کرده‌اند و کیکو (که پدرش ژاپنی است) در گذشته‌ی نزدیک خودکشی کرده است.

به نظر من خواننده اگر می‌خواهد لذتِ کامل از خواندن این کتاب ببرد لازم است که به انگیزه‌های راوی از روایت فکر کند. اگر این امر مغفول بماند، البته مسائلی نظیر پیامدهای جنگ و بمباران ناکازاکی، تفاوت و تغییرات فرهنگی ژاپن قبل و بعد از جنگ، مرگ و یکی دو موضوع دیگر، منفرداً در ذهن او پررنگ می‌شود. چنانچه دقیق هم خوانده باشد یکی دو سوال اساسی در ذهنش شکل می‌گیرد که نمی‌داند جوابش را از کجا باید بگیرد! اما اگر انگیزه‌ی روایت را بچسبد و رها نکند این مسائل و موضوعات با هارمونی دلچسبی در کنار هم قرار می‌گیرند و به قول علما فیض اکمل را خواهد برد... هرچند آن دو سوال کماکان سوال باقی خواهد ماند!

*****

این دومین کتابی است که از این نویسنده‌ی انگلیسیِ ژاپنی‌الاصل خواندم. همه‌ی هفت رمان ایشان به فارسی ترجمه شده است. از میان این هفت اثر، پنج رمان در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور داشت (در ورژن آخر یکی از آنها حذف شده است که از قضا گزینه‌ی مزبور "هرگز رهایم مکن" است که من به‌شخصه از خواندنش لذت بردم) که "منظر پریده‌رنگ تپه‌ها" یکی از آنهاست. این کتاب اولین اثر نویسنده (1982) است.

.......

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه امیر امجد، انتشارات نیلا، چاپ دوم1389، 2200 نسخه،203صفحه

پ ن 2: نمره من به کتاب 4.4 از 5 است. (در گودریدز 3.7 و در سایت آمازون 4.1)

ادامه‌ی مطلب خطر لوث شدن را دارد.

 

ادامه مطلب ...

انتخابات و دامن‌های خیسی که هرگز تر نمی‌شود!

برخی دوستان در مورد شرکت در انتخابات سوال می‌کنند و وقتی جواب را می‌شنوند چنان به آدم نگاه می‌کنند که انگار خون تمامی شهیدان راه آزادی را زیر پا لگدکوب کرده‌ام! البته خوشبختانه به‌واسطه ابزارهای جدید این سوال و جواب‌ها اکثراً مجازی انجام می‌شود و آن تندی نگاه مخاطب را کمتر حس می‌کنم اما در مجازستان هم، مخاطب با کثیری علامت تعجب و علامت سوال واکنش نشان می‌دهد که باز هم همان معنی لگدکوب کردن آرمان‌ها از آن قابل برداشت است. اصولاً اینجا هر تصمیمی گرفته شود یک‌سری آرمان لگدمال می‌شود... نه اینکه ما خدای‌ناکرده علاقه‌ای داشته باشیم روی آرمان‌ها قدم بزنیم و یا به‌طور هیستریک رویِ آنها بالا پایین بپریم! نه... از بس این ملت عادت کرده‌است همه چیز را آرمانی کند و ول کند زیر دست و پای دیگران! والللا...همه‌ی شهر و کوه و دشت را آرمان پر کرده است.

البته این‌ ول‌کردن دو حُسن دارد: اول این‌که خودمان را از بار آرمان و هزینه‌های مترتب بر آن خلاص کرده‌ایم. دوم این‌که تا کسی پایش را گذاشت روی آنها ژست می‌گیریم که...و الی آخر!

برگردیم به اصل موضوع. یکی از این عزیزان بعد از خواندن موضع من، با یک حالتی که در توصیف سخت بگنجد فرمودند:"تو با این‌همه کتاب‌خواندن (البته تعبیر "این‌همه" دقیقاً حرف ایشان بود و بدون آنکه آن را به خودم بگیرم عرض کنم که در این‌گونه موارد این عزیزان به‌ خودشان اثبات می‌کنند کتاب خواندن امری بی‌فایده است و چه خوب که ما بدون تلف کردن وقت‌مان به این سطح از درک امور و تیزبینی نایل شدیم) تصمیم داری به دیکتاتوری رای بدهی!!" بعد هم بدون این‌که به توضیحات توجه نماید جوری بیان نمود که انگار یک‌جور شرمندگی در این رفتار ساده سیاسی نهفته است. خواستم اینجا به‌صورت کاملاً شفاف و عمومی و بدون هیچ‌گونه شرمندگی اعلام کنم که: بله! در انتخابات حتماً شرکت خواهم کرد.

اگر نتیجه حضور اندکی مبهم است، نتیجه عدم حضور کاملاً مشخص است. تجربیات تاریخی مؤید این حکم جلوی روی ماست... خیلی قدیمی نیست که بخواهیم به کتاب‌ها مراجعه کنیم.

برخی دوستان به‌گونه‌ای دم از آزاد نبودن انتخابات می‌زنند گویا امثال بهنود و تاج‌زاده و ابراهیم یزدی و خاتمی و من!!!(آقا ما پنج‌تا رو کجا می‌برید!) فرق بین آزاد و غیرآزاد را نمی‌فهمیم.

خیلی طول و تفصیلش نمی‌دهم چون دوستان زیادی در حال طول و تفصیل دادن هستند و امیدوارم توفیق یابند فقط یک نکته‌ی کوچک: فرض کنید شب خوابیدیم و صبح بلند شدیم و مشاهده کردیم که چند روز دیگر آزادترین انتخاباتی که در ذهن‌مان قابل تصور است، برگزار می‌شود (فرض چندان بی‌راهی نیست چون تنها راه‌حلی که از صحبتهای این دوستان تحریمی برای رسیدن به چنین وضعیتی به ذهن من می‌رسد همین راه است:شب بخوابیم و صبح بلند شویم...). فکر می‌کنید در چنین انتخاباتی چه نتیجه‌ای حاصل می‌شود؟

من حدس می‌زنم... اصلاً چرا حدس و گمانه‌زنی!؟ انتخابات شوراهای دوم را به یاد بیاورید. یادم هست که حتا ملی-مذهبی‌ها هم لیست داده بودند. آن انتخابات از این زاویه آزادترین انتخاباتی بود که من به چشم خود دیده‌ام. نتیجه چه شد!؟ مشارکت پایین بود و آن لیستی که دارای پایگاه ثابتی بود تمامی کرسی‌ها را کسب نمود و رئیس‌جمهور سابق در قامت شهردار ظهور کرد و بعد مسیری طی شد که همه می‌دانیم...

محدودیت بی‌گمان چیز خوبی نیست ولی گاهی اوقات بعضی از این محدودیت‌ها آبروی ما را حفظ می‌کند! تصور کنید مرحوم سحابی یک گزینه باشد و آن مشاور جوان رئیس‌جمهور سابق (که در 27سالگی و بدون هیچ سابقه‌ای مدیرعامل یک کارخانه معظم شد و الان هم نماینده مجلس و یکی از کاندیداهاست) نیز یک گزینه... بعد در یک انتخابات آزاد گزینه دوم رای بیاورد!! فکر نکنید چنین اتفاقی محال است! دوتا میز آن طرف‌تر از من در محل کار ، یک فوق‌لیسانس (رشته‌اش پیش من محفوظ است!!) می‌نشیند که در دور اول انتخابات ده سال قبل به معین رای داد و در دور دوم به احمدی‌نژاد! و الان با افتخار می‌گوید سالهاست در انتخابات شرکت نمی‌کند! و به ریش کسانی که در سالهای گذشته کلی هزینه داده‌اند و حالا توصیه به شرکت در انتخابات می‌کنند می‌خندد!! و  دست‌های همه ما را (ما پنج تا را کجا می‌برید را که یادتان هست!) در یک کاسه می‌بیند!!

من اینجا به کسی توصیه‌ای نمی‌کنم. من در حدی که به فکرم رسید نتیجه‌گیری کردم و برای بهتر شدن اوضاع به قدر یک اپسیلون و برای بدتر نشدن رای خواهم داد.

*****

این پست خیلی بدموقع شد و داستان صوتی کولومبره در پست قبل شهید شد! ولی چون شرایط حساس است خیالی نیست... این هم هزینه‌ای که میله باید بدهد!!!

لینک داستان صوتی پست قبل: اینجا !!!!! (آقا ما اهل هزینه دادن نیستیم!)