میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

زندگی در پیش رو رومن گاری

 

 

راوی نوجوانی چهارده ساله است که برای ما از آنچه پشت سر گذاشته است صحبت می کند. ما یعنی مای خواننده باضافه کسانی که در داستان مخاطب این نوجوان هستند و او دارد برای آنها به صورت شفاهی خاطراتش را می گوید...تقریبن می شود گفت که نویسنده تلاش نموده تا از زبان یک نوجوان سخن بگوید نه از قلم او , این تفاوت در نثر داستان و نظم و ترتیب حوادث خودش را نشان داده است به گونه ای که حتا مترجم را نیز نگران نموده است که مبادا این ویژگی ها به حساب ترجمه بد گذاشته شود.

این نوجوان (محمد) یک عرب فرانسوی است. در واقع وقتی او را در سه سالگی به رزا خانم سپرده اند سفارش کرده اند که او را به سبک یک عرب مسلمان بار بیاورد. رزا خانم, پیرزنی یهودی است که در یکی از محلات پست پاریس در طبقه آخر یک آپارتمان شش طبقه بدون آسانسور زندگی می کند و شغلش نگهداری از کودکانی است که غیرقانونی به دنیا آمده اند. بچه هایی که مادرانشان به قول راوی، خودشان جور خودشان را می کشند...این زنان طبق قانون حق نگهداری بچه هایشان را ندارند و حضانت آنها به خانواده های صلاحیت دار یا پرورشگاه سپرده می شود, لذا این زنان, بچه هایشان را پیش کسانی که مطمئن و رازدار هستند می گذارند.

محمد (مومو) از سه سالگی تا چهارده سالگی خود را تعریف می کند و طبیعتن بیشتر صحبت هایش پیرامون رزا خانم است که از علاقه شدید بین این دو سرچشمه می گیرد. با توجه به سن و سال و وضعیت رزا خانم می توان از این زاویه کتاب را مرثیه ای برای سالخوردگی و عمر در پشت سر, تلقی نمود اما برای راوی عمده زندگی, در پیش رو است...

باقی در ادامه مطلب...

***

این سومین کتابی است که از این نویسنده می خوانم و یکی از فصول مشترک آن با خداحافظ گاری کوپر, کثرت جملات طلایی است که از زبان شخصیت های داستان بیرون می آید...گویی لنی و مومو چند برابر سنشان تجربه کرده اند و فکر... البته اینجا مانند فصل اول و درخشان آنجا, با بیل جملات قصار را داخل کتاب نریخته است! اما در حدی هست که گاهی خواننده از غنای تجربی-فکری راوی انگشت به دهان بماند.

ظاهرن رومن گاری در زمینه انگشت به دهان نمودن مخاطبان موفق بوده است: چرا که آن مرحوم تنها کسی است که جایزه گنکور را برخلاف قوانین آن (که به هر نویسنده یک بار این جایزه تعلق می گیرد) دو بار دریافت نموده است! یک بار با اسم خودش و بار دیگر به نام امیل آژار به خاطر همین کتاب زندگی در پیش رو...گاری با چند نام مستعار, داستانهایی نوشته است و طرفه آن که در یک سال با سه اسم متفاوت سه اثر روانه بازار نموده است!

البته کسانی در زمان حیاتش به این موضوع شک داشتند اما در مصاحبه ها با رندی جماعت را می پیچاند و در نهایت با نوشتن کتاب "زندگی و مرگ امیل آژار" که پس از خودکشی اش منتشر شد پرده از این قضایا برداشت... راهش پر رهرو باد!

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند حضور دارد را خانم لیلی گلستان ترجمه و نشر بازتاب نگار روانه بازار نموده است.

مشخصات کتاب من: ویراست دوم, چاپ یازدهم 1387, تیراژ 1650 نسخه, 217صفحه, 3300 تومان   


 

نیاز به عشق

موضوع اصلی کتاب از نگاه من, رابطه زندگی و دوست داشتن است. اولین غم بزرگی که راوی از آن صحبت می کند مربوط به زمانی است که متوجه می شود رزا خانم بابت نگهداری او پولی را به صورت ماهیانه دریافت می کند. تا آن موقع احساسش این بوده است که رزا خانم او را به خاطر خودش دوست دارد و در واقع یک علاقه دوطرفه است. وقتی دچار این غم می شود از پیرمرد عرب همسایه (هامیل) می پرسد که آیا بدون عشق می شود زندگی کرد؟

این پیرمرد بعد از طفره رفتن (با در نظر گرفتن آن گریز کوتاه به گذشته هامیل) بالاخره جواب می دهد که "بله" (ص11)...بله ای که البته در خودش "نه" را مستتر نموده است! چرا که در فرازهای انتهایی راوی از این پیرمرد یادی می کند و می گوید حق داشت که می گفت نمی شود بدون دوست داشتن کسی, زنده ماند(ص217).

نیاز به جلب توجه

کودکان برای جلب توجه دیگران کارهای زیادی انجام می دهند, گریه کردن مشهور ترین این اعمال است. البته انحصار این روش محدود به کودکان نیست اما از کودکی است که ما شروع به کشف و عادت می کنیم.در حواشی این داستان یکی دو ترفند دیگر, قابل مشاهده است: خرابکاری, بیماری, دزدی و...مثلن مومو وقتی کشف می کند که مادر برخی از همخانه ای هایش پس از مریض شدن بچه ها پیدایشان می شود, دچار دل درد می شود تا بلکه مادرش ظهور کند.

دله دزدی کودکان هم از این منظر قابل درک است: همیشه هم منتظر می شدم که یک نفر نگاهم کند تا کارم دیده شود. وقتی مغازه دار می آمد و یک پس گردنی نثارم می کرد, داد و فریادم به هوا می رفت. اما بالاخره یکی پیدا شده بود که به من محل بگذارد.

نویسنده از همین منظر از زبان راوی علت تفنگ به دست گرفتن جوانک ها و عملیات مسلحانه را در همین عدم جلب توجه در بچگی و نیازی که هنوز سیراب نشده است بیان می کند. البته راوی این شانس را داشته است که به هرحال افراد زیادی در این محله به او توجه دارند و او را جدی می گیرند و به همین خاطر: چیزی که دوست دارم این است که کسی بشوم مثل ویکتور هوگو. آقای هامیل می گوید با کلمات می شود همه کار کرد, بی آنکه کسی را به کشتن بدهیم.(ص100)

نیاز به احساس امنیت

ترس از بی کسی و عدم امنیت, احساسی است که راوی در اثر آن آرزوی پلیس شدن را دارد. پلیس مظهر امنیت و قدرت است. راوی حداقل دو بار اظهار می کند که ترسیدن دلیل نمی خواهد و او همیشه و بدون دلیل می ترسد, هرچند با توجه به وضعیت راوی این ترس ها دلیل موجهی دارد اما به نظر می رسد که این ترس ها عمومیت دارد...کودکی نیست که در برهه ای از زمان آرزوی پلیس شدن نداشته باشد. راوی در جایی از داستان می گوید: بچه ای که پدرش پلیس باشد, مثل این است که دو برابر بقیه پدر داشته باشد.

نیاز به احساس عدالت

این دنیا از نگاه راوی غیرعادلانه است.بخصوص وقتی سرنوشت آدمهای مهربانی همچون رزا خانم و لولا خانم و دیگران را می بیند.او در عوالم کودکی به این فکر می کند که اگر قدرت داشت این شرایط را عوض می کرد, شرایطی که در آن برخی همه بدبختی های ممکن را با هم دارند... طبعن راه حلش هم کودکانه است: اگر می توانستم, فقط به ج...های پیر رسیدگی می کردم چون جوان تر ها که جاکیش دارند اما پیرها هیچ کس را ندارند. آنهایی را انتخاب می کردم که پیر و زشت باشند و دیگر به درد هیچی نخورند, جاکیش شان می شدم, بهشان می رسیدم و عدالت را برقرار می کردم. بزرگترین پلیس و جاکیش دنیا می شدم و با این کارم, دیگر کسی ج...ی پیر تنهایی را نمی دید که در طبقه ششم یک عمارت بی آسانسور گریه کند.(ص106)

نیاز به خلاص شدن!

یکی از پرسش های مهم داستان این است که آیا مجاز هستیم که درد کشیدن یک بیمار لاعلاج را ببینیم و همه تلاش مان این باشد که او را بیشتر زنده نگه داریم تا بیشتر زجر بکشد؟ راوی به زبان خودش, به چندین شکل مختلف این موضوع را بیان می کند؛ یک بار از فشار دستان طبیعت بر حلقوم پیرها سخن می گوید و این که خلاص کردن پیرها ممنوع است و لاجرم باید نظاره کنیم تا طبیعت با ازدیاد فشار، کاری کند که چشم آنها از کاسه بیرون بزند. در جای دیگر, بیمارستان ها را عامل این شکنجه بیشتر عنوان می کند و باز هم از این عدم امکان خلاص کردن می نالد. در مهمترین فراز از این خط داستان, از بیماری آمریکایی یاد می کند که هفده سال در حالت کما زنده نگه داشته شد: فکر می کنم آن یارویی که رکورد زندگی گیاهان را در آمریکا شکسته, از عیسی هم مهمتر است. چون هفده سال و خرده ای روی صلیبش ماند.فکر می کنم هیچ چیزی کریه تر از این نیست که به زور زندگی را توی حلق آدمهایی بچپانند که نمی توانند از خودشان دفاع کنند و نمی خواهند به زندگی کردن ادامه بدهند.(ص209).

چند نکته

1- در این محله و این خانه و این داستان, آدمها از نژادهای مختلف و با مذاهب مختلف در کنار هم زندگی می کنند و هیچکدام نژادپرست نیستند و تعصبی روی این مسائل ندارند چرا که همگی در گه غوطه می خورند و لذا با گوشت و پوستشان درک کرده اند که: با هم فرقی ندارند و برابرند (ص45).

2- وقتی راوی از بچه های دیگر خانه رزا خانم یکی یکی یاد می کند, به کوچکترین آنها می رسد که همیشه خندان بوده است: این احمق مال این دنیا نبود. چهار سالش شده بود اما هنوز خوش بود.

3- کاری که با سگش می کند نشان دهنده کاری است که دوست دارد با خودش انجام شود...بدون چشمداشت به جایی برود که رفاه داشته باشد.

4- صحنه به یاد ماندنی: زمانی که رزا خانوم مریض است و یکی از دوستانش را برای تزریق آمپول به بالین او می آورد و او به اشتباه, هروئین خودش را به رزا تزریق می کند و در نتیجه به صورت غیر طبیعی غرق شادی و خوشبختی می شود, یکی از آن صحنه هاست.راوی در ادامه این صحنه چنین می گوید: آنهایی که از این چیزها به خودشان تزریق می کنند حتماً در جستجوی خوشبختی هستند و فقط احمق ترین احمق ها برای پیدا کردن آن, چنین راهی را انتخاب می کنند... اما من میل چندانی به خوشحالی نداشتم. زندگی را ترجیح می دادم.(ص73)