میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ماشین زمان - هربرت جورج ولز

یک زمانی پرواز در آسمان رویای بشر بود و زمانی دیگر مسافرت در زمان... بشر به رویای پرواز دست یافت اما مسافرت در زمان نهایتاً توانست از داستان‌های مکتوب به عرصه‌ی فیلم و سریال و روایت‌های تصویری وارد شود که از قضا روایت‌های جذابی هم در میان‌شان یافت می‌شود. یکی از اجداد طاهرین این تم، ماشین زمان اچ.جی.ولز است.

راوی اول شخص داستان فردی است که گزارشی از تجربیات یکی از آشنایانش در رابطه با مسافرت در زمان را روی کاغذ می‌آورد. شخصیت اصلی داستان به نام زمان‌پیما یا مسافر زمان معرفی می‌شود. او ابتدا برای دوستانش (که راوی هم در میان آنهاست) در مورد مفاهیم مرتبط با زمان صحبت‌هایی را مطرح می‌کند و سپس نمونه اولیه و کوچک ماشینی را که برای رفتن به زمان‌های دیگر ساخته است به آنها نشان می‌دهد و آزمایشی هم جلوی روی آنها انجام می‌دهد که به صورت موفقیت‌آمیز منجر به غیب شدن دستگاه می‌شود. پس از آن نمونه اصلی ماشین زمان را به آنها نشان می‌دهد. طبیعتاً حاضرین در جلسه حیرت می‌کنند اما ایمان نمی‌آورند!

هفته‌ی بعد وقتی جمع در منزل این مخترع ماجراجو گرد هم آمده و مشغول خوردن شام هستند ناگهان میزبان که تا آن لحظه غایب بود با حالتی آشفته وارد اتاق می‌شود. بله... همان‌طور که حدس زده‌اید ایشان از مسافرت در زمان بازگشته و شروع می‌کند مشاهداتش را برای جمع بازگو کند. در واقع اصل داستان همین مشاهدات مسافر زمان در سال هشتصد و دو هزار و هفتصد و یک میلادی است که توسط راوی برای ما تکرار می‌شود.

دو موضوع در این کتاب دارای اهمیت است: اول همین مسئله زمان و مبتنی بودن وجود بر آن و مسافرت در زمان و... که به‌طور خلاصه می‌توانیم جنبه علمی تخیلی اثر نام‌گذاری کنیم. دوم پیش‌بینی وضعیت جامعه بشری در آینده که اهمیت این دومی بسیار بیشتر است و گمانم اساس کار ولز در همین موضوع است. نگاه نویسندگان به آینده گاهی مبتنی بر رویکردشان به جهان و روندهایی است که در حال طی شدن است و گاهی مبتنی بر علایق و عقایدی است که به آن ایمان دارند. در ادامه مطلب مختصری در این مورد خواهم نوشت. من نویسنده را علیرغم توصیفی که از آینده و فاجعه های آن ارائه می‌کند جزء نویسندگان خوشبین طبقه‌بندی می‌کنم چون به نظرم یک آدم فوق‌العاده خوشبین می‌تواند حیات بشر را در سال 802701 میلادی تصور کند!! بابا نهایتاً دویست سیصد سال دیگه همدیگر رو نابود می‌کنیم و خلاص!

*****

اچ.جی.ولز (1866 – 1946) نویسنده انگلیسی  آثاری همچون مرد نامرئی، جنگ دنیاها، ماشین زمان، جزیره دکتر مورو تقریباً برای اکثر کتابخوان ها شناخته شده است. از همین چهار اثری که نام بردم هنوز سه اثر انتهایی در لیست 1001 کتاب حضور دارد. احتمالاً به خاطر همین شناخته شده بودن، کتاب ماشین زمان تاکنون حداقل هشت بار به فارسی ترجمه شده است!

مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالحسین شریفیان، نشر چشمه، چاپ اول 1387، تیراژ 1200 نسخه، 133 صفحه

.....................

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.4 از 5 است (نمره گودریدز 3.9 از مجموع 275287 رای، نمره آمازون 4.3).

 

ادامه مطلب ...

وقتی که فاجعه پهن می شود

پهن پرده اول

حساب تسویه شد. طلاهای گرو گذاشته شده را تحویل گرفت. به همان اندازه که بار قرض از روی دوشش برداشته می شد , استرس حمل طلاها تا خانه روی ذهنش سنگینی می کرد. مطابق توصیه های اکید همسرش از همان داخل بانک به آژانس زنگ زد. منتظر آمدن ماشین بود. خدا خدا می کرد موقعی که ماشین رسید جلوی بانک جای توقفی باشد تا مجبور نشود مسافت بیشتری را از در بانک دور تر برود.

ماشین جلوی بانک متوقف شد. با احتیاط از در بانک خارج شد. آن دو متر را هرطوری که بود طی کرد. تازه بعد از نشستن توی ماشین بود که نفسش آزاد شد. ماشین حرکت کرد و با خیال راحت موبایلش را درآورد و به همسرش زنگ زد. ماموریت انجام شد.

جلوی بلوک از ماشین پیاده شد. محوطه سنگفرش شده مثل همیشه ساکت و آرام بود. جوانه های سبز از لابلای سنگها خودشان را به هر زحمتی که بود بیرون آورده بودند. دقت می کرد هنگام راه رفتن پایش را روی آنها نگذارد. هرچند بی موقع بیرون آمده بودند و سرمای زمستان به تلاش و نیاز آنها اعتنایی نمی کرد اما خب, او کار خودش را می کرد و زمستان کار خودش را.

از در ورودی گذشت و به نگهبانها سلام کرد. به طرف آسانسور رفت. تعمیرکاران مشغول سرویس آسانسور بودند... لبخندی به نگهبانی که این را اعلام کرد زد و به سمت پله ها رفت. سه طبقه... چه خوب که طبقه یازدهم نبودند! یکی از همسایه هایی که طبیعتن نمی شناخت, با دختر پنج ساله اش از پله ها پایین می آمدند. هنوز خیلی جدی به بچه دار شدن فکر نکرده بودند. شاید آمدن بچه روال تکراری روزهای زندگی را تغییر می داد. شاید هم نمی داد و فقط روال ساده تکراری را به روال پیچیده تکراری تبدیل می کرد.

پاگرد طبقه دوم را رد کرد. کمی نفسش به شماره افتاده بود. نشانه پیری نبود, تازه سی و یک سال را پر می کرد. جوانی پله ها را دو تا یکی بالا می آمد. این مردان جوان همیشه برای رسیدن عجله دارند. پسر یا دختر , شاید پسر را ترجیح می داد.

جوان با عجله از کنارش گذشت. به سمت او چرخید. فشار دست سنگینی رو گلو و تیغه کارد پهن و سوزش روی بازوی دست راست. یاد طلاها افتاد.

پهن پرده دوم

عطش داشت. جلوی مغازه حمید سوپر نگه داشت. از ماشین پیاده شد. حمید دو ماهی بود که از آنجا نقل مکان کرده بود اما کلمات سوپر و حمید هنوز روی دو لنگه شیشه قدی مغازه باقی بود.پانزده سال از نوشته شدن شان می گذشت. چه قدر سر این لقب با بچه ها و البته خود حمید , خندیده بودند.

محله دیگر مثل سابق نبود. کسی , کسی رو نمی شناخت. کم پیش می آمد که چهارتا جوان دور هم جمع بشوند و بگویند و بخندند, بازی کردن که هیچ.سگرمه ها همیشه توی هم بود. مغازه دار جدید هنگام باز کردن ایستک لبخندی زد اما لبخند کمی زورکی به نظر می رسید. شرط واجب کسب و کار. عطش فرو نشست. از کیف دستی اش پول رفع عطش و یک نخ سیگار وینستون قرمز را پرداخت کرد. فندک مثل سابق کنار در آویزان بود. سیگار را روشن کرد و از مغازه خارج شد.

کنار درخت نارون جلوی مغازه پک دوم را زد.چهار تا جوان با همان اخم های توی هم رفته به مغازه نزدیک می شدند. باز هم خوبه که لااقل کنار هم هستند!

سیگار برای زدن پک سوم به لبش نزدیک شد. همیشه اعتقاد داشت سیگار را باید در آرامش کشید. راه رفتن و رانندگی کردن آرامش آدم را به هم می زد , موقع کشیدن سیگار فقط باید سیگار کشید. متوجه نشد پک سوم را زد یا نزد ... برادرش گفته بود آمبولانس او را از جلوی خانه علی کوتول , پنجاه متر آن طرف تر سوار کرده است.

پهن پرده سوم

کنار جاده مخصوص ایستادم. کار هر روزه و البته همیشه با استرس... تشخیص مسافرکش از زورگیر هم به دغدغه های قبلی اضافه شده. سه ماه پیش محسن همین جا خفت شده بود و علاوه بر پول های همراهش و ساعت و حلقه , کارت اعتباری اش را هم گرفته بودند, البته با رمزی که به ضرب قمه از زبانش بیرون کشیده بودند. مقداری که می شد از کارت بیرون کشید رو از همین عابر بانک بعد چهارراه گرفته بودند و باقی موجودی را کارت به کارت کرده بودند. در حالیکه همان زمان محسن کف ماشین دراز بوده و به خون های خشک شده روی زیرپایی , خیره نگاه می کرده...

 پژوی آردی جلوی پام نگه داشت. به راننده و نفر کناری نگاه کردم. عادی بودند چیز قابل توجهی به نظرم نرسید. در عقب را باز کردم و مطابق معمول قبل از سوار شدن به دستگیره داخلی نگاه کردم که سالم باشه... آخه اون دفعه ای که بابک خفت شده بود , می گفت در عقب دستگیره نداشت و نمی شد در را باز کرد. دستگیره سر جاش بود.

همزمان با سوار شدن نگاهی به مسافر عقب انداختم. ام پی تری گوش می داد , دلم قرص شد, همینجوری. سوار شدم. ماشین راه افتاد. سریع از توی کیفم کتاب را بیرون کشیدم و مشغول خواندن شدم. رنج های ورتر جوان اثر گوته. مطمئنم که یک صفحه را کامل خوانده بودم , زمانی که مسافر عقب هدفون رو از گوشش درآورد. چون یادمه که موقع ورق زدن یک لحظه نگاهم از روی کتاب بلند شد و همان موقع بود که اون پسر از خیر گوش کردن چیزی که گوش می کرد گذشت. فکر کردم می خواد پیاده بشه آخه به سمت جلو خم شد و چیزی به راننده گفت. راننده سرش را به سمت عقب چرخاند و خندید. بعضی ها هنگام خنده چهره شان چه قدر تغییر می کرد.محسن تعریف می کرد که اون پنج ساعتی که کف ماشین بود فقط به این فکر می کرد که زنده بمونه , بس که خنده های خفت کنندگان بعد از کشیدن حشیش ترسناک شده بود.

رسیدیم به چهارراه , ماشین متوقف شد... راننده با بغل دستیش شروع به صحبت کرد. صحبت ها نشان می داد که با هم رفیقند. ناخودآگاه دستم به سمت دستگیره رفت. آرام دستگیره را به سمت خودم کشیدم اما خالی کرد...دوباره امتحان کردم.فایده نداشت. راننده گفت دستگیره خراب است و باید از بیرون باز شود.

از سه ماه پیش هیچ وقت کارت اعتباری ام را همراه نبرده بودم. یک ماه پیش که مجبور شدم , گذاشتمش داخل کشوی میز کارم و با خودم برنگرداندم. البته تا ظهر امروز! امشب می خواستم هدیه تولد بخرم. آذر ماه آخر پاییز... چند روز پیش توی فکرش بودم اما یادم رفته بود و امروز ظهر دوباره یادم افتاد و کارت را از کشوی میز کارم درآورده بودم. گذاشتم توی کیف بغلیم اما نمی دانم چی شد که در آخرین لحظه کارت را گذاشتم توی جورابم...الان که چند ساعتی از ماجرا گذشته هنوز در حیرت این احتیاط به موقع خودم هستم.

ماشین از چهارراه گذشت. ورتر هنوز پیش شارلوت بود , یعنی امکان نداشت که دیگه از جاش تکان بخورد. نفر بغل راننده ساکی رو به نفر عقبی داد و او ساک را گذاشت سمت چپش و به همین خاطر کمی به من نزدیک تر شد. زیپ ساک رو باز کرد. دست راستش را داخل کیف کرد و بیرون نیاورد. به محسن فکر می کردم که با یک شورت توی بیابان های اطراف شهریار رها شده بود. فقط توی ذهنم مرور می کردم ببینم محسن از درآوردن جورابهایش هم حرفی زده بود یا نه. چیزی به یادم نیومد. البته الان که زنگ زدم بهش معلوم شد جورابهای او را هم درنیاورده بودند.

من چیز دندان گیری همراهم نبود. حلقه , انگشتم را اذیت می کند. هیچ وقت عادت به بستن ساعت نداشتم. موبایلم هم چندان تحفه ای نبود , از شش سال قبل عوضش نکرده بودم و راستش دیگه وقت عوض کردنش شده بود , غصه اش را نمی خورم فقط شماره تلفن های ذخیره شده اش مهم بود که آن هم فکر کنم روی سیم کارتم ذخیره کرده ام.داخل کیفم و کارت های اعتباری متفرقه ام که برای خالی نبودن عریضه همراهم این ور آن ور می برم سعی می کنم بیشتر از سیصد چهارصد تومان نباشد. البته آن شب متوجه شدم حسابم اشتباه بوده چون واریز سود سهام هفته گذشته به یکی از کارتهایم را فراموش کرده بودم که این هم ...

 باقی در ادامه مطلب

..................

پ ن 1: امیدوارم در کنار به کنترل درآوردن "پهن پاد" کسانی هم باشند که به فکر کنترل "پهن کارد" ها باشند. در ازای فرود آمدن هر یک از آنها , هزاران عدد از اینها فرود می آید و البته دردناک...

پ ن 2: پرده ها بر اساس واقعیت پهن شده اند... محسن هم به رغم کارت به کارت شدن پولش! به جایی نرسیده است.

پ ن 3: مطالب بعدی به ترتیب در خصوص "اگنس" پیتر اشتام , "لب بر تیغ" حسین سناپور می باشد.

پ ن 4: در حال خواندن "تریسترام شندی" در خانه و "رنج های ورتر جوان" در تاکسی هستم. خدا وکیلی خفت اونایی که کتاب می خونند رو نگیرید!

ادامه مطلب ...