میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اندر حکایت آمار ورودی‌های وبلاگ!

گاهی اوقات برخی با جستجوی عباراتی به وبلاگ آدم وارد می‌شوند که آدم چهارشاخ می‌ماند که این آدم به دنبال چیست! منتها وقتی آمار پر تکرارترین عبارات جستجو شده در گوگل که منجر به ورود آنها به اینجا شده است را نگاه می‌کنم، البته اثری از این عبارات پرت نیست و اتفاقاً تصویر نسبتاً معناداری از دغدغه‌ها و مذاق عمومی نشان می‌دهد. اقبال عمومی به کدام کتاب و نویسنده است!؟ البته که نمی‌توان تعمیم کامل داد ولی این تصویر چندان پرت و گنگ هم نیست.

عبارات مشتق شده از اسم وبلاگ را که طبعاً پر‌تکرارترین عبارت است، کنار می‌گذارم و همچنین عبارت عجیب "سگی مصر" که احتمالاً راه خلاقانه یک خواننده پروپاقرص برای آمدن به اینجا و پست سالهای سگی در مصر است!! اینها را که کنار بگذاریم، گزینه‌های صدر لیست، تصویر عامی از وضعیت کتابخوانی و کتابخوانانِ در‌حالِ عبورِ از فضای مجازی را به دست می‌دهد.

   ادامه مطلب ...

پساپست‌نویسی در شرایط پساتحریم!

در شرایط فعلی، وبلاگ‌نویس اگر وبلاگ‌نویسی‌اش را مثل سابق بتواند ادامه دهد یا کرگدن است، یا احساس ندارد و تغییرات را حس نمی‌کند، یا گوشی هوشمند ندارد، یا کاردرست است، یا به یک حس خودبسندگی و حقیقت‌یافتگی خاصی رسیده است، یا به درجاتی از عرفان دست یافته است که علماء اصطلاحن به آن می‌گویند دنیا به تخم، یا چند حالت دیگر. مطمئنم غیر از این نیست!

صاحب این وبلاگ البته بویی از عرفان نبرده است! در واقع برنامه ده روز گذشته را اگر روی کاغذ بیاورم شما هم تصدیق خواهید کرد که واقعن شرایط تغییر کرده است.

ده روز قبل، هیئتی از آلمان آمده بود. خیلی خوشحال بودند که اولین گروهی هستند که خودشان را به من رسانده‌اند. حرفشان این بود که می‌خواهند مثل سابق (یعنی شرایط قبل از قبل) در وبلاگستان حضور داشته باشند... که می‌خواهند ما بخشی از بازار رمان‌مان که در سالهای اخیر دربست در اختیار رمان‌های چینی و روسی بوده است به آنها بدهیم. نمی‌دانم ظریف در مذاکرات چه به خورد اینها داده است که فکر می‌کنند ما بیست و چهار ساعته داریم رمان چینی می‌خوانیم. سرآخر هم موقع خداحافظی یک کارت‌پستال از خانه هاینریش‌بل به من دادند که پشتش را پیتر اشتام امضاء کرده بود و جمله کوتاهی به آلمانی نوشته بود که بیشتر به فحش شبیه بود (1) یعنی: تو مشتری خوب مایی، یا یک چیزی توی این مایه‌ها.

چند روز بعد یک خانم جالب توجه آمد به نام موگرینا فدریکولینی یا چیزی شبیه به این. خیلی اصرار داشت که ما به‌طور کلی روی خوشی به رمان‌های اروپایی "اصل" نشان بدهیم. ظاهرن رمان‌هایی از کوندرا و چند نویسنده دیگر را کارشناسان اروپایی از بازار ما خریده‌اند و رفته‌اند به زبان‌های اصلی برگردانده‌اند و نظر کارشناسی داده‌اند که این رمان‌ها "چینی" هستند! اینجا بود که فهمیدم منشاء نظرات هیئت آلمانی، کار ظریف نبوده بلکه کار ضخیم‌‌های وطنی بوده است، ولی به روی خودم نیاوردم و کلی در باب این‌که با خروج‌شان از ایران موجب بروز چه جنایات ادبی‌ای شده‌اند، سخن گفتم. طفلکی موگرینا آب شده بود. البته خیلی هم طفلکی نبود، چون به بهانه تجدید وضو از جلسه رفت بیرون و من دیدم چیزی را کف دست آبدارچی وبلاگ گذاشت. وقتی رفتند، آبدارچی را احضار کردم و به طرق معمولی که خودتان می‌دانید به حرفش آوردم و آن چیز را گرفتم. خوشم آمد. زرنگ خانوم مدام می‌گفت نماینده کل اروپاست ولی لیستی به آبدارچی ما داده بود از نویسندگان ایتالیایی!

آخر هفته قبل، هیئتی از فرانسه آمده بود که رئیسشان یک آقایی بود به نام فابین لورا ، یا چیزی شبیه به این... اسمش خیلی آشنا بود. سریع رفتم توی به قول آنها فضای مجازی (یا به قول ما فضای مزاجی) و جستجو کردم. گفتم آهان شما همان خانم آوازخوانی(2) نیستید که دوست‌پسرتان شما را رها کرد و شما لکنت گرفتید و کارتان به آسایشگاه روانی کشید و عاقبت پس از ده سال مردم در یک تالار جمع شدند و شما جلوی جمعیت زبانتان باز شد و خواندید!؟ خندید و گفت: تو چه‌قدر طنازی! نه من ایشان نیستم... ولی خداییش اینها رو از کجاتون درمی‌آورید!؟ ما آماده‌ایم قرارداد ببندیم و امتیاز ترجمه و نشر این داستانهای سورئال فضای مزاجی شما را یکجا بخریم. من کمی روی خوش نشان دادم و او هم زود پسرخاله شد... ظاهرن مطالب اخیر وبلاگ را دیده بود... چون آندره ژید آندره ژید گویان خودش را هی می‌چسباند به ما... البته می‌خواست بچسباند که من احساس خطر کردم و خودم را رهانیدم. شما هم اگر کسی پرسید، بگویید رهانید!

البته همان‌طور که همه می‌دانیم یک عده دلواپس و کاسب تحریم و صهیونیست هستند که این فضای شیرین و شرایط و افق‌های پیش روی ما را نمی‌پسندند و به انحاء مختلف می‌خواهند کارشکنی کنند. من متوجه این مارموزبازی‌ها هستم. همین‌جا به اون سارق صهیونیستی که صبح روز جمعه، ماشین بنده را به همراه مدارک و لوازم موجود در آن سرقت نمود عرض می‌نمایم: با این کارها نمی‌توانی شیرینی‌های پساتحریمی را در کام من تلخ نمایی و جلوی کتاب‌خوانی مرا بگیری. الهی بمیری عوضی!!   

 

پ ن 1: du bist ein guter kunde

پ ن 2: فابیا لارن

پ ن 3: این مطلب را در داستان-خاطره‌ها دسته‌بندی کردم چون روزی این وقایع خاطره خواهند شد!



پیش درآمدی بر زندگی نو و برنامه های پیش رو

از الان تا آخر سال چیزی نمانده... برنامه این وبلاگ چیه توی این ایام: یه پست برای جمعبندی رمان هایی که توی این یک سال گذشته خواندم که در کنار رمان های منتخب سالهای گذشته قرار خواهد گرفت... یه پست در مورد زندگی نو اورهان پاموک...یه پست که طبعن مثل هرسال روضه شب عید می خونم!...یه پست انتخاب کتاب قطور! برای ایام عید...یه پست مقاومت شکننده ای هم خواهم داشت و احتمالن یه پست هم برای کتابی که از امروز شروع می کنم به خواندنش (نتیجه انتخابات مشخص شد و آن سوتی داستان صوتی را هم نوشتم که چه بود!). خب طبیعتن به همه اینها که عمرن نمی رسم. ولی چهارتای اولی رو حتمن خواهم داشت...و پست بعدی را به همان جمعبندی رمان های امسال اختصاص می دهم.

*****

بهتر است همینجا یه پیش درآمدی به زندگی نو داشته باشم که تا زمان نوشته شدن مطلبش، یادش زنده باشد!... با نقل این دو قسمت:

...شنیده بودم چه بلاهایی سرِ آدم هایی مثل من آمده که با خواندنِ یک کتاب زندگیشان از مسیر خارج شده. سرگذشت کسانی را شنیده بودم که کتابِ اصول مقدماتی فلسفه را خوانده، به تک تک کلمه های کتابی که در عرضِ یک شب خوانده بودند حق داده، روز بعد عضوِ «پیشاهنگ نوین پرولتاریای انقلابی» شده، سه روز بعد در جریان سرقت از بانک گیر افتاده و ده سال آب خنک خورده بودند. این را هم می دانستم که بعضی آدم ها یکی از کتاب های اسلام و اخلاقِ نو یا خیانت غربزدگی را می خوانند، در عرض یک شب از میخانه به مسجد می روند، روی قالی های سرد، میان بوی گلاب، منتظر مرگی می نشینند که پنجاه سال بعد به سراغشان می آید. کسانی را هم می شناختم که اسیر کتاب هایی مثل آزادی عشق یا خودشناسی می شوند. بیشتر این ها کسانی بودند که به طور ذاتی می توانستند طالع بینی را باور داشته باشند، اما آن ها هم با کمال صمیمیت می گفتند: «این کتاب در عرض یک شب زندگی ام را به کلی عوض کرد!»

راستش، پستی این چشم اندازهای ترس آور نبود که فکرم را مشغول می کرد؛ از تنهایی می ترسیدم. از این می ترسیدم که همان کاری را بکنم که احمقی مثل من به احتمال زیاد می کرد، می ترسیدم برداشت نادرستی از کتاب کرده باشم؛ از سطحی بودن، یا نبودن می ترسیدم، یعنی از این که بتوانم مثل همه باشم؛ از خفه شدن در عشق می ترسیدم؛ از این می ترسیدم که راز همه چیز را بفهمم و یک عمر این راز را برای کسانی که اصلاً نمی خواهند از آن سر در بیاورند تعریف کنم ومسخره به نظر آیم و آخر سر متوجه شوم که دنیا از آنچه فکر می کردم هم ظالم تر است... (صص 19 و20 زندگی نو – اورهان پاموک)

 

این را می خواهم بگویم: همان طور که می خواندم و می خواندم تا جانان را فراموش کنم؛ بلاهایی که سرم آمده بود، درک کنم؛ رنگ های زندگی نوی را که نتوانستم بهش برسم، تجسم کنم و وقتم را خوش و عاقلانه تر-البته همیشه عاقلانه شمرده نمی شود- بگذرانم، آخر سر نوعی کرم کتاب شدم، اما دچار هوس های روشنفکرانه هم نشدم. مهم تر از این، کسانی را هم که دچار این هوس ها شده بودند، تحقیر نکردم. کتاب خواندن را همان قدر دوست داشتم که سینما رفتن و ورق زدن روزنامه ها و مجله ها را. برای این کتاب نمی خواندم که به منفعت یا نتیجه ای برسم، یا چه می دانم، تصور کنم از بقیه بالاتر، با معلومات تر و عمیق ترم. حتی می توانم بگویم که کرم کتاب بودن نوعی تواضع هم به من بخشیده بود. عاشق مطالعه بودم، اما خوشم نمی آمد در مورد کتاب هایی که خوانده بودم با کسی حرف بزنم؛ بعدها فهمیدم عمو رفقی هم همین طور بوده. اگر کتاب ها در من میل به حرف زدن را ایجاد می کردند، بیش تر توی سرم میان خودشان این کار را می کردند. گاه حس می کردم کتاب هایی که پشت سر هم خوانده ام با همدیگر نجوا می کنند و برای همین توی سرم به جایگاه ارکستری تبدیل شده که هر گوشه اش سازی برای خود می زند و متوجه می شدم به خاطر این موسیقی است که زندگی را تحمل می کنم. (ص285 همان)

چرا پست قبل نوشته شد؟

فکر کنم به جای ادای دو کلمه , و یک مقدار سخنرانی! بهتر باشه اول به نحوه شکل گرفتن پست قبل اشاره ای بکنم. چند وقت پیش که اثر معروف گوته "رنجهای ورتر جوان" را دست گرفتم در مقدمه اش(در کتابی که من خواندم مقدمه ایست که از نظر من شاهکار بود و هنگام نوشتن پست مربوطه توضیح خواهم داد) مختصری فضای اجتماعی پاریس و لندن و آلمان در زمان خلق اثر گوته را شرح داده بود, از جمله همان متن دومی که در پست قبل آوردم:

 در پاریس همه مشغول خواندن هستند: آن گونه که مسافری آلمانی در آن دوران , این امر را به عین مشاهده می کند. او می نویسد: «همه مردم, خواه در درون کالسکه, خواه در هنگام گردش, خواه در تئاتر, خواه در میان پرده ها, خواه در کافه تریاها, و خواه در هنگام استحمام, مشغول مطالعه کتابی هستند!در داخل مغازه ها, زنان, کودکان, کارگران, شاگردان همه مشغول خواندن هستند؛ حتی نوکران و مهتران هم در هنگام ایستادن در پشت کالسکه ها و درشکه ها, به خواندن می پردازند! درشکه چی ها نیز , نشسته بر روی صندلی جلویی, به خواندن مشغول اند! سربازان نیز در هنگام پاسداری به کتاب خواندن مشغول اند! و ماموران دولتی نیز با حضور یافتن در پشت میز کار خود به مطالعه می نشینند...»

(علت حذف کالسکه و درشکه و مهتر و نوکر هم طبیعتن به دلیل لو نرفتن زمان بود)

پاریس در سال 1774 چنین شکلی داشته است ...پاریسی که آبستن تحولات عظیمی است...همه مشغول خواندن هستند و البته فقط نمی خوانند بلکه همه جا بحث و تبادل نظر در خصوص افکار نو در جریان است و مختص طبقه خاصی از جامعه هم نیست و به قول مقدمه نویس مذکور(پیر برتو) همه مشغول نظریه پردازی اند... و خواننده فهیم این نوشته های پراکنده می داند که فرق این حالت, با غرغر یا قرقر همگانی یا همان تاکسیشر خودمان چیست...بگذریم.  

مست این توصیفات و خواندن دوباره آن بودم که اشاره متن به مصادف بودن این سال با مرگ لویی پانزدهم جلب نظر نمود... دینگ!... اینجا بود که متن اول (از کتاب جامعه شناسی گیدنز) به خاطرم آمد. متن اول همانطور که کامشین به درستی اشاره نمود مربوط به اعدام مرد بدبختی است که متهم به ترور لویی پانزدهم (معروف به لویی محبوب) در سال 1757 بود. پس هر دو واقعه به فاصله فقط 17 سال در پاریس رخ داده است.

امیدوارم که از پسِ از اینجا به بعدش بربیایم! 

( ادامه مطلب)

ادامه مطلب ...

حدس بزن پلیز!

 این متن را بخوانید (پیشاپیش از منزجر کننده بودن آن معذرت می خواهم):

جلاد میله ای آهنی را در دیگی که پر از روغن جوشان بود فرو برد و سخاوتمندانه بر روی هر یک از زخمها ریخت. آنگاه طنابهایی که بنا بود به اسب ها بسته شود با ریسمانهای کوتاه تری به بدن مرد محکوم بسته شد. سپس دست ها و پاهای محکوم را هر یک به یک اسب بسته... اسبها سخت تقلا کرده هر یک از یک سو مستقیماً یکی از دست ها یا پاها را می کشیدند و دهنه هر اسبی را یک جلاد در دست داشت. بعد از گذشت یک ربع ساعت همان تشریفات تکرار گردید و سرانجام, پس از چندین تلاش, ناچار شدند جهت حرکت اسب ها را تغییر دهند, به این ترتیب که اسبهایی که در سمت پاها قرار دارند در جهت دستها قرار گیرند, که آنها را از مفصل جدا می کرد. این کار چندین بار بدون موفقیت تکرار گردید.

پس از دو یا سه تلاش , ...جلاد و جلاد دیگری که از گازانبر استفاده می کرد هریک کاردی از جیب خود درآورده به جای این که پاها را از مفصل جدا کنند بدن را از ناحیه ران ها بریدند, هر چهار اسب تقلایی کرده و دو ران را از جا درآورده به دنبال خود کشیدند, یعنی اول ران سمت راست و به دنبال آن دیگری را. آنگاه همین کار در مورد دست ها , شانه ها و چهار دست و پا انجام شد. ناچار شدند گوشت را تقریباً تا استخوان ببرند. اسب ها سخت تقلا کردند و اول دست راست و بعد از آن دست دیگر را درآوردند.

قربانی تا جدا شدن آخرین عضو از بدنش زنده بود.

.....................

احتمالن از نظر همه خوانندگان مجازات منزجر کننده ایست. حدس می زنید که این واقعه حدودن در چه تاریخی و در کجا رخ داده است؟ (مثلن: زمان چنگیزخان – در هنگام عبور از افغانستان یا مثلن: قرن پنجم هجری در مکزیکوسیتی یا ...)

حالا متن زیر را هم بخوانید:

در ... همه مشغول خواندن هستند: آن گونه که مسافری ... می نویسد: «همه مردم, خواه در درون ..., خواه در هنگام گردش, خواه در تئاتر, خواه در میان پرده ها, خواه در کافه تریاها, و خواه در هنگام استحمام, مشغول مطالعه کتابی هستند!در داخل مغازه ها, زنان, کودکان, کارگران, شاگردان همه مشغول خواندن هستند؛ حتی ... و ... هم در هنگام ایستادن در پشت ... ها و ... ها, به خواندن می پردازند! ... نشسته بر روی صندلی جلویی, به خواندن مشغول اند! سربازان نیز در هنگام پاسداری به کتاب خواندن مشغول اند! و ماموران دولتی نیز با حضور یافتن در پشت میز کار خود به مطالعه می نشینند...»

حدس می زنید مشاهدات این مسافر در کجا و چه تاریخی بوده؟ (مثلن: آدیس آبابا سال 1975)

در پست جداگانه ای جواب و جاهای خالی و امور مرتبطه را خواهم آورد.