میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بهترین رمان‌های سال گذشته

در اوایل هر سال، بهترین کتاب‌هایی که سال گذشته در موردشان در وبلاگ نوشته‌ام را انتخاب می‌کردم و در کنار منتخبین سال‌های قبل قرار می‌دادم. بدین‌ترتیب به مرور لیستی به دست آمده و می‌آید که شاید بتواند به کار انتخاب رمان توسط دوستان بیاید.

قبل از خواندن ادامه مطلب چند نکته قابل ذکر است:

الف) در کنار نام کتاب در هر ردیف، یک نمره و یک حرف انگلیسی آمده است. آن حروف (A,B,C) گروهی هستند که هر کتاب در آن قرار می‌گیرد و قبلاً در اینجا در مورد آن توضیحاتی داده‌ام و خواندنش برای استفاده از این لیست لازم است.

ب) در مورد نحوه نمره‌دهی قبلاً در اینجا نوشته‌ام.

ج) در مورد انتخاب رمان هم قبلاً در اینجا نکاتی را نوشته‌ام که شاید به کار بیاید.

با این مقدمه به سراغ ادامه مطلب و لیست کتابهای منتخب سالهای گذشته می‌رویم.

  ادامه مطلب ...

سال نو و یه عالمه فرصت!

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

نمی‌دانم از کجا این مژده به حافظ رسیده است و نمی‌دانم که اتفاقات پس از آن مطابق این مژده و پیش‌بینی پیش رفته است یا خیر! در هر حال, حافظ چنین مژده‌ای را داده است و می‌توانیم دل خوش کنیم که همانطور که «چنان» ظاهراً رفته است, «چنین» هم برود. اما سوال اینجاست که کدام چنان‌ها رفته‌اند!؟ تا بعد دل‌خوش به این باشیم که چنینِ منظور (کرونا) هم برود. خودِ این موضوع مبحث درازی است و من اساساً وقتی که آن بیت حافظ را می‌نوشتم قصد باز کردن چنین بابی را نداشتم. فقط می‌خواستم سال نو را به دوستان وبلاگی تبریک بگویم! به خدا!!

پس... سال نو مبارک باشد. آرزو می‌کنم که این وضعیت سخت با کمترین خسارت و آسیب به دوستان و عزیزان و هموطنان و هم‌نوعان بگذرد.

*******

در این روزها که در خانه نشسته‌ایم و به‌غایت فرصت اضافه برای همگی ما فراهم آمده است, یکی از بهانه‌های قدیمی ما برای نخواندن کتاب که همانا کمبود وقت بود, نقش بر آب شده است. همچنین بهانه‌ی پُرتکرار دیگر که گرانی کتاب بود به مدد بی‌شمار امکانات رایگانی که در فضای مجازی برای یکدیگر فوروارد می‌کنیم, دود شده و به هوا رفته است. این روزها همانطور که در برابر ویروس کرونا استحکامات دفاعی چندانی نداریم, در برابر این سوال که چرا کتاب نمی‌خوانیم هم بی‌دفاع شده‌ایم. واقعاً «روزگار غریبی است نازنین»!

بنده خودم را عرض می‌کنم که در این ده روزی که در خانه هستم, نصف روزهای معمول کتاب خوانده‌ام. از دوستان و آشنایان هم که می‌پرسم حال و روزشان همین‌طور است. چرا؟! تجربه‌ی من در این ده سال گذشته (ایام وبلاگ‌نویسی) به من نشان داده که هرگاه سرم شلوغ بوده است (کار و خانواده و...) بازده مطالعه و کتابخوانی من بالاتر رفته است و هرگاه سرم خلوت شده است به‌عکس. این ایام هم که سرمان از خلوتی به کچلی گراییده است و همین زنگ خطری است. دیر و دور نیست که این روزها بگذرد و هیچ استفاده‌ای نبرده باشیم. چه کنیم!؟

چاره کار در این است که سرمان را شلوغ کنیم. من امروز برای خودم برنامه‌ای سنگین نوشته‌ام تا شاید بتوانم مهاری بر این زمان‌ها بزنم. زمان مطالعه‌ی رمان را هم همان میزانی در نظر گرفته‌ام که قبل از آن خود را عادت داده بودم: یک ساعت. این عادت کردن را هم دست کم نگیرید. تلاش کنید خودتان را در این زمینه شرطی کنید. ویدیوهای کوتاه و مفیدی در این راستا در دسترس هستند که یکی از آنها را می‌توانید اینجا ببینید. 

...........................

مطلب بعدی درخصوص کتاب «مشتی غبار» اثر اِولین وُ خواهد بود. در حال خواندن «جای خالی سلوچ» اثر ارزنده‌ی جناب دولت‌آبادی هستم و پس از آن به سراغ «سور بز» یوسا و «اتحادیه ابلهان» کندی تول خواهم رفت. یاد آن حکایت معروف سعدی که در کیش آغاز می‌شود افتادم! اما اگر موتورم گرم شود حتماً به همه این عزیزان خواهم رسید. اگر «عقل» پای سفرِ جسمی ما را خوش بسته است, پای سفر ذهنی‌مان بازِ باز است.   


انتخاب رمان در گام‌های نخست

این روزها با توجه به برآیند سوالاتی که با آن در فضای مجازی و غیرمجازی روبرو می‌شوم احساس می‌کنم اقبال به خواندن رمان رو به افزایش است. امیدوارم که اینطور باشد. البته این افزایش اقبال، لزوماً به قرار گرفتن دایمی مطالعه رمان در سبد روزانه نخواهد شد، چرا!؟ چون بلافاصله در مرحله بعدی سؤال کلیدی «چه بخوانیم؟» طرح می‌شود. سوالی که معمولاً پاسخ متناسبی برای آن یافت نمی‌شود و عدم پاسخ متناسب، به خاموش شدن این اشتیاق منتهی می‌شود.

بسیار دیده شده است فردی که در ابتدای مسیر رمان‌خوانی قرار دارد  بر اساس شنیده‌ها و یا تابلوهای راهنمایی که در فضای مجازی به چشمش می‌خورد با هیجان به سمت کتابی رفته‌ اما نتیجه‌ی مطلوبی نگرفته است. البته بدیهی است که قهر کردن با کتاب با این بهانه، پذیرفتنی نیست و لازم است بیشتر از اینها برای انس گرفتن با کتاب تلاش کنیم اما واقعیت این است که احتمال آشتی دادن این سرخوردگان با کتاب، به میزان قابل توجهی کاهش می‌یابد. پس انتخاب‌های اول بسیار سرنوشت‌ساز است.

از این زاویه، هر زمان که در وبلاگ در مورد کتابی می‌نویسم تن و بدنم می‌لرزد! چه بسا خواننده‌ای از راه برسد و بر اساس نوشته‌ی من به سراغ کتابی برود که متناسب با شرایط او نباشد. الغوث! الغوث! خلصنا من النار یا رب!

یاد خاطره‌ای افتادم؛ در یکی از کتابفروشی‌های بزرگ در حال نگاه کردن به کتابها جهت خریدن هدیه برای برادرزاده‌ام بودم. دو نفر در کنارم مشغول مشورت با یکدیگر جهت خرید یک رمان بودند. به هر دلیلی «سه‌گانه نیویورک» اثر پل اُستر چشم یکی از آنها را گرفته بود. از یکی از پرسنل کتابفروشی در مورد این کتاب پرسیدند و ایشان هم تایید کرد که پل اُستر نویسنده خوبی است و سه‌گانه نیویورک شاهکار اوست. کتابفروش حرف نادرستی نزده بود. پیش نیامده بود که در چنین شرایطی دخالت کنم اما حس کردم که لازم است... و وقتی از ایشان پرسیدم که آخرین کتابی که خوانده و از آن لذت برده چه کتابی بوده است به درستی حس خودم پی بردم: مَثَل کسی که بعد از خواندن سینوهه بخواهد سه‌گانه نیویورک را به دست بگیرد به چه مانَد؟! تقریباً شبیه خوردن گردو با پوست سبز بعد از درآمدن اولین دندان شیری است!

«صد سال تنهایی» شاهکار است، «گفتگو در کاتدرال» معرکه است، «بوف کور» عمیق است، «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» عالی است، «خشم و هیاهو»  و... نیز به همچنین؛ اما هیچکدام از این کتابها برای کسانی که در گامهای ابتدایی مطالعه هستند گزینه‌ی مناسبی نیستند. من عاشق یوسا و اکو و سلین و بُل و ... هستم اما جرئت نمی‌کنم حتی آثار هاینریش بُل را به هر کسی توصیه کنم. روحِ مارکز شاد باد! حس می‌کنم خودش هم راضی نیست که چنین سهمی در گُرخاندن ایرانیان از مطالعه رمان داشته باشد! به او و بزرگانی چون او رحم کنیم!

اما گزینه مناسب برای این گروه چه گزینه‌ایست؟ طبعاً رمان‌هایی که در عین سادگی خواننده را به داخل داستان بکشاند و با خود همراه کند... طرح پیچیده‌ای نداشته باشد... زمان خطی باشد و... تقریباً اکثر رمان‌های کلاسیک واجد چنین شرایطی هستند. سعی می‌کنم در ادامه مطلب با توجه به تجربه خودم تعدادی از آنها را به همراه چند توصیه کوتاه بیاورم. شما هم از تجربه خودتان بگویید و با توصیه‌های خوبتان این لیست را تکمیل کنید.

.................................................................

پ ن 1: پیش از این هم در این پست در مورد گروه‌بندی رمان‌ها نوشته‌ام.

 

ادامه مطلب ...

ظهورِ داعشِ نرم و مزایای شرایطِ سخت!

در اواخر سال گذشته بابت یک پروژه‌ی کاری، تیم‌هایی از سازمان ما به چین رفتند. وقتی نوبت به ما رسید آسمان تپید و آب سربالا رفت و چینی‌ها آمدند ایران! جوری هم آمدند که قوبیلای‌خان نیامده بود... بلیط برگشتشان 30 اسفند بود و لاجرم تا آخر روز 29 اسفند، از اول صبح تا تنگ غروب مشغول بررسی طرح‌ها و غیره و ذلک بودیم... و نتوانستم آن‌گونه که شایسته و بایسته یک مرد ایرانی است در امور خانه‌تکانی فعالیت نمایم و از این بابت حسرت می‌خورم.

گروه جدید چینی‌ها روز 14 فروردین به ایران آمده‌اند و این روزها، در بر همان پاشنه می‌چرخد و به قول کارشناسان هواشناسی وضعیت تا چند ماه دیگر پایدار است.

........

در اواخر سال گذشته مترو و اتوبوس‌رانی (اتوبوس‌رانی مربوط به ایستگاه مترویی که در آن پیاده می‌شوم) دست به دست هم دادند و کاری کردند تا بالاخره بعد از 5 سال قید با مترو سر کار رفتن را بزنم. بعد از وارد مدار شدن ایستگاه گرمدره، وقتی ما از مترو خارج می‌شویم، دو دقیقه از حرکت اتوبوس گذشته است و ما باید 15 دقیقه در اتوبوس بعدی بنشینیم تا حرکت کند و وقتی از ایستگاه خارج می‌شویم مسافران بعدی از راه می‌رسند و البته به ما نمی‌رسند!! طبیعی است تلاش‌های ما جهت انطباق زمان حرکت اتوبوس با زمان رسیدن مترو به ایستگاه به جایی نرسید...

.......

در سال‌های گذشته بیش از نود درصد کتابخوانی من در مترو انجام می‌شد و عمده‌ی مطالب وبلاگ را در زمان‌های فراغت کاری، در محل کار می‌نوشتم. وضعیت من (در امور کتابخوانی و وبلاگی) با توجه به بندهای فوق بی‌شباهت به مناطقی که داعش در آن حضور یافته نیست!

نرم‌نرمک همه‌چیز به هوا رفته است. اما آیا طومار کتابخوانی و وبلاگ‌نویسی من با این شرایط سخت!! در هم پیچیده خواهد شد؟ چه باید کرد؟ آیا می‌توانم از تجربه‌ی سفر اخیرم به اصفهان و اتفاقی که در بازدید از آتشگاه اصفهان افتاد بهره ببرم!؟ در ادامه‌ی مطلب به این تجربه خواهم پرداخت.

 

  

ادامه مطلب ...

کتابفروش خیابان ادوارد براون – محسن پوررمضانی

همان‌طور که از عنوان کتاب برمی‌آید، راوی مرد جوانی است که مغازه‌ای را در خیابان ادوارد براون اجاره و به امر کتابفروشی مشغول شده است. خود این تصمیم از چند زاویه، طنز است! به خصوص که راوی حتا به فکر تهیه یک دستگاه کپی هم نیست تا لااقل هزینه‌های جاری‌اش را دربیاورد!! به‌هرحال ایشان اقدام به این حرکت فرهنگی می‌کند و کتابِ حاضر برگرفته از تجربیات اوست که در 12 داستان مجزا (و البته مرتبط با یکدیگر و پیوسته) و به زبان طنز روایت شده است.

راوی همه مقدمات را در مغازه آماده کرده است و حالا در انتظار مشتری است اما :

عابرها از جلوِ مغازه رد می‌شوند. حتا نگاهی هم به کتاب‌های توی ویترین نمی‌کنند. حق با فروید است، «انسان وقتی به چیزی واکنش نشان می‌دهد که یکی از حس‌های پنج‌گانه‌اش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچ‌کدام از این حس‌ها را تحریک نمی‌کند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کرده‌ام.

پس از این رهیافتِ روانشناختی، اقدام به تحریک حواس مختلف (بینایی، شنوایی و...) مشتریان بالقوه می‌کند که هرکدام تجربیات جالبی است... هم برای مایِ خواننده و هم برای خودِ راوی که کم‌کم مجرب! می‌شود:

از پشت شیشه‌ی خیس ویترین به آدم‌ها نگاه می‌کنم. تجربه‌ام نشان داده روزهای بارانی مردم کمتر کتاب می‌خرند، درست مثل روزهای آفتابی.

"ادوارد براون" هم که حتماً می‌دانید کیست و خیابانش کجاست؟ خیابانی به موازات خیابان انقلاب در حد فاصل خیابان‌های 16 آذر و خیابان کارگر شمالی... کمی پایین‌تر از درب 16 آذرِ دانشگاهِ تهران... و از آن‌طرف هم روبروی فرصتِ شیرازی... یعنی اولین خیابان فرعیِ سمتِ راست در کارگرِ شمالی از سمت میدان انقلاب! چند سال محل گذرِ من بود و باید اعتراف کنم که من اصلاً مغازه‌ای در آنجا ندیدم! البته تقریباً مطمئنم آن زمان مغازه‌ای در این خیابان نبود ولی هنگام‌ِ خواندن کتاب، در ذهنم، به انتخاب خودم مغازه را در قسمتی از خیابان تصویر کردم. لذا با نظر راوی در مورد تغییر کاربری موافقم:

زندگی‌نامه‌اش را توی ویکی‌پدیا می‌خوانم. ادوارد قهوه‌ای بیشتر می‌توانست اسم یک قاتل زنجیره‌ای باشد که کنار جنازه‌ی قربانی‌ها نشانه‌ای قهوه‌ای از خودش به جا می‌گذاشته تا یک محقق ایران‌شناس. توی یکی از عکس‌هایش کلاه‌نمدی سرش گذاشته و یک قلیان بزرگ هم دستش گرفته، نشانه‌ی ازلی ابدی یک ایرانی اصیل. شاید بهتر بود من هم به جای کتابفروشی قلیان‌سرا می‌زدم.

*****

مصائب یک کتابفروش حتا اگر به زبان طنز بیان شود غمناک است، چرا که به فرهنگ کتاب‌نخوانی ما اشاره دارد. هنگام خواندن کتاب گاهی لبخند می‌زنیم و گاهی زهرخند... کتاب خوبی بود اما به نظرم و با توجه به سلیقه شخصی خودم، اگر آن مواردی که به فضای سورئال نزدیک شده بود کمتر بود یا حتا نبود، بهتر بود؛ اما وقتی یک کتابفروش چنین تنها باشد، البته که خروج از فضای رئال اجتناب‌ناپذیر است.

...............

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر چشمه، چاپ اول1394، تیراژ 1000نسخه، 151 صفحه

پ ن 2: این هم آدرس وبلاگ نویسنده کتاب که داستان محصول تجربیات عملی او در زمینه کتابفروشی هم هست: چوب الف

پ ن 3: نمره کتاب از نگاه من 3 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.3 از 5)