در شرایط فعلی، وبلاگنویس اگر وبلاگنویسیاش را مثل سابق بتواند ادامه دهد یا کرگدن است، یا احساس ندارد و تغییرات را حس نمیکند، یا گوشی هوشمند ندارد، یا کاردرست است، یا به یک حس خودبسندگی و حقیقتیافتگی خاصی رسیده است، یا به درجاتی از عرفان دست یافته است که علماء اصطلاحن به آن میگویند دنیا به تخم، یا چند حالت دیگر. مطمئنم غیر از این نیست!
صاحب این وبلاگ البته بویی از عرفان نبرده است! در واقع برنامه ده روز گذشته را اگر روی کاغذ بیاورم شما هم تصدیق خواهید کرد که واقعن شرایط تغییر کرده است.
ده روز قبل، هیئتی از آلمان آمده بود. خیلی خوشحال بودند که اولین گروهی هستند که خودشان را به من رساندهاند. حرفشان این بود که میخواهند مثل سابق (یعنی شرایط قبل از قبل) در وبلاگستان حضور داشته باشند... که میخواهند ما بخشی از بازار رمانمان که در سالهای اخیر دربست در اختیار رمانهای چینی و روسی بوده است به آنها بدهیم. نمیدانم ظریف در مذاکرات چه به خورد اینها داده است که فکر میکنند ما بیست و چهار ساعته داریم رمان چینی میخوانیم. سرآخر هم موقع خداحافظی یک کارتپستال از خانه هاینریشبل به من دادند که پشتش را پیتر اشتام امضاء کرده بود و جمله کوتاهی به آلمانی نوشته بود که بیشتر به فحش شبیه بود (1) یعنی: تو مشتری خوب مایی، یا یک چیزی توی این مایهها.
چند روز بعد یک خانم جالب توجه آمد به نام موگرینا فدریکولینی یا چیزی شبیه به این. خیلی اصرار داشت که ما بهطور کلی روی خوشی به رمانهای اروپایی "اصل" نشان بدهیم. ظاهرن رمانهایی از کوندرا و چند نویسنده دیگر را کارشناسان اروپایی از بازار ما خریدهاند و رفتهاند به زبانهای اصلی برگرداندهاند و نظر کارشناسی دادهاند که این رمانها "چینی" هستند! اینجا بود که فهمیدم منشاء نظرات هیئت آلمانی، کار ظریف نبوده بلکه کار ضخیمهای وطنی بوده است، ولی به روی خودم نیاوردم و کلی در باب اینکه با خروجشان از ایران موجب بروز چه جنایات ادبیای شدهاند، سخن گفتم. طفلکی موگرینا آب شده بود. البته خیلی هم طفلکی نبود، چون به بهانه تجدید وضو از جلسه رفت بیرون و من دیدم چیزی را کف دست آبدارچی وبلاگ گذاشت. وقتی رفتند، آبدارچی را احضار کردم و به طرق معمولی که خودتان میدانید به حرفش آوردم و آن چیز را گرفتم. خوشم آمد. زرنگ خانوم مدام میگفت نماینده کل اروپاست ولی لیستی به آبدارچی ما داده بود از نویسندگان ایتالیایی!
آخر هفته قبل، هیئتی از فرانسه آمده بود که رئیسشان یک آقایی بود به نام فابین لورا ، یا چیزی شبیه به این... اسمش خیلی آشنا بود. سریع رفتم توی به قول آنها فضای مجازی (یا به قول ما فضای مزاجی) و جستجو کردم. گفتم آهان شما همان خانم آوازخوانی(2) نیستید که دوستپسرتان شما را رها کرد و شما لکنت گرفتید و کارتان به آسایشگاه روانی کشید و عاقبت پس از ده سال مردم در یک تالار جمع شدند و شما جلوی جمعیت زبانتان باز شد و خواندید!؟ خندید و گفت: تو چهقدر طنازی! نه من ایشان نیستم... ولی خداییش اینها رو از کجاتون درمیآورید!؟ ما آمادهایم قرارداد ببندیم و امتیاز ترجمه و نشر این داستانهای سورئال فضای مزاجی شما را یکجا بخریم. من کمی روی خوش نشان دادم و او هم زود پسرخاله شد... ظاهرن مطالب اخیر وبلاگ را دیده بود... چون آندره ژید آندره ژید گویان خودش را هی میچسباند به ما... البته میخواست بچسباند که من احساس خطر کردم و خودم را رهانیدم. شما هم اگر کسی پرسید، بگویید رهانید!
البته همانطور که همه میدانیم یک عده دلواپس و کاسب تحریم و صهیونیست هستند که این فضای شیرین و شرایط و افقهای پیش روی ما را نمیپسندند و به انحاء مختلف میخواهند کارشکنی کنند. من متوجه این مارموزبازیها هستم. همینجا به اون سارق صهیونیستی که صبح روز جمعه، ماشین بنده را به همراه مدارک و لوازم موجود در آن سرقت نمود عرض مینمایم: با این کارها نمیتوانی شیرینیهای پساتحریمی را در کام من تلخ نمایی و جلوی کتابخوانی مرا بگیری. الهی بمیری عوضی!!
پ ن 1: du bist ein guter kunde
پ ن 2: فابیا لارن
پ ن 3: این مطلب را در داستان-خاطرهها دستهبندی کردم چون روزی این وقایع خاطره خواهند شد!
مدیریت محترم وبلاگ
جناب آقای میله بدون پرچم
با سلام
ضمن عرض تبریک به مناسبت حلول ماه مبارک، به منظور تکریم این ماه و رعایت حال روزه داران خواهشمند است دستور فرمائید کلیه بازدیدکنندگان محترم وبلاگ نسبت به رعایت موارد ذیل همکاری لازم را به عمل آورند:
1- دوستانی که به هر دلیلی نمیتوانند روزه بگیرند از روزهخواری و کشیدن سیگار در زمان بازدید آنلاین جداٌ خودداری نمایند.
2- از گرم کردن غذا در طول روز و در هنگام باز بودن صفحات وب جداً بپرهیزند.
بدیهی است که عملکرد قاطع شما همچون گذشته موجب شادی قلوب مومنین و مومنات خواهد بود.
النصر بالرعب و من الله توفیق
عقیدتی سیاسی وبلاگستان
......................................
رونوشت: جمعی از دلواپسان مقیم فضای مجازی جهت آمادگی ایجاد زلزله
1- مدتی است مشغول تکمیل برچسبها برای پستهای قدیمی هستم. بلاگاسکای این امکان را حدودن یکسال است که برقرار کرده و طبعن مطالب قدیمی که در زمان خودشان با تیمم منعقد شدهاند نیاز به برچسبزنی دارد. کار سخت و خوبی است! کاش وقت داشتم برخی مطالب را ویرایش اساسی کنم... واقعن چه خوانندگان نازنین و صبوری داشته است این وبلاگ.
2- خواندن مطالب قدیمی این استعداد را دارد که آدم را دچار غم دورماندگی کند. اما خاطرهها کارکرد خاص دیگری هم دارند: مقاومت در برابر گذر زمان!
3- گاهی با چه ذوق و شوقی طرح جلدی را انتخاب میکردم و... اما حالا که به سراغ آن صفحات میرویم نه از تاک نشان است و نه از تاکنشان. زینپس به همان سبکی که در مطلب مربوط به رمان "حیاط خلوت" عمل کردم، عکس خواهم گذاشت و طرح جلدهای انتخابی میروند به ادامه مطلب.
4- کو کریمی که ز بزم طربش غمزدهای / جرعهای درکشد و دفع خماری بکند. واقعن برای من که این استراحت کوتاه، بیشتر خماری به بار آورد!
5- چهقدر بده که آدم از کارش متنفر بشه! اونم وقتی منهای خواب، دو سوم وقتت رو توی اون هوا نفس میکشی...
6- کتابهایی که توی این مدت استراحت خواندهام و به زودی در موردش خواهم نوشت اینها هستند: بهار63 (پورمحسن)، سرزمینهای گرگ و میش (کوتزی)، جاسوسی که از سردسیر آمد (لوکاره)، سکهسازان (ژید) و خانواده پاسکوآل دوآرته (سلا).
7- میخواستم تا زمان برگشتن دوستان بلاگفایی صبر کنم ولی ظاهرن خبری نیست... امیدوارم هرچه زودتر مشکلات برطرف بشود... همینجوری هم فضا به قدری که دچار سرماخوردگی بشویم سرد بود!
قرارمون برای قولنامه اجاره خانه جدید در بنگاه امید برای ساعت 5 عصر است. سر ساعت مقرر در بنگاه نشسته ایم و در انتظار آمدن صاحبخانه هستیم. به این فکر می کنم که چگونه ایشان را متقاعد کنم تا کمی تخفیف بدهد و من پول کمتری بپردازم. آقای مدیر بنگاه, شغل خانم صاحبخانه را استاد دانشگاه ذکر کرده است و این قضیه مرا امیدوار کرده است. شوهرخواهرم که همراه من آمده است مشغول صحبت با آقایان املاکی است و مطابق معمول , مشغول تحلیل شرایط اقتصادی سیاسی جامعه هستند...اما من در حال بالا پایین کردن سناریوهای روبرو شدن با خانم استاد هستم...
- بزرگترین مشکل من برای اسباب کشی جابجایی کتابهامه...
- چه جالب! مگه چه قدر کتاب دارید؟
- خیلی زیاد...شاید بیشتر از هزار جلد
- چه عالی! من همیشه آرزو داشتم مستاجرم اهل مطالعه باشه! در چه زمینه ای مطالعه می کنید؟
- الان بیشتر رمان می خوانم
در مورد اهمیت رمان حرف می زنیم و بعد در مورد رمان های مشترکی که خوانده ایم ... صحبت به سلین و سفر به انتهای شب می رسد و بعد در اثر اصرار همراهان به مسائل بی اهمیت مالی می رسیم
- آخه من در مورد مبلغ اجاره با چنین مستاجر اهل مطالعه ای چی بگم؟...
- اختیار دارید استاد...باعث مباهات منه که چنین صاحبخانه بافرهنگی داشته باشم...
- والللا روم نمیشه...پنجاه درصد تخفیف خوبه؟
- استاد من راضی به ضرر شما نیستم...
مدیر بنگاه مرا صدا می زند و خبر از حضور مالک تا دقایقی دیگر را می دهد. ساعت پنج و نیم است... صحبت حاضرین به مشکلات جوانان و ازدواج رسیده است و من همچنان مشغول کار خودم هستم...
- کاش مستاجر قبلی برای اینترنت پر سرعت اقدام کرده باشند
- واللا مستاجر قبلی قبض تلفن رو نداده , قطعش کردند...چه استفاده ای از اینترنت می کنید؟
- من... یه خورده وبلاگ نویسی می کنم
- چه عالی! من هم اهل وبلاگ نویسی و چرخیدن در فضای مجازی هستم...شما در چه زمینه ای می نویسید؟
- من بیشتر در مورد کتابهایی که می خوانم می نویسم
- چی می خونید؟
- من الان بیشتر رمان می خوانم
- اتفاقاً من هم یک دوست مجازی دارم که در همین زمینه وبلاگ خوبی!! دارد...
- چه خوب... اسم وبلاگشون چیه؟
- میله بدون پرچم
اشک در چشمانم حلقه می زند و خودم را معرفی می کنم... فضا عاطفی می شود. ایشون هم خودش را معرفی می کند و هر دو مانده ایم که چه عکس العملی داشته باشیم...مثل جلیلی و اشتون سیخ جلوی هم بایستیم و به یکدیگر لبخند بزنیم یا این که نه ...
درست در زمانی که من دارم اصرار می کنم که امکان ندارد مجانی توی خانه شما بنشینم آقای املاکی خودش را می اندازد وسط سناریو...
- شما چشمانتون مشکل خاصی دارد؟
اشک های دور چشمم را پاک می کنم و نگاهی به ساعت می اندازم... یک ربع به شش مانده است و مالک هنوز نیامده است...صحبت حاضرین به جام ملتهای اروپا رسیده است اما من کماکان به کار خودم مشغولم...
- ببخشید تحصیلات شما چیه؟
- من لیسانسم ... و فوق رو ...خوندم
- وا!! چه جالب...چرا همچین تغییر رشته ای دادین؟
در خصوص علل و دلایل این زیگزاگ تحصیلی صحبت می کنم و کم کم بحث به جاهای تخصصی می کشد و من بالای منبر می روم و در باب آرای پساساختارگرایان و رابطه آن آرا با لزوم تخفیف در میزان اجاره بهای مسکن صحبت می کنم که مجدداً آقای بنگاهی مرا خطاب قرار می دهد و از حضور قریب الوقوع مالک خبر می دهد!! ساعت شش است ...
- ببخشید آقای ... نام فامیلی شما پسوندی هم دارد؟
- بله...چطور مگه؟...پسوند ما...
- ببینم شما با آقای ... نسبتی دارید؟
- !!!... ایشون پدر مرحومم بودند...می شناسید ایشون رو؟
- عجب تصادفی...خدای من...
- !!!
- پدر من از افسرانی بودند که بعد از کودتای 28 مرداد تحت تعقیب قرار گرفت... وقتی که محل اختفای او لو می رود از آن خانه خارج می شود و در تعقیب و گریزی که با نیروهای شهربانی داشتند وارد یک کوچه بن بست می شوند و درحالی که دیگر امیدی به نجات نداشتند پدر شما سر می رسد و او را در خانه خود مخفی می کند و ...
- !!! (من در کف عملیات متهورانه ای هستم که خانم استاد از پدرم نقل می کند) ...پدرم چیزی از این قضیه تعریف نکرده بود
- این هم از بزرگواری ایشان بوده است... پدرم وصیت کرده بود که هر طور شده ایشان را پیدا کنیم و زحماتش را جبران کنیم...ما خیلی جستجو کردیم اما خانواده شما از آن محل نقل مکان کرده بود و کسی از محل شما خبر نداشت...
خلاصه این که در حال تعارفات معمول و مقاومت جانانه!! در مقابل درخواست انتقال سند خانه به نام خودم هستم که خرمگس معرکه نگاهم را متوجه جلوی بنگاه می کند...
یک تویوتا کرولای 2011 جلوی بنگاه پارک می کند و خانم مالک از آن پیاده می شود....ساعت شش و ربع است... مراسم قولنامه کنان با سرعت انجام می شود و تمام کوشش های من و همراهم برای رساندن ایشان به نقطه ای که حاضر به دادن اندکی تخفیف شوند به در بسته می خورد. ایشان نه به نخ دادن های فرهنگی توجه می کنند و نه به تلاش های مذبوحانه همراهم...شانس می آوریم که مبلغ اجاره را بالاتر نمی برد و من به سرعت چک های اجاره را امضا می کنم و هنگام خروج مراقب هستم تا پایم را روی روغن های ریخته شده در کف دفتر املاک نگذارم!
.............................
* احلام الیقظه (رویاهای بیداری) :عنوان درسی بود در کتاب عربی دوران دبیرستان... همان حکایت مرد روغن فروشی که در رویایش کوزه روغن خود را می فروشد و با پولش گوسفندی می خرد و ... یک گوسفند را تبدیل به گله گوسفند می کند و نهایتاً هنگام هی کردن گوسفندانش با چوبدستی اش , کوزه روغن خود را می شکند و ...
...
پ ن 1: زمان وقوع همانطور که مشخص است مربوط به دوران جام ملت های اروپاست و هیچ ارتباطی هم با الان ندارد و با یه من سریش هم به جنبش عدم تعهد نمی چسبد!
پ ن 2: چند روزی مسافرتم...این یکی به اون قضیه با تف هم می چسبد!
پ ن 3: نیاز به توضیح نیست که مالک استاد دانشگاه نبود...ببخشید توضیح واضحات می دم!
اگر به روزهایی که می گذرانیم نگاه کنیم می بینیم که فقط در تعداد کمی از روزها اتفاقات خاص تاثیرگذار رخ می دهد و این شانس را به ما می دهد که لااقل در این روزها از تکرار و روزمرگی خلاص شویم.
البته اگر ذهنی قوی و حافظه ای کولاک می داشتیم هر روز می توانست سالگرد یک خاطره باشد ، سالگرد یک خاطره قشنگ ، مثل خاطره خوردن کشک بادمجان سر سفره پدر و مادر ، خاطره نشستن با لبخند روی نیمکت کلاس در کنار دوست ، خاطره سلام گفتن به دوست پلاستیکی دوران کودکی وقتی همزمان چشمهای خود را می مالیم و کاروان های فرومانده خواب را رم می دهیم ، خاطره اولین بار سوار دوچرخه شدن ، خاطره اولین آمپولی که به باسنمان فرو رفت و فهمیدیم که زندگی را باید شل بگیریم تا دردمان کمتر شود ، خاطره قهر و آشتی های فراوان کودکی و شاید بزرگسالی (چه اشکالی داره؟! تا نیست غیبتی نبود لذت حضور) ، خاطره خواندن فلان کتاب مهم ، خاطره اولین نگاه ، خاطره دومین نگاه ، سومین نگاه و الی آخر! و هزاران خاطره دیگر که اگر روزشان را به یاد داشتیم هر روزمان سالگرد یک خاطره خوب بود...
اما به هر حال اینگونه نیست، و چه بد که این گونه نیست ... باید به همین سالگردهایی که ثبت و ضبط شده است قناعت کنیم. برخی سالگردها را نباید ساده برگزار کرد، از کنارش نباید به سادگی عبور کرد ، و برخی سالگردها نقطه ای هستند که باید رو به یک طرف (آینده یا گذشته و یا هردو) ایستاد و نگاه کرد و البته می توان طوری هم ژست گرفت که انگار فکر عمیقی پشت چشم آدم نهفته است!
سالگرد وبلاگ می تواند این گونه باشد، دوست ندارم همینجوری مثل کرگدن برم جلو و روزی اگر زنده باشم بنویسم بیست سال گذشت!، بدون این که متوجه چگونه گذشتنش باشم. منظورم لزوماً فقط هدف و برنامه نیست بلکه فکر کردن به این که چه کار دارم می کنم؟ این کاری که دارم می کنم با چه کیفیتی انجام می دهم؟ برای بهبودش چه کارهایی باید بکنم؟ چه کارهایی نباید بکنم؟ و از این قبیل سوالات...
حالا بهترین فرصت برای این کار است و انتظار دارم که دوستان خوبم با نظرات و انتقادات و پیشنهاداتشان من را یاری کنند. وقت هم زیاد است چون می خواهم مدتی را به این قضیه فکر کنم و ضمناً استراحتی و رسیدن به امور معطل مانده زندگی و... پس وقت زیادی برای دادن نظرات خود دارید ... مثلاً چند هفته...
.........................
پ ن1: دست نوشته این پست از تلخ ترین نوشته هایم بود!! شاید باورتان نشود...روزهای سختی را پشت سر گذاشتم... دیروز با دوست عزیزی صحبتی داشتم (البته اصلاً در مورد وبلاگ و این قضایا چندان صحبتی نشد) اما از این رو به آن رو شدم و مشتاق به ادامه ... نمی دانم فهمید چه تاثیری گذاشت یا خواهد فهمید، به هر حال ازش ممنونم.
پ ن 2: این قضیه با خواندن پوست انداختن همزمان شد که رمانی است واقعاً پوست نواز!! فکر کنم خواندنش به تنهایی چند هفته طول می کشد.
پ ن 3: لینک سالگرد قبلی اینجا
پ ن 4: آمار سالی که گذشت: 99 پست که 47 تای آن مربوط به کتاب بود( 36 کتاب خوانده شد) ، 10 داستان صوتی و 42 پست مربوط به نوشته های پراکنده و داستان-خاطرات و شعر