میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آلیس یودیت هرمان


این کتاب چه رمان باشد چه نباشد مجموعه ایست شامل پنج داستان که یک شخصیت محوری به نام آلیس دارد و در هر پنج داستان "مرگ" مضمون اصلی است. در مورد رمان بودن یا نبودنش من نظر خود نویسنده را می پسندم که معتقد است این کتاب مجموعه داستان است!

می توان برای معرفی این کتاب در مورد مرگ و انتظار آمدن و نیامدنش و غافل و ناغافل آمدنش نوشت، می توان در مورد نسل های جدید آلمان و تاثیرگذاری نوع جهان بینی و اعتقاداتشان در زندگی و ردیابی آن در این داستانها نوشت و یا می توان به طنز به شباهت های ایران و آلمان از زاویه مرگ مردها نوشت (چون در هر پنج داستان کسی که می میرد یا مرده است یک مرد است) و نتیجه گرفت که زن مظهر زندگی است و مرد نمادی از مردگی!(کلمات فارسی چه قرابتی دارند!)...

می توان در معرفی کتاب از نثر خاص نویسنده در حذف افعال و کلمات زائد و غیر زائد نوشت و از سردی و خاکستری بودن فضای داستانها و ارتباط آن با تم داستان ها که مرگ است نوشت و البته امکانات دیگری که جلوی روی ماست... راهی که من انتخاب می کنم از زاویه حضور حشرات و بالاخص عنکبوت در داستانهاست! قبل از ورود به حشرات مختصری از هر داستان که به نام یک مرد نام گذاری شده است می آورم:

میشا دوست پسر سابق آلیس است که به علت سرطان در بیمارستانی در شهری کوچک بستری شده و در حال احتضار است. همسرش مایا که از نگهداری همزمان کودک خردسالش و رفت و آمد به بیمارستان مستاصل شده است با آلیس تماس می گیرد و از او می خواهد که برای آخرین دیدار با میشا و کمک به مایا در نگهداری بچه بیاید. آلیس می آید و...

کنراد پیرمرد هفتاد ساله ایست که با همسرش لوته در ویلایشان کنار دریاچه ای در ایتالیا زندگی می کنند و از آلیس دعوت کرده اند که به همراه دوستانش به آنجا بروند. مسافران از راه می رسند اما کنراد که تب کرده است به بیمارستان می رود و...

ریشارد و همسرش مارگارت از دوستان آلیس هستند. ریشارد در حال احتضار است و با همسرش در مورد روز تدفین و نحوه مراسم برنامه ریزی دقیقی کرده اند. آلیس به دیدن آنها می رود و...

مالته عموی آلیس است که یک ماه قبل از به دنیا آمدن آلیس در چهل سال قبل و در سن بیست و سه سالگی خودکشی کرده است و حالا آلیس با فریدریش معشوق عموی همجنسگرای خود قرار ملاقات گذاشته است و به دیدار او می رود...

رایموند همسر آلیس که به تازگی از دنیا رفته است(یک سال بعد از مرگ ریشارد) و آلیس مشغول جمع کردن وسایل اوست و این عمل به نوعی حفاری در خاطرات مشترک منجر می شود و این کندوکاو به کشف جدیدی منجر نمی شود جز این واقعیت که رایموند مرده است و...

***

یودیت هرمان از نویسندگان نسل جدید ادبیات آلمان است که از آثارش مجموعه "این سوی رودخانه اُدر" و "آلیس" و "خانه تابستانی بعدا" و چند داستان کوتاه دیگر به فارسی ترجمه شده است. این کتاب را آقای محمود حسینی زاد ترجمه و نشر افق آن را منتشر کرده است.

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر افق (با همان سیستم گرفتن امتیاز از ناشر اصلی و کپی رایت), مترجم محمود حسینی زاد, چاپ چهارم, 171 صفحه, تیراژ 2500نسخه, 7000تومان

پ ن 2: همه مشغول جام جهانی هستند... فوتبال جنگ است، دفاع ِمقدس نیست!!


 

ادامه مطلب ...

بوف کور (4) صادق هدایت

 

المتفرقات!

نوشتن در مورد این کتاب عجیب و کبیر و در عین حال کوتاه می تواند تمامی نداشته باشد, به شرط این که چیزی در چنته باشد... به صورت پراکنده یک سری چیزها را اینجا می نویسم که می تواند به قول یکی از دوستان ایستگاه هایی برای تفکر باشد. شاید بعدها اگر چاپ پدر و مادر داری از این کتاب را به دست آوردم و دوباره خواندم بیایم اینجا و به خودم بخندم! شما جدی نگیرید!... خندیدن را!!

1-     گل نیلوفر که از قضا چند روز قبل با موبایلم چند تا عکس خوشگل از یک نمونه اش انداختم, در جهان باستان و در میان مناطق مختلف نماد خیلی چیزهاست که همه به تفسیر داستان کمک می کنند! مثلن نماد زایش و نوزایی , حکمت و کمال و... اما تعبیری که من دوست داشتم آن است که این گل نمادی از جمع عقل و احساس است. در نقاشی ها , زن اثیری این گل را به سمت پیرمرد قوزی گرفته است و پیرمرد انگشت به دندان دارد... انگشت به دندان گزیدن هم که کنایه از حیرت است...شاید حیرت از امکان جمع میان شور و شعور.

2-     راوی پس از توصیف فیزیکی زن اثیری نهایتن می گوید لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. این سستی و موقتی بودن را در کنار شادی غم انگیزش و غیر دنیایی بودن او قرار می دهم.

3-     راوی در تقابل با زن اثیری احساس عاشقی را دارد که در اولین دیدار معشوقش, حس می کند که از قبل همدیگر را می شناخته اند. یاد خاطره ای از دوستی افتادم که اتفاقن لقب فیلسوف را به او داده بودم... یک بار به یکی از تنها معشوقه های طول زندگیش می گوید گویی ما از قبل همدیگر را می شناخته ایم و... آن زن هم که اثیری نبود و واقعی بود چنان با لگد می زند زیر تخمان رفیق ما که هنوز هم بعد از گذشت مدتها طعم گس و تلخ کونه خیار را ته گلویش حس می کند!

4-     در زمان لحظه باشکوه و تجلی گونه چه چیز موجب قطع رابطه و خروج از آن حالت روحی خاص می شود؟ خنده خشک پیرمرد. این خنده خشک که مو را بر تن راست می نماید...

5-     قبول دارم و شهادت می دهم که نشستن زیر آن درخت سرو موجب آرامش می شود.

6-     قصابی که با لذت دو گوسفند را در شبانه روز مصرف می کند و در نگاه از روبرو (دریچه) اعمالش سنجیده به نظر می رسد ؛ وقتی از بالا به آن نگاه می شود حرکاتش مضحک به نظر می رسد.

7-     بساط پیرمرد خنزر پنزری با آن اشیاء خاصی که در آن است هیچگاه فراموش نخواهم کرد! وقتی هر روز چیزی را می بینیم قاعدتن فراموشش نمی کنیم!!

8-     پدر یا عموی راوی از آزمایش مواجهه با مرگ (مار ناگ) با موهای سپید و خنده های خشک و کمی اختلال حواس بیرون می اید و در انتهای داستان راوی در هماغوشی با لکاته چنین آزمایشی را سپری می کند.

9-     برخی مفسران با قرینه قرار دادن چند داستان دیگر نویسنده و اتکای صرف به برخی وجوه این داستان نتایج غریبی گرفته اند که بعضن جالب است اما... مثلن مفسری را دیدم که لکاته را نمادی از ایرانیان اصیل گرفته بود که بعد از حمله اعراب تن به احکام دین جدید نمی دهد و البته دلایلی را ذکر می کنند. گاهی برخی اصطلاحات مهجور می شوند و در گذر زمان معنای آن فراموش می شود و جا را برای تفسیرهای این چنینی باز می کند. جهت جلوگیری از این اتفاق نامیمون! توضیح می دهم "بی نماز بودن" به معنای مخالفت با نماز نیست بلکه به معنای پریود بودن است. لکاته با بهانه پریود بودن به راوی نزدیک نمی شود.

10- گاهی آدم ها (گاهی که نه, اغلب) در مراودات خود با همه جور آدمی خوش و بش می کنند و رابطه برقرار می کنند...با هم کنار می آیند...تملق می گویند... به آغوش هر کس و ناکسی می روند الا خود خودشان... ما آدمها کمتر از همه با خودمان در تماس هستیم.

11- تنها خواب راحت راوی (آرامش – در فاز دوم) در شبی است که لکاته از بستر می گریزد و او در بستر گرمش می خوابد.

12- ما نتیجه تجربیات موروثی نسل های گذشته هستیم.

13- برخی عقاید ساخته و پرداخته فرمانروایان زمینی است که برای چاپیدن رعایای خودشان تصویر نموده اند و راوی با دور ریختن عقایدی که به او تلقین شده است احساس آرامش مخصوصی می کند.

14- نقاش روی قلمدان اذعان می کند که نقاشی ها را خود بخودی می کشد و گویی دستش در اختیار خودش نیست و در فاز دوم داستان که نقش روی قلمدان را می بیند ,می گوید شاید همین نقاشی مرا وادار به نوشتن می کند...

15- در تکمیل بند 10 , نسبت روح و جسم را اگر بخواهیم در آدمهای متفاوت مقایسه بکنیم در رجاله ها این جسم است که قوی تر است و روح (سایه) محو است , اما راوی در انتهای مسیری که شاید اسمش را بتوان گذاشت "تماس با خود" یا خود شناسی یا یکی شدن با زن درون یا روبرویی با مرگ (بخش عمده شناخت از تقابل با مرگ حاصل می شود) و یا... به حالت عکس این نسبت می رسد. جایی در مقابل آینه می گوید عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم یا در صفحات بعد سایه اش پررنگ تر می شود و حتا اشاره می کند که سایه ام حقیقی تر از وجودم شده بود. گویا در سرحد دو دنیا کمی به سمت آن طرف چرخیده است. گویی با نزدیک شدن به مرگ (نه لزومن نزدیک شدن مرگ با ما) از تن کاسته می شود و به روح افزوده می شود.

16- وقتی راوی به کنار بستر لکاته می رود و می بنید هنوز گرم است با خودش می اندیشد که شاید اگر این حرارت را مدتی تنفس کند دوباره زنده شود (این را در قسمت حالت راوی و وقوعش در برزخ دو دنیا باید اشاره می کردم) این را در کنار آن قسمتی قرار بدهیم که اثیری در بستر است و و راوی می خواهد با حرارت خودش او را زنده کند که تلاش نافرجامی است.

17- آهان! یک جمله نصفه در پست های قبل داشتم! آنجایی که زندگی و مرگ در هم آمیخته می شوند... بله ادامه اش این بود: میل های سرکوب شده رها می شوند و یقه آدم را می گیرند. در جای دیگر به شکل دیگی همین را تکرار می کند (تکرار یکی از مولفه های فرمال این داستان است): در لحظات قبل از تسلیم به نیستی شدن تمام یادبودهای گذشته و گمشده و ترس های فراموش شده جان می گیرد. از زاویه ای حاصل این جان گرفتن می شود این داستان.

18- این زنبورهای طلایی که زمان شروع تجزیه بدن ظاهر می شوند , در انتهای داستان دور راوی می چرخند.

19- نتیجه خروج از یکی شدن با لکاته فقط فیزیکی نیست مثل سپید شدن مو... روح تازه ای در من حلول کرده بود. اصلاً طور دیگر فکر می کردم. طور دیگر حس می کردم و نمی توانستم خودم را از دست او  - از دست دیوی که در من بیدار شده بود- نجات بدهم...

20- در آخرین صفحه تاثیر مواد مسکن می پرد... مسکن موقتی است.

21- داستان بسیار فراتر از این حرفها بود.

پ ن 1: می خواستم چند روز دیگه آپش کنم دیدم چه کاریه آخه....حالا که آماده است! به پایان رسید.هرچه که در چنته بود... تا دفعه بعد.

پ ن 2: لینک مقدمه ، قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم


بوف کور (3) صادق هدایت

 

 

دوگانه رجاله – غیر رجاله

برای درک بهتر تغییرات حاصل شده از این مواجهه (نقطه عطف , آنیما, چشمهای زن اثیری, خود, زن درون و...) به مهمترین نکته از نکات شش گانه پست قبل از نگاه خودم می پردازم؛ یعنی خروج راوی از جرگه آدمها یا به تصریح خود متن در تفسیر آدمها , خروج از جرگه رجاله ها (به فتح را و تشدید جیم). رجاله ها در داستان صفات متعددی نظیر بی حیا , احمق , متعفن , طماع , پررو , پول پرست , گدامنش , معلومات فروش , چاپلوس , شهوانی , متملق در برابر زورگویان و... را به خود اختصاص داده اند. در یک فراز تعیین کننده راوی اشاره می کند که این افراد سالم اند و خوب می خورند و می خوابند و جماع می کنند و در ادامه گوشه ای از تفاوت را نشان می دهد: هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند (کدام درد؟ درد حاصل از مواجهه تجلی گونه... درد ناشی از تغییر...درد ناشی از فکر و احساسات کرخت نشده) اما این ادامه جمله است که تفاوت ریشه ای را نشان می دهد: بال های مرگ هر دقیقه به سر و صورت شان سابیده نشده بود.

دوگانه آرامش – هراس

همه راه ها به مرگ ختم می شود!...هوووم؟...مرگ در نگاه راوی یک امر دو وجهی است. یک چهره آن آرامش بخش است و چهره دیگرش ترساننده , اما همیشه همراه راوی است مثل همان بطری شراب ارغوانی که همیشه در دسترس است. شرابی که مادر راوی برایش به جا گذاشته است. در واقع هر مادری با به دنیا آوردن فرزند این امکان را برای فرزندش به وجود می آورد که زمانی با مرگ ملاقات کند... بگذریم , این شراب , اکسیر مرگ است (زهر مار ناگ در آن حل شده است) و به قول راوی آسودگی همیشگی به وجود می آورد. 

این دو وجه را در بندهای زیر شاید بهتر بتوانیم ببینیم: 

1-     راوی از زمان بچگی تهدید دایمی مرگ را حس می کرده است و به همین خاطر یادآوری آن دوران برایش هم سخت و دردناک است. اما این کار را می کند چون ممکن است مرگ نسبت به بچه ها ترحم کند.

2-     راوی سایه خودش را در نور مهتاب "بدون سر" می بیند و یک عقیده خرافی این است که اگر سایه خود را بدون سر دیدیم تا سر سال می میریم لذا راوی هراسان وارد خانه اش می شود و به بستر بیماری فرو می رود. ترس از مرگ امری طبیعی است؟ در این فراز راوی وقتی خودش را در آینه می بیند صورتش محو و بی روح است و گویی قیافه اش از شکل افتاده است و خودش را نمی شناسد.

3-     راوی از دعاهایی یاد می کند که برای مقابله با هراس از مرگ در دوران بچگی به او یاد داده اند...کاربرد آنها افاقه نمی کند.

4-     راوی در جایی اشاره می کند که مو و ناخن تا مدتی بعد از مرگ به رشد خود ادامه می دهند , بعد یک سوال کلیدی و هراس انگیز به ذهنش می رسد که آیا احساس آدم هم بلافاصله بعد از مرگ از بین می رود یا تا مدتی پس از مرگ هم ادامه دارد؟ نتیجه آن که: حس مرگ خودش ترسناک است چه برسد به آن که حس بکنند که مرده اند.

5-     اما چنین آدمی با زندگی دایمی در کنار مرگ , کم کم ترسش می بایست بریزد کما این که اشاره می کند بارها به فکر مرگ و تجزیه بدن بوده است و دیگر نمی ترسد و اتفاقن آرزوی قلبیش نیست و نابود شدن است اما یک ترس دیگر هنوز هست: ترس از این که ذرات تنش در گذر زمان در ذرات تن رجاله ها وارد شود. عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد. راوی از این هراس و تنفر دارد که روزی به قدر ذره ای این اتفاق برایش رخ دهد.

6-     امید نیستی بعد از مرگ برای راوی آرامش بخش است و در نقطه مقابل زندگی احتمالی دوباره او را می ترساند و خسته می کند. چرا که این دنیا (دنیا از نگاه راوی پست و درنده است) به کار رجاله ها می آید و به همین خاطر است که حرف مردم و صدای زندگی گوش او را می خراشد.

7-     مرگ اما امید بخش است. موجب نیست و نابود شدن توهمات و موهومات می شود: مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات می دهد. پس آرامش بخش است.

8-     در نقطه مقابل بند 2 , در زمان مرگ قیافه آدم از قید همه جبرها آزاد می شود و به حالت طبیعی خود باز می گردد. شاید بتوان گفت حتا از قید ناخودآگاه جمعی نیز خلاص می شود. آن صحنه ای که راوی جلوی آینه ایستاده است و با دوده , صورتش را آرایش می کند و ادا در می آورد و پی می برد که صورتش چه استعدادی در تبدیل شدن به قیافه های مضحک و ترسناک را دارد (چهره همه اشخاص داستان را در خودش می بیند) و در ادامه ذکر می کند که خمیره و حالت صورت محصول وسواس ها و جماع ها و ناامیدی های موروثی است. مرگ پایان همه این دلقک بازی ها و به در و دیوار کوبیدن هاست.

9-     همین مزایای مرگ است که در نقاط مختلف توسط راوی صدا زده می شود و همین به او تسکین می دهد یا آرزو دارد که تسکین بدهد... چرا که : حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده , فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می کردم.

10- راوی خودش را به مگس هایی تشبیه می کند که در آغاز پاییز وارد اتاقی دربسته می شوند و مدتی خودشان را به در و دیوار می کوبند و سپس مرده آنها اطراف اتاق می ریزد.

11- تفاوت راوی و دیگران در نوع مردن است: برخی افراد از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند اما بسیاری فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته خاموش می شوند. راوی در چه حالی بود؟ در حال جان کندن... در سرحد دو دنیا... و مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه می کند.

12-ترس ها فراوانند...ترس اولیه راوی را فراموش نکنیم: می ترسم فردا بمیرم و خودم را نشناخته باشم. همه این نوشتن ها برای رفع این ترس است و یا همان خودشناسی.

13-  احساس آرامش برای اولین بار در طول زندگی راوی پس از خوراندن شراب فوق الذکر (اکسیر مرگ) به زن اثیری روی می دهد. چرا؟ به صراحت متن چون این چشمها بسته شد. چرا بسته شدن چشم ها موجب آرامش می شود؟ یادمان بیاید که در ابتدا , دیدن این چشمها یک لحظه باشکوه و یک نقطه عطف بود... زیر پرتو آن چشم ها راوی بدبختی های خودش را می بیند و عظمت آن را...معما ها و اسرار هستی کشف می شود... خودش را می بیند.یعنی دیدن "خود" و کشف رموز هستی با از بین رفتن آرامش همراه است. حتا یادآوری این چشم ها موجب شکنجه او می شود و زندگی اش را زهرآلود می کند. شاید بتوان نتیجه گرفت که در این دنیای پست و درنده, باز شدن چشم ها , آرامش را از آدم سلب می کند.

14-با توجه به بند فوق است که بعد از تدفین اثیری در فاز اول داستان, احساس آرامش گوارایی به او دست می دهد. اما در ازای خاک کردن زن یک گلدان نصیبش می شود که همان فشار را به او وارد می کند و از قضا تصویر زن هم بر روی آن نقش شده است. ظاهرن ناخودآگاه جمعی به سختی اجازه می دهد که از خودمان بگریزیم.  

ادامه دارد! 

لینک مقدمه این مطلب , قسمت اول , قسمت دوم 

.......................... 

پ ن 1: یک بخش دیگر هم به مطلب اضافه شد! یعنی اضافه نشد بلکه دیدم این مطلب طولانی می شود دو شقه اش کردم...و هنگام این کار مثل آن قصاب البته لذت نمی بردم. 

پ ن 2: دوز بالای خوشبینی... امیدوارم این تب تند زود به عرق ننشیند.

بوف کور (1) صادق هدایت

 


مقدمه لازم

آندره برتون پایه های مکتب سورآلیسم را بر روی فعالیت ضمیر ناخودآگاه قرار داد. از دید سورآلیست ها واقعیت برتر در ضمیر ناخودآگاه انسان پنهان شده است و هر آنچه از سوی ناخودآگاه بیرون می آید واقعیت است, لذا برای دستیابی به آنچه که در اعماق ذهن انسان می گذرد , می بایست ذهن را از قیود مختلف آزاد نمود و با نوعی فرایند خود به خودی همانند این که نویسنده در حالتی نیمه بیدار نیمه خواب , با آزاد گذاشتن اندیشه و قلمش, "واقعیات" را به ثبت برساند ؛ چرا که با روش های منطقی نمی توان به ضمیر ناخودآگاه دسترسی پیدا کرد.

در آثار ادبی سورآلیست ها (همانند نقاشی های این مکتب) معمولن با تصاویر خیالی , غریب و ترسناک روبرو می شویم... اما این که بخواهیم محصولات ادبی این مکتب را به واسطه آن فرایند خود به خودی پیش گفته به چنین چیزهایی محدود کنیم و آن را مطلقن خالی از هرگونه ارتباطات منطقی بدانیم به نظرم اشتباه است. با این مقدمه صرفن می خواهم به خودم گوشزد کنم که وارد چه متنی شده ام و چه می خواهم بنویسم.

از کجا آغاز کنیم؟

راوی اول شخص داستان در جمله اول از زخمهایی در زندگی یاد می کند که مثل خوره به جان روح آدم می افتد و بلافاصله عنوان می کند که درخصوص این زخم ها نمی توان پیش کسی درد دل کرد چرا که در صورت ابراز آن یا به عنوان یک اتفاق نادر تلقی و یا با لبخند تمسخر آمیز مخاطب روبرو می شود. پس چه کار باید کرد؟ شاید یک راه ,فراموشی آنها به وسیله مسکرات و مخدرات باشد اما اینها مسکن موقتی است و یعد از پریدن تاثیراتشان, شدت درد افزایش پیدا می کند. راوی پس از این مقدمه کوتاه به شرح یکی از این زخمها (که ممکن است اتفاق نادر تصور شود اما برای خود راوی پیش آمده است) می پردازد. 

 

باقی در ادامه مطلب... 

 

پ ن 1: مطلب طولانی شد و چند قسمتش کردم...البته خوب نیست چون یکپارچگی مطلب با جابجایی اجباری یکی دو عنوان از بین رفت. قسمت دوم هم آماده است که تا دو سه روز دیگر می گذارم و در این فاصله قسمت سوم را هم تایپ می کنم.قسمت های سوم به بعد را هم واگذار می کنم به خودتان!! این خودش یک ابداع است: پست باز!

پ ن 2: در مقدمه ای که در پست قبل نوشتم اشاره شد که این کتاب حداقل توسط 23 ناشر چاپ شده است. این آمار را از سایت کتابخانه ملی استخراج کردم. نکته جالب آن است که حدود 20 مورد آن در حد فاصل سالهای 80 تا 83 ثبت شده است. بعید می دانم که همه آنها به مرز چاپ شدن رسیده باشد. در میان آنها ناشران معتبری دیده می شود (چشمه, مرکز, قطره,فرزان روز, کاروان,نگاه و...) اما من در بازار ندیده ام این ها را و البته همان کتاب فشلی که در پست قبل در موردش نوشتم را فراوان می بینم! 

پ ن 3:وبلاگ نویسی من به روزهای تعطیل محدود شده است و مثل سابق فرصت ... دلم برای کامنت نویسی تنگ است! 

پ ن 4: اگر کسی بخارای شماره 20 را دم دست دارد یک اطلاعی به من بدهد. 

پ ن 5: لینک مقدمه این مطلب در پست قبل

ادامه مطلب ...

دختر پرتقال یاستین گوردر

 

 

پسری پانزده ساله که پدرش را در چهار سالگی از دست داده است به نوشته ای از پدرش دست پیدا می کند که پدر قبل از مرگش خطاب به او نوشته است. در این نوشته پدر از عشقش به دختری می گوید که در برخورد اول کاپشنی نارنجی رنگ به تن دارد و پاکتی پرتقال در بغل...

این داستان عاشقانه آرام ,حاصل جمع نوشته های پدر و اضافات پسر است ؛ پاراگراف اول کتاب اینگونه است: پدرم یازده سال پیش مرد.آن زمان چهار سال بیشتر نداشتم و فکر نمی کردم روزی برسد که دوباره از او خبری بشود. ولی حالا به اتفاق هم در حال نوشتن یک کتاب هستیم.

سبک نامه و نامه نگاری در داستانهای گوردر کار تازه ای نیست...همانطور که در این کتاب اشاره شده کلیات طرح داستان شباهتی به آن اجرای مشهور آهنگ دو نفره(ایمیلش را دیده ایم) ناتالی کول به همراه پدرش که سی سال قبل از دنیا رفته , دارد.

سوال اصلی

گوردر نویسنده ای روح باور است و امیدوار! امیدوار از این جهت که اگرچه باور داشتن به برخی اقتضائات ماوراء الطبیعه سخت است اما پروراندن این رویاهای محال را مولفه ای از امید داشتن می داند...مثلن در بخشی از نامه پدر با عنایت به بازی های کامپیوتری که پس از مردن در آنها امکان زنده شدن مجدد و شروع مجدد بازی وجود دارد از خودش می پرسد که مگر می شود چنین فرصت هایی برای روحمان وجود نداشته باشد؟ و بعد خود پدر این گونه پاسخ می دهد که: شخصاً اعتقادی به این موضوع ندارم. واقعاً اعتقاد ندارم. ولی رویای چیزی محال را در سر پروراندن هم نام مخصوص خودش را دارد که ما به آن امید می گوییم. و برداشت من از نوشته هایش هم چنین است که از نظر او داشتن این امید , زندگی را قابل تحمل تر می کند.

سوال اصلی این داستان پرسشی است که به طرق مختلف برای آدمیان (برخی از انسانها البته) پیش می آید. این که اگر شما مخیر می شدید که قبل از به دنیا آمدن در مورد ورود یا عدم ورود به دنیا تصمیم بگیرید چه تصمیمی می گرفتید؟ با توجه به این نکته که به شما بگویند که حضور شما در دنیا موقت است و بعد از مدتی کوتاه باید از آن خارج شوید!

یک زندگی کوتاه بر روی زمین و وداعی همیشگی با تمام چیزهایی که دوست داشته ای را برمی گزیدی یا تشکرکنان دست رد به سینه زندگی می زدی؟ دو راه داری. چون قوانین این افسانه چنین می گوید.اگر زندگی را انتخاب کنی, مرگ را هم برگزیده ای.

این سوال به طرق دیگر و در بزنگاه های دیگر هم قابلیت طرح دارد. مثلن هنگام شروع یک رابطه, هنگام دستیابی به یک موقعیت مناسب , و یا دستیابی به هر چیز خوب دیگری... بعضی وقت ها برای ما انسانها از دست دادن چیزی که به آن علاقه داریم, بدتر از هرگز نداشتن آن است.

 

ادامه مطلب ...