میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

در انتظار گودو – ساموئل بکت

استراگون و ولادیمیر دو آشنای قدیمی، دو آدم فقیر و بی‌خانمان هستند که در غروب یک روز، در جایی بیرون از شهر، در کنار یک درخت خشکیده، به یکدیگر می‌رسند. قراین نشان می‌دهد که آنها روزهای زیادی یکدیگر را در همین مکان ملاقات کرده‌اند. آنها در واقع کار خاصی در این مکان انجام نمی‌دهند جز انتظار برای آمدن شخصی به نام "گودو"... گودویی که قرار است با آمدنش زندگی آنها را متحول ‌کند. آنها گرسنه و درب‌وداغان هستند اما با همه این احوالات منتظر گودو هستند تا از این نکبت خلاص شوند. گودویی که اگر هم بیاید آنها قادر به شناسایی‌اش نخواهند بود... نه زمان آمدنش مشخص است و نه مکان آمدنش... در طول نمایش متوجه می‌شویم که آنها روزهای زیادی (حدود نیم قرن) در انتظار گودو بوده‌اند و پس از این هم خواهند بود.

انتظار آنها به نحویست که جلوی هر حرکتی را می‌گیرد. استراگون و ولادیمیر هیچ تلاش خاصی برای خروج از وضعیتی که بدان دچار شده‌اند را انجام نمی‌دهند و فقط انتظار دارند با آمدن گودو چنین تحول مثبتی برای آنها رخ دهد. آنها شاید گاهی تصمیم به انجام کاری بگیرند اما هربار به طریقی از انجام آن طفره می‌روند. در واقع آنها مثال‌های بسیار خوبی هستند برای امسال که مزین به نام "اقدام و عمل" شده است.

معروف است درخصوص ماهی قرمز که حافظه بلندمدت ندارد و حافظه‌اش در حد یک روز می‌باشد ولذا هر روز برای او روز جدیدی است و به عبارتی همه‌چیز برای او جدید است. این موضوع برای او احتمالاً شرایطی را رقم می‌زند تا همیشه با شگفتی و لذت و هیجان... به زندگی ادامه دهد (حداقل تخیلات ما در مورد آنها اینگونه است!) اما انسان... با وجود تلاش برای ساختن دنیایی که مدام در حرکت و نوبه‌نو شدن است و کسب موفقیت‌هایی در این زمینه، گاه نمی‌تواند از احساس تکرار و بی‌معنایی و بیهودگی دنیا فرار کند.

فروکاستن مفهوم گودو به خدا یا مفاهیمی از این دست (مسیح و منجی و...) به نظرم خطاست. آیا دنیا برای غیرمذهبی‌ها جور دیگری می‌چرخد؟ آیا برای آنها هیچ گودویی قابل تصور نیست؟ نمایشنامه اتفاقاً یک وضعیت عام را مد نظر دارد و همه انسانها به‌نوعی در انتظار گودوهای خود هستند چه مذهبی و چه غیرمذهبی... گودو می‌تواند هر رویای کوچک و بزرگی باشد. این همه تبلیغ شده و می‌شود که رویاهای خودت را داشته باش، هدف داشته باش توی زندگی، هرچه بزرگتر بهتر و... این روایت می‌گوید داشتن رویا و هدف موجب خلاصی از یکنواختی و روزمرگی و احیاناً معناباختگی نمی‌شود لیکن از آنجایی که استراگون و ولادیمیر هیچ تلاشی برای خروج از وضعیتشان نمی‌کنند ما می‌توانیم کماکان مثل سابق رفتار کنیم و وضعیت اسفناک آنها را ناشی از عدم تلاش‌شان بدانیم و با خود زمزمه کنیم که انشاءالله گربه است!

*****

ساموئل بکت (1906 – 1989) نویسنده ایرلندی برنده نوبل ادبیات در سال 1969 است. او در یک خانواده پروتستان به دنیا آمد هرچند بعدها معتقد باقی نماند. نویسنده‌ای که به بدبینی مشهور است و البته در کارهایش مایه‌های طنزی خاص قابل مشاهده است. اظهار نظر او در همین رابطه قابل توجه است:

"اگر بدبینی یعنی حکم دادن به اینکه بدی برخوبی پیروز می شود،پس من با توجه به بی میلی وعدم صلاحیتم نسبت به صدور حکم(مطلق) بدبین نیستم. من تنها برحسب تصادف به بدی بیشتر از خوبی برخوردم."

از کارهای او 8 اثر در لیست 1001 کتاب حضور داشت که در ویرایش آخر به 3 عدد کاهش یافت (مالون می‌میرد، مالوی، مورفی). در انتظار گودو یکی از معروف‌ترین نمایشنامه‌های اوست که به‌نوعی یکی از سرسلسله‌های تئاتر ابزورد محسوب می‌شود. این اثر حدود 6 بار به فارسی ترجمه شده است که با توجه به شهرت آن به نظرم در این‌خصوص کم‌کاری صورت پذیرفته است!

مشخصات کتاب من: مترجم علی باش، نشر پیام امروز، چاپ اول 1388، تیراژ 1100نسخه، 119صفحه

....................................

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. (در سایت گودریدز 3.8 از مجموع 99765 رای و در سایت آمازون نیز 3.9 کسب نموده است)

 

ادامه مطلب ...

صحرای تاتارها - دینو بوتزاتی

"جووانی دروگو" پس از به پایان رساندن روزهای ملال‌آور و سختی‌های دانشکده افسری به آن چیزی که سالها در انتظارش بوده است رسیده است. شروع داستان روزی است که او برای اولین بار لباس افسری می‌پوشد و  می‌بایست خودش را به قلعه محل خدمتش واقع در یک نقطه‌ی کوهستانی در شمال برساند. چیزی که از آن به عنوان آغاز زندگی واقعیش یاد می‌کند.

او به قلعه می‌رسد و آن را جایی فراموش‌شده و جدا از جهان و همه‌ی لذت‌هایش می‌یابد. افسرانِ قلعه از علایق معمولِ انسانها دست شسته‌اند و برایش این سوال مطرح می‌شود که در قبال این قطع علایق چه دستاوردی خواهند داشت. خدمت در آنجا را چنان بیهوده می‌یابد که قصد می‌کند بلافاصله بازگردد اما طی گفتگویی با افسران بالادستی قانع می‌شود فقط چهارماه در آنجا بماند و پس از آن از طریق بهانه‌های پزشکی خودش را به شهر منتقل کند. پس از این، نیرویی ناشناخته و اسرارآمیز علیه بازگشت او به شهر دست به کار می‌شود و...

داستان را می‌توان یک نوع نگاه به زندگی و جوابی به این سوالات عمومی دانست: چگونه زندگی آدمی به باد می‌رود!؟ چگونه خود را بدون اینکه متوجه شویم فریب می‌دهیم!؟ چگونه زمان سپری می‌شود و فرصت‌ها از دست می‌رود؟! چگونه به جایی می‌رسیم که حسرت زمان‌های از‌دست‌رفته را بخوریم؟ و...

*****

دینو بوتزاتی نویسنده‌ی فقید ایتالیایی (1906-1972) کار خود را با روزنامه‌نگاری شروع کرد و به پایان رساند. ایده‌ی کتاب صحرای تاتارها نیز به‌واسطه‌ی کار تکراری در دفتر روزنامه در انتظار نویسنده‌ای بزرگ و مشهور شدن، به ذهن او رسیده است. البته او برخلاف شخصیت اصلی صحرای تاتارها و برخلاف بی‌شمار نویسندگانی که به آن آرزوی مورد انتظارشان نمی‌رسند، نویسنده‌ای نامدار شد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که پیش از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد و براساس آن فیلمی با همین نام ساخته شده که بخشی از آن در ارگ بم فیلم‌برداری شده است.

عمده‌ی کارهای بوتزاتی به فارسی ترجمه شده است، این کتاب نیز سه بار به فارسی برگردانده شده است: سروش حبیبی  1349 ، مهشید بهروزی 1365 ، محسن ابراهیم 1379 که من ترجمه آخری را خواندم که ترجمه ای شاعرانه و خوب بود.

..................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر مرکز، ترجمه مرحوم محسن ابراهیم، چاپ دوم 1387، 264 صفحه

پ ن 2: نمره داستان از نگاه من 4.7 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.1 و در آمازون 4.8)

 

ادامه مطلب ...

روزمرگی

"روز می سوزانیم و روزگار می گذرانیم."

اشتباه نکنید! نمی خوام از روزمرگی و تکرار و ملال بنالم که به قدر کفایت, نویسندگان در داستانهای یکی دو دهه اخیر خودمان در این زمینه نالیده اند و یا نمی خواهم ریشه های آن را در صنعتی شدن و مدرنیته و چه و چه جستجو کنم که به قدر کفایت کاویده اند!

در واقع دیشب داشتم کتابی را تورق می کردم که به جمله بالا رسیدم. جالب بود!! چون نویسنده این جمله ابوالفضل بیهقی (370-456 ه ش) بود... بیهقی تو هم!!؟

...

پ ن ۱:پست های بعدی را هم تا حد امکان کوتاه و سریع خواهم نوشت.

ابر ابله ارلند لو

 


راوی مرد جوان 25 ساله ایست که حال چندان روبراهی ندارد. دچار دلزدگی خاصی نسبت به زندگی کسالت بار و ساده اش شده است و باصطلاح خودش , ناگهان همه چیز برایش بی معنا شده است و از این هراس دارد که دیگر هیچ وقت شور و اشتیاقی در زندگی نداشته باشد. به سادگی به دانشگاه می رود و از ادامه تحصیل انصراف می دهد و به روزنامه ای هم که گه گاه در آن مطلب می نویسد , اطلاع می دهد که تا مدتی برایشان نخواهد نوشت , شاید هم هرگز. او در این فکر است که سر و شکلی به زندگی اش بدهد. اما چگونه؟

برادرش برای یک ماموریت کاری به آمریکا می رود و او آپارتمان خودش را تخلیه می کند و به آپارتمان برادرش می رود و سعی می کند در تنهایی به مسایل مهم زندگی فکر کند... کتاب شرح ساده ایست از افکار و اعمالی که راوی انجام می دهد...

احساس پوچی

راوی در همان ابتدای داستان عنوان می کند که همه چیز برایش بی معنا شده است و ما از دلایل پیشینی این اتفاق خبر نداریم و چندان هم مهم نیست چون این رویدادی است که معمولن برای خیلی ها رخ می دهد. اما در ادامه وقتی کتابی از کتابخانه برادرش را که در مورد چیستی زمان است می خواند برخی وجوه و دلایل این رویداد نمایان می شود.

در هر صورت نویسندگان و فلاسفه و متکلمین و غیره و ذلک به این مسئله پرداخته اند از جمله یکی از متکلمان قرن چهاردهم هجری خودمان در این خصوص می فرماید:

الذین ینظرون و یتدبرون فی اَگناد , یدچُرون بالپَواچی اَو یَخلِصون مِنها

کسانی که در امور گنده نظاره و تدبر کنند ممکن است به انواع پوچی دچار شوند یا از آنها خلاص شوند.

مثلن عرض و طول کهکشانها یکی از این امور است که می تواند هم آدم را دچار پوچی کند و هم می تواند آدم را از دست آن خلاص کند. کارکرد دوگانه دارد. یک مثال ساده تر می زنم؛ بچه که بودیم با این کارتهای ماشین (یادتونه!؟) بازی می کردیم... یه سری ماشین بود که آدم دلش واسشون غنج می رفت حتا در آن عوالم بچگی , مثلن لامبورگینی گامارا ...اصن آهنگ این اسم را توجه کنید یا این: استون مارتین لاگوندا ... یعنی هیجان این اسم لامصب به قول استاد فاطمی نیا جر واجر می کنه...استون مارتین , فراری , لامبورگینی ... خب حالا این بچه بزرگ شده , درس خونده , سربازی رفته , سر کار رفته و حقوق می گیره و دستش توی جیب خودشه...ناغافل یه روز یه ایمیل میاد براش و قیمت چند میلیاردی یکی از آن اسطوره های کودکیش را نظاره می کند و بعد شروع می کند به تدبر و محاسبه و بعد ... بله , به همین سادگی یدچر بالپواچی... اما برخی آدمها بعد از تدبر و رسیدن به این موضوع که بالکل این موضوع غیر قابل دسترس است و کار خاصی از آدم بر نمی آید , آن را داخل پرانتز می گذارند و احساس رهایی می کنند و چه بسا دست دوستی را بگیرند و با پراید یکی از رفقا بزنند به جاده و فارغ از قیمت فراری و طول و عرض کهکشان ها ... اَو یخلص منها.

***

این انتخابات کتاب اخیر هم خیلی جالب از کار در آمد... بعد از بوف کور بیایی سراغ ابرابله اتفاق جالبی است بل نادر و بسیار به موقع ؛ بطوری که آدم مثل دست نامرئی بازار آزاد آدام اسمیت به انتخابات اینجا هم ایمان می آورد ... در ادامه مطلب به برخی برداشت هایم خواهم پرداخت.

خطر لوث شدن پنجاه الی هفتاد درصدی در ادامه مطلب وجود دارد!

کتاب این نویسنده نروژی را خانم شقایق قندهاری ترجمه و نشر ثالث آن را به چاپ رسانده است.(مشخصات کتاب من: چاپ دوم, 1390 , تیراژ 1100 نسخه, 232 صفحه, 5000 تومان)


 

ادامه مطلب ...

کافه پیانو قسمت دوم

قسمت دوم

جدل ها تا به این اندازه دوام نمی آوردند , اگر تنها یک طرف مقصر بود! (لاروش)

.

"یک خط مشترک هست: از یک سو اشخاصی که کتاب را درست می کنند و از سوی دیگر آن هایی که آن را می خوانند. می خواهم به شرکت خودم در گروه خواننده ادامه دهم و برای این کار, مراقبم که همیشه خودم را در این سوی خط نگه دارم. وگرنه لذت بی غرض خواندن , دیگر وجود نخواهد داشت, یا دست کم به چیز دیگری تبدیل می شود" ایتالو کالوینو ,اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ص 112

*

من به واقع به این حرف معتقدم و برای همین سعی می کنم از این خط نگذرم. اما متاسفانه فرهاد جعفری از این خط عبور کرد و حال ما را اخذ نمود! حقیقت این است که در بار دوم مطالعه , کتاب از سطح متوسط هم پایین تر رفت و به این خاطر از ایشان شاکی ام! این البته به این معنا نیست که ایشان نباید اظهار نظر سیاسی می کرد, خیر! اگر ایشان به همان اعلام دلایل 11 گانه حمایت از فلان شخص اکتفا می کرد باز هم قابل تحمل بود چرا که انتظار این که همه بر یک رای باشند و آن هم رای ما انتظاری نابجاست. و اساساً به همین دلیل از واکنشی که نسبت به ایشان انجام شد دفاع نمی کنم که هیچ بلکه آن را نمادی دیگر از رشد نیافتگی و توده واری جامعه خودمان می دانم. کسانی که مطالب جعفری را در وبلاگش و یا خبرنامه صهیونیستی! گویا دنبال می کردند برایشان کمی سخت بود که کسی که خواهان لیبرال دموکراسی است و در یک جمله غیر خودی محسوب می شود , چنین موضع گیریی انجام دهد اما ایشان از ناجور بودن های ظاهری و خاص و غیر مترقبه بودن خوششان می آید و همانند راوی داستان کافه پیانو دوست دارد گاهی کارهای بی منطقی بکند که ...

اما اظهار نظر های پس از انتخابات ایشان دیگر نشانی از آن نوشته های قدیم نداشت جز اسم , این که فلانی از دیدن خانم اسکی باز باید سکته می کرد یا جابجایی پرونده های فلان دانشگاه مشکوک است و یا... که همه تحت عنوان نویسنده کافه پیانو , نویسنده پرفروش ترین کتاب سال و...منتشر شد که هیچ کدام در شان یک فرد کوشا برای رسیدن به لیبرال دموکراسی نبود و نیست. شاید بگوئیم این مواضع نتیجه آن واکنش های احساسی است , اما این دلیل خوبی برای کسی که همیشه در تلاش بود تا حد وسط را نگاه دارد نیست. من از ایشان انتظار بیشتری داشتم.

من هم به وجود باندها و کاست های قدرتمند در تمام حوزه ها معتقدم و اتفاقاً هیچ فردی در نظرم مقدس نیست و همه قابل نقدند. اما اینکه معتقد باشم فلان شخص فردی مستقل است که برای از بین بردن این باندها آمده است کمی خوش خیالی است. باندهای حال حاضر بخش صنعت تفاوتی با باندهای قبلی ندارد بلکه هم کمیک ترند و هم تراژیک تر! در سایر حوزه ها صحبتی نمی کنم چون با گوشت و پوست و استخوانم حس نکرده ام ولی این بخش را چرا ! و این مشت اتفاقاً نمونه خوبی برای خروار است. اینکه بگوییم در فلان دوره تعداد بانک های خصوصی افزایش یافته است پس به خصوصی سازی اهمیت داده اند واقعاً خنده دار است. الان خودروسازها هم خصوصی هستند, شما به این می گویید خصوصی!؟ من از فرهاد انتظار بیشتری داشتم (چون کامنت گذار وبلاگش بودم کمی پسرخاله شدم!)

این که عکس العمل گروهی از مردم را (کم یا زیاد , خوب یا بد) با چنان لحنی بیاندازیم گردن دوتا نویسنده که کتابشان همزمان با کافه پیانو منتشر شده بود و فروکاستن همه مسائل به یک امر صنفی بیانگر چیست؟ یعنی کتابخوانان ما که چندان زیاد هم نیستند گاگولانی هستند که ...

حالا این هیچ! یعنی وقتی می گویی فلان شخص تنها کسیست که خودی غیر خودی نمی کند یا گشت ارشاد را رقبایش در کاسه اش گذاشتند و به صورت پارادوکسیکال ایشان توصیه پذیر نیستند و فلانند و بهمان و قس علی هذا ...حس می کنم که می خواهی به ما کد بدهی که بابا بفهمید من در حالت عادی نیستم! ...بس که پرت است!

البته باید مراقب باشی که در زمان مصاحبه ها سوتی ندهی و تابلو نشود که همه این مواضع و مصاحبه ها کلک یه لقمه نون و دو دست کت و شلوار و کفش درست و حسابیه که باهاش بشه کارهای بزرگ کرد! (منظورم زمانیه که داری از بن مایه های مذهب در تعریف زیبایی صحبت می کنی! آره ! حواست باشه خنده ات نگیره! بند رو آب بدی)

به هر حال خوشحالم که توانستی عکس چیزی رو که هستی نمایش بدهی و حس می کنم واقعیت های اجتماعی پیرامون خود را خوب شناختی : ... لق منافع اجتماعی , منافع فردی را عشق است.

ولی خوب, خوب نیس آدم  با عروسکش طوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه; دل نداره و نمی تونه نفرینش کنه. از قضا آه شون خیلی ام دامن گیره.

برمی گردم به جمله ای که از کالوینو نوشتم, کاش اینطرف خط نمیومدی.

و البته همه ما اشتباه می کنیم وگرنه جدل ها اینقدر طولانی نمی شد.

***

در ایام خیلی خیلی قدیم, مرد تاجری به همراه همسر جوانش و مال التجاره اش در بیابانی مشغول سفر بودند که گرفتار گروهی راهزن شدند. تاجر به راهزنان گفت به من و زنم کاری نداشته باشید همه اموال را ببرید و بگذارید ما بریم پی کارمون. سردسته راهزنان گفت ای بابا کجا عزیز! دور هم باشیم! و از آنجایی که اون قدیم قدیما راهزنانش هم بویی از انسانیت برده بودند گفتند که به یه شرط ولتون می کنیم. به شرطی که زنت برای ما برقصه. خلاصه تاجر با شنیدن این شرط عصبانی شد ولی خوب چاره ای نبود و رضایت داد به رقصیدن زن. راهزنان هم ارگ و جاز و تشکیلاتشان را علم کردند و زن هم شروع به رقصیدن کرد و کم کم هرچه هنر در این زمینه داشت ریخت روی دایره و مجلس را حسابی گرم کرد و بعد از ساعتی راهزنان به وعده عمل کردند (این هم مربوط به همون قدیم هاست) و صحیح و سالم آنها را آزاد گذاشتند که بروند. مدتی که راه رفتند زن متوجه عصبانیت شوهر شد و گفت ای بابا مگه ندیدی برای حفظ جانمان مجبور به این کار بودم (و البته توجیهات زیادی کرد که در تاریخ ضبط نشده است!) مرد نگاهی به زن کرد و گفت:

رقصیدنت هیچ , ولی خوش رقصیت دیگه واسه چی بود!!

به قول مرحوم صلاحی حالا حکایت ما ست...

پ ن 1: کتابی که الان مشغول خواندن هستم 1984 اورول است.

پ ن 2: رای گیری برای کتاب بعدی که در دو پست قبل گذاشتم تا الان نتایجش این شده است:

سفر به انتهای شب 8 رای , خرمگس 6 رای , سه گانه نیویورک 3 رای, تسلی ناپذیر 1 رای

این رای گیری تا مطلب بعدی که یک مطلب متفرقه خواهد بود ادامه دارد.

پ ن 3: ببخشید وقت نداشتم امروز جواب کامنتهای پست قبل رو نوشتم.

پ ن 4: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد. (نمره را 4 سال بعد از نوشتن یادداشت داده‌ام. دوست داشتم الان از نویسنده بپرسم هنوز به آن یازده دلیلی که برای رای دادن به رییس‌جمهور سابق داشت، اعتقاد دارد!؟)

پ ن 5: لینک قسمت اول مطلب: اینجا