میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

چند روایت معتبر مصطفی مستور


  این مجموعه شامل هفت داستان کوتاه است. از داستان آخرش خوشم آمد.یک نکته که باید به آن اشاره کنم آن است که برخی شخصیت ها در داستانهای مستور تکرار می شود و این به فهم برخی نکات کمک می کند. برای کسی که همه داستانها را می خواند جالب است ولی برای کسی که یک داستانی را در یک جایی می خواند ممکن است اشکال ایجاد کند. همچنین نکته دیگر نام برخی داستانهای مستور است که به نظر غیر مرتبط می رسد و برخی موارد ارتباط جالبی دارد.

داستان اول "چند روایت معتبر درباره عشق" درخصوص جوانه زدن عشق بین یک استاد و شاگرد است که  باز هم ناتمام است . جوانه می زند ولی سر از خاک در نمی آورد.

"تمام روح ات درد گرفته است. حالا اگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی ، همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریک اش را به تو نشان دهد . باید همه چیز را همین حالا تمام کنی."

داستان دوم "چند روایت معتبر درباره زندگی" است و بر خلاف اسمش فضای غمناکی دارد.

"دوستت دارم....چه قدر؟...آن قدر که نخوام زنم بشی."

" نرگس خانم دو جمله است: نرگس خانم پیر است, نرگس خانم نمی داند. همین. بعد فکر کرد که خیلی ها فقط یک جمله اند و بعضی ها حتی نصف جمله هم نیستند. سایه یک جمله با هزار کلمه است: سایه خوب است. مهتاب اما هزار جمله است."

داستان سوم "چند روایت معتبر درباره مرگ" است که به نظرم کمی آشفته آمد.

"وقتی گفت میخواهی زنده ات کنم. من سالها بود که مرده بودم. سالها بود که درد مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرین باری که مرده بودم سالها میگذشت. اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویا زخمهای مرگ هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت: « میخواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را میکشید بودم. او با دست هاش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ مرا به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم..."

داستان چهارم "مصائب چند چاه عمیق" است که قبلاٌ در کیان خوانده بودمش... یکی از دوستان در قسمت نظرات کتاب قبلی مستور از یکی از مصاحبه های نویسنده نقل به مضمون کرده بود که او برای منتقدین نمی نویسد و برای زنان خانه داری می نویسد که سالی 3 الی 4 تا کتاب می خوانند. فکر کنم این از آن داستان هایی است که قبل از این تصمیم نوشته شده است! خیلی از هم گسیخته است و اتفاقاٌ غیر حرفه ای ها رو فراری می دهد.به درد همان نشریه روشنفکری کیان می خورد.

داستان پنجم "در چشمهات شنا می کنم و در دستهات می میرم" از فرایند تبدیل شاعر عاشق به قاتل حرفه ای صحبت می کند که به نظر من برای قالب داستان کوتاه مناسب نبود و موضوع شهید شده است.

داستان ششم "کیفیت تکوین فعل خداوند" است که در موردش حرفی ندارم بزنم!

داستان آخر"کشتار" است. از این داستان خوشم آمد که می خواستم لینکش را اینجا بگذارم (نمی دانم این کار اخلاقی هست یا نه!) اما دیدم توی خیلی جاها هست و نمیشه تشخیص داد که اصلش کجا بوده و.... از خیر لینک گذشتم و در پست بعدی شاید این داستان را گذاشتم.

ضمناٌ از آن سبک نوشته های مستور که برخی خوششان می آید هم مطابق معمول اینجا هم هست منظورم از این گونه است:

"توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم که نیگا کنین می بینین که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش می ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو حسابی آتیش زدی. به من می گن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش می گیره. دل یکی این جا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سر جاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر می شه. یکی داره تو چشات غرق می شه. یکی لای شیارای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه. میون این همه خونه که خفه خون گرفته ن یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر می شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه."

این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است.

پی نوشت: هفته بعد نیستم!

............

پ ن 2: نمره کتاب 2.6 از 5 می‌باشد.

مگس آتش پاره عزیز نسین

هفته قبل یکی از کتاب های عزیز نسین رو به نام "مگس آتش پاره" با ترجمه ثمین باغچه بان خواندم. عزیز نسین یکی از نویسندگانیه که من از دوران نوجوانی باهاش آشنا شدم و اولین کتاب هم "بچه های آخرالزمان" بود که در کتابخانه خانه ما موجود بود (به همراه" موخوره" و "مگه تو مملکت شما خر نیست" ) و خیلی هم کیف می کردم و هرچند بعضی از ظرایف کار رو هم شاید متوجه نمی شدم...

فکر می کنم طنز های سیاسی و اجتماعی عزیز نسین در سالهای دهه پنجاه و شصت به این علت طرفدار داشت که خیلی این طنزها برای ما غریبه نبود یعنی ما هم در آن سالها همین مشکلات را داشتیم. خوشبختانه اینجا الان با 30 سال پیش فرقی نکرده و هنوز هم به دل می نشینه. دلم برای شهروندان ترکیه می سوزه چون با تغییراتی که کردند احتمالاٌ برخی از داستانهای نسین براشون قابل درک نیست و به تاریخ ادبیاتشون پیوسته است ولی ظاهراٌ برای ما جاودانه خواهد ماند.

یک مشکلی که مجموعه داستانهای نسین توی ایران دارد بی در و پیکر بودن نشر کتاب در ایران بود به طوریکه ده ها کتاب چاپ شده ولی داستانهای مشترک داخلشون زیاده مثلاٌ 12 کتاب تبدیل به 30 کتاب شده است. علاوه بر آن بعضی موارد داستانهایی که متعلق به نسین نیست ولی به همون سبک نوشته شده در کنارشون چاپ شده است. در ذهنم هست که جایی خودش اشاره کرده بود که نویسندگانی به این خوبی چرا به نام خودشون داستانشان را منتشر نمی کنند.

این کتاب خیلی به من نچسبید ولی دو سه تا داستان خوب داشت . نچسبید چون تعدادی از داستانها را قبلاٌ در مجموعه های دیگری دیده بودم.

حالا خلاصه ای از یکی از داستانهای این مجموعه را با توجه به ذهنیت خودم می نویسم  :

مرد از پاساژ هراسان و مضطرب بیرون پرید و فریاد زد:

آییییییی عسس عسس یه نفرو دارن می کشند.

مردم سریع جمع شدند در میان جمعیت چشمش به چند تا عسس خورد ولی اونا اهمیتی نمی دادند. رفت طرف اولی : سرکار توی این پاساژ چند نفر دارند یه بنده خدایی رو می کشند.

- مگه نمی بینی من عسس ترافیک هستم... این کار به من ربطی نداره.

رفت طرف دومی که داشت با یه دست فروش صحبت می کرد و گفت :سرکار اینجا دارند یه نفرو می کشند.

- به من مربوط نیست من عسس بلدیه هستم این کار مربوط به شعبه دومه

- همین طور که داد و فریاد می کرد عسس دیگری از راه رسید.

- سرکار شما مربوط به شعبه دوم هستید

- بله فرمایش

- خدا رو شکر جناب عسس باشی توی این پاساژ دارن سر یکی رو می برند.

- آهان... به من مربوط نیست من مال دایره سرقت هستم این مربوط میشه به دایره جنایی.

چند لحظه بعد چشمش به عسس دیگری خورد و رفت طرف اون

- سرکار شما مال شعبه دوم هستید؟ بله . مربوط به دایره جنایی هستید؟ بله

- خدا رو شکر... سرکار دارند یه نفرو توی این پاساژ می کشند.

- ببخشید من الان مرخصیم به من مربوط نمیشه

.... (چند تا عسس دیگر هم بودند که من برای پرهیز از اطاله کلام و آرتروز انگشتان حذف می کنم)

مرد همین طور داد می زد و مردم هم ایستده بودند و تماشا می کردند یکی از میان جمعیت در گوشش گفت که اینجوری عسس پیدا نمیشه برو وسط داد بزن این چه مسخره بازیه تا پیداشون بشه ... مرد رفت وسط خیابان و داد زد بابا این چه مسخره بازییه اینجا... می خواست بازم فریاد بزنه که فرصت نشد چون از میان جمعیت چند نفر جدا شدند و دوان دوان به طرفش اومدند که یالا بریم کمیسری

- مگه شما هم عسسید

- بله عسس مخفی گزمه سیاسی و شروع کردند به سوت زدن

با صدای سوت عسس ترافیک و عسس بلدیه پریدند دستاش رو گرفتند و عسسی که توی مرخصی بود دوان دوان اومد بهش دست بند زد و سریع یه ماشین پلیس اومد و اونو به طرف ماشین هل دادند. برگشت به جمعیت نگاه کرد. چشمش به مردی که بهش توصیه کرده بود افتاد که داشت لبخند می زد.

 - شما هم عسس هستید؟

- نه من شرطه ویژه هستم.

سوار ماشینش کردند و هنگامی که از جلوی پاساژ رد می شدند مردی زخمی داشت در خون خودش دست و پا می زد.

 مرد زیر لب گفت حیف

عسس ترافیک گفت : فامیلتونه؟ مرد گفت نه نمی شناختمش فقط از روی انسانیت داشتم عسسو خبر می کردم

عسس بلدیه گفت تو رو که رسوندیم کمیسری باید زود برگردم جریمه اش بکنم چون خونش خیابون رو کثیف کرده.

.....................

پ ن: نمره کتاب 2.7 از 5 می‌باشد.

حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه مصطفی مستور

"اگر در کلمات درمانده و بی پناه و از نفس افتاده ی این کتاب کوچک اندک حرمتی هست, باری با فروتنی تمام آن را پیشکش می کنم به زن ها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی."

اکثر داستان های این کتاب و کلاٌ بیشتر داستان های مستور حکایتی است از عشق های ناتمام ; عشق هایی که در بدو تولد و یا در حین تولد و یا قبل از تولد متوقف می شود یا در نطفه خفه می شود. در داستان  اول (یا نوشته اول چون شاید در نظر برخی این نوشته را نتوان داستان نامید) که حکایت مردی است که تا پیشانی در اندوه فرو رفت این موضوع به خوبی به نمایش کشیده شده است  و علت این هراس از دوست داشتن و عشق را عریان شدن و فهمیده شدن بیان می کند:

"...یعنی می فهمید. و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز, نه ; هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد. وقتی کسی ادراک نمی کند, یا کم ادراک می کند من می توانم دانایی ام را هیولا وار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم. اما او می فهمید. "

این داستان در خصوص نویسنده ای است که در حال نوشتن وقتی احساس می کند که کلمه دوست داشتن در حال تولد و آمدن روی کاغذ است قبل از این که کلمه به طور کامل منعقد شود با گذاشتن نقطه جمله را تمام می کند به گونه ای که حتی معلوم نمی شود که این نقطه وسط جمله گذاشته شده یا وسط کلمه!(شاید بعد دال شاید بعد واو و...) من خودم به شخصه خیلی از این فضای نوشته اول لذت بردم .

داستان دوم "چند روایت معتبر درباره اندوه" نام دارد (چند روایت معتبر درباره... نام تعدادی از داستانهای کوتاه مستور است که بعضی از آنها خوب از کار در آمده و بعضی از آنها یک یا دو روایت معتبر بیشتر نیست و در برخی موارد چند روایت مغشوش از کار در آمده است) و حکایت مرد درمانده ای است که کمی از خط خارج شده است و زن البته شخصیتی فاعل است و فاعلانه مرد را ترک می کند.

داستان سوم "چند روایت معتبر درباره کشتن" است که از میان داستانهایی که از مستور خواندم (فعلاٌ همین کتاب و کتاب چند روایت معتبر را خواندم و چند داستان منتشر شده در کیان) جزء بهترین ها قرار دارد. داستان نامه ای است که راوی برای دوستش که سردبیر روزنامه است می نویسد. راوی و الیاس برای تهیه گزارش درباره مردی که دو پسر خود را کشته است به کلانتری می روند و الیاس بعد از شنیدن ماجرا کم می آورد و خودش را می کشد و راوی هم همانگونه که از ظواهر پیداست در تیمارستان حضور دارد.

 " یارو را که دیدم به‌ا‌ش گفتم: از نظر من تو یه تخته کم نداری. یعنی هیچ کدوم از ما یه تخته کم نداریم و اگه قرار باشه کسی یا چیزی توی این دنیا یه تخته‌ش کم باشه، به نظر من خود این دنیای عوضیه. دنیای عوضی با قانون‌های عوضی‌ش. وقتی دنیا یه تخته‌ش کم بود، اون وقت هر اتفاقی ممکنه بیفته."

"داشتم می‌گفتم هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدم‌ها است. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم؛ اما این موضوع چیزی را درباره‌ی عوضی بودن این دنیا تغییر نمی‌دهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدم‌هاش هر غلطی ـ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه "هر غلطی" ـ‌ که خواسته‌اند کرده‌اند. شرط می‌بندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دل‌سوزی و شرافت و این‌جور چیزها نبوده. لابد نتوانسته‌اند بکنند."

" تو تنها کاری که کردی این بود که خبر کشتن بچه‌ها را توی صفحه‌ی هجده روزنامه‌ا‌ت چاپ کردی. همین. یعنی صفحه‌ای بهتر از هجده نبود؟ یعنی تو واقعاً فکر می‌کنی خبرهای صفحه‌ی اول روزنامه از خبرهای صفحه‌ی هجده آن مهم‌ترند؟ قبول دارم که همه‌ی روزنامه‌های دنیا این کار را می‌کنند؛ اما این دقیقاً همان چیزی است که تا دم مرگ هم علت‌اش را نخواهم فهمید. به نظر من بی‌ارزش‌ترین خبرِ صفحه‌ی هجده از خبری که توی صفحه‌ی اول و با حروف 72 تیتر می‌زنی مهم‌تراست.لامسب یعنی آگهی سس قارچ و کباب‌پز و یا چه می‌دانم سفر به آنتالیا و مارماریس که توی نیم‌تای پایین روزنامه‌ا‌ت کار کرده بودی از خبر مردن آن دوتا بچه، آن هم با آن وضع، مهم‌تر است؟ توی این دنیای خراب شده روزی هزاران نفر دارند می‌میرند و آن وقت همه‌ی روزنامه‌های دنیا تنها کارشان این است که خبر نشستن و خوابیدن این اتو کشیده‌های وحشت‌ناک را توی صفحه‌ی اول چاپ ‌کنند. وقتی می‌گویم این دنیا یک تخته‌ا‌ش کم است برای همین چیزها است."

"آدم ها مدام دارند توی جزئیات صفحه‌ی هجده روزنامه‌ها از بین می‌روند و آن وقت تو چسبیده‌ای به کلیات صفحه‌ی یک. من نمی‌فهمم تو کی می‌خواهی این چیزها را بفهمی؟ این هم یکی دیگر از نشانه‌های عوضی بودن این خراب شده که کلیات از جزئیات مهم‌تر شده‌اند. من وقتی عکس این آدم‌های اتو کشیده‌ی دندان سفیدی را که خیلی خوشگل حرف می‌زنند و روزی صدبار شامپو به موهاشان می‌مالند توی صفحه‌ی اول می‌بینم؛ چهار ستون بدن‌ام شروع می‌کند به لرزیدن. فکر می‌کنی اگر یک نفر از این اتو کشیده‌ها بدون دلیل و با نیم‌خط نوشته میلیون‌ها نفر را بکشد، چه اتفاقی می‌افتد؟ قسم می‌خورم آب از آب تکان نمی‌خورد. یعنی مشتی اتوکشیده‌ی دندان سفید دیگر مثل خودشان نمی‌گذارند که اتفاقی بیفتد. در واقع به کمک هزاران قانونی که عوضی‌هایی مثل خودشان نوشته‌اند نجات پیدا می‌کنند. اما اگر آدمی که اتو کشیده نیست تنها یک نفر را با هزاران دلیل بکشد، بی برو برگرد دارش می‌زنند."
"الیاس درباره‌ی ترس از آدم‌ها عقیده‌ی جالبی داشت. یک بار به من گفت از هرکس که کم‌تر گریه ‌کند بیش‌تر می‌ترسد. گفت به نظر او وحشت‌ناک‌ترین و خطرناک‌ترین آدم‌های این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکرده‌اند."

داستان چهارم "سوفیا" حکایت شوخی بچه گانه چند نوجوان با یک مرد بدون زن بدبختی است که البته ظرفیت رمانتیک بالایی دارد. چند نوجوان به دلیل پاره شدن توپشان توسط مرد به قصد تلافی به او زنگ می زنند و با تقلید صدای زنانه با او صحبت می کنند که نهایتاٌ منجر به عشق فاجعه آمیزی می شود.

داستان پنجم "چند روایت معتبر درباره خداوند" است که به نظرم همانند راوی که در مقابل سوال دانشجویش درمانده است روایت هم درمانده است و نتیجه گیری خاصی نمی کند و البته چه خوب که این کار را نمی کند.

" می خواست بفهمد تولید مثل آدم ها با تولید هر چیز دیگر مثلاٌ عروسک حقیقتاٌ چه تفاوتهایی دارد. گفت هفته قبل از یک کارخانه عروسک سازی دیدن کرده و در آنجا عروسک هایی را دیده که به علت نقص های کوچک کارخانه کج و کوله شده بودند. گفت بعضی عروسک ها به خاطر حرارت زیاد ذوب شده بودند. بعضی پا نداشتند, دست نداشتند. بعضی مچاله شده بودند. گفت مسئولان کارخانه به او گفتند چهار درصد از تولیدشان ضایعات است. می خواست بفهمد چرا در تولید مثل انسان هم مثل کارخانه عروسک سازی یا هر کارخانه دیگر باید ضایعات وجود داشته باشد... گفت به نظر می رسد کنترلی بر آنچه تولید می شود وجود ندارد"

داستان آخر هم حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه روایت چت عاشقانه ایست بین مردی از تیمارستان که ظاهراٌ همان راوی داستان سوم است که این هم روایتی است از عشقی نا تمام .

یک نکته لازم به ذکر است که اینجا در مورد داستانها صحبت می شود و به نویسنده تا حد امکان کاری ندارم. من مطالبم را به عنوان یک خواننده آماتور می نویسم نه یک نقاد. این نکته را از این جهت می گویم که در بعضی جاها نقدهایی خواندم که اکثراٌ به دلیل اینکه مستور جایزه ای در سال 86 گرفته است با شمشیر از رو به مصاف داستانها رفته اند که بعضی ها خیلی خنک از کار در آمده است. از طرف دیگر باز هم خنک می شود اگر ما به دلیل آنکه مستور سال گذشته طی نامه ای رسماٌ از برگزار کنندگان جایزه کتاب سال و جایزه جلال خواست تا به دلیل اتفاقاتی که پس از انتخابات افتاده اسمش را از لیست نامزدها خارج کنند; ما شروع به به به و چه چه کنیم. اینجوری روایت معتبری از یک خواننده آماتور (یا حد اکثر نیمه آماتور) ارائه نکرده ایم. من از 3 تا از داستانها لذت بردم که برای یک مجموعه داستان کوتاه میزان خوبی است.

..........................

پ ن: نمره کتاب 2.9 از 5 می‌باشد.

قصه های از نظر سیاسی بی ضرر جیمز فین گارنر


 

داستان های قدیمی کودکانه یادتان هست؟ مثلاٌ شنگول و منگول یا شنل قرمزی و... الان ممکنه که جذابیت این داستانها یادتان رفته باشد ولی اگر فرزند کوچک داشته باشید دوباره یادتان می آید! نیاز به توضیح زیادی نیست که این داستانها در شکل گیری شخصیت کودک خیلی تاثیر دارد. این طور که در مقدمه این کتاب نوشته شده است تعدادی از روانشناسان کودک در آمریکا زمانی اعلام کردند که بازنویسی داستان های کلاسیک کودکان با توجه به شرایط فعلی ضرورت دارد و لازم است که هر گونه نشانه های تبعیض نژادی و تبعیض جنسیتی و... که بد آموزی دارد از این داستانها حذف شود و باصطلاح بی ضرر شود.همین موضوع دستاویزی شد برای طنزنویس جوانی به نام گارنر تا با نگاه طنز به این بازنویسی اقدام کند.

گارنر در بی ضرر سازی این داستانها علاوه بر دستکاری موارد جنسیتی و نژادی از تکنیک کاربرد کلمات دو پهلو که مورد استفاده مسئولین و مقامات حکومتی است نیز استفاده کرده است. مثلاٌ در مقدمه اشاره شده است که مسئولین در خصوص انفجار هسته ای در یکی از نیروگاه های هسته ای حادثه مذکور را "پاشیدگی انرژی " اعلام کردند تا از تبعات اجتماعی آن بکاهند. در این باز نویسی مشابه این متد اینگونه به کار رفته است: به جای کلمه کوتوله از "طولاٌ محروم" و به جای فقیر از اصطلاح "اقتصاداٌ کم بهره" و یا به جای بدجنس از اصطلاح "فاقد الرافت" و... استفاده شده است.

با این متد نویسنده به سراغ 13 قصه معروف کودکان رفته است تا با این بازنویسی آنها را کاملاٌ بی ضرر نماید البته برای جامعه آمریکایی چون ظاهراٌ 3 تا از داستان ها از فیلتر این طرف رد نشده است و همچنان ضرر دارد.

به عنوان مثال بخش هایی از داستان شنل قرمزی :

"در روزگاری دور خانم کم سن و سالی بود به اسم شنل قرمزی که با مادرش در جنگل بزرگی زندگی می کرد. روزی مادرش از او خواست یک سبد میوه و کمی آب معدنی برای مادر بزرگش ببرد. البته قصد او این نبود که بگوید این کارها را باید فقط زن ها انجام دهند, بلکه این بود که چنین عملی حس همدردی اجتماعی را در انسان تقویت می کند...خیلی ها این جنگل را بسیار خطرناک می دانستند...اما شنل قرمزی در اوج شکوفایی جسمی آن قدر به خود اعتماد داشت که توجهی به این تهدیدات که آشکارا از تخیلات فرویدی ناشی می شد , نداشته باشد. 

...آقا گرگه ... از رختخواب پرید پایین و شنل قرمزی را توی پنجه هایش گرفت و خواست قورتش دهد. شنل قرمزی جیغ کشید ، نه از این که آقا گرگه جرات کرده بود و لباس زن ها را پوشیده بود بلکه به خاطر تجاوز آشکار او به حریم شخصی اش . صدای فریاد او را یک هیزم شکن ( البته خود او ترجیح می دهد که به او تکنسین سوخت جنگلی بگویند) شنید . دوید توی کلبه و دید که آن دو با هم گلاویز شده اند.هیزم شکن خواست که دخالت کند. همین که تبرش را بلند کرد شنل قرمزی و گرگ یک دفعه ایستادند.

 شنل قرمزی پرسید: اصلا معلوم است چه کاری می کنی؟

هیزم شکن پلک هایش را به هم زد و خواست جوابی بدهد اما نتوانست . شنل قرمزی این بار با عصبانیت گفت : سرت را انداخته ای پایین و مثل آدم های وحشی آمده ای تو و تبرت را بلند کرده ای که چی؟ ای مردسالار متعصب. به چه جراتی فکر کرده ای که زن ها و گرگ ها نمی توانند بدون کمک مرد ، مسئله های خودشان را حل کنند؟

مادربزرگ همین که نطق پرشور شنل قرمزی را شنید از توی شکم آقا گرگه بیرون پرید و تبر هیزم شکن را از دستش قاپید و کله اش را با آن قطع کرد. پس از این ماجرا شنل قرمزی و مادربزرگ و آقا گرگه احساس کردند که به نوعی نقطه نظر مشترک رسیده اند. تصمیم گرفتند خانه ای مشترک بر اساس احترام و تعاون متقابل بنا کنند. آن ها تا آخر عمر با شادی در آن خانه زندگی کردند."

امیدوارم بخوانید و لذت ببرید .

پی نوشت: این کتاب را آقای احمد پوری ترجمه و نشر مشکی آن را منتشر کرده است.

***

پ ن 2: نمره کتاب 3.7 از 5 می باشد.

پ ن 3: برای شنیدن دو تا از داستانها به اینجا مراجعه کنید: اینجا!

خرمگس و زن ستیز حسین یعقوبی


 

"دوست عزیز خوب فکرش را بکن... حماسه و اسطوره چه دردی را از تو دوا می کند؟ اسطوره وقتی اثر می گذارد که به درد زندگی روزمره بخورد و مشکلی را از مشکلاتت حل کند اما حقیقت تلخ این است که ما قهرمان اساطیر باستانی نیستیم، بابت همین به رغم عذابی که می کشیم در اغلب موارد تنها فاجعه زده مضحکی هستیم که سبکی بار تحمل ناپذیر هستی را فقط به لطف مجموعه داستان های کوتاه طنزی مانند این مجموعه تحمل می کنیم..."

"ببینم؟ این جمله سارتر را شنیده اید؟ چیزی که میخورید تبدیل به نجاست میشود اما چیزی که میخوانی و درباره اش فکر میکنی میتواند به راحتی تبدیل به گل سرخ شودحتم دارم که منظور سارتر از چیز دوم مجموعه قصه های کوتاه طنز درجه یکی مثل همین کتابی است که در دست دارید"

این دو تا پاراگراف بالا بخش هایی از مقدمه این کتاب است که توسط آقای حسین یعقوبی (جمع آوری کننده و مترجم قصه های این مجموعه) نوشته شده و محققاٌ هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه! شیرین هست ولی نه به این شیرینی ولی در حدی هست که آدم پراکنده خوان! را راضی نگهدارد و پشیمان نشود. من از سه چهار داستانش لذت بردم که یکی از آنها را تلگرافی اینجا می آورم. "رنگ زرد" نوشته رابرت لویی استیونسن (همان نویسنده جزیره گنج):

"روزی روزگاری طبیبی بود که رنگ زرد می فروخت. این رنگ زرد خاصیت غریب و تاثیری معجزه آسا داشت و کسانی که از سر تا به پای آنها با این رنگ زرد می شد از خطرات و مهلکه های زندگی , وسوسه های گناه و ترس از مرگ برای همیشه مصون می ماندند...همه مردم به این کار مبادرت می کردند."

جوانی که به این قضیه اعتقادی نداشت بعد از کش و قوسی که در داستان اشاره شده بالاخره تن به این کار می دهد. دو ماه بعد مرد جوان را با برانکارد آوردند داخل مطب که از درد شکستگی استخوان پا عر می زد که پس این چه بلایی بود که سرم آمد؟طبیب گفت:

"فرزندم مصیبتی که بر تو وارد شده بسیار غم انگیز است...]اما[ شکستن استخوان در بدترین شکل خود در قیاس با شکست و فنای روح امری جزئی است...من با رنگ زرد خود تو را در مقابل گناه مسلح نمودم"

جوان کفش می بره و تشکر می کنه و ازش می خواد که فقط استخوانش رو ردیف کنه و طبیب می گه:

"فرزند ترمیم استخوان شکسته کار من نیست اما حاملان تخت روانت می توانند تو را به آن سوی میدان نزد محکمه جراح ببرند تا از آلام جسمت بکاهد"

سه سال بعد مرد جوان آشفته میاد پیش طبیب و می گه بابا گناهی نیست که نکرده باشم از قتل و سرقت و...طبیب گفت:

"....این رنگ زرد در حقیقت از ارتکاب گناه پیشگیری نمی کند بلکه از عواقب و آلام رنج آور آن می کاهد...و تو را در برابر مرگ شجاع می نماید..."

جوان بازم کفش می بره و تشکر و غیره و ازش می خواد که روحش رو یک جوری سبک کنه و طبیب می گه:

"فرزند! پراکندن عفریت پلیدی کار من نیست اما اگر تو به آنسوی میدان به دفتر نظمیه روی و با اعتراف به گناهان زشتت خود را تسلیم عدالت نمایی تردیدی ندارم که به آرامش واقعی دست خواهی یافت."

شش هفته بعد طبیب رو برای شنیدن آخرین سخنان یک اعدامی به زندان شهر بردند و جوان با دیدن طبیب گفت:

"... قرار بود رنگ زرد تو مرا از درد و رنج و گناه و مرگ مصون نماید , پایم شکست روحم تسلیم پلیدی شد و اینک قرار است به دار مجازات آویخته شوم و بر خلاف آنچه گفتی اینک که تنها ساعاتی چند تا مرگ مانده از شدت هراس و وحشت از فنا قادر نیستم کلمات را درست ادا کنم و طبیب فرزانه پاسخ داد: فرزندم دل قوی دار اگر پیکرت را رنگ نکرده بودم اکنون بیش از اینها از مرگ می ترسیدی! " 

پی نوشت: این کتاب توسط آقای حسین یعقوبی گردآوری و ترجمه شده و انتشارات مروارید آن را منتشر نموده است.

پ ن 2: نمره این کتاب 3.2 از 5 می باشد.