میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

نه داستان جی.دی. سلینجر


در کشور ما یک نویسنده داستانهای کوتاه به طور معمول چند داستان کوتاه می نویسد و به نزد ناشر می رود و... نهایتن خود نویسنده تلاش می کند که این داستانها همگن یا مکمل یا یک نوع آرایش خاص تاکتیکی داشته باشد. خب بدین ترتیب خیلی بدیهی است که مجموعه داستانی اینچنینی معمولن چگونه از آب در می آید! روال معمول در دنیا چیز دیگری است: نویسنده داستان کوتاه , داستانی را می نویسد و در مجلات معتبر پرخواننده منتشر می کند... بعد چه به بازخوردها توجه داشته باشد چه نداشته باشد در فضایی دیگر داستانی دیگر می نویسد. چون طبیعی است که در زمانهای مختلف ممکن است یک نویسنده حال و هوای مختلفی داشته باشد. وقتی تعداد این داستان های کوتاه زیاد شد , نویسنده از میان آنها یک ترکیبی هماهنگ (با توجه به سلایق و عقاید خودش) انتخاب می کند و به چاپ می رساند. در چنین حالتی حتا خوانندگان آن نشریات معتبر که طبیعتن بیشتر آن آثار را خوانده اند نیز ترغیب می شوند که این ترکیبی را که نویسنده انتخاب و به میدان فرستاده است را بار دیگر ملاحظه کنند.

سلینجر هم به همین منوال این نه داستان را انتخاب و به همین نام توسط ناشر منتشر شده است.طبیعی است که همین عنوان ساده به مدد نام نویسنده , وضعیت استقبال مخاطب و تیراژ و فروش کتاب را تضمین می کند. اما در جایی مثل جایی که ما هستیم عنوان "نه داستان" کسی را جذب نمی کند! لذا ناشر و مترجم در عناوین داستانهای مجموعه به دنبال یک نام اثرگذار و جذاب می گردند... اگر در میان آنها چیزی را که باب میل باشد یافتند که فبها المراد...اگر نیافتند دست به کار تغییر عناوین داستانها می شوند تا بالاخره چیزی از آن بیرون بکشند که مخاطب را جذب کنند.لذا نام این مجموعه در ایران می شود "دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم" که نامی است که مترجم روی داستان هشتم این مجموعه یعنی "دورانِ آبیِ دو دمیه-اسمیت" گذاشته است...

همه اینها را گفتم که بگویم علت این تغییرات را درک می کنم , هرچند ... عنوان بی ربطی است!! ولی برای جذب مخاطب وقتی به همراه تابلوی سالوادور دالی روی جلد می نشیند...البته بد نیست!

باقی در ادامه مطلب

این مجموعه داستان توسط احمد گلشیری ترجمه و نشر ققنوس آن را روانه بازار کرده است.

مشخصات کتاب من: چاپ یازدهم, سال 1388, تیراژ 3300 نسخه, 263 صفحه, 4200 تومان 

پ ن 1: انتخابات پست قبل ادامه دارد...هل من ناصر...؟

ادامه مطلب ...

کراوات قرمز

 

 

عینکش را که برداشت , با دست راستش قسمت بالای دماغش را مالش داد. وقت خواب بود. چراغ مطالعه , روی میز را روشن کرده بود , روشنایی خفیفی از چراغ راهرو وارد اتاق می شد اما فضای اطراف میز تاریک بود. کاغذهای پراکنده روی میز را دسته بندی کرد. از روی صندلی بلند شد و همزمان با دست چپ چراغ مطالعه را خاموش کرد... اما اتاق بلافاصله روشن شد.

فرصتی برای جیغ زدن یا واکنش برای او به وجود نیامد.حتا به صورت کامل متوجه جملات مرد جوانی که با اسلحه کنار دیوار ایستاده بود و تهدیدآمیز و عصبی به او نگاه می کرد نشد. مرد از او می خواست که صدایش در نیاید و داد و هوار راه نیاندازد. این درخواست چندان منطقی نبود زیرا چهره این خانم مسن و چاق نشان نمی داد که چنین قصد و توانی را داشته باشد. در واقع همان طور نیم خیز , بی حرکت پشت میز خشکش زده بود.

مرد مسلح کت و شلوار سفیدی به تن داشت و کراوات قرمز رنگش بر زمینه پیراهن سفیدش توی ذوق می زد. شانه های پهنی داشت و کمری باریک , مثل ورزشکارها فاصله بین دیوار و صندلی را پیمود و زن را روی صندلی نشاند. بخشی از نشیمنگاه و ران سمت راستش را روی میز قرار داد در حالیکه پای چپش به صورت کامل روی زمین مماس بود. پاهایش نیز متناسب با بالاتنه اش بلند بود.

مرد با دست راستش که آزاد بود کاغذهای روی میز را جابجا کرد و بدون آن که توجهش را جلب کرده باشد در چشمان ریز و وحشت زده زن خیره شد .«هنوز می نویسید خانم مک کالو»

وحشت زن با شنیدن اسمش گویی فروکش کرد اما کاملن از بین نرفت. در واقع از چند لحظه قبل , گویی چشمان آبی , بینی ظریف و لب های خوش ترکیب مرد به همراه موهای پرپشت سیاهش , او را به یاد کسی می انداخت.با تانی و منقطع گفت: «من ...شما را ...میشناسم؟»

«نمی شناسی؟! عجب... بهتره دقیق تر نگاه کنی خانم...دوست داری کالین صدات کنم؟ کالین صدات می کنم...» بعد با کمی تمسخر ادامه داد «خوشتر داشتم اسم شما بلیندا یا مادلین می بود ولی اگر بهتر از کالین اسمی سراغ ندارید, قبول

 زن چندان توجهی به جمله طعنه آمیز مرد نمی کند :«متاسفم. چهره شما آشناست اما به جا نمی آورم»

«برای نگاه کردن به چهره من وقت زیاد دارید اما برای اظهار تاسف...اظهار تاسفتان را نگه دارید امشب زیاد لازمتان خواهد شد.» مرد از روی میز بلند شد و از گوشه اتاق صندلی دیگری برداشت و آن را به گونه ای روبروی زن قرار داد که پشتی صندلی رو به زن قرار گرفت. برعکس روی صندلی نشست و آرنج دست راستش را روی پشتی صندلی و کف دستش را زیر چانه اش گذاشت. «چهره آفتاب سوخته ام را در ذهنتان کمی سفیدتر کنید کالین»

کف دستش را به سمت پیرزن گرفت. شیارهای عمیق روی آن حاکی از کار یدی طولانی داشت.

«آه کالین ... مرا ناامید کردید! شما نویسنده اید...به آدمها معمولن توجه می کنید. البته توجهتان به من مثل توجه به آچار لوله گیر بود یا بهتر است بگویم همچون مایع چاه باز کن...وضع دیگران هم بهتر از من نبود»

 زن عینک دور فلزی طلایی اش را به چشمش زد.گویی چیزی به خاطرش رسیده است.مرد انگار متنی را از بر بخواند ادامه داد:

«... فاقد آن حس ششمی بود که خبرش کند زیر پوسته ظاهری چه چیز نهفته است بی آنکه به پیچیدگیها و رنجهای زندگی بیندیشد در جاده زندگی چهار نعل می تاخت» لحظه ای مکث کرد , ابروهایش را بالا انداخت و گفت:« کار سخت در مزارع نیشکر با عشق!»

«لو...لوک!؟»

مرد از جایش بلند شد. «بله لوک...لوک اونیل...آلت دست شما و دوستانتان...کسی که باورش نمی شد به چه سادگی می شود آلت دست زنها شد...باورم شد خانم»

«تو هنوز زنده ای؟»

«اوه کالین...کالین...مایوسم نکن» لحنش از حالت پوزخند به حالتی تند و عصبی تبدیل شد. «بس است خانم مک کالو» و در حالی که صدایش را کمی زیر و زنانه می کرد ادامه داد«اوه لوک تو هنوز زنده ای»

مرد گره کراواتش را کمی شل کرد و اسلحه را زیر کمربندش در سمت راست گذاشت و با کف دست هایش به میز تکیه داد. «مسخره بازی کافیه خانم...همه چیز رو شده است و دیگر نیازی به حس ششم نیست...من هم دیگر قصد ندارم چهار نعل بتازم»

«لوک  حتمن سوء تفاهمی شده من...»

«سوء تفاهم!؟...کالین...مادربزرگ خوش قلب من!...چه سوء تفاهم پر منفعتی... خانم کارسن در آخرین لحظات حیاتش وصیت نامه ای تنظیم می کند که همه اموالش را به کلیسای کاتولیک می بخشد چون یک "دوست" مدام زیر گوشش می خواند که این طوری می تواند از رالف انتقام بگیرد, همه چیز به ظاهر درست بود و کارسن متقاعد شد این بهترین راه است... دو راهی قشنگی بود به شرط اینکه رالف وسوسه نمی شد عطای ردای کشیشی را به لقای مگی ببخشد و بعد با پول های عمه جان صفا کنند...اما آن "دوست" کارش را دقیق انجام داد! این طور نبود کالین!؟»

«این یک داستان بود لوک»

«به داستان هم می رسیم , عجله نکن کالین... رالف راضی نمی شد اما ناگهان راضی شد چون آن "دوست" قول داد که او را هم سوار خر مراد بکند و هم کلوچه خرمایی را گاز بزند... تضمین!»

«چه تضمینی؟»

«چه تضمینی!...تو و پاپ با هم نشستید و طرحی ریختید که رالف احمق باورش شود که مسیرش تا پاپ شدن هموار است و فرصت های دیدار ...دیدار!...با مگی هم فراهم است. ظواهر امر همینطور بود اما الان به غیر از تو , من هم می دانم که اصل قضیه چه بود»

«آقا شما عرصه داستان را با عرصه های اطلاعاتی...»

« مظلوم نمایی!!...نمی خواهید برای این که عناصر صحنه تکمیل شود چند قطره اشک هم بریزید!؟ سخنرانی نکنید کالین!...اینجا کسی نیست که برایتان دست بزند»

مرد جعبه سیگاری را از جیب بغل سمت چپ کتش بیرون آورد و با تانی یکی از سیگارها را بیرون کشید و روشن کرد. دود سیگار آشکارا زن را آزار می داد.

«طرح این بود که نهایتن بعد از مرگ رالف و مقطوع النسل شدن خاندان پدی - کاری که تو هنرمندانه آن را انجام دادی - بعد از یکی دو نسل , همه اموال بدون هیچ ادعایی به حساب کلیسا سرازیر شود و در مقابل, شما هم داستانی پرفروش داشته باشید...توافق قشنگی بود. پاپ هم کمی نگران آبروی کلیسایش بود اما بالاخره پای یک ثروت عظیم در میان بود و شما هم قول دادید نتیجه اخلاقی داستان باب میل کلیسا باشد...جوان پاکی همچون دین , مسیح وار برای نجات دیگران غرق می شود و همگان می فهمند که سرپیچی از دستورات و عبور از خطوط قرمز چه عواقبی دارد...نه کالین!؟»

«من اصلن...»

«تو اصلن... بله ...تو اصلن به دلت نمی چسبید که یک کشیش با یک دختر رابطه پنهانی داشته باشد.داستان خوبی بود اما برای فروش , کافی نبود! برای همین تصمیم گرفتی مگی یک دختر نباشد بلکه یک زن متاهل باشد... رابطه یک کشیش با یک زن متاهل...هوووم...این خیلی پرفروش تر می شد. اما مگی به همه خواستگاران بالقوه بی توجهی کرده بود. مگی کوه یخ بود. کم حرف بود. آن قدر کم حرف بود که همه کشیده بودند کنار...از مزرعه هم بیرون نمی آمد.محال بود که ازدواج کند. این بود که آمدی سراغ من...»

«تو خودت...»

«من برای کار کردن وارد منطقه شده بودم و چه زحمتی کشیدم تا موفق شدم.البته آن موقع نمی دانستم که یک آلت دستم...یک محلل...هر بار خواستم با مگی حرف عاشقانه بزنم تو مانع شدی و بعد از ازدواج هم که می خواستم از ثروت زنم استفاده کنم مدام از غرور و پشتکار حرف زدی و به بهانه ماه عسل ما را فرستادی به آن سر کشور و به این هم رضایت ندادی ...لعنت...چرا !؟ چرا این کار را با من کردید؟»

زن جوابی نداد و به نحوه خاموش شدن سیگار بر روی میز خیره شده بود. به نظر نمی رسید اثر سیگار را بتوان از بین برد.

« پاپ به این طرح رضایت نمی داد اما تو راضیش کردی  و برای تکمیل پازل مسیحیت کاتولیکت یک یهودی سرگردان به داستان اضافه کردی ... منم شدم یهودی سرگردان داستان تو... تا آمدم به خودم بجنبم مرا فرستادی به مزارع نیشکر و بعد هم در قابلمه را گذاشتی... من شدم کسی که هر روز صبح به مزرعه نیشکر می رود و شب برمی گردد و این کار را تا ابد انجام می دهد... همه می مردند و خلاص می شدند , اما من در داستان گم شدم و آواره. »

مرد به سمت آینه قدی کنار در اتاق رفت, دستی به موهایش کشید و گره کراواتش را سفت کرد.

«خب کالین...همه چیز آن گونه که می خواستی پیش رفت. رمان پرفروشی نوشتی و خودت هم پولدار شدی. پاپ های زیادی آمدند و رفتند و همه اسرار در آن کتابخانه مرموز واتیکان مدفون شد. اما فکر یک جای کار را نکرده بودید... اینکه ممکن است یکی از خوانندگان رمان به سراغ من بیاید. کاری کرده بودی که همه بگویند "اَه لوک! اَه اَه" ...و همه گفتند.اما بالاخره یکی پیدا شد که مرا از این سرگردانی نجات بدهد و روی طرح شما خط قرمز بکشد... نترس قرار نیست شما ادامه داستان من را به زور بنویسید!»

مرد جوان خود را در آینه برانداز کرد گویی می خواهد به یک مهمانی رسمی برود. لوله اسلحه را کنار شقیقه سمت چپ خود گذاشت و درحالیکه لبخند می زد و چشمان آبیش می درخشید ماشه را چکاند. حالا دیگر کراوات در زمینه پیراهن سفید توی ذوق نمی زد.

تمام زمستان مرا گرم کن علی خدایی



"تمام زمستان مرا گرم کن" مجموعه 10 داستان کوتاه است که منتقدین و اهل فن معمولن چنین داستانهایی را در رده داستانهای کوتاه پست مدرن, دسته بندی می کنند. نمی دانم این واژه پست مدرن یا پسامدرن چه چیزی در ذهن شما تداعی می کند ولی خودم را اگر در چنین شرایطی قرار بدهم ... (یعنی مثلن دوستی , کتابی را جلوی چشمم نگه دارد و بدون مقدمه بگوید این یک مجموعه داستان کوتاه پست مدرنیستی است) ... اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم اول به چهره گوینده یک نگاهی می اندازم!(طبیعتن شما در حال حاضر چنین امکانی را ندارید و از این بابت هم می توانید خوشحال یا فاقد احساس باشید)...بله, بعد از نگاهی گذرا و کسب اطمینان از این که موضوع دیگری در بین نیست! و آن دوست دقیقن منظورش داستان کوتاه پست مدرنیستی است آنگاه می گویم: اوهوم... و این اوهوم می تواند همزمان در ذهنم عناصری چند را تداعی کند, همان طور که خود واژه تداعی مرا به یاد پگاه می اندازد و جدول های کنار خیابان...

شاید همه چیز به این بازگردد که دنیا چگونه دیده شود: معنادار یا بدون معنا, منظم و قاعده مند یا بدون نظم و تصادفی , مقطوع یا ممکن التخفیف, قابل فهم یا مبهم متعدد التفسیر و الی آخر... وقتی نظم و قاعده ای نبینیم شاید (این شاید ها مهم اند!) متنی که می خواهیم خلق کنیم (که به نوعی بازنمایاندن گوشه ای از این جهان و واقعیات باشد یا برشی از یک زندگی و...) از آن نگاه تاثیر بگیرد و متن هم بدون قاعده و نظم شود.

در کتاب ها و مقالات مرتبط با این واژه (البته در حوزه ادبیات) کثیری ویژگی ذکر شده است (به عنوان نمونه اینجا یا مثلن کتاب نظریه های رمان – مقاله دیوید لاج) که البته هر اثری که از طرف منتقدین و اهل فن! به صفت پست مدرن مزین شده باشد حاوی همه آنها نیست. قبلن هم چندین بار درخصوص احساسم در قبال این واژه صحبت کرده ام که "احساس خوبی نیست"!

برمی گردم به "اوهوم" ... همزمان با ابراز کلمه اوهوم اولین چیزی که به ذهنم خطور می کند گونه ای از داستان است که در طبقه "افراط گرایانه" قرار می دهم. این افراط می تواند گاهی در به هم ریختن ساختار و فرم باشد و گاهی افراط در ابهام یا هرچیز دیگری مانند عدم انسجام , تناقض گرفته تا افراط در حضور نویسنده در متن و افراط در نداشتن پایان و...

هدف از کاربرد کلمه "افراط" در اینجا و برای چنین موضوعی , انتقال بار ارزشی (مثبت یا منفی) نیست. کما اینکه مخاطبان قدیم می دانند که چه ارادتی مثلن به رمان "تریسترام شندی" دارم که در زمینه هایی افراط داشت (مانند حضور نویسنده در متن و همچنین حاشیه روی و...) و یا علیرغم این که سه بار "در قند هندوانه" را خوانده ام (منظورم افراط در ابهام و عدم وضوح و فراوانی نشانه ها و...است)و اگر پا بدهد برای بار چهارم هم می خوانم , ارادتی نسبت به آن ندارم.

شاید برای معرفی و طبقه بندی این نوع داستانها کلمه "کاریکاتور" گزینه بهتری باشد. همانگونه که کاریکاتوریست بسته به موضوع و هدف و حس و ذائقه و امثالهم گاهی دماغ را گنده می کند و گاهی گوش ها و گاهی دندانها و ... در این سبک نوشتاری هم یک یا چند ویژگی پررنگ تر و پراعوجاج تر می شود. و صد البته که گاهی با دیدن یک کاریکاتور عمیقن به فکر فرو می رویم و لذت می بریم و گاهی هم تعجب زده نگاه می کنیم و می گوییم: خب منظور؟! و گاهی هم واکنش های دیگر!.

دو نقل قول از دیوید لاج می کنم و مقدمه را تمام می کنم:

مشکل خواننده رمان های پسامدرنیستی , ابهام متن نیست (چون ابهام را می توان رفع کرد), بلکه اغلب عدم قطعیت است که همه متن را فرا می گیرد... (نظریه های رمان , ترجمه حسین پاینده ,انتشارات نیلوفر, ص156 )

تاثیر نوشته های پسامدرنیستی در خواننده, اغلب می تواند همان قدر موفق باشد که ناموفق؛ با این همه , بسیاری از این رمان ها و داستان ها به میزان زیادی مجال رهایی تخیل را فراهم می آورند و سهم به سزایی در امکان پذیر نگه داشتن نگارش به شیوه های گوناگون داشته اند... (همان, ص199)

 

در صورت صلاحدید به ادامه مطلب مراجعه نمایید.    

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر مرکز , چاپ هشتم 1392, تیراژ 1000 نسخه ,136صفحه,6800 تومان

پ ن 2: کتاب های بعدی مطابق آرای اخذ شده: خرده جنایت های زناشوهری اثر اریک امانوئل اشمیت, پرنده خارزار اثر کالین مکالو و خرمن سرخ اثر داشیل همت خواهد بود.

ادامه مطلب ...

گزارش دونالد بارتلمی (شیرینی صوتی!)

 

بحث شیرینی و اینا شد برای تغییر محل کار و راحتی و... گفتم همه دوستان رو دعوت کنم شام , دیدم اسباب زحمت دوستان می شود. اوووه از اقصا نقاط ایران و جهان هلک و هلک همه بکوبند بیایند که چی؟! حالا معلوم نیست اصلاً آسمون اینجا چه رنگی هست! گفتم شامه رو دادیم و چند روز بعد یه اتفاقی افتاد و خواستیم غر بزنیم دیگه رومون نمیشه غر بزنیم که!! بعضیا با خودشون می گن بهکی اینم از میله! میخواد شامشو پس بگیره داره غر می زنه!

تازه حساب کن دو نفر از آلمان و یکی از سوئد و یکی از کانادا و دیگه جونم براتون بگه کنتور که نداره چند نفر از دوستان که در نشست کن فرانسه حضور دارند و ترانسترومر بنده خدا که باید زنش اونو بذاره روی ویلچر و تا اینجا بیاره و... نه به خدا من راضی نیستم دوستان به زحمت بیفتند... خودخواهی هم حدی داره به آقا قسم ...

اینه که گفتم من خودم راه بیفتم و تک تک خدمت همه دوستان برسم و زورکی هم که شده یه قار قاری توی گوششون بکنم ...

القصه تعدادی از دوستان بسیار عزیز پیشنهاد دادند تو رو خدا دیگه قصه نخون برامون یکی دو تا شعر از رو بخون بلکه شاید در اون زمینه استعدادی باشه ...یه نموره ...شاید قابل تحمل تر باشه ... یه وقت اومدیم و این اجرا منشاء یک جور استندآپ کمیک شد که ملت بخندند!

خلاصه من البته با اعتماد به نفس خوشگلی که در دنیای مجازی دارم طبیعتاً بلافاصله بعد از صحبت دوستان نشستم چند تا شعر خوندم و دیدم نه... آنجا که عقاب پر بریزد و غیره و ذلک. این شد که دوباره برگشتم سراغ خوندن داستان کوتاه ... ضمناً خبردار شدم که تیم ترور صهیونیست ها که می خواست یه دانشمند هسته ای رو ترور کنه ماموریت داره که قبل از این کار, اولین کسی رو که به میله گفته داستان قشنگ می خونه رو گیر بیاره و ... گفتند اون آدم خطرش بیشتره!

خداییش می بینید!؟ بیشعوری رو هم تا ته خوند بازم آدم نشد!

***

این داستان را از همان کتاب یک درخت یک صخره یک ابر انتخاب کردم که قبلاً در موردش نوشتم (فکر کنم در داستان اقدام خواهد شد هاینریش بل). مترجمش آقای حسن افشار و ناشر هم نشر مرکز است.

دونالد بارتلمی هم داستان نویس فقید آمریکایی است که به قول ویکیپدیا پسانوگرا , و پدر پسانوگرایی در داستان کوتاه است! بد نیست تا از فضای پست مدرن خارج نشدیم یک داستان کوتاه هم بخوانیم.(احتمالاً لینک فارسی ویکیپدیا که باز نمیشه اینم انگلیسیش اینجا).

سه تا کلمه است که مترجم در پاورقی شرح داده که من هم اینجا می آورم که کمک می کند:

شکستگی بیل زنی: شکستگی مهره هفتم گردن است و وجه تسمیه اش رخ دادن آن در کسانی است که با بیل کار می کنند, مانند باغبانان.

ایزامبارد کینگدم برونل: از بزرگترین مهندسان نیمه اول قرن نوزدهم بود. بخش اعظم راه آهن "گریت وسترن" آمریکا را او ساخت. از دیگر کارهای برجسته او طراحی و ساخت بزرگترین کشتی بخار آن زمان به نام "گریت ایسترن" بود.

گلوله دم دم : برگرفته از نام شهری در هند که انگلیسیها این نوع گلوله را در آنجا ساختند و بهره برداری کردند. این گلوله نوک نرمی دارد که در برخورد با جسم سخت (مانند بدن انسان) پهن می شود و اطرافش را متلاشی می کند و...

این شما و این هم لینک داستان صوتی:

   لینک داستان صوتی 

 

***

پ ن 1: من دارم با هواپیما می رم مسافرت داخلی یک روزه ... خلاصه هواپیماست دیگه!

خرابکار ها جین

 

ها جین شاعر و نویسنده معترض چینی است که سالهاست در آمریکا زندگی می کند و به زبان انگلیسی داستان و رمان می نویسد. او در مقاله ای چنین می نویسد: (لینک ترجمه مقاله)

از نظر تاریخی، این همیشه فرد بوده است که به خیانت به کشورش متهم شده است. چرا موضوع را وارونه نکنیم و کشور را به خیانت به فرد متهم نسازیم؟ در هر حال بیشتر کشورها از خیانتکارانی عادی، به شهروندان خود بوده اند. بدترین جرمی که کشور نسبت به نویسنده مرتکب می شود این است که او را از نوشتن با صداقت و شرافت هنری ناتوان سازد.

در این داستان , آقای چو استاد دانشگاهی در چین است و تازه ازدواج کرده است و برای ماه عسل به شهری دیگر رفته است. روز آخر و هنگام خوردن ناهار , دو پلیس به آنها گیر می دهند و می خواهند او را دستگیر کنند....

من این داستان کوتاه را که خانم مژده دقیقی آن را ترجمه نموده است، از نشریه کیان شماره 45 مورخه بهمن و اسفند 1377 انتخاب نموده ام. گویا این داستان در کتاب "اینجا همه آدمها اینجوری اند" (انتشارات نیلوفر) هم آمده است.

خرابکار1

خرابکار2

  

***

پ ن 1: گفتم تا در حال و هوای جوامع توتالیتر هستیم و از شوخی زیاد دور نشدیم, سری هم به چین بزنیم!

پ ن 2: شدیداً مشغول حل مشکلات محل کار هستم!! می دونم تکراری شده اما میله نیستم اگر این بار تا ته قضیه نروم! پس در انتظار شنیدن خبر حل مشکلات یا خبر رسیدن به ته قضیه باشید!  

پ ن 3: طبیعتاً تا وقتی به ته قضیه برسم , یه خورده کمرنگ تر از سابق حضور خواهم داشت , البته به ضرب چراغ قوه یا در نهایت آتیش سیگار هم که شده چراغ اینجا را روشن نگه می دارم.

پ ن 4: فرانی و زویی تمام شده خیلی وقته!! یه گانه از سه گانه نیویورک را هم تمام کردم... نمی دونم می تونم حالا که اواسط قضیه هستم بنویسم یا وایسم وقتی رسیدم ته قضیه...

پ ن 5: می دونم!! خیلی از قضایا هستند که ته ندارند ...