میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ابتدای حوزه استحفاظیِ (مردِ یخین می‌آید - یوجین اونیل)

وقتی به مسافرت جاده‌ای می‌روید ممکن است با این تابلو مواجه شوید: "انتهای حوزه استحفاظی استان فلان" و چند متر آن‌طرف‌تر تابلویی ورود شما را به استان بعدی خوش‌آمد می‌گوید... مسافرت همین است! حالا ما هم به انتهای حوزه استحفاظی اومبرتو اکو و آونگ فوکویش رسیدیم و ضمن حفظ خاطرات خوش این بخش از مسافرت به مسیر ادامه می‌دهیم و عنقریب تابلوی جدیدی جلوی روی‌مان سبز خواهد شد. ایناهاش: به دنیای یوجین اونیل خوش آمدید! برای آماده شدن جهت ورود به این قسمت، به نظرم رسید یک‌سری سوال طرح کنم تا نظرات شما را در این مورد بدانم تا هم زمانی جهت نوشتن مطلب بعدی بخرم! و هم این‌که شما هم به نحوی با موضوع کتاب آشنا شوید.

گاهی اوقات از روزمرگی و یکنواختی زندگی می‌نالیم و گاهی اوقات از طریق برخی آرزوها و خیالات و امیدهای کوچک و بزرگ، روزمرگی‌ها را پوشش می‌دهیم. آیا این کار مفیدی است؟! این‌که روزمرگی‌ها اموری یکسره منفی هستند یا خیر، برای خودش یک مبحث جداگانه‌ای است... بگذریم. شاید شما هم در زندگی‌تان کارها و خیالات و آرزوهای بزرگی دارید که قرار است آنها را از فردا صبح یا از اول هفته آینده یا از ماهِ بعد در دستور کار خود قرار دهید... من که چندتایی از این کارهای اساسی دارم و وقتی به یادشان می‌افتم مهره‌های پشتم تیر می‌کشد!

کمتر ممکن است خودمان معترف شویم که این‌ برنامه‌ها یک خیال یا یک امید واهی است که برای خودمان ساخته‌ایم چرا که معمولاً همین امیدهای به ظاهر واهی است که ما را سرپا نگه داشته است یا حداقل ظاهر زندگی ما را شکیل‌تر کرده است. آیا باید این خوش‌خیالی‌ها را دور انداخت؟ آیا با دورانداختن این‌ها ما به آرامش می‌رسیم؟ برخی معتقدند وقتی با حقیقت خودمان روبرو شویم آنگاه خواسته‌هایمان با واقعیت‌مان متناسب خواهد شد ولذا از جنگ با خودمان دست می‌کشیم و به آرامش می‌رسیم. در طرف مقابل آیا به نظر نمی‌رسد چنانچه خودمان را گول بزنیم راحت‌تر به آرامش می‌رسیم!؟

ما ممکن است در مورد خودمان متوجه این دروغ‌ها نشویم اما شاخک‌هایمان معمولاً در مورد دیگران حساس‌تر است، اما همه (تقریباً همه و شاید تحقیقاً همه!) بدشان می‌آید دروغ زندگی‌شان را به رویشان بیاوریم. آیا خوب است که برای دوستان‌مان همانند یک آینه باشیم!؟ آیا نشان دادن تصویر آنها بدون نقاب کار شایسته یا مفیدی است!؟

موضوع محوری نمایشنامه مرد یخین می‌آید حول‌وحوش چنین چیزهایی می‌چرخد و اگر بخواهم مابه‌ازایی برای آن در ادبیات خودمان مثال بیاورم به سراغ این بیت از مولانا خواهم رفت:

اُستن این عالم ای جان غفلت است

هشیاری این جهان را آفت است

کتابخانه بابل- خورخه لوئیس بورخس

دوست عزیز

از من خواسته بودید درخصوص بورخس چند جمله‌ای برای وبلاگتان بنویسم. هرچند حقیقتاً با ادبیات وبلاگ‌نویسی آشنا نیستم اما همان تذکر شما در باب کوتاه‌نویسی را سرلوحه‌ی این نوشته قرار می‌دهم. نوشتن در مورد بورخس و داستان‌های او ساده نیست، شاید از خواندنش هم سخت‌تر باشد!

در نگاه اول ممکن است برای خواننده، برخی از این داستان‌ها اساساً داستان به نظر نیاید، همانگونه که هزارتوهای شمشادی معمولاً در نگاه اول، هزارتو به نظر نمی‌رسند و چنانچه واردشان شویم و سرگیجه بگیریم، باز هم هزارتو به نظرمان نمی‌آیند بلکه یک چیز سردرگم‌کننده‌ی خسته‌کننده به نظر می‌رسند! چنانچه بتوانیم از بالای یک بلندی به هزارتو نگاه کنیم آنگاه عظمت و پیچیدگی آن را درک می‌کنیم. برای درک بهتر هزارتو شما و خوانندگان‌تان را ارجاع می‌دهم به فیلم درخشش... جایی که جک‌نیکلسون با تبر به دنبال فرزند خردسالش در آن هزارتوی شمشادی می‌دود!

اما چگونه می‌توان از بالا به هزارتو نگاه کرد؟! این سوال در اینجا از آن‌رو اهمیت دارد که داستان‌های کتابی که خوانده‌اید همگی از جنس هزارتو هستند. و جواب من ساده است: دوباره‌خوانی. البته حتماً برخی از اهل کتاب هستند که در همان مرتبه اول، کل مسیر و خروجی آن را درک می‌کنند. شما آنطور که خودتان برایم نوشته‌اید این‌گونه نبودید  و خوشحالم که با کمی ممارست، از داستان‌ها لذت برده‌اید.

بورخس با نوشتن داستان‌های حجیم میانه‌ای نداشت و آن را عملی پرزحمت و موجب اتلاف زمان و سرمایه می‌دانست. معتقد بود برای موضوعی که پنج‌دقیقه‌ای قابل توضیح است نباید پانصد صفحه را سیاه کنیم. می‌دانید که من چند کتاب حجیم نوشته‌ام و از این زاویه نظر من به نظر ایشان نزدیک‌تر نبود! اما او نه تنها وانمود می‌کرد بلکه باور داشت این کتاب‌های حجیم از قبل وجود دارند و رسالت او تنها خلاصه‌نویسی و حاشیه‌نویسی بر آن متون است. حتماً در مجموعه‌ای که اخیراً خوانده‌اید به این سبک داستان‌های او برخورده‌اید.

علاوه بر این بورخس قدرت ویژه‌ای در زمینه‌ی تخیل داشت. خیال در نگاه او، مقدمه‌ی آفرینش است. او نشان داد که چگونه برخی تخیلات، رنگ و روی واقعیت به خود می‌گیرند و کم‌کم جهانی بر پایه‌ی آن شکل می‌گیرد که کسی یارای چون و چرا در آن ندارد. این البته برای شما به قدر کافی آشنا است! بله، بدون رویا نمی‌توان چیزی را خلق کرد. داستان ویرانه‌های مدور را به یاد شما می‌آورم (بورخس به من لطف داشت و جایی عنوان کرده بود که این داستانش وام‌دار یکی از داستان‌های من به نام گل سرخ دیروز است)،  در آن داستان مردی تمام کوشش خودش را می‌کند تا یک انسان دیگر را در رویای خودش خلق کند و به او جان بدهد... به نظر من، این به نوعی داستان خودش بود با این تفاوت که او به خلق یک نفر اکتفا نکرد و یک دنیا خلق کرد، دنیایی که نه تنها قابل رقابت با دنیای موجود است بلکه در حال حاضر عناصری از آن داخل دنیای ما شده است و به حیات خود ادامه خواهد داد.

در مورد هزارتوها و جهانِ بی‌پایانِ دَوَرانیِ او به تفصیل در مقاله‌ای که پس از مرگش نوشتم، صحبت کرده‌ام. در پایان تاکید می‌کنم میانِ انواع متعدد لذت‌هایی که ادبیات می‌تواند فراهم کند، عالی‌ترینشان لذتِ تخیل است و او در این زمینه بزرگمردی بود که هیچ آینه‌ای قادر به تکثیر کسی چون او نیست.

ارادتمند شما

هربرت کوئین

استادیار گروه نویسندگی خلاق

دانشگاه اوربیس‌ترتیوس

*************************

 

 هزارتوهای بورخس در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. کتابخانه‌ی بابل هم یکی از آن داستانهاست. ترکیبات متفاوتی از این هزارتوها در ایران به چاپ رسیده است که بحث در مورد آن مفصل است.

مشخصات کتاب من؛ نشر کتاب پارسه، ترجمه مانی صالحی علامه، چاپ اول 1393، تیراژ 1100 نسخه، 139 صفحه.

پ ن 1: نمره کتاب بعد از خوانش دور سوم! 4.1 از 5 است. (در خوانش اول شاید حدود 3 بود)

پ ن 2: در ادامه مطلب در مورد داستانهای این کتاب (8 داستان) مختصری نوشته‌ام که البته کمی خطر لوث شدن دارد. ولی صحبت از لوث شدن برای داستانهای بورخس از آن حرف‌هاست!! مگر قابلیت لوث شدن دارد!؟


ادامه مطلب ...

کنستانسیا کارلوس فوئنتس


خواندن آثار فوئنتس آسان نیست. یعنی بعد از خواندن آئورا و پوست انداختن و حالا کنستانسیا به این نتیجه رسیده ام که خواندن آثار فوئنتس برای من آسان نیست...مثل شعر می ماند, نوشته ای در مرز واقعیت و خیال, و صحبت از این مرز در این موقعیت بخصوص کار لغوی است! چون اساسن در نوشته های فوئنتس بین واقعیت و خیال مرزی نیست و بین زندگی و مرگ نیز به همچنین. آن وقت برای من ِ میله که بیشتر به دنبال خط داستان و مفهوم و محتوا هستم, کمی گیج کننده است. تشنه در کنار نهر آب و با دو دست آب را به سمت دهان بالا آوردن و در نهایت چند قطره به زبان و دهان رسیدن. دست خنک می شود و گاه لب و دهان نیز...اما تشنگی به جای خود باقی است. حتمن همگی تا الان لذتی که از خواندن شعری که چندان مفهوم هم نبوده را چشیده اید. گاه یک بیت شعر حافظ یا یک قطعه شعر نو را بارها خوانده ایم و لذت برده ایم و بعد از سالها به یکباره پی به یکی از لایه های زیرین آن می بریم...آن لحظه بی گمان "فیل کیف" می شویم و البته این به معنای آن نیست که دفعات قبل لذت نبرده ایم و احساس مان کاذب بوده است...به نظر من که اینگونه است.

اما از مولفه های سلیقه شخصی خودم در مورد رمانِ خوب، یکی این است که شعر نباشد(شعر به جای خودش البته ارزشمند است). خوشبختانه هستند دوستان کتابخوان دیگری که این گونه فکر نمی کنند و لذا این رمان ها هم نوشته می شود و هم خوانده می شود و هم از آنها لذت برده می شود...از شما چه پنهان حتا خود من هم گاهی لذت می برم!

در ادامه مطلب سعی خواهم کرد تا برخی راه های ورود (از دید خودم) به لایه زیرین کتاب را بیاورم. بدیهی است من مدعی فهمیدن این داستان نیستم ولی ضمن احترام و تشکر از کسانی که در فضای مجازی به دست و پنجه نرم کردن با این کتاب اقدام نموده اند, وقتی نوشته های موجود را خواندم, دیدم که در این زمینه من تنها نیستم.

***

از کارلوس فوئنتس نویسنده فقید مکزیکی آنطور که من دیدم اثری در لیست 1001 کتاب حاضر نیست اما نویسنده ای صاحب سبک و پرآوازه بود. این سومین کتابی بود که از ایشان خواندم و دو کتاب دیگر هم در کتابخانه ام در انتظار خوانده شدن هستند. این کتاب داستان بلندی از یک مجموعه داستان است و آن را آقای عبدالله کوثری ترجمه و نشر ماهی در قطع جیبی روانه بازار نموده است.

مشخصات کتاب من: چاپ اول, سال1389, 132 صفحه, تیراژ 2500 نسخه, 2400 تومان


 

ادامه مطلب ...

مونالیزای منتشر شاهرخ گیوا



این رمان 9 فصل دارد که هر کدام داستان و فضای جداگانه ای دارد اما از دو طریق عمده به یکدیگر ارتباط دارند: اول این که محور هر فصل یک رابطه عاشقانه است و دوم این که شخصیت های اصلی هر کدام از فصل ها از یک تبار و خاندان هستند. درخصوص ارتباط اول اضافه می کنم که در همه موارد, عشقِ شخصیت های اصلی به معشوقشان اولن با نوعی ناکامی همراه است و دومن موجب گونه ای مجنون صفتی می شود که با عبارت مشترکی این موضوع بیان می شود:

مردها که عاشق می شوند, انگار جنون را هم به جانشان راه می دهند.(ص17)

که البته این عبارت به فراخور زمان روایت کمی تغییر می کند چرا که داستانِ فصل اول در زمان فتحعلیشاه قاجار می گذرد و همینطور به جلو می آییم تا در فصل آخر به زمان حال, یعنی همین چند سال قبل, می رسیم.

اما درخصوص ارتباط دوم, این نکته قابل ذکر است, خصلت هایی که برای این خاندان عنوان می شود قابلیت تعمیم دارد کما اینکه هرچه به پایان نزدیک می شویم دیگرانی هم هستند که از این تبار نیستند و دچار آن سرنوشت هستند که این موضوع در فصل های هشتم و نهم مشهود است. به عبارت دیگر می شود گفت که در فصول اولیه شخصیت های اصلی (قیونلو ها) ویژه و یگانه هستند و از اطرافیان خود قابل تمایز, اما هرچه به زمان حال نزدیک می شویم این خصلت ها موجب تمایز نیست و گویی همه در خون خود ژنی از تبار قیونلوها دارند. پس بی ربط نیست اگر بگویم نام دیگر کتاب می توانست "قیونلوی منتشر" باشد.

.................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر ققنوس, چاپ سوم 1390, تیراژ 1650نسخه, 208 صفحه, 4200تومان

 

ادامه مطلب ...

اگنس پیتر اشتام

 

داستان با شروعی طوفانی آغاز می شود. راوی از مرگ اگنس خبر می دهد و عامل این مرگ را یک داستان عنوان می کند و در عین حال همان داستان تنها چیزی است که از اگنس باقی مانده است. شروع داستان هم بر می گردد به روزی در نه ماه قبل , یعنی روزی که راوی در کتابخانه عمومی شیکاگو با اگنس برخورد می کند و نطفه داستان بسته می شود. در ادامه خواهیم دید که این آشنایی به یک رابطه عاشقانه منتهی می شود.

راوی نویسنده درجه دویی است که در مورد تاریخچه سیگار و دوچرخه کتاب هایی نوشته است و حالا مشغول نوشتن در مورد تاریخچه واگن های لوکس راه آهن است. او قبلن یک بار کتاب داستانی هم نوشته است که کمتر از دویست نسخه فروش رفته است. اگنس از او می خواهد که داستانی در مورد او بنویسد. برای او کتابی که دویست نسخه هم چاپ بشود کفایت می کند چرا که هدفش از این درخواست داشتن یک پرتره از خودش است یا نشانی از این که او واقعن وجود داشته است. راوی بالاخره قبول می کند و نوشتن داستان را آغاز می کند...

خوشبختی یا جذابیت

داستانی که راوی در مورد اگنس می نویسد (داستان در داستان) بی روح و یکنواخت و درپیت است و نهایتن همان دویست نسخه را هم شاید جواب ندهد!! راوی از داستان راضی نیست و علت آن را در همان یکنواختی و رخ ندادن اتفاق می داند. آنها در کنار هم راضی و خوشبخت هستند اما توصیف خوشبختی و رضایت ساده نیست و جذابیتی در داستان ایجاد نمی کند. نقطه عطف داستان به زعم من جایی است که آنها برای دیدن تابلویی که چنین چیزهایی را به تصویر کشیده باشد به انستیتو هنر شیکاگو می روند و مدتی طولانی به اثری از ژرژ سورا نگاه می کنند ؛ تابلویی که مردان و زنانی را در حال استراحت در ساحل رودی نشان می دهد و از کنار هم قرار گرفتن بیشمار نقطه شکل گرفته است. بعد از خروج از آنجا اگنس جمله جالبی به زبان می آورد:

خوشبختی را نقطه نقطه نقاشی می کنن و بدبختی را خط خط. وقتی تو می خوای خوشبختی ما رو توصیف کنی, باید یک عالم نقطه های کوچک درست کنی, مثل سورا. آن وقت مردم از فاصله ای می تونن ببینن که ما خوشبخت بودیم.

اما به نظرم راوی این توصیه را جدی نمی گیرد و به دنبال اتفاق و خلق اثری جذاب و خواندنی است. این کشمکش درونی راوی را هنگامی که به دنبال پایان بندی مناسب داستان است می بینیم. اما فارغ از این که چه بهایی بابت جذاب شدن داستان می پردازد به نظرم کماکان داستان دلنشین نمی شود (منظور این که چه بسا خوشبختی ها به هوای دستیابی به جذابیت , به باد می رود و جذابیتی هم کف دست نمی ماند).

داستان خلاقانه

اما بر خلاف داستانی که راوی به سفارش اگنس می نویسد , خود کتاب (یعنی همین داستانی که ما می خوانیم) بسیار جذاب است. یک جمله کلیدی از کتاب "خاطرات روسپیان غمگین من" مارکز را برای اینجا کنار گذاشته بودم:...دریافتم که آنچه عالم را به تحرک وا می دارد عشق های کامروا نیستند بلکه شیدایی های بدفرجام و بی سرانجامند. حس کردم پس از اتفاقات آخر داستان تازه موتور راوی روشن شد و خلق داستان اصلی از همین جا آغاز می شود و البته این به آن معنا نیست که بزنیم همدیگرو بترکونیم!

شاید کمتر بدآموزی داشت اگر به جمله ای از تولستوی در آناکارنینا اشاره می کردم که: تمام خانواده های خوشبخت شبیه یکدیگرند, اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است. و جذاب شدن داستان اصلی را به این موضوع ارتباط می دادم.

اما هیچ کدام از این دو موضوع علت جذابیت اگنس نیست! یوستین گوردر در جایی اشاره کرده بود که هر نویسنده با هوش متوسط می تواند داستان عاشقانه بنویسد(قریب به مضمون) و تا حدودی موافقم اما اضافه می کنم که چنان کتابی خوانندگان با هوش متوسط را هم جذب نمی کند. اما وقتی نویسنده باهوشی سراغ این تم تکراری و نخ نما برود قضیه متفاوت می شود. پیتر اشتام نویسنده باهوشی است.  

******

در ادامه مطلب به موضوعات دیگری پرداخته ام اما خواندنش را به کسانی که نخوانده اند توصیه نمی کنم. 

******

پ ن 1: تشکر از درخت ابدی که اینجا کتاب و این نویسنده سوییسی آلمانی زبان را به من معرفی کرد. و تشکر از دوستانی که رای دادند و... حالا آنهایی که نخوانده اند,خود دانند!

پ ن 2: مشخصات کتاب من ؛ نشر افق (با خرید امتیاز و حق کپی رایت که آفرین دارد) , ترجمه محمود حسینی زاد , چاپ اول 1388 , تیراژ 2000 نسخه , 156 صفحه , 3000 تومان

ادامه مطلب ...