داستان با توصیف گدایان شهر آغاز میشود. گدایانی که به واسطه رقابتشان چشم دیدن یکدیگر را ندارند و تا میتوانند یکدیگر را اذیت میکنند. آنها شبها برای خوابیدن به رواق کلیسا میآیند. یکی از این گداها به نام گداخُله و معروف به عروسک مقوایی، مرد مفلوکی است که نسبت به کلمه "مادر" حساس است و دیگران با دستاویز قرار دادن این نام، حتا در موقع خواب هم او را به ستوه میآورند. شبِ شروع روایت در رواق کلیسا، این بدبخت بعد از چند روز نخوابیدن، تازه به خواب رفته است که سایهای وارد کلیسا میشود درحالیکه صدای رفت و آمد سربازان نیز به گوش میرسد. سایه وقتی از کنار گداخُله عبور میکند هوس میکند مثل دیگران کرمی بریزد! به او نزدیک میشود و با پا ضربهای به او میزند و کلمه مادر... را نیز به زبان میآورد. عروسک مقوایی از خواب میپرد و به خیال خودش به روی گداشَله میپرد و انگشتانش را در چشمان او فرو میکند و دماغش را گاز میگیرد و چنان با پا ضربات متعددی به نقطهی حساس وارد میکند که طرف بدون اینکه بتواند واکنشی نشان بدهد نقش زمین میشود. عروسک مقوایی از کلیسا فرار میکند درحالیکه جسد کلنل خوزه پارالس فرمانده شهربانی پایتخت در رواق کلیسا برجا میماند!
کلنل از یاران نزدیک رئیسجمهور است. مرگ او بدینصورت و به وسیله یک گدای دیوانه قابل پذیرش نیست... حتماً توطئهای در کار است و البته هر رویدادی، فرصتی است تا یکی دو چهرهی مورد سوءظن از صحنه سیاسی حذف شوند (با توجه به اینکه لیست دیکتاتورها در این زمینه همیشه بهروز است!). فردای آن روز در اتاق بازپرسی، پس از کشته شدن یکی از گدایان در زیر شکنجه، همهی گدایانی که شاهد قتل کلنل توسط گداخُله بودند به این حقیقت شهادت میدهند که قتل توسط ژنرال کانالس و کارواخال (وکیل دعاوی) صورت پذیرفته است و اینگونه دومینوی داستان آغاز میشود و ما با دیکتاتوری دیگر از خطهی آمریکای لاتین به نام آقای رئیسجمهور آشنا میشویم...
"آقای رئیسجمهور" (السینیور پریزیدنته) یکی از اولین و برجستهترین رمانهای آمریکای لاتین با محوریت حضور دیکتاتور است. معروف است که آستوریاس این داستان را با عنایت به خلقیات دیکتاتور گواتمالایی "استرادا کابررا" نگاشته است. آستوریاس بعد از سقوط کابررا و گرفتن مدرک حقوق برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت و طی ده سالی که در پاریس بود روی نوشتن این رمان نیز متمرکز بود. دیکتاتورِ حاضر در داستان اسمی ندارد و همچنین موقعیت جغرافیایی کشورش نیز جایی نامشخص در آمریکای لاتین است. میتوان گفت نویسنده به وضعیتی عام نظر دارد و به نظرم در این راه موفق بوده است و به همین خاطر، انتشار کتاب در گواتمالا سالها به تاخیر افتاد چون حاکم بعدی نیز تلاش داشت بر تمام شئونات جامعه کنترل داشته باشد!
نثر آستوریاس در هنگام توصیف بهغایت شاعرانه است و تعابیر و تشبیهات شاعرانه کاربرد بسیاری در این داستان دارد و گاهی نیز وارد مرزهای سورئالیسم و رئالیسم جادویی میشود. تعابیر شاعرانهی نویسنده گاه ساده و گاه پیچیدهاند:
در مناطق استوایی شبهای آوریل سرد و تاریک و آشفتهمو و غمگینند گویی بیوهزنی هستند که روزهای گرم مارس را چون شوهر عزیزی از دست دادهاند.
باد در شاخه ورجه ورجه میکرد. در مکتب شبانه قورباغهها که در آن خواندن ستارهها را فرا میگرفتند روز طلوع میکرد. محیط هضمکردن خوشبختی! حواس پنجگانه نور.
گاری با منبع آب از کوچه میگذشت. شیر آبش اشک میریخت، در حالیکه ظرفهای فلزی مردم میخندیدند.
اولی ساده، دومی سخت و عجیب (اشکِ مترجم درآر! و ایضاً اشکِ خواننده!!) و مورد آخری شبیه یک هایکوی زیبا!
*****
میگوئل آنخل آستوریاس (1899 – 1974) شاعر و نویسنده گواتمالایی برنده نوبل ادبیات در سال 1967 است. با کمال تعجب اثری از این نویسنده در لیست 1001 کتاب نیست... در حالیکه همین کتاب به نظر من لیاقت حضور در این لیست را دارد. عمدهی آثار او به فارسی ترجمه شده است. آقای رئیسجمهور را خانم زهرا خانلری ترجمه و انتشارات خوارزمی منتشر نموده است. کتابی که من خواندم چاپ پنجم در سال 1356 است که تیراژ 11000 تایی دارد. آدم این تیراژها را میبیند چشمانش گِرد میشود!
مشخصات کتاب؛ مترجم خانم زهرا خانلری، انتشارات خوارزمی، چاپ پنجم بهمن 1356، تیراژ 11000 نسخه، 408صفحه
................
پ ن 1: نمره کتاب 4.7 از 5 است. ( در سایت گودریدز نمرهی 4 از مجموع 2136 رای و در سایت آمازون 4.3)
پ ن 2: کتاب بعدی راسته کنسروسازی اشتینبک است. و البته روح پراگ ایوان کلیما نیز به تواتر چند قسمتی همراه ما خواهد بود.
استراگون و ولادیمیر دو آشنای قدیمی، دو آدم فقیر و بیخانمان هستند که در غروب یک روز، در جایی بیرون از شهر، در کنار یک درخت خشکیده، به یکدیگر میرسند. قراین نشان میدهد که آنها روزهای زیادی یکدیگر را در همین مکان ملاقات کردهاند. آنها در واقع کار خاصی در این مکان انجام نمیدهند جز انتظار برای آمدن شخصی به نام "گودو"... گودویی که قرار است با آمدنش زندگی آنها را متحول کند. آنها گرسنه و دربوداغان هستند اما با همه این احوالات منتظر گودو هستند تا از این نکبت خلاص شوند. گودویی که اگر هم بیاید آنها قادر به شناساییاش نخواهند بود... نه زمان آمدنش مشخص است و نه مکان آمدنش... در طول نمایش متوجه میشویم که آنها روزهای زیادی (حدود نیم قرن) در انتظار گودو بودهاند و پس از این هم خواهند بود.
انتظار آنها به نحویست که جلوی هر حرکتی را میگیرد. استراگون و ولادیمیر هیچ تلاش خاصی برای خروج از وضعیتی که بدان دچار شدهاند را انجام نمیدهند و فقط انتظار دارند با آمدن گودو چنین تحول مثبتی برای آنها رخ دهد. آنها شاید گاهی تصمیم به انجام کاری بگیرند اما هربار به طریقی از انجام آن طفره میروند. در واقع آنها مثالهای بسیار خوبی هستند برای امسال که مزین به نام "اقدام و عمل" شده است.
معروف است درخصوص ماهی قرمز که حافظه بلندمدت ندارد و حافظهاش در حد یک روز میباشد ولذا هر روز برای او روز جدیدی است و به عبارتی همهچیز برای او جدید است. این موضوع برای او احتمالاً شرایطی را رقم میزند تا همیشه با شگفتی و لذت و هیجان... به زندگی ادامه دهد (حداقل تخیلات ما در مورد آنها اینگونه است!) اما انسان... با وجود تلاش برای ساختن دنیایی که مدام در حرکت و نوبهنو شدن است و کسب موفقیتهایی در این زمینه، گاه نمیتواند از احساس تکرار و بیمعنایی و بیهودگی دنیا فرار کند.
فروکاستن مفهوم گودو به خدا یا مفاهیمی از این دست (مسیح و منجی و...) به نظرم خطاست. آیا دنیا برای غیرمذهبیها جور دیگری میچرخد؟ آیا برای آنها هیچ گودویی قابل تصور نیست؟ نمایشنامه اتفاقاً یک وضعیت عام را مد نظر دارد و همه انسانها بهنوعی در انتظار گودوهای خود هستند چه مذهبی و چه غیرمذهبی... گودو میتواند هر رویای کوچک و بزرگی باشد. این همه تبلیغ شده و میشود که رویاهای خودت را داشته باش، هدف داشته باش توی زندگی، هرچه بزرگتر بهتر و... این روایت میگوید داشتن رویا و هدف موجب خلاصی از یکنواختی و روزمرگی و احیاناً معناباختگی نمیشود لیکن از آنجایی که استراگون و ولادیمیر هیچ تلاشی برای خروج از وضعیتشان نمیکنند ما میتوانیم کماکان مثل سابق رفتار کنیم و وضعیت اسفناک آنها را ناشی از عدم تلاششان بدانیم و با خود زمزمه کنیم که انشاءالله گربه است!
*****
ساموئل بکت (1906 – 1989) نویسنده ایرلندی برنده نوبل ادبیات در سال 1969 است. او در یک خانواده پروتستان به دنیا آمد هرچند بعدها معتقد باقی نماند. نویسندهای که به بدبینی مشهور است و البته در کارهایش مایههای طنزی خاص قابل مشاهده است. اظهار نظر او در همین رابطه قابل توجه است:
"اگر بدبینی یعنی حکم دادن به اینکه بدی برخوبی پیروز می شود،پس من با توجه به بی میلی وعدم صلاحیتم نسبت به صدور حکم(مطلق) بدبین نیستم. من تنها برحسب تصادف به بدی بیشتر از خوبی برخوردم."
از کارهای او 8 اثر در لیست 1001 کتاب حضور داشت که در ویرایش آخر به 3 عدد کاهش یافت (مالون میمیرد، مالوی، مورفی). در انتظار گودو یکی از معروفترین نمایشنامههای اوست که بهنوعی یکی از سرسلسلههای تئاتر ابزورد محسوب میشود. این اثر حدود 6 بار به فارسی ترجمه شده است که با توجه به شهرت آن به نظرم در اینخصوص کمکاری صورت پذیرفته است!
مشخصات کتاب من: مترجم علی باش، نشر پیام امروز، چاپ اول 1388، تیراژ 1100نسخه، 119صفحه
....................................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. (در سایت گودریدز 3.8 از مجموع 99765 رای و در سایت آمازون نیز 3.9 کسب نموده است)
ادامه مطلب ...
...
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین.
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
...
احمد شاملو
مجموعه آثار, دفتر یکم, ص357 , باغ آینه , ماهی
در مقدمه کتاب می خوانیم که "امید" داستان امید انسانهاست به زندگی بهتر و رنج بردن و فداکاری کردن در راه این امید ; و مالرو این فداکاریها را با قدرتی عجیب تصویر کرده است. از فرماندهی که سوار ماشین می شود و خودش را به صف توپ های دشمن می کوبد تا غرش های پیاپی آن را خاموش کند گرفته تا آدمهایی که منتظر پیدا شدن اسلحه هستند تا بتوانند کاری انجام دهند. از اسپانیایی هایی که در وطنشان می جنگند گرفته تا کسانی که از اقصا نقاط دنیا داوطلبانه در آنجا جمع شده اند. فداکاریهای تصویر شده در کتاب بعضاً خواننده را تکان می دهد. قهرمانانی که با پذیرفتن ریسک بالا و به خطر انداختن جان خود در راهی قدم می گذارند که به زعم خویش به زندگیشان معنا بدهند یا به عبارت دیگر با "عمل" و "اقدام" در مقابل قدرت معناباختگی جهان و زندگی بایستند.
انسان فقط با فکر کردن به خود، خودش را نمیشناسد. باید دست به عمل بزند تا بتواند خود را بشناسد. انسان یعنی عملی که انجام میدهد و زندگی جز با خطر کردن در ماجراهای ارزشمند مفهومی ندارد.
سرنوشت برخی از قهرمانان از پیش برای آنها مشخص است و به قول سروان ارناندس (افسر جمهوریخواه) هیچ چیزی در دنیا نمی تواند یاس آورتر از جنگیدن در اینجا باشد چرا که توازن قوا کاملاً نابرابر است. اما از منظر داستان گویی هزینه ای که برای معنا بخشیدن به زندگی می بایست پرداخت کرد همان خود زندگی است.
انسانیت
در فضای این داستان (و البته باقی جاها) روابط افراد بیشتر بر پایه افکار و عقاید مشترکشان شکل می گیرد (بیشتر سیاسی- ایدئولوژیک). دوستی ها و اعتمادها و امثالهم نیز به همین نحو...
مثال ساده: جایی از داستان است که سروان ارناندس از سنگرها بازدید می کند و به واسطه تجربه اش در جنگ سربازان را راهنمایی می کند... طرف مقابل از او کارت شناسایی می خواهد! بعد می گوید تو عضو گروه ما(آنارشیست ها) نیستی و به سنگرهای ما چی کار داری و...!!!! بعدن هم البته همه آنها کشته شدند (دقیقن مشابه همین را از سرهنگی ارتشی در خصوص جنگ خودمان شنیده ام).
حالا این ها تازه در یک سمت هستند و ارتباط مخدوش است... دو طرف جوی که باشند داستان , گلوله است. نمی خواهم بگویم که اختلافات و تفاوت ها و دسته بندی ها مذموم است (نه , اتفاقاً تلاش برای یکسان سازی است که مذموم است) بلکه یاداوری این موضوع است که همه این عقاید مختلف, فرع بر انسانیت است.
به نظر می رسد که همه برده عقایدشان شده اند و چیزی که در محاق است انسان و انسانیت است.و نمی توان از آدمهایی که مدام به آنها کینه ورزی نسبت به دیگران و عقایدشان , آموزش داده می شود انتظار دوست داشتن یا توجه به انسانیت را داشت... و با این کینه هایی که روز به روز متورم تر می شود چگونه صلح و زندگی بهتر امکان پذیر خواهد بود.
دو نقل قول کوتاه مرتبط از کتاب:
اگر هر کسی یک سوم کوششی را که در مورد شکل حکومت به کار می برد, صرف خودش می کرد, زندگی در اسپانیا امکان پذیر می شد.(ص370)
مثل این است که جنگ , برای شکار انسانها , ... امید را به عنوان طعمه بکار می برد. بالاخره سفلیس هم با عشق شروع می شود.(ص558)
***
برش هایی کوتاه از کتاب و نویسنده و حواشی را در ادامه مطلب می آورم. این کتاب که یکی از مهمترین آثار مالرو می باشد را مرحوم رضا سید حسینی به فارسی ترجمه نموده است و انتشارات خوارزمی (با آن سبک جلدهای معروف و دوست داشتنی و ساده) آن را به زیور طبع آراسته است.
مشخصات کتاب من: چاپ دوم 1373 , تیراژ 5000 نسخه (یاد تیراژهای زیاد زیاد هم به خیر!) , 567 صفحه , 1250تومان (نیم دلار الان!)
ادامه مطلب ...
وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفه شو و بازی کن!
.
راوی (ابراهیم) چند ماه قبل, همسرش و دخترش که هرگز زاده نشد را پشت سر هم از دست داده است و همین موجب شده است سوالاتی در باب نهایت زندگی و مرگ برایش به وجود بیاید و همین سوالات و غم مرگ همسری که عاشقانه دوستش داشته است موجب به هم خوردن تعادل روانیش شده است و خواهرش او را به آسایشگاه روانی آورده است. آسایشگاهی که از برخی جهات خاص است (مکان داستان همانجایی است که دویدن در میدان تاریک مین در آن جریان داشت); کسانی که در آن حضور دارند ظاهراً دیوانه هستند اما بیشتر به فیلسوفان شبیهند و به تصریح متن بیشترشان معلوم نیست چرا آنجا حضور دارند. مدیر آسایشگاه (کوهی) آدم عوضی و مستبدی است و قوانین خشک و غیرمنطقی وضع نموده است (ظاهراً به صورت مستقیم از پادگان بغل آسایشگاه , به مدیریت آنجا آمده است!). او برای اداره کردن , تئوری هم دارد : گفت اینجا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه میدهیم و فشار میآوریم. گفت هر چه رفاه را بیشتر کنیم، فشار را هم به تناسب آن زیاد میکنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضیها را که بههم خورده است دوباره برقرار میکنیم. او فشار را موهبتی می داند که از طریق آن می تواند روح آدمها را بازسازی کند. او همه را از تماس با زنان برحذر می دارد و بر اهمیت این موضوع جهت بهبودی بیماران تاکید دارد. با همه این احوال, مقایسه وضعیت داخل و خارج همانند مقایسه طاعون و تیفوس است و یا به قولی بیرون از داخل بدتر و داخل از بیرون بدتر ... و این البته تعریضی است بر جامعه:
یواش یواش دارم مطمئن میشم که نمی شه کاری کرد.هیچ کاری نمی شه کرد.دارم مطمئن میشم که همه چیز غلطه. همه چیز از بیخ و بن غلطه.هیچ چیز سر جاش نیست.انگار یه مشت خوک رو بریزی توی مزرعه.یه مشت خوک مریض!
مرگ
مشکل راوی تحت عنوان ترس از مرگ مطرح می شود و اسم داستان هم به همین ترس ارتباط دارد.
از وقتی که افسانه بچه را ناخواسته سقط کرد و من دفنش کردم دائم حس اش می کنم. قبلا نبود. این را مطمئنم. با سقط بچه آمد. نمی فهمم چه ربطی به هم داشتند. نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید است از مردن. از این فکر که ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی می کنی و زندگی می کنی و زندگی می کنی و وقتی که حسابی داری زندگی می کنی و زندگی ات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده، ناگهان چیزی می آید وسط و تو دوپایی می زنی روی ترمز و همه چیز متوقف می شود.
راوی در انتهای داستان در اثر صحبت های مرد مست متحول می شود. اما با تقدیر از سخنان مرد مست در خصوص لولو سر خرمن بودن مرگ برای ترساندن گنجشک ها , میله بلورین! به این جمله دانیال در اواسط داستان اهدا می شود:
...هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند.
زن
راوی در ابتدای داستان غم مرگ همسرش را مطرح می کند و اینکه نمی تواند او را فراموش کند. او فراموش کردن زنش را (حتی پس از مرگش) همانند پاک کردن نیمی از وجود خود می داند و این کار را برای خودش امکان پذیر نمی بیند. هرچند رندانه اشاره می کند که برخی همه وجودشان را پاک می کنند و آب از آب تکان نمی خورد! این زن چه مختصاتی دارد؟ افسانه در یک کلام ساده است (ساده در مقابل پیچیده):
افسانه عاشق زندگی و همه ی سرخوشی های آن است. یا بهتر است بگویم بود. برای من زندگی فقط می گذشت اما برای افسانه زندگی جریان داشت. هیچ چیز مثل شنیدن خبر عروسی کسی او را شاد نمی کرد. جریان ازدواج های بستگان را انگار مهم ترین وقایع تاریخی و سیاسی دنبال می کرد. طوری از عروسی های گذشته حرف می زد انگار داشت اخبار مهمی مثل فتح کره ی ماه یا کشف قاره ی تازه ای را گزارش می داد. عید نوروز برای او مهم ترین حادثه ی سال بود. از اوایل اسفند مهیای برگزاری مراسمی می شد که انگار آیینی مذهبی، مقدس بود. جزییات آن را با وسواس و حوصله به دقت انجام می داد. از برق انداختن شیشه های پنجره گرفته تا تغییر دکوراسیون خانه تا خرید مانتو و روسری و کفش و کیف برای خودش و پیراهن و شلوار برای من، تا کاشتن سبزه تا خرید ماهی قرمز- که انتخابش همیشه با سخت گیری وسواس آمیزی همراه بود- تا چیدن سفره ی هفت سین تا دید و بازدید عید- که همه ساله طبق فهرستی حساب شده و بلند بالا تنظیم می شد- تا کارت های تبریک و پشت نویسی آن ها و سیزده بدر و تا هر چه که در متن و حاشیه به این مراسم مربوط می شد. وقتی می شنید یکی از زن هایی که می شناخت آبستن است چنان ذوق می کرد که انگار در مسابقه ی مهمی برنده شده بود. پارسال که یک جفت کلاغ زشت روی چنار گوشه ی حیاط لانه کردند و یکی از تخم هاشان را باد انداخته بود کف حیاط، طوری به تخم له شده نگاه می کرد انگار جنازه ی آدمی است که تابستان همان سال در جاده چالوس با هم دیده بودیم. اشک جمع شده بود توی چشم هاش و کم مانده بود بزند زیر گریه.
امیرماهان خصوصیات مقدسی را در زنان خانه دار و دانیال آن را در تاجی (زن نظافتچی) می بیند, اما انواع و اقسام زنان مطرح شده در داستان بخشی از این خصوصیات را دارا هستند و به نوعی تقدیس می شوند, به خصوص در مقابل مردانی که دربند حقه بازی و پول و قرارداد و سود و چک بانکی و کلاً پیچیدگی های عصر جدید شده اند, مردانی که در پادگان بغلی مدام تمرین کشتن می کنند!
دانستن مردن است
زمانی که در دنیای جدید فجایعی رخ می دهد یا مردم از حل بحران ها عاجز می شوند و به بن بست می رسند; درست یا غلط, یکی از متهمین ردیف اول علم و دانش به عنوان زیربنای دنیای مدرن است. از این روست که دانیال می خواهد چراغ مغزش را خاموش کند و یا از آدمیت استعفا بدهد و سنگ و چوب و خاک باغچه را به آدمی ترجیح می دهد.
در همین رابطه در داستان , در خصوص بدترین وضعیت ممکن پرسشی مطرح می شود. در پاسخ ابتدا وضعیت مادری که فرزندش بیماری لاعلاج دارد و از دست کسی کاری بر نمی آید , توصیف می شود. در مرحله بعد , تصویر اجسادی که در اثر زلزله مرده اند به ذهن راوی می آید و وضعیت بدتر بعدی کشتار است, کشتاری که انشانها با هوشمندی علیه یکدیگر اعمال می کنند. بدتر از آن وضعیتی است که زمینه ساز کشتار می شود و در انتها بدترین وضعیت را دانستن خیلی چیزهای اضافه ذکر می کند:
بدتر از کشتن آدمها چیز هاییه که می دونیم. منظورم خیلی چیز هاست. کاش می شد همه ی درها و دریچه های دانستن رو بست. کاش می شد برگشت. می شد کسی شد مثل تاجی. مثل مادر دانیال. مثل مادر من که میاد اینجا و حتی جدول ضرب رو هم بلد نیست و حتی نمی دونه که زمین دور خورشید می چرخه.
اشکالات کوچک
راوی و زنش ظاهراً هم دانشکده ای بوده اند و از این طریق آشنا می شوند که با توجه به رشته راوی (فلسفه) و رشته افسانه (عکاسی) هم دانشکده ای بودن کمی دور از ذهن است. یا در همان صحنه آشنایی که سال 1380 است , افسانه چند تار موی بیرون مانده خود را به زیر روسری می فرستد, که با توجه به اینکه دانشجویان در محیط دانشکده مقنعه سر می کنند , کمی دور از ذهن است (دقیقش رو خانم ها بگن چون من دقت نمی کردم!). از همین تیپ گیرها , صحنه ایست که راوی از پنجره آسایشگاه به ماشینهای عبوری در اتوبان نگاه می کند و سعی می کند به آدمهای داخل اتوموبیل ها نگاه کند (سرگرمی مورد علاقه من!) و ... کاری که طبیعتاً در ارتفاع همسطح با ماشین ها ممکن است نه از طبقه نهم!
***
مطابق داستانهای قبلی مستور, شخصیت های قبلی در این داستان هم حضور دارند و دغدغه هایشان نیز طبیعتاً همان ها هستند. نویسنده جایی بیان کرده است که شخصیت هایش در این داستان حرفهای قبلی خود را تکمیل تر کرده اند.
به نظر خودم اگر خواننده ای این کتاب را به عنوان اولین کتاب از مستور بخواند محتملاً لذت خواهد برد ولی اگر چندمین کتاب باشد , کمی برایش تکراری خواهد بود و باصطلاح فاز نمی دهد.
این کتاب را نشر مرکز در 88 صفحه منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ پنجم 1387 در تیراژ 5000 نسخه و قیمت 2300 تومان)
.
پ ن 1: جمله "دانستن مردن است" برگرفته از دیالوگی است که یکی از شخصیت های سریال "لبه تاریکی" در قسمت آخر بیان می کند. قریب به مضمون است چون بیش از بیست سال از زمان پخشش گذشته است! ولی سریال جالب و دوست داشتنی ای بود با اون موزیک زیبای اریک کلاپتن...
پ ن 2: نمره کتاب 2.8 از 5 است.