میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آناکارنینا (قسمت دوم) لئو تولستوی

قسمت دوم

...پتروفسکی که پنج میلیون ثروت را بر باد داده بود درست مثل سابق زندگی می کرد و حتی رییس دارایی بود و بیست هزار روبل حقوق می گرفت...

*

حق با پاپاست که می گوید وقتی ما بچه بودیم یک نوع افراط و تفریط در کار بود; ما را در اتاقهای بالاخانه نگه می داشتند اما والدین در اتاق وسیع مجلل زندگی می کردند. حالا برعکس شده , والدین در پستو بسر می برند و بچه ها در اتاق مجلل. ظاهراً در این دوره و زمانه , والدین حق حیات ندارند...

*

استپان ابلونسکی (برادر آنا) اشراف زاده ای خوش اخلاق و دوست داشتنی (مردم دوستش دارند وگرنه ما غلط بکنیم چنین احساسی نسبت بهش داشته باشیم!) و در عین حال علاقمند به مطالعه زنان ( زن به عقیده من از آن موضوعاتی است که هر قدر مطالعه اش کنی باز هم تماماً یک چیز تازه خواهد بود) و ولخرج است. در حالیکه همسر و شش بچه اش!! را برای صرفه جویی با چتر به خانه باجناقش می فرستد در پایتخت مشغول خوشگذرانی و انجام وظیفه مهم اداری ها یعنی: رخ نمایی و یادآوری وجود خود در وزارتخانه و حضور در مهمانی ها و... است. او جذابیت زندگی را در تنوع و سایه روشنی آن می بیند. او نماد طبقه خود است... بنیاد رو به زوالی که به یمن فقدان مانع به حرکت خود ادامه می دهد.

کنستانتین لوین بدون شک شخصیت اصلی داستان است! چرا که بیشترین صفحات داستان را به خود اختصاص داده است. شخصیت لوین برگرفته از شخصیت خود نویسنده است و لذا تفکرات و دغدغه های تولستوی , اکثراً از زبان لوین مطرح می شود (همان قضیه شیر مرغ و جون آدمیزاد). لوین در املاک روستایی خود زندگی می کند و روابط خوبی با دهقانان و کارگران خود دارد. مدام در حال بررسی و تفکر برای بهبود فرایندهای تولید است و از افکارش مشخص است که به توسعه درونزا و بومی معتقدست: باید خلق و خوی نیروی روستایی را شناخت و بر اساس آن کارهای کشاورزی را روبراه نمود. افکار لوین در این بخش نشان دهنده تسلط تولستوی بر مسایل کشاورزی است که البته او هم زندگیی شبیه به لوین داشته است.

لوین مدام در حال مطالعه و شناسایی مردم است و نظرش را بر اساس یافته هایش تغییر می دهد (در مقایسه با برادرش که بیشتر حالتی تئوریک دارد و هرگز نظراتش را تغییر نمی دهد و اتفاقاً مورد تایید عموم نیز هست!). وقتی با ساخت مدرسه برای کشاورزان املاکش مخالفت می کند ممکن است تعجب کنیم ولی از دیدگاه نظام مند او:

آنچه که واجد اهمیت است یک نظام مطلوب اقتصادی است که در چارچوب آن مردم زندگی بهتر و اوقات فراغت بیشتری داشته باشند. آن وقت مدارس هم خواهند بود.

از دیدگاه او شرایط فعلی به گونه ایست که رعیت چنان درگیر مسایل ابتدایی خود است که اصلاً فرصت اندیشیدن را ندارد و با تجاربی که انجام می دهد (ایجاد تعاونی و سیستم اجاره داری و پیمانکاری و...) به این عقیده می رسد. او شکست هایی که در این راه می خورد را تجزیه تحلیل می کند و علل آن را ریشه یابی می کند مثلاً:

مشکل دیگر ... عدم اعتماد غلبه ناپذیر و سوءظن دهقانان نسبت به مالک بود و اینکه هدفش جز تمایل به غارت کردن هرچه بیشتر آنها نمی تواند چیز دیگری باشد. البته آنها بدخواه لوین نبودند می خواستند فارغ بال و بی قید و بند کار کنند و منافع او برای آنها نه تنها بیگانه و نامفهوم بلکه همانند یک معمای غیر قابل درک , با خواست های عادلانه خود آنها نیز در تضاد بود. 

لوین غیر از دغدغه های خانوادگی و کشاورزی , دغدغه وجودی و مذهبی نیز دارد که سطور قابل توجهی را به خودش اختصاص می دهد. موضعی مبهم نسبت به مذهب دارد ولی در این خصوص فکر می کند و برونداد هایی هم دارد اما به نظر من خلاصه عقایدش را در آن فرازی که زن و بچه اش در جنگل هستند و طوفان سختی می آید و درختی ریشه کن شده است می توان دید:

حال که درخت افتاده بود باز هم دعا را تکرار می کرد چون می دانست که بهتر از این دعای بی معنی , هیچ کاری از دستش ساخته نیست.

حکومت و مردم

اما در باب مردم و حکومت جایی از یک رعیت سوالی در مورد لزوم دخالت در جنگ صربستان پرسیده می شود و او (میخایلیچ) چنین پاسخ آشنایی می دهد:

فکر کردن به ما نیامده. امپراتور الکساندر نیکلایویچ همیشه به جای ما فکر کرده و حالا هم در تمام کارها به جای ما فکر می کند. او بهتر می داند.

ریشه این طرز فکر را در افسانه های این منطقه نیز می توان رصد کرد, به عنوان مثال در قسمتی به ریشه شاهزادگان روسی در پاورقی اشاره شده است که گروهی از نیاکان همین مردم از نیاکان همین شاهزادگان چنین درخواستی دارند:

بیایید بر ما حکومت کنید و مالک الرقاب ما باشید. ما به طیب خاطر قول می دهیم مطیع محض باشیم. همه رنج ها و حقارتها و ایثارها را تحمل می کنیم فقط بار قضاوت و تصمیم گیری را از دوش ما بردارید.

نخندید لطفاً! فکر کردید ما و نیاکانمان وضعمان بهتر بوده است؟ هرگز!

در بخشی از داستان قضیه درگیری صرب ها (که از نژاد اسلاو و همخون روس ها هستند) و ترک ها پدید آمده است و عرق ملی برخی به جوش آمده و در این باب فک می زنند. از لزوم دخالت دولت گرفته تا اعزام گروه های خودجوش داوطلب (از قضا این گروه های داوطلب را بسیار قشنگ توصیف می کند... کسانی که واقعاً درب و داغان و از همه جا بریده و مستاصل هستند و روغن ریخته وجودشان را نذر امامزاده نژاد خود می کنند) و جالب است که همه جا صحبت از اراده مردم و لزوم تبعیت از اراده مردم مایه می گذارند. نویسنده از زبان لوین چنین می گوید:

این کلمه مردم خیلی مبهم است ... شاید یک در هزار بدانند مطلب از چه قرار است. مابقی هشتاد میلیون نفر نظیر میخایلیچ خودمان نه فقط خواست و اراده شان را بیان نمی دارند بلکه کمترین درکی از موضوع و اینکه در مورد چه چیزی باید اراده خویش را ابراز نمایند, ندارند. باین ترتیب ما چه حقی داریم که بگوییم این اراده مردم است؟

موضوعاتی برای تفکر بیشتر و بدون شرح!

شاید این خصیصه خوب ما باشد که می توانیم نقایص خودمان را ببینیم اما زیاده روی می کنیم. ما با ریشخندی که همیشه بر زبان داریم خود را تسکین می دهیم. فقط این را به تو بگویم که اگر همین نوع حقوق شبیه به حق تشکیل انجمن های محلی ما را به یک ملت دیگر اروپایی , فرضاً آلمانیها یا انگلیسیها بدهی محققاً از آن آزادی به بار می آورند اما ما چه؟ ما فقط بلدیم مسخره کنیم.

*

فقر در روسیه فقط معلول تقسیم نادرست مالکیت ارضی و سمت گیری های غلط نبوده بلکه تزریق بی قاعده و غیر طبیعی تمدن خارجی به روسیه طی دوران اخیر در پیدایش و گسترش آن تاثیر داشته ; بویژه احداث راههای مواصلاتی و راه آهن که تمرکزگرایی در شهرها را در پی داشته , توسعه تجمل گرایی و در نتیجه آن رشد صنایع ماشینی به زیان تولید کشاورزی , و بالاخره سیستم اعتبارات بانکی که بورس بازی را به همراه داشته است.

***

شاید زمانی حجم کتاب نشان دهنده هنر نویسنده بوده است , نمی دانم, اما مطمئناً در حال حاضر خوانندگان عموماً به سمت کتاب های قطور نمی روند و هنر نویسنده هم در ایجاز گویی او نمایان می شود. به موضوعات مهم و فسفرسوز مطرح در کتاب احترام می گذارم و کلاه نداشته ام را نیز به احترام بیان و جمعبندی مسایل مختلف مطرح در جامعه آن روز و انتقال آن به خوانندگانی که کمتر به این موضوعات می اندیشند , آن هم در قالب یک رمان عاشقانه! از سر بر می دارم اما با این حال باید گفت که برخی موارد (نظیر صحنه های طولانی شکار و...) قابل حذف بودند. ضمن این که باید اشاره کنم اگر اسامی موجود در کتاب را کنار هم بگذاریم خودش حجم قابل توجهی می شود!

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است تا کنون حداقل 8 بار به فارسی ترجمه شده است که من به همه مترجمان و همه خوانندگان خسته نباشید عرض می کنم! بی انصاف ها این همه کتاب ترجمه نشده مونده اونوقت کتاب به این قطوری 8 بار !!

مشفق همدانی   انتشارات امیرکبیر  1342

محمدعلی شیرازی  نشر ساحل        1348

جواد امیرانی (امیری؟)  نشر هما       1363

منوچهر بیگدلی خمسه  نشرگلشایی  1363

قازار سیمونیان   نشر سیمرغ           1377

علی جودی     فرهنگ نشر نو          1381

سروش حبیبی   نیلوفر                   1382

محمد مجلسی  دنیای نو               1388

تلخیص شده توسط ماریان استورمان ترجمه امیر اسماعیلی  نشر توسن 1368

کتابی که من خواندم ترجمه علی جودی با ویراستاری محمدرضا جعفری و محمد شریفی و انتشارات فرهنگ نشر نو بود. (چاپ اول 1381 در 2200 نسخه با 1200 صفحه و به قیمت 12500 تومان)

...............

پ ن: لینک قسمت اول

آناکارنینا (قسمت اول) لئو تولستوی


 

قسمت اول

تمام خانواده های خوشبخت شبیه یکدیگرند, اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است.

استپان ابلونسکی و همسرش داریا که از طبقه اشراف مسکو هستند به دلیل آشکار شدن خیانت مرد به زن دچار مشکل شده اند. آنا کارنینا خواهر استپان است که در سن پترزبورگ زندگی می کند و همسرش شخص بانفوذی است. آنا به مسکو می آید و آن دو را آشتی می دهد. در این سفر کوتاه او با ورونسکی (شاهزاده ای پترزبورگی) برخورد می کند. از قضا ورونسکی یکی از کاندیداهای خواستگاری از کیتی خواهر داریا می باشد. خواستگار دیگر کیتی , کنستانتین لوین از دوستان خانوادگی آنها و دوست صمیمی استپان است. ورونسکی بعد از برخورد با آنا دیگر نمی تواند در جایی که آنا نباشد نفس بکشد و نتیجه آن که خداحافظ کیتی!!... پس از مدت کوتاهی آنا نیز...

داستان شرح مفصلی است بر موضوعات مختلف و مرتبط با این شخصیت های اصلی داستان و البته شخصیت های مرتبط با آنها! و به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در این داستان مطرح می شود: از عشق ممنوعه آنا و ورونسکی و نوع تحسین شده و سعادت بخش و پاک آن (لوین) گرفته تا تفکرات نویسنده در باب توسعه کشاورزی و مسائل کار و کارگر و مذهب و ... که البته می تواند برای علاقمندان تاریخ روسیه به خصوص نیمه دوم قرن نوزدهم, منبع خوبی برای شناخت طبقه اشراف و همچنین دهقانان باشد.

آناکارنینا زنی است با زیبایی معمولی اما جذاب, به گونه ای که دیگران را تحت تاثیر خود قرار می دهد. علاوه بر این شهرتی به عنوان یک زن درستکار دارد که موجب می شود اکثر زنان جوان به او حسادت ورزند و در انتظار لغزش او باشند تا او را له کنند! آنا با مردی بسیار بزرگتر از خودش ازدواج کرده است و بر من معلوم نشد که از این انتخاب چه هدفی داشته است (واقعاً این برای من جای سوال داشت و نویسنده هرچند به همه جوانب پرداخته است این زاویه کار را خوب نشکافته است و عجالتاً به عمه آنا اشاره می کند که واسطه ازدواج بوده است و البته موقعیت همسر هم که در آن موقع استاندار بوده است هم مطرح می شود ولی از زاویه دید آنا چیزی در این باب نمی بینیم) هرچه هست نتیجه این انتخاب زندگی خانوادگی, همراه با عشق و محبت نیست و لذا هرچند آرامش دارد و با غرور و سربلندی در محافل اشرافی حاضر می شود اما سرزنده و سرحال و خوشبخت نیست. ظاهراً او تمام تلاش خود را برای دوست داشتن همسرش در اوایل زندگی مشترک به خرج داده است (این را هم از گفتگوهای درونی آنا درمی یابیم و البته از کم و کیف این تلاش ها باخبر نیستیم) اما این تلاش ها ناموفق بوده است و ظاهراً با تحقیر نیز روبرو شده است (باز هم از گفتگوهای درونی آنا چنین نتیجه ای می گیریم و می دانیم این منبع زیاد قابل اعتماد نیست و یک طرفه به قاضی رفتن است... ضمن این که واقعاً مشخص نیست از شوهرش دقیقاً چه می خواهد) و پس از آن او سعی نموده این ظرفیت دوست داشتن را معطوف به پسرش نماید. طبیعی است که عشق به فرزند فولدر و فایل مختص خود را دارد و نمی تواند همه فولدرهای دیگر را پر نماید و خواه ناخواه با توجه به خصوصیات او این خودفریبی نمی تواند همیشه ادامه یابد و کسی پیدا خواهد شد و آن ظرفیت خالی را از آن خود خواهد کرد. این نوع رفتار خارج از قوانین شرعی در خانواده های اشرافی روسیه البته همانند های زیادی دارد و چند شخصیت مشابه آنا در داستان حضور دارند اما آنها تفاوتی بارز با آنا دارند. آنها با ریاکاری و حفظ ظاهر به کارهای خود ادامه می دهند و اتفاقاً جامعه اشراف با وجود اطلاع از موضوع واکنشی نشان نمی دهد اما اگر کسی با ریاکاری و دروغ میانه ای نداشته باشد و آن کند که آنا کرد طبعاً از سوی جامعه طرد می شود, جامعه ای که خود در اوج انحطاط است.

آری, او قبلاً بدبخت بود اما غرور و آرامش داشت لیکن اینک نمی تواند آسوده خاطر و سربلند باشد هرچند در ظاهر این را نشان نمی دهد.

آلکساندر کارنین همسر آنا, مردی متدین و پایبند اخلاقیات و پاکدامن است. او در کارهای اداری اش پشتکار فراوان دارد که در میان شخصیت های دیگر داستان این خصوصیاتش مثال زدنی است. در مسائل کاری اش هوشمند به نظر می رسد و مورد توجه و احترام دیگران است اما به واقع دوستی ندارد و این موضوع در فصول مختلف به چشم می آید. او قطعاً فردی جاه طلب است اما این نقیصه یا رذیله ای نیست که گاه آنا روی آن برای خود مانور می دهد چرا که مردان دیگر نظیر ورونسکی هم این خصیصه را دارند. شاید به نظر برسد که انتظار آنا در مقایسه کارنین و ورونسکی بروز یابد; جایی که ورونسکی بین عشق و جاه طلبی هایش عشق را انتخاب می نماید, که البته قیاسی مع الفارق است چون کارنین اساساً در موقعیت چنین انتخابی قرار ندارد.

به هر حال کارنین که به حسن شهرت خود حساسیت ویژه ای دارد در موقعیت جدید, کاملاً گیج و متحیر است و توانایی اتخاذ تصمیم را ندارد. لذا اگر کسی پیدا شود که در این وضعیت دستی پیش آورد و قسمتی از بار تصمیم گیری را از روی دوش او بردارد استقبال می کند , چه آن فرد لیدی ایوانونا باشد چه لاندوی رمال کلاش!

کارنین شخصیت قابل ترحمی دارد. هرچند در قسمتی از داستان واگویه های آنا نشان از رفتار تحقیر کننده او دارد اما در جای دیگر و از زاویه دانای کل چنین می خوانیم:

کارنین حسود نبود. به عقیده او حسادت, موجب تحقیر زن می شد و باید به همسر اعتماد داشت...

البته طبیعی است که برخی رفتارهای او باعث چنین برداشت هایی توسط آنا شده است و قدر مسلم به قول امروزی ها دیوار بلند بی اعتمادی یا سوء تفاهم بین آنها بالا رفته است. نکته سیاه کارنامه کارنین سرسختی ناشی از عقاید مذهبی اش در امر طلاق است و فراتر از آن اساساً تو چرا ازدواج کردی!؟ (این البته از روی شوخی بود و نمی توان زیاد در این مورد خرده گرفت!)

الکسی ورونسکی اشراف زاده و ارتشی جوانی که با توجه به خصوصیاتش آینده درخشانی در انتظارش است. اخلاق حسنه ای دارد و البته کمی بی مبالات است و آیین نامه های خاصی دارد:

به مردها نباید دروغ گفت اما به زنها می توان, هیچکس را نباید فریب داد اما شوهر را می توان, اهانت به خود را به هیچ وجه نباید بخشید اما می توان اهانت کرد و الی آخر... اما او به واقع عاشق آنا می شود و حاضر است در این راه از خیلی چیزها بگذرد و بخشی را هم در عمل نشان می دهد. این فداکاری ها گرچه می تواند ناشی از عشق باشد اما فقط این نیست, در کنار عشق قطعاً حس خودخواهی و رقابت طلبی و پیروزی طلبی او نیز در این امر دخیل هستند. جذابیت آنا او را وارد یک بازی می کند که او تمام تلاشش را می کند که در این بازی پیروز شود. به همین دلیل در روزهای اول همچون سگ شکاری فرمانبردار است! به مجرد این که آنا را دلباخته خود یافت او را حق انحصاری خود دانست و در عین حالیکه شوهر را موجودی قابل ترحم می دانست اما او را فقط فردی مزاحم و اضافی می دید (آقا بفرما تو! دم در بده!).

سریوژا پسر آنا است که قربانی این مثلث است; حضور این بچه در ورنسکی و همچنین در آنا احساسی شبیه احساس آن دریانوردی را برمی انگیخت که از روی قطبنما می بیند مسیر حرکت کشتی در سمتی که به سرعت می راند به کلی با سمت لازم فرق دارد ولی نکته این جاست که توان متوقف کردن حرکت کشتی را ندارد و هر لحظه از خط سیر لازم دور و دورتر می شود و اعتراف به انحراف دیگر چاره ساز نبوده و در حکم اعتراف به هلاکت خویش است.

ادامه دارد. لینک قسمت دوم

پ ن 1: در قسمت بعد به شخصیت های دیگر و از جمله مهمترین شخصیت داستان و برخی عقاید و افکارش خواهیم پرداخت.

پ ن 2: دو سه تا داستان کوتاه صوتی آماده کرده ام که هر کدام یک مشکلی دارد! ولی به ترتیب خواهم گذاشت. فکر کنم اولینش داستان کوتاهی از همین تولستوی خودمان باشد تا نشان بدهیم که ایشان می تواند داستان چهار پنج صفحه ای هم بنویسد!!

پ ن 3: ناتور دشت را خواندم. قبل از این که نوبتش برسد همین جا بگویم که کتاب که می خرید همانجا یک تورقی بنمایید تا مثل من وسط داستان با 8 صفحه سفید مواجه نشوید و دچار افسردگی شوید... نه این که وضعیت همه نظره توپ است ما با چنین مشکلاتی دچار ضربه روحی می شویم!!

پ ن 4: نمره کتاب از نگاه من 4.1 از 5 می‌باشد. (در سایت گودریدز 4 از 5)

یازده دقیقه پائولو کوئلیو

 

آه , ای مریم مقدس! ما را که به تو توسل جسته ایم دعا کن! آمین. (برگرفته از مقدمه کتاب)

عمر به تندی می گذرد. شتاب زمان به اندازه ای است که در چند لحظه , می تواند مردم را از بهشت به دوزخ بفرستد.

ماریا دختری برزیلی از شهری کوچک است. او نیز مانند همه آدم ها پاک به دنیا آمد و در ابتدای نوجوانی مرد زندگی خود را در رویاهای خود به صورت مردی ثروتمند و خوش قیافه و باهوش و... تجسم می کرد. او تا زمانی که که این شاهزاده رویاها سوار بر اسب سفید ظهور کند کاری جز خیالپردازی نداشت. در 11 سالگی عاشق همکلاسی خود می شود اما در فرصتی که به دستش آمد سر صحبت را باز نکرد و زمانی که خود را آماده صحبت کردن نمود آن پسر از آن شهر به جایی دور می رود و بدین ترتیب یاد گرفت که انسانهای محبوب و مورد علاقه سرانجام می روند. در 15 سالگی دوباره عاشق پسری می شود و این بار اشتباه قبلی را تکرار نمی کند و ... اما به دلیل بی تجربگی! آن پسر نیز او را تنها می گذارد. به فکر پناه بردن به صومعه می افتد و می خواهد همه زندگی خود را وقف عشقی کند که نه زخم می زند و نه داغ بر دل می گذارد, عشق به مسیح! بعد از آشنایی بیشتر با اندام خود و بحث خود ارضایی (که در کتاب حذف شده است) و ... و تناقض آن با آموزش های کلیسا , زندگی مذهبی را ترک می کند. در یکی از تجربه های بعدیش در حالی که از باکره ماندن در میان سایر دوستانش خسته و نگران است خود را تسلیم کرد در حالیکه هیچ احساسی در این رابطه موجود نبود (نمی خواست حتی آن لحظات را به خاطر بیاورد) این تجارب او را به این نتیجه رساند که مردان چیزی جز درد , ناراحتی , رنج و ناامیدی برایش به ارمغان نمی آورند. همچنین علیرغم اینکه همه جا و همه کس (دوستان, رادیو و تلویزیون, کتابها و مجلات و...) القا می کنند که بخش مهمی از زندگی یک زن را یک مرد تشکیل می دهد او هرگز نفهمید ارتباط با جنس مخالف چه لذتی دارد.

او بعد از پایان دبیرستان در مغازه ای شروع به کار می کند, صاحب مغازه عاشق اوست اما تجارب او به اندازه ای است که نگذارد از او سوء استفاده شود. زمانی که ماریا برای گذراندن تعطیلات به ریودوژانیرو  می رود, در ساحل کوپاکابانا (که خدا قسمت همه کناد!) با مردی سوییسی روبرو می شود که این مرد به او پیشنهاد کار در سوییس می دهد. کار در یک کاباره به عنوان رقاصه و ورود به دنیای هنر! با درآمدی مناسب و... ماریا تصمیم می گیرد که مسیر زندگی خود را اینچنین تغییر دهد. او پس از ورود به ژنو و مدتی کار در کاباره متوجه می شود که حقوق او با کسورات قانونی قابل توجه معادل یک دهم مبلغ وعده داده شده است! و تازه پس از آن نیز به دلیل اینکه یک روز سر کار خود حاضر نمی شود (به دلیل گردش با دوستی عرب) از کار خود اخراج می شود. او پس از طی مدتی بیکاری و خرج پس اندازش و گشتن دنبال کار به عنوان مانکن و... نهایتاٌ بالاجبار یا با اختیار به کار روسپیگری می پردازد و تصمیم می گیرد که این کار را به مدت محدودی (یک سال) انجام دهد تا بتواند با اندوخته خود خانه ای برای خانواده و مزرعه ای نیز در برزیل بخرد و به وطن بازگردد....  

موضوع داستان البته به خودی خود جنجالی است و جالب توجه, اما اولین نکته ای که خواننده را تحت تاثیر قرار می دهد آن است که ماریا یک فرد ویژه است: به کتابخانه می رود و کتاب می خواند (به خصوص در مورد حرفه اش و مسائل جانبی آن...) و سعی می کند که آموخته هایش را گسترش دهد. خاطرات خود را می نویسد و مدام در حال تجزیه و تحلیل شرایط خودش است. قلمش نیز زیباست:

سرنوشت آینده را خودم انتخاب کرده ام . این همان چرخ و فلک زندگی من است . زندگی یک بازی خطرناک است؛ زندگی مثل پریدن با چتر نجات است؛ زندگی به استقبال خطر رفتن است؛ زندگی افتادن و دوباره برخاستن است؛ زندگی کوهنوردی است؛ زندگی نیاز بالا رفتن و رسیدن به اوج است؛ زندگی احساس نارضایتی و اندوه در زمانهایی است که انسان به آنچه می خواهد, نمی رسد...

او تصمیم دارد که روزی کتابی بر اساس خاطرات خود بنویسد و اسم آن را یازده دقیقه بگذارد.چرا؟ به این دلیل:

معتقد بود کسانی که صبح تا شب پیوسته با کارمندان, مشتریان, ماموران تدارکات, اعمال دروغین, دوروییها, ترس هاو ظلم ها در حال مبارزه هستند و در طول شب می خواهند خودشان باشند و استراحت کنند, باید آرامش داشته باشند; به ویژه اینکه به هرحال سیصد و پنجاه فرانک می پردازند.

«ماریا! در طول شب؟ چرا اغراق می‌کنی؟...در طول چهل‌وپنج دقیقه!...اگر زمان درآوردن لباس، نوازش‌های دروغین، گفتگو‌های بیهوده و دوباره پوشیدن لباس را از این مدت کم کنیم، تنها یازده دقیقه باقی می‌ماند».

یازده دقیقه! دنیا براساس پدیده‌ای می‌گردد که تنها یازده دقیقه طول می‌کشد.

او درک کاملی از خود دارد و مشتریان خود را نیز به نیکی می شناسد و می داند که با آنها چگونه رفتار کند:

من در واقع سه نفر هستم...البته بستگی به کسانی دارد که به جستجوی من می آیند... دخترکی ساده که مردان را با دیده تحسین می نگرد و وانمود می کند که تحت تاثیر ماجراهای ناشی از قدرت و افتخار او قرار گرفته...زنی مهاجم که به افرادی هجوم می برد که احساس ناامنی می کنند. با این واکنش و با تسلط بر وضعیت موجب آرامش آنان می شود... و سرانجام مادری مهربان که وظیفه مراقبت از کسانی را بر عهده دارد که نیاز به اندرز دارند...

ماریا در یکی از پیاده روی های خود با تابلوی راه سانتیاگو مواجه می شود (در صحبت با یکی از دوستانی که کوئلیو زیاد خوانده است متوجه شدم که این راه سانتیاگو حداقل در یک کتاب دیگر تکرار شده است و از دید نویسنده نشانه ای عرفانی تلقی می شود) و از اینجا به بعد سیر خاصی طی می شود که خوانندگان علاقمند خودشان پیگیر خواهند شد...

به این نتیجه رسیدم که روح انسان ,حتی پیش از ملاقات جسم او با دیگری , ترتیب برخوردهای مهم را می دهد.

افرادی هستند که هرگز جرات نمی کنند به روح خود بنگرند. سعی نمی کنند بدانند که میل به وحشیگری از کجا سرچشمه می گیرد. جرات نمی کنند بفهمند که خواب, درد, و عشق ... مرز تجربه های انسانهاست, کسی زندگی را می شناسد که با این مرزها آشنا باشد. کار سایر مردم گذراندن زمان , پیر شدن و مردن است, بدون اینکه واقعاٌ بدانند در این دنیا چه می کنند.

ایده محوری کتاب آن است که ما انسانها با عادت کردن به دردهایی که می کشیم کم کم از آن لذت می بریم و در پناه احساس قربانی بودن به آرامش می رسیم و اینکه چگونه می توانیم از این حالت خود را نجات دهیم...

آنچه موجب ایجاد انگیزه در دنیا می شود , جستجوی لذت نیست, بلکه صرفنظر کردن از چیزهایی است که در ظاهر بسیار مهم به نظر می رسند... زن دلش نمی خواهد خوشحالی خود را به شوهرش نشان دهد, بلکه می خواهد شوهر متوجه شود چه میزان خود را وقف می کند و رنج می برد تا او را خوشحال ببیند. شوهر بر سر کار نمی رود تا با عمل کردن به مسئولیت, وظیفه خود را انجام دهد, بلکه عرق و اشک می ریزد تا آسایش خانواده را فراهم کند... فرزندانی که برای خوشحال کردن پدر و مادر از رویاهایشان صرف نظر می کنند, پدر و مادری که برای خوشحال کردن فرزندانشان , از زندگی صرف نظر می کنند...

در جایی از کتاب با اشاره به داستان افلاطون از خلقت آدم (زن و مرد در ابتدای خلقت از پشت به هم چسبیده بودند و با این قابلیت که هر دو طرف را می دیدند و با چهار دست و پا هماهنگ کار می کردند مورد حسد خدایان قرار گرفتند و آنها را به وسیله صاعقه ای از هم جدا نمودند...) تعریف جالبی ارائه می دهد:

در حال حاضر, همه به دنبال نیمه گمشده خود می گردند تا او را در آغوش بگیرند و با این کار ، نیروی گذشته، قدرت پرهیز از خیانت، مقاومت، تحمل و سایر محسنات گمشده را دوباره به دست بیاورند. ما این در آغوش گرفتن را که یکی شدن دو جسم از هم جدا شده را به دنبال دارد, س ک س می نامیم.

این کتاب سرنوشت جالبی در ایران داشته است. این کتاب طبیعتاٌ در زمان آقای خاتمی مجوز نگرفت که اگر می گرفت لباس زیر جناب وزیر و رییسش را سر میله بدون پرچم ما می کردند! اما در سال 1385 این کتاب در مشهد توسط انتشارات نی نگار در تیراژ 10100 نسخه (این عددش از اون عدد هاست!!) برای اولین و آخرین بار و البته با سانسور زیاد به چاپ رسید. البته نسخه ای که من دارم داد می زند که کپی است. قیمت پشت جلد آن 4950 تومان است که در کتابفروشی ها به قیمت 6000 تومان به فروش می رسد. این کتاب توسط آقای کیومرث پارسای ترجمه شده است که با توجه به حذف ها و سانسورها من نظری در مورد ترجمه نمی دهم.

پی نوشت1: چند تا پاراگراف بود که حیفم آمد ننویسم ولی مطلب طولانی شد بیخیال شدم. یک تمثیلی در فصل 47 دارد که این را در بخش نظرات می آورم که هر کس خواست آن را بخواند.

پی نوشت2: کتاب بعدی "اشتیاق" مجموعه داستانی از داستانهای کوتاه برگزیده 2005 آمریکا و کانادا است که انتشارات مروارید آن را چاپ نموده است.

پ ن 3: نمره کتاب 3.2 از 5 می‌باشد.