میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

وقتی که فاجعه پهن می شود

پهن پرده اول

حساب تسویه شد. طلاهای گرو گذاشته شده را تحویل گرفت. به همان اندازه که بار قرض از روی دوشش برداشته می شد , استرس حمل طلاها تا خانه روی ذهنش سنگینی می کرد. مطابق توصیه های اکید همسرش از همان داخل بانک به آژانس زنگ زد. منتظر آمدن ماشین بود. خدا خدا می کرد موقعی که ماشین رسید جلوی بانک جای توقفی باشد تا مجبور نشود مسافت بیشتری را از در بانک دور تر برود.

ماشین جلوی بانک متوقف شد. با احتیاط از در بانک خارج شد. آن دو متر را هرطوری که بود طی کرد. تازه بعد از نشستن توی ماشین بود که نفسش آزاد شد. ماشین حرکت کرد و با خیال راحت موبایلش را درآورد و به همسرش زنگ زد. ماموریت انجام شد.

جلوی بلوک از ماشین پیاده شد. محوطه سنگفرش شده مثل همیشه ساکت و آرام بود. جوانه های سبز از لابلای سنگها خودشان را به هر زحمتی که بود بیرون آورده بودند. دقت می کرد هنگام راه رفتن پایش را روی آنها نگذارد. هرچند بی موقع بیرون آمده بودند و سرمای زمستان به تلاش و نیاز آنها اعتنایی نمی کرد اما خب, او کار خودش را می کرد و زمستان کار خودش را.

از در ورودی گذشت و به نگهبانها سلام کرد. به طرف آسانسور رفت. تعمیرکاران مشغول سرویس آسانسور بودند... لبخندی به نگهبانی که این را اعلام کرد زد و به سمت پله ها رفت. سه طبقه... چه خوب که طبقه یازدهم نبودند! یکی از همسایه هایی که طبیعتن نمی شناخت, با دختر پنج ساله اش از پله ها پایین می آمدند. هنوز خیلی جدی به بچه دار شدن فکر نکرده بودند. شاید آمدن بچه روال تکراری روزهای زندگی را تغییر می داد. شاید هم نمی داد و فقط روال ساده تکراری را به روال پیچیده تکراری تبدیل می کرد.

پاگرد طبقه دوم را رد کرد. کمی نفسش به شماره افتاده بود. نشانه پیری نبود, تازه سی و یک سال را پر می کرد. جوانی پله ها را دو تا یکی بالا می آمد. این مردان جوان همیشه برای رسیدن عجله دارند. پسر یا دختر , شاید پسر را ترجیح می داد.

جوان با عجله از کنارش گذشت. به سمت او چرخید. فشار دست سنگینی رو گلو و تیغه کارد پهن و سوزش روی بازوی دست راست. یاد طلاها افتاد.

پهن پرده دوم

عطش داشت. جلوی مغازه حمید سوپر نگه داشت. از ماشین پیاده شد. حمید دو ماهی بود که از آنجا نقل مکان کرده بود اما کلمات سوپر و حمید هنوز روی دو لنگه شیشه قدی مغازه باقی بود.پانزده سال از نوشته شدن شان می گذشت. چه قدر سر این لقب با بچه ها و البته خود حمید , خندیده بودند.

محله دیگر مثل سابق نبود. کسی , کسی رو نمی شناخت. کم پیش می آمد که چهارتا جوان دور هم جمع بشوند و بگویند و بخندند, بازی کردن که هیچ.سگرمه ها همیشه توی هم بود. مغازه دار جدید هنگام باز کردن ایستک لبخندی زد اما لبخند کمی زورکی به نظر می رسید. شرط واجب کسب و کار. عطش فرو نشست. از کیف دستی اش پول رفع عطش و یک نخ سیگار وینستون قرمز را پرداخت کرد. فندک مثل سابق کنار در آویزان بود. سیگار را روشن کرد و از مغازه خارج شد.

کنار درخت نارون جلوی مغازه پک دوم را زد.چهار تا جوان با همان اخم های توی هم رفته به مغازه نزدیک می شدند. باز هم خوبه که لااقل کنار هم هستند!

سیگار برای زدن پک سوم به لبش نزدیک شد. همیشه اعتقاد داشت سیگار را باید در آرامش کشید. راه رفتن و رانندگی کردن آرامش آدم را به هم می زد , موقع کشیدن سیگار فقط باید سیگار کشید. متوجه نشد پک سوم را زد یا نزد ... برادرش گفته بود آمبولانس او را از جلوی خانه علی کوتول , پنجاه متر آن طرف تر سوار کرده است.

پهن پرده سوم

کنار جاده مخصوص ایستادم. کار هر روزه و البته همیشه با استرس... تشخیص مسافرکش از زورگیر هم به دغدغه های قبلی اضافه شده. سه ماه پیش محسن همین جا خفت شده بود و علاوه بر پول های همراهش و ساعت و حلقه , کارت اعتباری اش را هم گرفته بودند, البته با رمزی که به ضرب قمه از زبانش بیرون کشیده بودند. مقداری که می شد از کارت بیرون کشید رو از همین عابر بانک بعد چهارراه گرفته بودند و باقی موجودی را کارت به کارت کرده بودند. در حالیکه همان زمان محسن کف ماشین دراز بوده و به خون های خشک شده روی زیرپایی , خیره نگاه می کرده...

 پژوی آردی جلوی پام نگه داشت. به راننده و نفر کناری نگاه کردم. عادی بودند چیز قابل توجهی به نظرم نرسید. در عقب را باز کردم و مطابق معمول قبل از سوار شدن به دستگیره داخلی نگاه کردم که سالم باشه... آخه اون دفعه ای که بابک خفت شده بود , می گفت در عقب دستگیره نداشت و نمی شد در را باز کرد. دستگیره سر جاش بود.

همزمان با سوار شدن نگاهی به مسافر عقب انداختم. ام پی تری گوش می داد , دلم قرص شد, همینجوری. سوار شدم. ماشین راه افتاد. سریع از توی کیفم کتاب را بیرون کشیدم و مشغول خواندن شدم. رنج های ورتر جوان اثر گوته. مطمئنم که یک صفحه را کامل خوانده بودم , زمانی که مسافر عقب هدفون رو از گوشش درآورد. چون یادمه که موقع ورق زدن یک لحظه نگاهم از روی کتاب بلند شد و همان موقع بود که اون پسر از خیر گوش کردن چیزی که گوش می کرد گذشت. فکر کردم می خواد پیاده بشه آخه به سمت جلو خم شد و چیزی به راننده گفت. راننده سرش را به سمت عقب چرخاند و خندید. بعضی ها هنگام خنده چهره شان چه قدر تغییر می کرد.محسن تعریف می کرد که اون پنج ساعتی که کف ماشین بود فقط به این فکر می کرد که زنده بمونه , بس که خنده های خفت کنندگان بعد از کشیدن حشیش ترسناک شده بود.

رسیدیم به چهارراه , ماشین متوقف شد... راننده با بغل دستیش شروع به صحبت کرد. صحبت ها نشان می داد که با هم رفیقند. ناخودآگاه دستم به سمت دستگیره رفت. آرام دستگیره را به سمت خودم کشیدم اما خالی کرد...دوباره امتحان کردم.فایده نداشت. راننده گفت دستگیره خراب است و باید از بیرون باز شود.

از سه ماه پیش هیچ وقت کارت اعتباری ام را همراه نبرده بودم. یک ماه پیش که مجبور شدم , گذاشتمش داخل کشوی میز کارم و با خودم برنگرداندم. البته تا ظهر امروز! امشب می خواستم هدیه تولد بخرم. آذر ماه آخر پاییز... چند روز پیش توی فکرش بودم اما یادم رفته بود و امروز ظهر دوباره یادم افتاد و کارت را از کشوی میز کارم درآورده بودم. گذاشتم توی کیف بغلیم اما نمی دانم چی شد که در آخرین لحظه کارت را گذاشتم توی جورابم...الان که چند ساعتی از ماجرا گذشته هنوز در حیرت این احتیاط به موقع خودم هستم.

ماشین از چهارراه گذشت. ورتر هنوز پیش شارلوت بود , یعنی امکان نداشت که دیگه از جاش تکان بخورد. نفر بغل راننده ساکی رو به نفر عقبی داد و او ساک را گذاشت سمت چپش و به همین خاطر کمی به من نزدیک تر شد. زیپ ساک رو باز کرد. دست راستش را داخل کیف کرد و بیرون نیاورد. به محسن فکر می کردم که با یک شورت توی بیابان های اطراف شهریار رها شده بود. فقط توی ذهنم مرور می کردم ببینم محسن از درآوردن جورابهایش هم حرفی زده بود یا نه. چیزی به یادم نیومد. البته الان که زنگ زدم بهش معلوم شد جورابهای او را هم درنیاورده بودند.

من چیز دندان گیری همراهم نبود. حلقه , انگشتم را اذیت می کند. هیچ وقت عادت به بستن ساعت نداشتم. موبایلم هم چندان تحفه ای نبود , از شش سال قبل عوضش نکرده بودم و راستش دیگه وقت عوض کردنش شده بود , غصه اش را نمی خورم فقط شماره تلفن های ذخیره شده اش مهم بود که آن هم فکر کنم روی سیم کارتم ذخیره کرده ام.داخل کیفم و کارت های اعتباری متفرقه ام که برای خالی نبودن عریضه همراهم این ور آن ور می برم سعی می کنم بیشتر از سیصد چهارصد تومان نباشد. البته آن شب متوجه شدم حسابم اشتباه بوده چون واریز سود سهام هفته گذشته به یکی از کارتهایم را فراموش کرده بودم که این هم ...

 باقی در ادامه مطلب

..................

پ ن 1: امیدوارم در کنار به کنترل درآوردن "پهن پاد" کسانی هم باشند که به فکر کنترل "پهن کارد" ها باشند. در ازای فرود آمدن هر یک از آنها , هزاران عدد از اینها فرود می آید و البته دردناک...

پ ن 2: پرده ها بر اساس واقعیت پهن شده اند... محسن هم به رغم کارت به کارت شدن پولش! به جایی نرسیده است.

پ ن 3: مطالب بعدی به ترتیب در خصوص "اگنس" پیتر اشتام , "لب بر تیغ" حسین سناپور می باشد.

پ ن 4: در حال خواندن "تریسترام شندی" در خانه و "رنج های ورتر جوان" در تاکسی هستم. خدا وکیلی خفت اونایی که کتاب می خونند رو نگیرید!

ادامه مطلب ...

خاطرات روسپیان غمگین من گابریل گارسیا مارکز

 

زن مهمانخانه چی به اکوچی پیر هشدار داد مبادا رفتارش زمخت و ناپسند باشد. نباید در دهان زن خفته انگشت می کرد یا هیچ خطای مشابهی از او سر می زد. (خانه خوبرویان خفته – یاسوناری کاواباتا)

***

روزنامه نگار سالخورده ای در انتهای دهه هشتم از زندگیش تصمیم می گیرد تا اولین شب دهه نهم را با هم آغوشی دختری باکره آغاز کند. با دوست قدیمی اش که رئیس یکی از خانه های عفاف معروف شهر است تماس می گیرد و درخواستش را مطرح می کند. خانم رئیس این خواسته عجیب و سخت را اجابت می کند. پیرمرد شب آغاز نود سالگیش را در کنار دختری چهارده ساله که کارگر دکمه دوز فقیری است به صبح می رساند درحالیکه تمام شب را دخترک از فرط خستگی (و همچنین داروی گیاهی که خانم رئیس برای ریختن ترس دخترک به او داده است) در خواب سپری می کند و پیرمرد او را نظاره می کند و دلش نمی آید از خواب بیدار کند. همزمان با یادآوری خاطرات گذشته این پروسه تکرار می شود و تغییراتی در پیرمرد به وجود می آید و....

داستان روایت کوتاه و شاعرانه ایست از زندگی مردی که همه عمرش را مجرد زیسته و طعم عشق را نچشیده است اما در نود سالگی عاشق , و مسیر زندگی اش عوض می شود.

زندگی , عشق و دیگر هیچ

پیرمرد... (واقعن رویم نمی شود این شخص را پیرمرد خطاب کنم اما خب چاره ای نیست چون اسم هم ندارد) ... در نیمه اول داستان (صفحات ابتدایی) کمی از نشانه های سالخوردگی صحبت می کند ؛ مثلن این که آدم شبیه پدرش می شود یا دختران جوان شوخی های آنچنانی با آدم می کنند چون آدم را خارج از سرویس می پندارند و دردهای گاه و بیگاه جسمی و خطرهایی که طولانی شدن عمر آدم دارد!! و امثالهم. اما آدم کماکان خودش را از درون همان طور که همیشه بوده است می بیند, ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی ها می شوند و دقیقن به همین خاطر است که در یک یا دو جا اشاره می کند که آدم در عکس (نگاه بیرونی) بدتر از واقعیت پیر می شود. و واقعیت از نظر او همین نگاه از درون است و احساسی که خود آدم دارد ولذا عنوان می کند که سن آدم ربطی به سال های عمرش ندارد بلکه بستگی به احساسش دارد.

پیرمرد کل وقایع مهم زندگیش را در چند صفحه خلاصه می کند و برای این که نشان بدهد آن زندگیش واقعن چیز دندان گیری نداشته است , تعمدن دهه به دهه جلو می رود و به قول خودش اگر نبودند رویدادهایی که در شرح خاطره عشق بزرگش می نویسد (همین کتاب) به واقع چیزی نداشت برای بازماندگان به ارث بگذارد.

شور زندگی به اعتراف خودش (و البته ما) در این سن و سال به معجزه می ماند , معجزه ای که عشق پدید آورده است و این گونه نمود پیدا می کند:

وقتی رفتم بهترین دوچرخه را برایش بخرم , تسلیم وسوسه ای کودکانه شدم و خواستم اول خودم امتحانش کنم و چند بار تفننی طارمی مغازه را دور زدم. در پاسخ به فروشنده که سنم را پرسید , با کرشمه کهنسالی , گفتم: به زودی نود و یک سالم می شود. مخاطبم دقیقاً همان جوابی را داد که دلم می خواست بشنوم: خب راستش, بیست سال کمتر نشان می دهید. خودم هم نمی دانستم چه طور مهارت دوران دبیرستان را حفظ کرده ام, وجودم از شور و شعفی شکوهمند لبریز شد. زدم زیر آواز. اول, آهسته, برای خودم می خواندم و سپس صدایم را ول دادم ...مردم خندان و مبهوت نگاهم می کردند, با فریاد برایم هورا می کشیدند...برایشان دست تکان می دادم و سلام می فرستادم, بی آن که آوازم قطع شود.آن هفته ...یادداشت جسورانه دیگری نوشتم:«چطور در نود سالگی سوار بر دوچرخه خوشبخت باشیم».

اما این که عشق توصیف شده در داستان در اثر رهایی پیرمرد از میل جنسی, اجازه رشد و خودنمایی یافته است یا صرفن از روی بخت و اقبال پدید آمده است ... مهم است؟ مهم نیست؟

لبریز از احساس رهایی که در عمرم نظیرش را نشناخته بودم ؛ سرانجام خود را از اسارتی در امان می دیدم که از سیزده سالگی یوغش را بر گردن داشتم.

بالاخره این که کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است.

مرسی امید به زندگی!

در اولین روز نودسالگی ام...این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی چیزی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست که جاری باشد (در حال گذر باشد) بلکه فرصت نادری بود برای از این رو به آن رو شدن در ماهیتابه, یعنی بعد از این که یک طرف کباب شد می توانی نود سال دیگر باقی بمانی تا طرف دیگر هم کباب شود.

سرانجام زندگی واقعی از راه رسید , در حالی که قلبم, آسوده و در امان , محکوم بود در یکی از روزهای پس از صدسالگی ام , در احتضاری شیرین, مالامال از عشق ناب بمیرد.

براش آرزوی سلامتی می کنم اما اگر پس فردا افتاد و مرد ورندارید لیست بفرستید که برای اینا هم آرزوی سلامتی کن! مارکز مریضه و ظاهرن وضع جسمیش خوب نیست...

برخوردهای پرت و پلا

این که این رمان محتوای غیر اخلاقی دارد فقط از جانب کسانی برمی آید که کتاب را نخوانده اند.. در این زمینه به بخشی از کتابی که هم اکنون در دست دارم اشاره می کنم که نامش با نام این کتاب هم ریشه مشترکی دارد (تریسترام و تریسته):

این بدبختی بزرگی برای این کتاب و از آن بیشتر برای «جهان ادب» است که میل شدید به ماجراها و وقایع تازه در همه چیز, چنان در عادات و احوال نفوذ کرده و ما طوری به ارضای این ناشکیبایی و شهوت معتاد شده ایم که چیزی جز بخش های خشن نفسانی و شهوانی یک تصنیف به مزاج ما نمی سازد. طوری است که اشارات ظریف و القای معرفت در این میانه چون الکل بخار می شود و به هوا می رود...نکات سنگین اخلاقی , نادیده ته نشین می شوند و دنیا از فیضشان محروم می ماند , انگار همچنان در ته دوات مانده باشند. (تریسترام شندی – ص67 – 1760میلادی!)

***

آخرین رمان مارکز که در سال 2004 منتشر شد در ایران سرنوشتی خاص داشت: یک بار در سال 1386 توسط انتشارات نیلوفر و با ترجمه کاوه میرعباسی منتشر شد. وقتی برای چاپ دوم درخواست مجوز شد , غیر قابل چاپ تشخیص داده شد. ترجمه امیر حسین فطانت در خارج از کشور چاپ شد(1384) که همین ترجمه در فضای مجازی یافت می شود.(گویا ترجمه کیومرث پارسای هم یک ماه بعد از چاپ متن اسپانیایی به ارشاد داده شده که هنوز به خانه باز نگشته است!) 

مشخصات کتاب من: نشر نیلوفر, چاپ اول1386, تیراژ5500 نسخه ,124 صفحه , قیمت 1500 تومان.

پ ن 1: آقای مهاجرانی در وبلاگش , در خصوص این کتاب و بحث اشتباهات ترجمه ای و بحث محتوایی مطالبی نوشته اندکه علاقمندان را به خواندنش توصیه می کنم . اما صرف نظر از بحث سانسور ترجمه میرعباسی, این دو ترجمه بر یکدیگر برتری ندارند و هر کدام در یک جاهایی بهتر و بدتر عمل کرده اند و ضمن تشکر از هر دو عزیز , در مقایسه این دو نتیجه می گیریم که هیچکدام حق مطلب را ادا نکرده اند.

نیاز به یک پیاله امید

... 

احساس می کنم 

در بدترین دقایق این شام مرگ زای 

چندین هزار چشمه ی خورشید 

                                     در دلم 

می جوشد از یقین. 

احساس می کنم 

در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یأس 

چندین هزار جنگل شاداب 

                               ناگهان 

می روید از زمین.  

...

احمد شاملو 

مجموعه آثار, دفتر یکم, ص357 , باغ آینه , ماهی

کرگدن اوژن یونسکو

 

در صحنه اول , برانژه و ژان جلوی کافه ای مشغول حرف زدن هستند و در اطرافشان هم چند نفر دیگر مشغول کار خود هستند.ناگهان یک کرگدن دوان دوان از آنجا عبور می کند و توجه همه را به خود جلب می کند. چند دقیقه بعد یک کرگدن دیگر (یا همان کرگدن قبلی!) از آنجا می گذرد. در ادامه متوجه می شویم که آدم ها تبدیل به کرگدن می شوند و لحظه به لحظه به تعداد کرگدن ها افزوده می شود... 

برداشت ها:

1-      چرا کرگدن؟ کرگدن حیوانی است که راست شکمش را می گیرد و به راه خود می رود و به دیگران توجه چندانی ندارد. در جامعه گاهی آدم حس می کند , آدمها چندان انسان نیستند و بیشتر به کرگدن هایی می مانند که سرشان را پایین انداخته اند و به سمت هدف خودشان در حرکت اند و در این راه اگر به دیگران یا به محیط زیست و...آسیبی رسید, اهمیتی ندارد.

2-      همنوایی: برخی رفتارها در جامعه , غیر عادی و کجروی محسوب می شود اما در شرایطی خاص (فروپاشی ارزش های اجتماعی , تضعیف روابط بین افراد , افزایش میزان از خودبیگانگی و...) این رفتارها عادی می شوند و افراد جامعه بدون توجه به نتایج آن به آن مبادرت می ورزند و نتیجه این همنوایی, تغییر در ارزش ها است به گونه ای که حتا اگر هنوز آن رفتار مذموم باشد اما در بطن جامعه هرکس پیروی نکند به نوعی کجرو محسوب می شود. به عنوان مثال به پارتی بازی یا رشوه توجه کنید.

3-      شخصیت های مختلف نمایشنامه هرکدام به دلیلی کرگدن می شوند: دودار روشنفکر و اندیشمند , بوتار حزب گرا , پاپیون بروکرات , ژان خودرای و منضبط , منطق دان سفسطه گر و... جامعه کم کم به طویله ای پر از کرگدن تبدیل می شود. کرگدن هایی که در کنار هم هستند اما تنهایند (اتفاقن کرگدن هم چندان اجتماعی نیست) ...

4-      جامعه شکل گرفته در داستان تقریبن مولفه های یک "جامعه توده وار" را به ذهن می آورد: افرادی که شکل هم هستند اما هویت فردی هم ندارند, دچار زندگی تکراری و کار یکنواخت شده اند , کمرنگ شدن ارزش های اخلاقی در جامعه (با این تذکر که توده ها در این جوامع مستعد پیروی هیجانی از تعصبات فرقه ای یا ایدئولوژیک  هستند) و در آخر هم انفعال انسانها...

5-      برانژه مرد جوان و بی حوصله, ژولیده و نامرتب, بدون اعتماد به نفس و کمی هم الکلی است که از کار سنگین و نداشتن تفریح می نالد و معتقد است که برای این نوع زندگی ساخته نشده است. مدعی است که برای هر اتفاقی که می افتد خودش را مسئول احساس می کند و نمی تواند نسبت به آن بی اعتنا باشد. این مرد احساساتی قضاوتهای عجولانه ای دارد و همچنین شجاعت انجام هیچ کاری را علیرغم ادعاهایش ندارد. این که برانژه به کرگدن تبدیل نمی شود به نظرم صرفن به همین مشخصاتش مربوط است و لذا این برداشت ها که برانژه , نماد "انسان روشنفکری" است که "علمدار آدمیت" است و "آخرین مبارز" در این زمینه است و یا "حامل خودآگاهی خلاقانه روشنفکری انسانی" است و ... به نظرم بی ربط است. برانژه ای که جرات کشیدن دوشاخه از پریز تلفن را ندارد!!(ص186) چگونه می تواند آخرین مبارز باشد؟! عمده کسانی که چنین برداشت هایی داشته اند به آخرین تک گویی برانژه استناد می کنند که می گوید: من از شما پیروی نخواهم کرد. من حرف شما را نخواهم فهمید. من همانی که هستم می مانم. من یک آدمیزادم. یک آدمیزاد! ... و در آخر : در مقابل همه تان از خودم دفاع می کنم. در مقابل همه تان. من آخرین نفر آدمیزادم. و تا آخر همین جور می مانم. من تسلیم نمی شوم. اما من با توجه به خصوصیات برانژه چنین برداشتی ندارم. در همین تک گویی انتهایی سه بار صراحتن چنین اعترافی دارد: آخ که چقدر دلم می خواست مثل آنها باشم (ص197) ... افسوس که هیچ وقت کرگدن نمی شوم (ص198)... خیلی خجالت می کشم! (ص199 از این که کرگدن نشده است) و قبل از آن جمله انتهایی مورد استناد هم دون کیشوت وار (یا دایی جان وار) دوبار داد می زند که تفنگم کو! ... خلاصه این که بیشتر هجو آدمهای مدعی مبارزه است.

***

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه جلال آل احمد, انتشارات مجید, 199 صفحه, چاپ چهارم 1384, تیراژ 3500 نسخه ,قیمت 2000 تومان

پ ن 2: این کتاب توسط پری صابری (نشر قطره) و مدیا کاشیگر (نشر فردا) نیز ترجمه شده است.

برق نگاه

چند قدم مانده بود به سر خیابان برسی, ناخودآگاه دستت رفت روی جیب پشتی شلوارت , کیف سر جاش نبود. جا گذاشته بودی و فرصت برگشتن نبود. دستات داخل جیبهای دیگر رفت , موجودی کل جیب ها سیصد تومان بود. سریع محاسبه کردی , اگر با دو کورس تاکسی می رفتی , پنجاه تومان باقی می ماند که برای برگشتن با مینی بوس کفایت می کرد. سوار تاکسی شدی.

به موقع رسیدی , جلسه هنوز شروع نشده بود. دانشجویی و آرمانهای بزرگ... قرار بود برنامه ساعت هشت تمام بشود اما ساعت از ده گذشته بود وقتی دسته جمعی بیرون آمدید. طبق معمول مسیر مجیدیه شمالی تا سر رسالت را صحبت کنان پیاده آمدید. فکرت پیش مینی بوس های خط رسالت – آزادی بود که باید با پنجاه تومان تو رو به مقصد می رساند.دیر وقت بود و خبری از مینی بوس نبود.

هوا خنک بود و بحث ها گرم , تا پل سید خندان به همان صورت ادامه دادید. امیدوار بودی که شاید زیر پل راننده مینی بوسی به هوای تکمیل شدن مسافر و دشت آخر شب منتظر تو باشد. روز اول کاری در سال جدید , این احتمال را افزایش می داد.

زیر پل از هم جدا شدید. غرور جوانی اجازه نمی داد با یکی از دوستان تازه یابت  در این مورد صحبت کنی. حتا اگر زیر پل مینی بوسی نبود. که نبود. حالا تو بودی و پنجاه تومانی ته جیب و کفش های نو عید که هنوز به قول فروشنده جا باز نکرده بود. پایت را می زد.

تنها گزینه ی توی ذهنت رسیدن به خانه با همین مبلغ بود , یا باید همان جا سوار می شدی و از راننده می خواستی به اندازه پنجاه تومان تو را به مقصد نزدیک کند یا این که پیاده بروی تا جایی که کرایه اش تا مقصد پنجاه تومان باشد. هوای بیرون عالی بود و درون هم حالی , از همان حاشیه  بزرگراه ادامه دادی چون هنوز به آمدن مینی بوس اندک امیدی داشتی.

موضوعات جلسه را در ذهنت مرور می کردی ...استادی که می خواست از نیروهای جوان و داغ استفاده لازم را ببرد... آیات قرآن... استادی که چشم دیدن همکار دیگرش را نداشت... فیش برداری نجومی ... کولی های اینچنینی ات را داده بودی و از آن گذشته درجه حرارت کله ات به زیر خط بیگاری هیجانی رسیده بود. الان کف پایت داغ بود و پشت پاشنه ات.

کمی بعدتر قدم هایت را می شمردی تا هر هزار قدم , پایت را از کفش بیرون بیاوری و روی جدول کنار بزرگراه بنشینی و استراحت کنی . اگر از ابتدا قدمهایت را می شمردی و ثبت می کردی بعدها اطلاعات مفیدتری را در اختیار دیگران قرار می دادی.

خسته نمی شدی اما وضعیت کفش و پا به گونه ای بود که فواصل استراحت نزدیک و نزدیک تر می شد. رسیدن به گردوفروش کرد و صحبت در نیمه شب و نگاه های ناباور... گردوفروش دوم و این که تو در طلب پول نیستی... خانواده ای که در زیر یکی از پل ها (فضای باریکی که بین پایه پل و خاکریز به وجود آمده بود) زندگی می کردند و تویی که از خانه فرار نکرده ای...

چمن ها کمی مرطوب بودند وبرای تو راه رفتن بدون کفش و جوراب روی چمن ها مطبوع بود. آن قدر لذت بخش بود که بخواهی آسفالت را هم امتحان کنی. وضعیت به مراتب بهتر بود. کفش ها در دستانت بود و لحظه ای فکر نمی کردی سرنشینان ماشین های عبوری از دیدن جوانی پابرهنه در حاشیه بزرگراه چه فکری می کنند.

سالها بعد با خودت فکر می کردی هنگامی که در تقاطع بزرگراه و شیخ مشروعه, روی چمن ها دراز کشیده بودی , کشیدن سیگار لذت بخش بود. شاید حق با تو باشد اما فراموش کرده ای رسیدن به مسیر سرازیری و نزدیک شدن به مکان موعود چه لذتی داشت. سرازیر شدی...

زیر پل عابر , روبروی شهرک فرهنگیان , مردی منتظر رسیدن ماشین بود. کرایه را پرسیدی. به پنجاه تومانی مقصد رسیده بودی. شاد شدی. روی جدول نشستی و زیر نور چراغ و نگاه عابر جورابت را پا کردی و کفشت را پوشیدی. رسیدن ماشین مهلت پرس و جو را به عابر نداد...

در حیاط را باز کردی. یک ساعت و نیم از نیمه شب گذشته بود. می دانستی که فقط پدر خانه است. خونسردی پدر موجب شده بود که در طول مسیر لحظه ای به نگرانی اهل خانواده فکر نکنی. در راهرو قفل نبود و این به معنی آن بود که می توانی بدون بیدار کردن پدر به رختخوابت بخزی. کلید را آرام در قفل در هال فرو کردی...

قبل از چرخاندن کلید , در باز شد و چهره عصبانی و مضطرب پدرت ظاهر شد. از تو سوال پرسید. تو در یک خط همه این جملاتی که من گفتم را خلاصه کردی... پول...پیاده...مجیدیه...اینجا. برقی از چشمانش بیرون زد. تلاش به زعم من نافرجامی هم کرد تا جلوی لبخند رضایت آمیزش را بگیرد...و تو هم همینطور.انگار دیپلم مرد شدنت را امضا کرده بود.

پ ن 1 : امروز سالگرد پدر بود .

پ ن 2 : فردای آن روز برادر بزرگتر زنگ زد و ... و راهکار گرفتن آژانس یا دربست تا در خانه و اینا رو گفت. دروغ چرا؟ من اصلن این به فکرم نرسیده بود. البته هوا عالی بود!!

پ ن 3 : این هم مطلب پارسال این موقع: پول توجیبی