میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

تریسترام شندی (2) لارنس استرن

 

می بخشی, عزیزم, فراموش نکردی ساعت را کوک کنی؟

و دقیقن این گونه می شود که مسیر زندگی یک فرد با یک جمله ساده نظیر جمله بالا دستخوش تغییرات می شود! بله دوست عزیز درست متوجه شدی! می خواهم به اصل داستان بپردازم... از شما چه پنهان ,قصد نداشتم به این زودی ها این کار را بکنم اما دیروز ملاقاتی با چند تن از دوستان حاصل شد و ضمن شنیدن انتقادات و خوردن مقادیری کتک نظری به این جمعبندی رسانده شدم که در این برهه حساس که بالاخره سیاست های گنده گنده ابلاغ شد و قرار است تولید ملی کن فیکون بشود, حاشیه پردازی و از دست دادن فرصت ها (قربونشون برم از زمین و هوا طنز می بارد آن وقت می گویند کسی به فکر مردم نیست!) و موقعیت های طنز شاید به صلاح نباشد. حالا این قضیه جمع دوستانه بماند برای مطالب بعدی که حتمن تا قبل از بیات شدن موضوعش آن را خواهم نوشت.

خانم عزیز کمی از موضوع دور شدم- عیب ندارد , برای سلامتی مفید است. اتفاقن می خواهم از یکی از استدلال های تریسترام یعنی استدلال موسوم به "تمرکز بر نقطه مرکزی موضوع"(ص79) , استفاده کنم. از آن زاویه اگر نگاه کنم (وا خاک عالم خجالت هم خوب چیزیه!) -اهمیت ندهید!- از این زاویه , محور اصلی روایت بحث "تداعی معانی" است که جان لاک یکی از متقدمان این موضوع است که از هموطنان نویسنده کتاب است و تاثیر بسزایی در این زمینه بر او داشته است و یکی دو نوبت هم مستقیمن ابراز ارادت می کند. ما در خصوص موضوعی می نویسیم و کلماتی برای بیان چیزی که می اندیشیم به کار می بریم و ممکن است یک کلمه , کلیدی شود برای باز شدن دروازه موضوعی دیگر و همین طور الی آخر... مثلن همین پاراگراف اول همین مطلب! می توانست تا انتهای همین پست ادامه پیدا کند!

خب این اصل را داشته باشید, حالا برمی گردیم به مطلب قبلی خودم که چند نوبت جملات را اینگونه آغاز نمودم:  " این کتاب که از نامش هویداست". بله... همان گونه که از نام کتاب مشخص است , نویسنده می خواهد ما را با زندگانی و عقاید آقایی به نام تریسترام شندی آشنا کند. فی الواقع خود تریسترام شندی (من راوی) می خواهد شرحی از زندگانی و عقایدش را ابراز کند. راه کلاسیک و هموار شده اش این بود که از یک تاریخی شروع کند و خاطراتش را در قالب داستان زندگی اش بیان کند و عقایدش را هم آن وسط مسط ها بچپاند... استرن اما راه دیگری در پیش می گیرد با تکنیک های مختلف و بازیگوشی و ترفندهایی که اگر همه را لیست کنیم می شود مشخصاتی که رمان های پست مدرن برخی از آنها را دارند که نمونه هایی را خواهم آورد(مطالب بعدی). فعلن سر رشته را از دست ندهیم!

تریسترام برای شروع داستان به زمان بسته شدن نطفه خودش رجوع می کند (حلقه اول) چرا که عقیده اش این است که اگر پدر و مادر (هر دو) هنگام به وجود آوردن او به همه جوانب امر توجه کرده بودند, شخصیت و ظاهر و شعور و افکارش متفاوت می شد و چه بسا می توانست جلوه بهتری در این دنیا داشته باشد. این عقیده محوری تریسترام است و داستان را به گونه ای پیش می برد که همین یک موضوع را ثابت کند. به نظر من هم ثابت می کند.

و حالا می رسیم به جمله اول این مطلب! که حاکی از آن است که مادر به همه جوانب امر توجه ندارد و البته عدم توجهش هم توجیه دارد که نویسنده به طور مبسوط به آن پرداخته است. تریسترام زمان دقیق شروع داستانش! را به مدد نظم دقیق پدر فیلسوف مآبش محاسبه می کند و از همین حلقه , آغاز می کند و با توجه به همان موضوع تداعی معانی همه مسائل مرتبط (و البته گاه با چند واسطه مرتبط!!) را بیان می کند تا بالاخره بعد از دویست و اندی صفحه خودش (تریسترام) به دنیا می آید و ... مطلب من هم به درازا کشید و نتوانستم به قولم بابت توضیح در خصوص هوپ , عمل کنم که حتمن در قسمت بعد یا قسمتی که در خصوص بازیگوشی های نویسنده خواهم نوشت به آن خواهم پرداخت.

جملاتی از کتاب در همان باب!:

حاشیه پردازی بی تردید خورشید زندگی است – جوهر و جان نوشته است. در مثل آن را از این کتاب جدا کنید, مثل این است که کتاب را هم با آن برده باشید- بر هر صفحه اش زمستانی سرد و ابدی حاکم خواهد شد؛ حالا آن را به نوشته بازگردانید می بینید ن.یسنده مثل شاه داماد پیش می آید – به روی همه لبخند می زند , تنوع در کار می آورد , و مانع از سقوط اشتها می شود. (ص81)

و اکنون که به پایان این چهار جلد رسیده اید, چیزی که باید بپرسم این است که: وضع سرتان چه طور است؟ سر خودم که خیلی درد می کند – و اما وضع سلامتتان , می دانم که خیلی بهتر است. شندیسم حقیقی- حالا شما هر چه هم که علیه آن بگویید- دل و ریه ها را منبسط می کند , و مثل همه آن عوارضی که از طبیعت آن بهره مند می شوند, کاری می کند که خون و سایر مایعات بدن بی گیر و گرفت در مجاریشان جریان یابند و چرخ زندگی تا دیر زمان به خوشی و خرمی بگردد. (ص354)

*** 

پ ن 1: گردن زنی ناباکوف تمام شد!! می روم سراغ جاز تونی موریسون (انتخاب دوم مطابق آرای اخذ شده در آخرین انتخابات)... راستی یه انتخابات هم در راهه...همین جا البته نه بیرون...آماده باشید.

زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی (1) لارنس استرن

 

هرگز هیچ وبلاگ نویس بی نوایی به توفیق مطلب خود امیدی کمتر از نویسنده این مطلب نداشته است؛ زیرا در حالی نوشته می شود که مشغول گفتن املاء هستم و در کنار کتاب استرن که جلوی من باز و اهدائیه مقدم بر جلد 1 آن را که خطاب به جناب مستطاب آقای پیت است را می بینم , درس سیزدهم کتاب فارسی(بخوانیم) سوم دبستان نیز جلوی من باز می باشد که عنوان درس "بهترین خاطره" است و اگر فکر می کنید که این درس با این عنوانش ربطی به خاطرات این روزها دارد اشتباه می کنید. در باب خاطرات آن روزها حتمن در بخشی جداگانه خواهم نوشت اما خانم محترم این مطلب درخصوص کتاب مستطاب تریسترام شندی است که من قول داده ام در موردش بنویسم.

حضرت آقا, اگر این کتاب را خوانده باشی بر من خرده نخواهی گرفت که چرا این چنین مطلب خود را شروع نموده ام. استرن اعتقاد راسخ دارد که آدمی, هر بار که لبخند بر لب می آورد و – از این بیشتر- هرگاه که می خندد چیزی بر این بازمانده زندگی می افزاید... و در نقطه مقابل پزشکان می گویند که هر نخ سیگاری که دود می کنیم چیزی از آن بازمانده زندگی, کاسته می شود. پس به من حق بدهید که از هر فرصتی استفاده کنم تا تعادل خود را ,یا به زبان بهتر تعادل آن قسمت بازمانده را نگاه دارم. خانم عزیز, من هم همیشه در مقابل تذکر دهندگان درخصوص نکشیدن سیگار همین استدلال را به کار می برم... بله ممکن است ارزش آن چند سال انتهایی به اندازه ای نباشد که خودمان را عذاب دهیم! اما به هر حال قبول دارید که اگر آن سالهای انتهایی بخواهد مانند این سال هایی که گذشت بدون تعادل باشد که واویلا! پس حق بدهید.

این کتاب که از نامش هویداست (می بینید! من می توانستم به جای کلمه هویدا از کلمه پیدا استفاده کنم و اگر این کار را می کردم اندکی به صواب نزدیک تر بود. نمی خواهم بگویم که این کلمه بی عیب و نقص بود یا عالی بود, یا حتا نمی خواهم بگویم که این کلمه در مقایسه با آن کلمه چه گونه است و ... مهم این است که ما کلمات را درک کنیم!) ... بله, همانطور که عرض شد از نام این کتاب هویداست – راستی از عباس میلانی چه خبر؟ (طبیعتن از این سوال مشخص است که من مدتهاست تلویزیون , چه این وری و چه اون وری, را نگاه نمی کنم و این اصلن چیز خوبی نیست و امری نیست که بخواهم به آن افتخار کنم یا کلاس روشنفکری و اوووف... فقط خواستم بگویم که واقعن لذت بخش است که آدم مرشد و مارگریتا را ترجمه کند و در کنارش کتاب معما...).

دوست عزیز! بله تو ... و حتی شما (شما که کامنت نمی گذارید و این بار با نوشتن یک کلمه "هوپ" مرا شگفت زده خواهید کرد)... بله شما حتمن انتظار ندارید که من در معرفی کتاب نویسنده ای که خودش را به قواعد و اصول هیچ کس دیگری مقید نمی کند, خودم را مقید به قواعد و اصولی خاص بکنم و مثلن بگویم این کتاب که در فصول کوتاه کوتاه نوشته شده است و با توجه به حضور گاه گاه نویسنده در متن و خرده روایت های غیر زناشوهری (آخ یادم باشه یه سری به اشمیت بزنم) و خیلی پارامترهای دیگر ,بهترین نمونه مثالی برای یک رمان پست مدرن است و بعد هم حتمن ابراز شگفتی بکنم که این اثر در زمانی نوشته شده است که هنوز رمان مدرن متولد نشده بود!(1760). نه مطمئن باشید که من در معرفی این کتاب به روش سابق خودم (که در عین بی اصولی به یک اصولی پایبند بود!!) عمل نخواهم کرد. پس حوصله کنید, و اجازه بدهید داستانم را آن طور که خودم می خواهم تعریف کنم؛ و اگر در ضمن راه بازیگوشی می کنم , یا گاهی همان طور که با هم می رویم کلاه دلقکی زنگوله دار سرم می گذارم ناراحت نشوید, بلکه برای من هم , بر خلاف ظواهرم, قدری شعور قایل شوید. و همان طور که لک و لک کنان پیش می روم خواه با من بخندید یا به من بخندید...به هر حال هر کار که خواستید بکنید, اما از جا در نروید.

ادامه دارد!!

***

مشخصات کتاب من: ترجمه مرحوم ابراهیم یونسی , موسسه انتشارات نگاه , سال1388 , تیراژ2000 نسخه, 674 صفحه, قیمت 9500 تومان.

باز این چه شورش است...

صبح می شود و ساربان کاروان های فرومانده خواب که از سر شب مشغول جمع و جور کردن اسباب و اثاثیه پخش و پلای خود و مهیای حرکت شدن است , بی خیال می شود و دوباره دفتر دستک خود را پهن می کند و ... روز دوباره آغاز می شود.دویدن , شتاب ... همه مشغول جلو زدن از خود می شوند.

پشت میز کار می نشینم و منتظر بالا آمدن سیستم... سیستم بالا آمده های کناری یک به یک گزارشات حاکی از افزایش را فریاد می زنند... و آماده برای هجوم! پیش فروش خودرو...خرید سکه...ارز... طول...عمق ذهنم به پهنای نشیمنگاه طعنه می زند. فراخی به این آسانی از میدان به در نمی رود , هزار توجیه برای نشستن و همراهی نکردن با این حجم سینه زن می تراشد... دم گرفته اند و شور : پراید رسید به زانتیا...مهدی بیا مهدی بیا...

در این ده ماه گذشته چه بسیار جلسات که در آن بحث های طول و دراز کرده ایم که خروجی کار ما , مشتری خواهد داشت یا نه؟ استدلال های کوتاه و بلند... ملت باز هم به ما ثابت کردند که "چه تهیدستی مرد"! اگر طاعون را هم در این شرایط عرضه کنید به طرفه العینی خواهند برد که وبا هم طلا خواهد شد...

در این ده ماه هر چه گرفته ام معادل افزایش قیمتی است که مرکوب جدید در این ده روز در پارکینگ خانه نصیبش شده است. نشیمنگاه و مرکوب به یکدیگر نگاه های معنادار می کنند! خوشحال باشم یا ناراحت؟... سیستم بالا آمده های کناری خوشحال هستند یا ناراحت... لبخند و زهرخند قابل تمایز نیست.

نوشتن در باب خلق و خوی دلالی و هجوم ملت برای خرید هرچه قیمتش بالا می رود خز شده است...به دنبال مثالی دیگر باید بود و نثری دیگر... افسرده بودن و افسرده کردن هنر نیست!

***

چندی پیش دایی بچه ها در زمان استراحت تحصیلی به وطن بازآمد , بازآمدنی! صاف رسید به زمان نزدیک شدن رونمایی باجناق بنده! تنور را گرم دید و به زیبایی هرچه تمام تر نان را چسباند و با چنان سرعت عملی این کار را کرد که خاطرات نان پختن مادربزرگ مرحومم را در ذهنم زنده کرد (خاطرات آن نانوایی ها بماند برای زمان خودش)... سنگ که نیستیم! خوشحال شدیم به غایت...فقط کمی فکرمان مشغول هزینه های این خوشحال شدن های متوالی شد... خلاصه این که در هفته گذشته نفهمیدیم که دو فیلم دیدیم با یک بلیط , یا یک فیلم با دو بلیط... فقط فهمیدیم که یک شام خوردیم با دو کادو! اگر فکر می کنید که ما به خاطر شبیه شدن "هزینه دان" مان به "قطعنامه دان" استکبار جهانی , خم به ابرو درآوردیم اشتباه می کنید...

هنوز لختی از این دو واقعه مسرت بخش نگذشته بود که زیر گوشمان زمزمه ای شنیدیم در باب ظهور باجناق بعدی!

یا باب النجات... باز این چه شورش است که در خلق عالم است!؟

مگر قرار است بعد از عید هزینه های ازدواج چند برابر شود!!؟ این هم مثالی دیگر بود و با نثری دیگر!

***

طبق ارزیابی انجام شده عروس دامادهای هفته گذشته نسبت به این هفته دو سه میلیونی سود کرده اند و اگر بخواهم به سبک معمول جامعه حساب کتاب بکنم منطقی است که زیر پای "سیخ بدون کباب" بنشینم جهت تعجیل در امر ازدواج!! (در این مثال حجتی است مر اولوالالباب را...)

و حرف آخر

در مراسم شادی معمولن موسیقی شاد می گذارند و در مراسم عزا هم ... این موسیقی ها کارکردشان صرفن کمک به شرکت کنندگان در تخلیه هیجانات مرتبط است. مثلن در عروسی ، تسهیل در خروج قر کمر و در عزا ، تسهیل در خروج اشک... هر مناسکی موسیقی خاص خودش را می طلبد و فروپاشی اجتماعی هم گرچه مناسک نیست اما فرایندی است که ترانه های خاص خودش را دارد ... گوش کنید...  

...

پ ن 1: هیجانات مرتبط را تخلیه کنید! 

پ ن 2: منتظر تریسترام شندی باشید که همین روزها در راه است! با بیش از یک قسمت...

چه کسی دورونتین را باز آورد؟ اسماعیل کاداره

 

 

خانواده ورانای , از خانواده های معتبر منطقه در یکی از امیرنشین های آلبانی به حساب می آید. سه سال قبل دورونتین تنها دختر خانواده بر خلاف عرف با مردی ازدواج می کند که محل زندگیشان (بوهم- جمهوری چک فعلی) بسیار دور از محل زندگی خانواده عروس است (تقریبن دو هفته با اسب). یکی از 9 برادر عروس (کنستانتین), برای گرفتن رضایت مادر قول می دهد که هر وقت مادر دلتنگ دخترش شد او برای بازآوردن دورونتین اقدام کند. عروسی سر می گیرد و دورونتین از آنجا می رود. چندی بعد جنگی در آن مناطق درمی گیرد و به دلیل آلوده بودن سپاه دشمن به وبا, تلفات زیادی به آلبانیایی ها وارد می شود...از جمله این تلفات مرگ هر 9 پسر خانواده ورانای است. تنها فرد باقی مانده از خانواده , مادر است که بر سر گور عزیزانش ناله و گلایه می کند از جمله بر سر گور کنستانتین که قول داده بود دورونتین را بازگرداند و حالا که مادر به دورونتین نیاز دارد خبری از وفای به عهد نیست.

مادر حدود سه هفته قبل هنگام گلایه هایش , کنستانتین را نفرین می کند. و حالا در زمان شروع داستان به فرمانده استرس (نماینده نظامی امیر در منطقه) خبر می رسد که دورونتین در شب گذشته به طرز عجیبی به خانه برگشته است و مادر و دختر هر دو در حال احتضار هستند. فرمانده بر بالین آنها حاضر می شود و با آنها اندکی صحبت می کند. دختر بدون اطلاع از مصیبتی که به سر خانواده اش آمده در خانه را زده است و مادر هیجان زده از او پرسیده که با چه کسی آمده است و دختر هم به سادگی گفته است با برادرش کنستانتین...مادر با شنیدن این مطلب شوکه می شود و دختر هم با شنیدن مرگ همه برادرانش... به زودی هر دو از دنیا می روند و این معما را برای فرمانده به جا می گذارند که چه کسی دورونتین را بازآورد؟ و داستان تقریبن از همین جا شروع می شود... جایی که در پیش چشمان فرمانده , افسانه ای در حال تولد است. افسانه ای که توسط مردم به سرعت پر و بال می یابد و گسترش آن موجب می شود تا از طرف مقامات کلیسا و حکومت , تحت فشار قرار گیرد تا راز این معما را کشف کند.

برداشت ها و نکته ها

1- داستان با شروعی خوب , خواننده را جذب و امیدهایی را در دلش برای خواندن یک اثر خیره کننده ایجاد می کند. اما در ادامه با برخی تکرار مکررات و کش دادن های بی جا , امیدمان را کمرنگ می کند و با پایان بندی ناامید کننده اش خواننده را حیران می کند. حیف...صد حیف...   

2- صرف نظر از این که با خطابه های انتهایی شخصیت اصلی داستان (فرمانده استرس) موافق باشیم یا مخالف , در دست گرفتن بلندگو و ارائه پیام به صورت مستقیم , از نظر من سم مهلکی برای یک داستان است.

3- نیمه اول داستان و نحوه بیان یک افسانه قدیمی و هزار ساله در قالب رمان مدرن و یک معمای پلیسی , واقعن آموزنده و هیجان آور است... اما فاز گره گشایی داستان در جهت دیگری! و از این حیث که چگونه یک رمان داغون می شود ...آموزنده است.

4- شاید به جای رمان, با حذف برخی تکرار ها و انتخاب روشی دیگر برای گره گشایی (و یا حتا بی خیال شدن گره گشایی! و گذاشتن آن به عهده خواننده) یک داستان بلند یا رمان کوتاه قابل قبول می داشتیم.

5- کنار گذاشتن قوانین بیرونی اعم از قوانین مکتوب , دادگاه ها , زندان و نظمیه و نهادهای حکومتی و روی آوردن به قوانین درونی دیگری که از خود انسان نشات بگیرند ممکن است برای برخی جذاب باشد (هنوز ...و البته شاید بیشتر در سال نوشتن کتاب یعنی 1980) اما از نویسنده آوریل شکسته چنین انتظاری نمی رفت. در آن کتاب اتفاقن فضایی عالی تصویر شده بود که نشان می داد برخی از این قوانین سنتی یا باصطلاح درونی یا بومی چه نتایج تاسف باری به بار می آورد. و حتا این پاراگراف هم توجیه خوبی نیست:

طبیعتاً این نظام نیز از ماجراهای غم انگیز, از قتلها و از تجاوزها عاری نبود, ولی خود انسان بود که نزدیکان خود را محکوم می کرد و نیز توسط آنها محکوم می شد و این کار در خارج از هرگونه چهارچوب خشک حقوقی صورت می گرفت. وقتی که خودش مناسب و درست می یافت می کشت یا می گذاشت اعدام شود, خود را مسموم می کرد یا از زندان بیرون می آمد.

بله شاید در یک روستا چنین نظامی جواب بدهد (شایدی که در آن هم کلی اما و اگر هست , و کلی مثال نقض در تاریخ و جغرافیا! داریم) اما پیشنهاد آن برای گستره وسیع تر جای تعجب دارد...

6- ما در جوامع با انسان (همین من و شما و ایشان) روبروییم نه با انسان ایده آل برخی فلاسفه لذا : در این دنیا, نهادهای پا گرفته , جای خود را به نهادهایی دیگر, همه نامرئی, غیر مادی, ولی نه رویایی و شاعرانه, بلکه بیشتر حزن آلود و غم انگیز, و اگر نه بیش از نهادهای قبلی, حداقل به اندازه آنها وزین, می دهند. با این تفاوت که این نهادها جنبه درونی خواهند داشت, اما نه مانند ندامت یا احساسی مشابه, بلکه مانند چیزی کاملاً معین, آرمان, ایمان, نظامی شناخته شده و مورد قبول همه , و تنها تفاوت در این خواهد بود که این نهادها در درون هرکس تحقق می پذیرد ولی مخفی و نهان نخواهد بود, بلکه بر همه آشکار خواهد بود, درست مثل این که انسان سینه ای شفاف داشته باشد و عظمت و دلتنگی اش, درد و غم هایش, ماجراهای غم انگیزش, تصمیمها یا شکهایش, بر همه آشکار باشد... خوفناک است....نه ممکن است و نه مطلوب!

***

از اسماعیل کاداره , نویسنده آلبانیایی, دو رمان در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی همان آوریل شکسته است که توسط همین مترجم (آقای قاسم صنعوی) به فارسی برگردانده شده است و دومی با عنوان گل های بهاری,جنگل بهاری تا آنجایی که من می دانم ترجمه نشده است. (الان در ویکیپدیا-همین لینکی که روی اسم نویسنده دادم- دیدم که در سال 2011 این کتاب را تحت عنوان The Ghost Rider  بازنویسی کرده است)

مشخصات کتاب من: مترجم قاسم صنعوی , نشر مرکز ,چاپ اول 1376, 173 صفحه , تیراژ 3030 نسخه (چه کسی این اعداد را درمی آورد!؟) , 530 تومان

گاوخونی جعفر مدرس صادقی

 

راوی جوان بیست و چهار پنج ساله اصفهانی است که پنج سال است در تهران در خانه ای مجردی به همراه دو دوستش زندگی می کند.گاهی به کاری مشغول بوده است اما الان به دنبال کار و بیکار است. پدر و مادرش از دنیا رفته اند و از زمان مرگ پدرش در یک سال قبل, مدام خواب پدرش را می بیند و از این بابت کلافه است. شبی تصمیم می گیرد بر تنبلی اش غلبه کند و این خواب ها را بنویسد. وقتی خواب اول را می نویسد یاد چیزهای دیگر و خواب های دیگر می افتد و آنها را هم می نویسد. پنج شب متوالی نخوابیدن (روزها هم در خیابان ها بی هدف می چرخد) او را وارد مرحله ای می کند که تفکیک خواب و بیداری برایش ممکن نیست و...

همه راه ها به زاینده رود ختم می شود

پدر راوی شیفته آب تنی کردن در رودخانه است و معمولن صبح زود به بهانه رفتن به حمام به لب رودخانه می رود و راوی نیز در زمان کودکی همراه او و برای تماشا کردن پدر می رفته است. در همه خواب ها, زاینده رود حضور دارد. راوی در یاداوری مقطعی از زندگی یک سال اخیر و ازدواج نافرجامش, اشاره می کند که هر روز بی هدف در اصفهان می چرخیده و علیرغم میلش مدام با رودخانه مواجه می شود (می توان گفت که زاینده رود اینجا فقط مکان نیست بلکه یک کاراکتر داستان است). حتا در موقعیت های هذیان گونه فصول انتهایی , خیابان لاله زار تهران هم به زاینده رود ختم می شود... 

زاینده رود بنابر اسمش, کاراکتری است که زندگی بخش است, اما از نگاه راوی "زندگی بخشی" این رود مربوط به گذشته است (مثلن سیصد سال قبل) و در حال حاضر توان زایندگی ندارد و یائسه است (داستان در سال 1360 نوشته شده است, الان که اگر زنده باشد در خانه سالمندان است!). پدر در فرازی خواب و بیدار گونه , وقتی شرح آشنایی اش با زنی لهستانی در بحبوحه جنگ دوم جهانی را بازگو می کند, در مقابل نقل زن در خصوص رودخانه ای که از وسط ورشو می گذرد و مانند دیگر رودها به دریا می ریزد عنوان می کند که ما هم یه رودخانه داریم که می ریزه به باتلاق! همانند شخصیت های حاضر در داستان که زندگی شان منتهی به باتلاقی است که هرچه بیشتر در آن دست و پا می زنند فروتر می روند.

در تمام صحنه هایی که زاینده رود توصیف می شود , آب حالتی ساکن دارد و در حالی که می دانیم جریان دارد اما بیشتر شبیه استخر است. هرچند برخلاف ظاهر ساکنش می تواند قهرمان شنا را هم به درون بکشد (مثل باتلاق , مثل زندگی). اگر همه آب هایی که در طول تاریخ از مسیر زاینده رود گذشته اند را در نظر بگیریم قاعدتن مشابه یکی از خواب های راوی, می بایست بزرگترین و وسیع ترین و عمیق ترین دریاچه جهان را داشته باشیم اما می دانیم که حاصل چیز دیگری است! همان گونه که در ما به ازا های فرهنگی چنین رودخانه ای در تاریخ مان چنان تشابهاتی می بینیم... گویی همه راه ها به گاوخونی ختم می شود.

***

بر اساس این رمان , بهروز افخمی فیلمی ساخته است که من ندیده ام. سری قبل از پشت جلد تعریف کردم حالا نقیض آن است! دیک دیویس (شاعر و نویسنده انگلیسی و استاد ادبیات فارسی دانشگاه اوهایو) چنین فرموده است که سبک موجز و روان نویسنده (تا اینجا باهاش موافقم) همان قدر که به تاثیر پذیری او از ادبیات غرب مربوط می شود (تا اینجاش هم مشکلی ندارم!), مدیون آثار کلاسیک نثر کهن فارسی هم هست ... این قسمتش را من حقیقتن متوجه نشدم....بگذریم. مختصری نکات کوچک و بزرگ را در ادامه مطلب آورده ام.

این کتاب برنده جایزه بیست سال ادبیات داستانی است.

مشخصات کتاب من: نشر مرکز , چاپ نهم 1389 , تیراژ 1400 نسخه, 110 صفحه, 2800 تومان

..............

پ ن: پروژه ای که در محل کار مشغولش هستیم باید تا آخر این ماه راه بیافتد!! چند روز دیگه مقامات آن را رونمایی می کنند! واقعیت از نظر من که وسطشم اینه که این پروژه تا آخر سال هم راه نمی افته... یعنی اردیبهشت خوشبینانه! البته نظر من مهم نیست... مهم اینه که آقایون فشار رو گذاشتند و می خواهند بزایانند حالا نر و سترون و اینا حالیشون نیست...اگر کم پیدا هستم صرفن یه این خاطر است.

ادامه مطلب ...