پیش از این در قالب دو رمان «امپراطوری خورشید» و «ذرت سرخ» با چینیها در سالهای منتهی به جنگ جهانی دوم و اندکی پس از آن همراه شدیم. «نگویید چیزی نداریم» به خوبی میتواند ما را به سالهای پس از آن تا دههی هشتاد ببرد. به عنوان پیشدرآمدی بر این رمان بد ندیدم مختصری این دوران را با هم مرور کنیم.
پس از پایان جنگ جهانی و خروج نیروهای اشغالگر، تنورِ جنگهای داخلی بین کمونیستها و نیروهای ملیگرا همانگونه که در دوران اشغال هم گرم بود گرم و گرمتر شد تا اینکه سرخها موفق شدند رقیب را از صحنه خارج کنند و زمام امور را در سرزمین پهناور چین (منهای تایوان که نیروهای ملیگرا به آنجا رفتند و چینِ ملی را تأسیس کردند و منهای هنگکنگ که تحت کنترل بریتانیا بود) به دست گرفتند. بدینترتیب دورهای طولانی از جنگ و غارت و کشتار به پایان رسید. همین موضوع به تنهایی میتوانست وضع مردم را به میزان قابل توجهی بهبود دهد.
حزب کمونیست که اینک مائو را به عنوان رهبر در صدر خود میدید پیاده کردن اصول سوسیالیسم را در دستور کار خود قرار دادند و اصلاحات گستردهای را آغاز کردند؛ از مبارزه با تریاک و مواد مخدر (اعدام قاچاقچیان و فروشندگان و حملکنندگان با سرعت هرچه تمامتر!) تا اصلاحات ارضی و ایجاد مزارع اشتراکی به صورت گسترده. با توجه به اینکه چین صنعتی نبود و در آنجا کارگر و پرولتاریا به مفهوم واقعی کلمه وجود نداشت، تئوریهای انقلابی شکل گرفته در آن دیار مبتنی بر مفاهیم دهقانی و روستایی بود و به همین دلیل در خیلی از کشورهای جهان سوم که اوضاع مشابهی داشتند مورد توجه برخی نیروهای چپگرا قرار گرفت و آنها تلاش کردند همان مسیر را طی کنند و بدین ترتیب کپیهای کاریکاتورگونهای از آن اقدامات در نقاط دیگر به روی صحنه رفت که موضوع این یادداشت نیست.
مائو که به «انقلاب دائمی» برای در صحنه نگاه داشتن نیروهای اجتماعی اعتقاد داشت در دوران زمامداری خود کارزارها و کمپینهای مختلفی را ترتیب داد که سهتا از آنها (حداقل برای من) شاخصتر هستند. اولین آنها جنبش «بگذار صد گل بشکفد» بود که طی آن از همه خواسته شد که نسبت به سیاستهای جاری کشور انتقاد کنند تا بدینترتیب راه برای بهبود امور و کارآمدی کارگزاران باز شود. روشنفکران و تحصیلکردگان (داخل و خارج حزب) این کارزار را جدی گرفتند و وارد میدان شدند اما طولی نکشید که از داخل میدان جمعآوری شده و به اردوگاههای کار اجباری جهت بازآموزی و اصلاح فرستاده شدند!
حرکت شاخص بعدی کمپین «جهش عظیم رو به جلو» بود که درواقع یک برنامه پنجساله بود که در سال 1958 آغاز شد و در همه زمینهها حرف برای گفتن داشت و قرار بود در چشمانداز و سررسید آن، چین به جاهای بسیار خوبی برسد و به همین خاطر از خلق قهرمان خواسته شد کمربندها را خیلی محکمتر از قبل ببندند. شعار این دوره «چند سال رنج و سختی، هزار سال خوشبختی» بود. سیاستهای این دوره همه جهشی بودند! مثلاً شوروی اعلام کرده بود که تولید فولادش (به عنوان یک محصول استراتژیک صنعتی) برای اولینبار از آمریکا پیشی خواهد گرفت ولذا چین برای عقب نماندن از قافله تصمیم گرفت تولید فولادش از بریتانیا بیشتر بشود. لذا برای اینکه حرف رهبر روی زمین نماند قرار شد همه مردم حتی روستائیان به تولید فولاد مشغول شوند؛ در همه مناطق روستایی کورههای کوچک ساخته شد و در نهایت دهقانان هرچیز آهنی که داشتند در آن ذوب کردند و تحویل نمایندگان حزب در روستاها دادند که البته به هیچعنوان قابل استفاده هم نبودند! این تیپ سیاستها در کنار سیاست صادرات محصولات کشاورزی منجر به بروز یک قحطی بزرگ شد که طی آن سی چهل میلیون نفر به دیار باقی شتافتند تا در آن دنیا هزار سال خوشبختی خود را آغاز کنند.
گام بزرگ به جلو و تبعاتش باعث شد این برنامه پنجساله قبل از اینکه زمانش تمام شود به پایان برسد. محبوبیت و مقبولیت مائو بهویژه در میان کادرهای بالای حزبی به پایینترین میزان خود رسیده بود لذا منصب ریاستجمهوری را وانهاد و به همان رهبری حزب بسنده کرد و به نظر میرسید افول تدریجی قدرتش آغاز شده است. اما مائو بیدی نبود که با این بادها بلرزد! او خیلی زود شروع کرد به انذار دادن درخصوص نفوذ بورژوازی و ضدانقلابیهای لیبرال در صفوف حزبی و مناصب اجرایی... در این کارزار که به انقلاب فرهنگی معروف شد، عمدتاً از دانشآموزان و دانشجویان خواسته میشد نسبت به شکلگیری جرثومههای فساد بخصوص در مراکز فرهنگی حساس باشند و وارد عمل شوند. اینگونه بود که بسیج گاردهای سرخ شکل گرفت و زیر نظر همسرِ مائو و چند نفر دیگر که به گروه چهارنفره معروف شدند پروژه انقلاب فرهنگی کلید خورد (1966). هدف اصلی این پروژه تصفیه حزب، ارتش و دولت از عناصری بود که کوچکترین شائبه در خصوص مخالفتشان با مائو وجود داشت! به همین دلیل خیلی زود همگان در مسابقه ابراز وفاداری و اثبات وفاداری خود به مائو وارد شدند و یک اوضاع تهوعآوری به وجود آوردند که... در این کارزار هم هزاران نفر به عنوان راستگرا به باد فنا رفتند و زندگی میلیونها نفر تحتتأثیر قرار گرفت. انقلاب فرهنگی باعث شد مائو جایگاهی چنان ویژه پیدا کند که حتی امروزه نیز علیرغم اینکه کسی در چین از انقلاب فرهنگی دفاع نمیکند باز هم کسی جرئت نقد و انتقاد به ساحت مقدس ایشان را ندارد.
مائو در سال 1976 از دنیا رفت و به نظرم کادرهای بالای حزبی توانستند نفس راحتی بکشند چرا که یکی از اولین اقدامات جانشین او حذف گروه چهارنفره بود! همسر مائو به اعدام محکوم شد اما حکمش به حبس ابد تقلیل یافت و سرانجام پانزده سال بعد خودکشی کرد. برخی از حذفشدههای دوران انقلاب فرهنگی به مناصب خود بازگشتند. اصلاحات بخصوص در حوزههای اقتصادی و ارتباطات بینالمللی شتاب گرفت. البته کماکان در حوزههای سیاست داخلی در بر همان پاشنه سابق میچرخید. یکی از اولین اعتراضات دانشجویی در سال 1986 و در مراسم گرامیداشت سالگرد تظاهرات دانشجویان بر ضد اشغالگران ژاپنی در سال 1935 شکل گرفت. دبیرکل وقت حزب (هو یائو بانگ) به خاطر مماشات با دانشجویان از کار برکنار شد. وقتی دو سال بعد ایشان از دنیا رفت، دانشجویان برای قدردانی از او در میدان «تیان آن من» سنگ تمام گذاشتند. این سوگواری و قدردانی به تظاهرات دامنهداری مبدل شد؛ درست در ایامی که اردوگاه بلوک شرق یکییکی در حال فروپاشی بود. این بار نیز دبیرکل (ژائو زیانگ) در پی مماشات با دانشجویان بود اما بالاخره کاسه صبر هسته قدرت لبریز شد و این اعتراضات به شدیدترین وجه سرکوب شد. دبیرکل هم برکنار و تا زمان مرگش در سال 2005 در حصر خانگی قرار گرفت.
داستان «نگویید چیزی نداریم» در این بازه زمانی که بیان شد جریان دارد که جداگانه به آن خواهم پرداخت.
............................
پ ن: از «امپراطوری خورشید» و «ذرت سرخ» یادی شد که هر دو معرکه بودند. موقع نوشتن متن بالا وقتی به قضیه مواد مخدر در چین رسیدم به یاد رمان «وقتی یتیم بودیم» افتادم که بخش عمدهاش در زمان-مکان دو رمان فوق جریان دارد.
1) آلونسو کیشانو فردی مهربان و اهل مطالعه است که توجه چندانی به کسب ثروت و مقام ندارد. او به قصهها و حکایات مربوط به شوالیهها بسیار علاقمند است و این شبفتگی به مرور او را به جایی میرساند که خود را برگزیده و مکلف و مامور به فداکاری و عمل در راه آرمانهای شوالیهگری احساس کند. هدف او البته نجات همه عالمیان است. او بالاخره بعد از مدتی غور و تدبر در امور خروج میکند و به «دون کیشوت» ملقب شده و در فضایی وهمآلود مبارزاتش را آغاز میکند. اما به نظر میرسد جهان واقعی تغییر کرده است و با آنچه در کتابها و داستانها و توهمات او نقش بسته است تفاوت دارد.
2) نویسنده با انتخاب این عنوان به روایتی داستانی از تحولات نیمه قرن سیزدهم هجری (مصادف با نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی) در ایران پرداخته است. نهضت بابیه. در سلسله پستهای «مقاومت شکننده» خوشبختانه به قرن نوزدهم در ایران رسیده بودیم و دیدیم که بدبختانه چه شرایط اسفناکی در این سرزمین حکمفرما بود. بعد از افول و سقوط صفویه و ورود به دوران طولانی جنگهای داخلی و دست به دست شدنها چنان از تحولات دنیا عقب افتادیم و بل بیاطلاع بودیم که وقتی در اوایل این قرن نماینده دولت فرانسه برای بعضی رجال مهم دولت فتحعلیشاه از انقلاب فرانسه و اصول جمهوریت و حقوق بشر صحبت میکند آنها به درجهای شگفتزده میشدند که گویی داستانهای هزارویکشب میشنیدهاند!
3) در این دوران ایالات و ولایات از سوی حکومت مرکزی اجاره داده میشد و حکام مذکور میبایست علاوه بر مبلغ اجاره، مواجب ابوابجمعی و سود خودشان و هزینههایی که برای کسب این مقام به دمودستگاه دولتی پرداختهاند را مجموعاً از حلقوم رعایای مناطق تحتامر بیرون میکشیدند! آنها طبعاً در این راه از هیچ (تأکید میکنم از هیچ) اقدامی فروگذار نمیکردند... از شکنجه و بگیر و ببند گرفته تا بزن و بکش!... امرای فوقالاشاره تلاش میکردند در این راستا از یکدیگر گوی سبقت را بگیرند و خلاصه چیزی که اصلاً وجهی نداشت آبادانی و توسعه مناطق تحتامر و حالوروز رعایا بود.
4) یاد نقلی از ظلالسلطان افتادم در اواخر همین قرن، که به خونریزی و سفاکی شهره بود... بدین مضمون: ما که بزرگترین فرزند ناصرالدینشاه هستیم هنوز به اندازه معتمدالدوله آدم نکشتهایم! چنین حکامی در ولایات قدرت را به دست داشتند.
5) رعیت به واقع هیچ پناهگاهی نداشت؛ در مقابل عمال حکومتی و ابوابجمعی و چماقداران آنها که «هیچ» پناهگاهی نداشت. مطلقاً. در تعامل با یکدیگر هم اگر به مشکلی برمیخوردند سیستم رفع اختلافات و باصطلاح محکمهها چنان فشل و آغشته به فساد بودند که آرزوی رعایا این بود که کارشان به آنجاها نکشد! چه آرزوی آشنایی!! لذا چندان نیاز نیست در این فقره طول و تفصیل بدهم تا مخاطبی که هیچ اطلاع تاریخی از این دوره ندارد عمق فاجعه را تصور کند. العاقل یکفیه الاشاره. کافیست به صدرنشین خواستههای مردم در ابتدای جنبش مشروطه (در اواخر همین قرن) نگاهی بیاندازیم: تأسیس عدالتخانه.
6) با توجه به موارد بالا خودمان را برای لحظاتی به جای رعایای آن زمان بگذاریم: مگر میتواند ظلم ظالمان از این حد فزونتر گردد!؟ مگر بدتر از این هم داریم!؟ پس از این جاگذاری به یاد بیاوریم که این رعایا قرنها شنیدهاند که وقتی ظلم به غایت خود رسید منجی عالم بشریت خواهد آمد. این ترکیب باضافه مواردی دیگر (که در کتاب دونکیشوتهای ایرانی آمده است) طبعاً شرایط را آبستن هر اتفاقی میکند.
7) ناغافل یاد رئیسجمهور سابق خودمان افتادم... وقتی از اواسط دوره دوم با برخی انتقادات از طرف حامیان خود مواجه شد و برچسب انحراف و جریان انحرافی را بر روی نزدیکان خود مشاهده کرد در یک مصاحبه خیلی رک و راست از خودش دفاع کرد که در فلان موضوع و بهمان قضیه چیزی از خودش درنیاورده است بلکه همان چیزهایی که سالها پای منابر شنیده است را تکرار و یا عمل میکند.
8) ما در دوران اوج تمدنی خودمان هم با نهضتها و جریانات «باطنگرایانه» غریبه نبودیم لذا در دوران حضیض دمخور بودن با بواطن و جریانات تأویلگرا قابل درک است. یکی از راهحلهای ساده برای حل مسائل و تحلیل وقایع این است که مسئله را ببریم در فضایی تجریدی که قابل دسترسی نیست و در موردش داستانسرایی کنیم لذا بازار علوم خفیه همواره داغ بوده و هست! یک نمونه سادهی آن که امروزه بسیار قابل مشاهده است همین باورهای توهمی در باب توطئه و دستهای پشت پرده در همه امور است.
9) با اعداد بازیهای جالبی میتوان پیاده کرد اما تحلیل کائنات و... با عددبازی جالب نیست! مثلاً برخی چنان با اعتماد به نفس و بیان وقایعی که مو لای درز وقوعشان در گذشته نمیرود استدلال میکنند که هر ده سال یا هر بیست سال یک اتفاق ویژه در کشور رخ میدهد که گویا این عدد 10 یا 20 رمز و راز ویژهای دارد و مقولات پیچیدهای نظیر تحولات اجتماعی تابع خواص این اعداد هستند!! وقتی از درک و تحلیل امور پیچیده ناتوان هستیم اعتراف به ندانستن سختتر از پناه بردن به راهحلهای اتصالکوتاه اینچنینی است.
10) ما که الان در قرن بیست و یکم هستیم و انفجارها و انقلابات علمی و تکنولوژیک و... و... را پشت سر گذاشتهایم وضعمان این است پس چندان حرجی بر گذشتگانمان نیست!
11) معلمین ما همیشه توصیه میکردند که در امتحانات ابتدا سوال را خوب بخوانیم... میگفتند نصف جواب در سوال نهفته است... واقعاً بدون فهم مسئله چگونه میتوان به حل آن پرداخت!؟ خوشبخت آن جامعهای که در فهم و طرح سوال موفقاند. در نقطه مقابل جوامعی هستند که خواستهها و سوالاتشان ارتباط منطقی با نیازها و مشکلاتشان ندارد؛ اینها در تاریکی به اعضای مختلف فیل دست میکشند و دُر میفشانند.
12) حل مسئله خودش یک مهارت است که طبعاً در حوزه اجتماع از عهده عقل یکی دو نفر که از قضا مهارتی ندارند برنمیآید. به تاریخ که مراجعه میکنیم مسئولینی را میبینیم که حل بحران را مترادف با حذف آدمهای درگیر آن بحران میدیدهاند. مثلاً جرم و جنایت با حذف زمینههای شکلگیری آن ممکن است نه حذف مجرم... در باقی مسائل هم همین است. منتها راه سادهتر همان حذف است! البته انصافاً در زمینه حذف از خودمان خلاقیتهایی بروز دادهایم: بستن به لوله توپ، شمعآجین کردن، شقهکردن و...
13) کاش آدمها خواب نمیدیدند! این خواب دیدن چهها که با ما نکرده است. وقتی در همین عصر، عنصر خواب دستمایه تصمیمات سرنوشتساز میشود بر آدمیان دویست سال قبل چه خُردهای میتوان گرفت؟ در این که دنیای خواب دنیای عجیبی است شکی نیست اما ما زیادی به خوابهایمان تکیه میکنیم و شاید به همین خاطر بیداریمان هم عجیب و غریب میشود.
14) شاید برخی بگویند که به هرحال و به هر ترتیب این داستان به جایی ختم شد که برخی از مفاهیم مدرن و دستاوردهای دنیای نو قابل مشاهده است. تصور کنید در این ایام کرونایی آدمیان میخواستند با همان شیوههای طب سنتی واکسن کرونا را کشف کنند... با این ابزار (که در جایگاه خودش قابل احترام و دارای کارکرد است) به آن اهداف نمیتوان رسید. و حالا فرض کنید بعد از کشف واکسن یک عطاری بخواهد واکسن شرکت مُدرنا یا فایزر را عرضه کند؛ آیا میتوان عرضه واکسن توسط آن عطار را در لیست دستاوردهای طب سنتی گنجاند؟
15) کتاب دونکیشوتهای ایرانی داستان شکلگیری نهضت بابیه و تطورات بعدی آن است. از نظر من چندان نمیتوان آن را «رمان» به حساب آورد و بیشتر داستانی تاریخی یا ذکر تاریخ به صورت داستانی است اما عجالتاً هر اسمی روی آن بگذاریم باید اذعان کرد روایت روان و خوشخوانی است. علاوه بر این خواندن آن برای من رضایتبخش و مفید بود. ممکن است منابع مورد استفاده نویسنده مورد قبول اینطرفیها نباشد کما اینکه کتاب خیلی دیر مجوز گرفت و خیلی زود توقیف و جمعآوری شد.
16) تمام موارد فوق حاشیه و مقدمهای بر متن کتاب بود. موضوع البته بسیار مناقشهبرانگیز است و جا برای ذکر نکات قابل تأمل بسیاری دارد منتها «اینجا» ظرفیت آن را ندارد. این مطلب را در همین عدد 16 میتوان به پایان برد منتها 16 مربع کامل است و ممکن است اذهان را به سمت «انسان کامل» و «مرشد کامل» و امثالهم ببرد و تبعاتی به همراه داشته باشد! اگر میخواستم در همان عدد 15 موضوع را درز بگیرم ممکن بود کسی به ذهنش برسد که برود سراغ کلماتی که حروف ابجدش 15 میشود و کلمات «جیب» و «هود» و «یاد» و «جحد» را ول کند و به کلمه «بابی» بچسبد! شما حتماً میدانید که آن اصطلاحات (کاملدارها را میگویم) و این تقارنها چه سوءتفاهمها و چه فجایعی را در طول تاریخ رقم زده است! جا دارد یادی از فضلالله نعیمی استرآبادی و عمادالدین نسیمی شروانی بکنم که کمتر در میان ما شناخته شدهاند.
17) اگر شقهشقهام کنید از عدد 17 آنورتر نمیروم که کار بسیار بیخ پیدا میکند! پس در همین بند عنوان میکنم که هنگام خواندن برخی وقایع و فجایع در کتاب احساس شرم کردم. اما آیا باید ما شرمنده باشیم؟! الان مشغول خواندن رمان «دلبند» از تونی موریسون هستم و از اتفاق, وقایع آن داستان در زمانی مشابه این کتاب رخ میدهد و نشان میدهد ظرفیتهای بشر برای تولید فاجعه بسیار بالاست! اگر کسی هنوز بدان نحو نژادپرست باشد یا بدین نحو ... , در آن صورت بله جای شرمندگی بسیار دارد.
.........................................................
مشخصات کتاب: نویسنده بیژن عبدالکریمی, نشر نقد فرهنگ, چاپ اول 1397, تیراژ 1000 نسخه, 734 صفحه
.........................................................
پ ن 1: فکر میکردم آخرین مطلب مربوط به مقاومت شکننده را پارسال نوشتهام اما وقتی مراجعه کردم دیدم پنج سال گذشته است! باور کنید باورم نمیشد!!!
پ ن 2: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «دلبند» از نویسنده تازه درگذشته نوبلیست, خانم تونی موریسون خواهد بود. قبلاً از آثار ایشان در مورد «جاز» نوشتهام.
پ ن 3: نمره من به کتاب 4 از 5 است. ( این نمره با سازوکاری که برای نمره دهی به رمانها درنظر گرفته ام محاسبه نشده است. نمره به واسطه اهمیت کتاب از نظر تاریخی و ... محاسبه شده و کتاب را در رده رمانهای قابل توصیه قرار داده است)
مظفرالدینشاه قاجار چند روز پس از امضای قانون اساسی از دنیا رفت. او آخرین پادشاهی بود که در ایران درگذشت چرا که همه شاهان پس از او در غربت از دنیا رفتند. همهی ما چهرهای پیر و فرتوت از او در ذهن داریم که طبعاً فیلمها و سریالها در شکلگیری آن نقش دارند درحالیکه او در 43سالگی به سلطنت رسید و در 53سالگی هم از دنیا رفت. پس از او پسرش محمدعلیشاه بر تخت نشست در حالیکه در میان هواداران مشروطه تقریباً کسی به او خوشبین نبود. همگان اعتقاد داشتند که او فردی مستبد و ضدمشروطه است. در واقع بخش عظیمی از عجلهای که تدوینکنندگان قانون اساسی به خرج دادند به خاطر این بود که تا مظفرالدینشاه از دنیا نرفته است کار را به پایان برسانند چون مشهور بود که ولیعهد به آسانی زیر بار قانون نخواهد رفت.
محمدعلیشاه در چنین فضای آکنده از بیاعتمادی بر تخت نشست. پایتخت پس از پیروزی مشروطه از لحاظ سیاسی شکل و شمایل خاصی به خود گرفته بود. آنچه که از بلاد فرنگ به عنوان نماد و ارکان توسعه سیاسی به چشم مشروطهخواهان رسیده بود، قوت مطبوعات و احزاب سیاسی بود ولذا خیلی زود تعداد مطبوعات به بیش از صد عنوان نشریه رسید و تعداد انجمنها روز به روز فزونی گرفت. این فزونیها بیش از اینکه به پیشبرد اهداف جنبش مشروطه یاری برسانند سبب شدند فضا هرچه بیشتر تند و رادیکال و دیوار بیاعتمادی بین گروههای مختلف بلند و بلندتر گردد.
به نظر میرسد هرگاه حرکتی در جهت نزدیکی و کاستن از ارتفاع این دیوار بیاعتمادی از سوی دربار یا مجلس انجام میشد بلافاصله اتفاقاتی رخ میداد که کینه و نفرت را عمیقتر میکرد. به عنوان مثال وقتی میرزا علیاصغرخان اتابک (رئیسالوزرا) گامی به مجلسیان نزدیک میشود و پیام مثبتی را از جانب شاه در مجلس قرائت میکند و نیروهای معتدل انتظار دارند که درگیریها فروکش کند، هنگام خروج از مجلس به قتل میرسد. ضارب، ظاهراً عضو انجمنی مخفی است و در همان هنگام هم مشخص نمیشود که چنین انجمنی وجود خارجی دارد یا خیر. صدراعظم تقریباً بدون هیاهو در قم به خاک سپرده میشود و در پایتخت برای قاتل او مجلس ختمی قابل توجه برپا میشود و خطیبان مشهور آن زمان در آنجا صحبتهای تند و آتشینی بر ضد مقتول و شاه بر زبان میآورند!
برخی نشریات از فضای آزادی که در نتیجه پیروزی مشروطیت به دست آمده است نهایت استفاده را میبرند تا آگاهی مخاطبان خود را در زمینه حرامزادگی یا حلالزادگی شاه بالا ببرند! طبعاً انتظار هم داشتهاند شاهی که تا چند ماه قبل سایه خدا بود هیچ واکنشی نشان ندهد. رابطه شاه و نمایندگان ملت به اوج وخامت خود میرسد. پس از مدتی دوباره سیگنالهایی از طرفین صادر میشود که نشان از امکان بهبود شرایط را دارد. شاه پیامی مثبت برای مجلسیان میفرستد و وکلای ملت بر سر شوق میآیند و نمایندگانی را برای عرض تشکر به دربار میفرستند. این ملاقات باز هم معتدلین را به کاسته شدن از ارتفاع دیوار بیاعتمادی امیدوار میکند. چند ساعت بعد از این دیدار، شاه که چند ماهی جرئت خروج از اقامتگاه خود را نداشته است، عزم رفتن به دوشانتپه را میکند. «سوءقصد به ذات همایونی» در چنین زمان-مکانی رخ میدهد.
این سوءقصد در زمینه کشتن شاه ناکام باقی میماند. گروههای مختلفی از موافقان و مخالفان مشروطه در مظان اتهام انجام این سوءقصد هستند و همین ما را به تأمل وامیدارد. محمدعلیشاه پس از نه روز طی پیامی از مجلسیان میخواهد تا در زمینه یافتن مسببان و عاملان و آمران ترور اقدامی عاجل به عمل آورند. اتفاقی که هیچگاه رخ نمیدهد و همانطور که میدانیم محمدعلیشاه پس از این واقعه تا زمان عزیمت به باغشاه و به توپ بستن مجلس در انظار ظاهر نشد و شد همان که شد.
ما اکنون پسِ از بیش از صد سال تجربه (خودمان و دیگران) شاید به راحتی درک کنیم که بالا رفتن تنش و عادیسازی خشونت در جامعه به نفع چه کسانی تمام میشود اما آن نسل جوان و پرشوری که در بطن جامعه با انواع ظلم و تبعیض و بیعدالتی و فقر و جهل و عقبماندگی دست به گریبان بودند و خود هم تجربه و دانش چندانی در زمینه جامعه و سیاست نداشتند، برایشان چندان این مسئله واضح نبوده است. به هر حال، دولتهای ضعیف قبل از مشروطه جای خود را به دولتهای بسیار ضعیفتر دادند و باصطلاح از این نمد هم کلاهی برای ملت فراهم نیامد.
******
گزارش نشریه صوراسرافیل از این واقعه را (در این منبع) که شامل متن درخواست شاه نیز هست در ادامه مطلب آوردهام چون ممکن است چند سال بعد که به لینک رجوع کنیم اثری از تاک و تاکنشان نباشد... به هر حال جامعه کوتاهمدت ما اینچنین است.
..................
پ ن 1: در مطلب بعدی در مورد رمان سوءقصد به ذات همایونی اثر رضا جولایی خواهم نوشت.
پ ن 2: انتخابات پست قبل امشب به پایان خواهد رسید و کتابهای بعدی که خواهم خواند مشخص خواهد شد.
ادامه مطلب ...
«سقوط اصفهان و فروپاشی شاهنشاهی پرشکوه صفویان یکی از بزرگترین دگرگونیهای سدههای متاخر تاریخ ایران بود و بسیاری از پژوهندگان، به درستی، یورش افغانان را با حمله اعراب و یورش مغولان مقایسه کردهاند. جای شگفتی است که در نوشتههای تاریخی ایران دربارهٔ علل و زمینههای این شکست و پیآمدهای اسفناک آن برای تاریخ و مردم این کشور مطلب جدی و مهمی نیامده است؛ در این مورد نیز تنها اشارههای با معنا به آن حوادث را مدیون گزارشهای انگشتشمار بیگانگانی هستیم که در زمان یورش افغانان و محاصرهٔ اصفهان در ایران به سر میبردند...»
یوداش تادوش کروسینسکی (1675-1756) راهب یسوعی لهستانی در سالهای اواخر سلسله صفوی در اصفهان اقامت داشت. او همچون مبلغان مذهبی دیگر که گزارشاتی از اوضاع و احوال محل مأموریت خود تهیه میکردند، گزارش جامعی از وقایعی که منجر به سقوط اصفهان و انقراض سلسله صفویه گردید برای سرپرستی فرقه یسوعیان در فرانسه ارسال کرد. سرپرست مربوطه با توجه به اینکه صفویان متحد بالفعل و بالقوه اروپاییها در مقابل خطر امپراتوری عثمانی بود این گزارش را بااهمیت تشخیص داد و آن را در اختیار راهبی به نام آنتوان دو سِرسو قرار داد و شخص اخیر بر پایه گزارش کروسینسکی و منابع دیگر کتابی با عنوان «تاریخ واپسین انقلاب ایران» به زبان فرانسوی منتشر کرد(1728). طبعاً با توجه به اهمیت موضوع، این کتاب خیلی زود به زبانهای انگلیسی و ایتالیایی ترجمه و منتشر شد.
همچنین نسخهای از گزارش کروسینسکی به دربار عثمانیها رسید و به زبان ترکی عثمانی ترجمه و منتشر شد. جالب است که این ترجمه، دوباره به لاتین بازگردانده شد و پس از آن به زبان آلمانی نیز ترجمه و منتشر شد(1731). همه این تالیف و ترجمهها ظرف سه سال انجام شد و این در زمانی بود که هنوز بخشهای مرکزی ایران تحت کنترل اشرف افغان بود. گزارش کروسینسکی نهایتاً پس از گذشت یک قرن و پس از شکست ایران در جنگهای ایران و روس به دستور عباسمیرزا به فارسی ترجمه شد و با عنوان عبرتنامه منتشر شد.
بازنویسی طباطبایی در کتابِ حاضر، گزارشی کوتاه از حوادث منجر به سقوط اصفهان و توضیح برخی علتهای فروپاشی ایران در پایان عصر صفوی بر پایه روایت کروسینسکی و دو سِرسو است.
... هرگز تسخیر کشوری بزرگ به بهایی ارزانتر از این انجام نشد و کسانی که آن را عملی کردند، به هیچ وجه تصور نمیکردند بتوانند از عهده چنین کاری برآیند...
*****
ترجمه دنبلی از گزارش کروسینسکی، پس از انقلاب حداقل دو بار تصحیح و منتشر شده است: مریم میراحمدی (توس-1363) و یدالله قائدی (آناهیتا-1370). کتاب دو سِرسو نیز دو نوبت ترجمه شده است: ولیالله شادان (کتابسرا-1364) و ساسان طهماسبی (کتابسرا-1391).
به نظر میرسد کتابِ حاضر (سقوط اصفهان...) به سبب حجم کم و روانی نثر و گزیدهگویی و ضربآهنگ مناسب متن و عوامل دیگر مدخل مناسبی است به این مقطع مهم از تاریخ ایران...
مشخصات کتاب من: نشر نگاه معاصر، چاپ چهارم 1390، تیراژ 2000 نسخه، 90 صفحه
........................................
پ ن 1: در ادامه مطلب یکی دو نکته متفرقه اما مرتبط با موضوع آمده است.در قسمت قبلی به وضعیت اقتصادی ایران در طول قرن نوزدهم در قالب چند آمار پرداختیم و متوجه شدیم در راستای سیستم کشاورزیِ پولی چگونه رویکردهای کاشت محصولات کشاورزی دستخوش تغییر میشد و مثلاً وقتی صادرات گندممان هشتبرابر شد و قیمت آن یکهفتم شد رفتیم به سمت کشت تریاک و این محصول استراتژیک 25٪ صادرات ما را به خود اختصاص داد. و یا مثلاً متوجه شدیم که در حین صادرات گندم به واردات آرد گندم محتاج بودیم و یادی هم از نفت و بنزین کردیم. خلاصه اینکه جان فوران در کتابش پس از مرور همهی این آمارها نتیجهگیری کرد که تجاریشدن کشاورزی در زمینهی وابستگی فزاینده ایران و موقعیت حاشیهای آن در نظام جهانی موجب وخامت اوضاع بخش کشاورزی و معیشت دهقانان در سده نوزدهم گردید. حالا در این قسمت ببینیم در بخشهای دیگر چه خبر بود.
از شما چه پنهان، دکتر امر کرده است به دلیل دردهای گردنی، مطلقاً روی کیبورد، گوشی، کتاب و امثالهم خم نشوم. پس بدبختانه نمیتوانم در ادامهی مطلب رودهدرازی نمایم!
......................
پ ن 1: قسمتهای قبلی را میتوانید با کلیک بر روی برچسب مقاومت شکننده پیگیری نمایید.
پ ن 2: امسال را بدون انتخابات کتاب سپری کردیم. پیمایشهای اجتماعی و افکارسنجی و آمار و اطلاعات و نتایج، نشان میدهد که به همان سیستم قبلی برگردیم بهتر است. پس اگر بهزودی در این مکان صندوق دیدید، نگذارید به حساب نتایج انتخابات اخیر!