مقدمه اول: وقایعی که روزانه در اطراف خودمان و اکناف عالم رخ میدهد به روشهای مختلف روی ما و برنامههای ما تأثیر میگذارند. کتاب خواندن و نوشتن در اینجا هم از این قاعده مستثنا نیست. گاهی واقعاً ترمز آدم را میکشند! محرکهای درونی در فضایی که عوامل تعیینکننده بیرونی اینچنین قدرتمند هستند، وزنی ندارند. هر روز صبح که از خواب بیدار میشویم چند نفر قلچماق، به روشهای مختلف، بالای سرمان حضور پیدا میکنند و مجرم بودن ما را مستقیم و غیرمستقیم گوشزد میکنند و ما باید همهی کارهای دیگر را کنار بگذاریم و دستوپایی بزنیم که خودمان را مبرا نشان بدهیم و آن قلچماقها را با خودمان اینطرف و آنطرف میبریم. کافکاییتر از این نمیتوانست بشود! آدمهای مختلفی از فلاسفه و جامعهشناسان گرفته تا تاریخدانان و سیاستمداران، در گذشته، اقدام به پیشگویی و تئوریزه کردن روند حرکتی جوامع کردهاند اما به نظر، آنها و پیروانشان به اندازه کافکا در این زمینه توفیق نداشتهاند. همین یک نمونه کافیست که رمان را جدی بگیریم. رمان «هستی» را میکاود و هستی، عرصه امکانات بشری است. به همین دلیل رمانهای خوب چیزهایی را نشان میدهند که نشان دادن آنها فقط از «رمان» برمیآید. همهی اینها را از کوندرا در همین کتاب میتوان آموخت!
مقدمه دوم: یکی از متابع تولید قلچماقهای مندرج در مقدمه اول، به نظر من «جزم اندیشی» است. جزمیتها پدرِ ما را درآوردهاند! به نحوی که از جزمیتی فرار کرده و خود را به دامان جزمیتی دیگر میاندازیم!! وقتی در کانالهایی که دنبال میکنم مطلبی را میخوانم؛ طبق عادت کامنتهایی را که در زیر آنها بعضاً نوشته میشود، میخوانم. در وبلاگ این عادت پسندیده و مفیدی است اما در تلگرام و... وحشتناک است! این حجم از بدفهمی و نافهمی و جزمیت خیلی وحشتناک است. ناامیدکننده است. البته آدمهایی که به صورت واقعی میبینیم معمولاً به این میزان ترسناک نیستند و از طرفی میتوان احتمال قابل توجهی در نظر گرفت که بخشی از این کامنتها هدایتشده از مراکزی خاص هستند ولی به طور کلی این جزماندیشی و بدفهمی، معضل است. حالا نمیخواهم مثل خاکشیرفروشها برای هر دردی خاکشیر تجویز کنم اما در این مورد معتقدم خواندن «رمان» بیتأثیر نیست. رمان قلمروی است که در آن هیچکس مالک تام و تمام حقیقت نیست؛ به قول کوندرا نه آنا و نه کارنین، زیستن در چنین فضایی حتی به میزان دقایقی در روز، قاعدتاً باید روی ما تأثیر بگذارد.
مقدمه سوم: فرایند ترجمه خواهناخواه بخشی از لطف یک اثر را میکاهد. گریز و گزیری نیست. کوندرا در یکی از بخشهای کتاب به ترجمهی آثارش به فرانسه و انگلیسی اشاراتی دارد که جالب است. مثلاً عنوان میکند که تکرار یک فعل در فلان داستان مثل یک ردیف نت موسیقی به کار رفته بود اما مترجم با به کار بردن افعال مترادف آن قضیه تکرار عامدانه را کلاً از بیخ درآورده بود. خوشبختانه آن مرحوم به زبان فارسی تسلط نداشت!... با این وجود باز هم خواندن رمان را توصیه میکنم و این توصیهی مکرر مرا به یاد کتاب خاطرات شیخ ابراهیم زنجانی انداخت و داغم تازه شد. در مورد ایشان و ارتباطش با رمان قبلاً نوشتهام (اینجا). این کتاب را سالها قبل به دوستی امانت دادم و آن دوست به دوستی دیگر و خلاصه هنوز کتاب برنگشته است و من خوشحال میشوم اگر آن کتاب بازگردد. این مقدمه از کجا شروع شد و به کجا ختم شد!
******
کتاب به غیر از مقدمههای مترجم و نویسنده، حاوی هفت بخش است. بخش اول با عنوان «میراث بیقدر شده سروانتس» مقالهایست که به نوعی نگاه شخصی نویسنده به رمان اروپایی را شرح میدهد. بخش دوم «گفتگو درباره هنر رمان»، گفتگوی نویسنده با مجله نیویورکی پاری ریویو است. بخش سوم «یادداشتهایی ملهم از خوابگردها» در واقع ادای دین نویسنده به هرمان بروخ و شاهکار تأثیرگذارش خوابگردها میباشد. بخش چهارم ادامه گفتگوی بخش دوم است و بیشتر با نگاه به آثار نویسنده به هنر رمان میپردازد. بخش پنجم با عنوان «جایی در آن پس و پشتها» خلاصه تفکرات کوندرا در مورد آثار کافکاست. بخش ششم «هفتاد و یک کلمه» بهنوعی لغتنامهایست درباره واژههای کلیدی مورد استفاده نویسنده در رمانهایش و بخش هفتم با عنوان «رمان و اروپا» به اندیشههای کوندرا در باب رمان و اروپا میپردازد.
این مجموعه اگرچه در زمانهای متفاوت و پراکنده خلق شده اما به تصریح نویسنده منظومهایست که چکیده تفکرات درباره هنر رمان را شامل میشود.
در ادامه مطلب بخش کوتاهی از قسمت پنجم را در راستای مقدمه اول این مطلب خواهم آورد که بسیار قابل تأمل است.
******
میلان کوندرا (1929-2023) در شهر «برنو» مرکز ایالت «موراویا» در چکسلواکی سابق متولد شد. پدرش نوازنده پیانو و رئیس آکادمی موسیقی شهر بود و کوندرا نوازندگی را از سنین کودکی از پدرش آموخت. اولین اشعارش را در دوران دبیرستان سرود. در سال ۱۹۴۸ تحصیلاتش را در رشتهی ادبیات آغاز کرد و بعد به سینما تغییر رشته داد. پس از پایان تحصیلات مدتی به عنوان دستیار و سپس استاد دانشکده فیلم آکادمی هنرهای نمایشی پراگ به کار مشغول شد. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۹۴۷ ﺑﻪ ﺣﺰﺏ ﻛﻤﻮﻧﻴﺴﺖ ﭘﻴﻮﺳﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﺷﺪ. سال ۱۹۵۳ اولین کتابش را که مجموعه شعری با عنوان «انسان، باغ بزرگ» بود منتشر کرد. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۹۵۶ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﻋﻀﻮﻳﺖ ﺣﺰﺏ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. آخرین مجموعه شعرش با عنوان «تکگویی»، سال ۱۹۵۷ و با شروع امواج آزادیخواهی در کشورش چاپ شد. سپس به نوشتن داستان روی آورد، زیرا اشعارش با انتقاد اعضای حزب مواجه میشد. کوندرا در سالهای ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۸ ده داستان کوتاه با عنوان «عشقهای خندهدار» نوشت که در آنها به رابطه فرد و اجتماع توجه شده که مضمون بسیاری از رمانهای آیندهاش را تشکیل میدهد.
نخستین رمانش، «شوخی» در ۱۹۶۷در فرانسه چاپ شد و شهرت جهانی برایش به ارمغان آورد. در سال ۱۹۶۸به همراه بسیاری از هنرمندان و نویسندگان به حمایت از جنبش اصلاحطلبانه معروف به بهار پراگ پرداخت. پس از اشغال کشورش توسط ارتش شوروی در اوت ۱۹۶۸ نامش در لیست سیاه قرار گرفت و انتشار کتابهایش و عرضه آنها در کتابخانهها ممنوع و یک سال بعد از حزب و سپس از دانشکده سینما اخراج شد. در همین دوران رمان «زندگی جای دیگری است» را به زبان فرانسوی نوشت که در سال ۱۹۷۳ در فرانسه چاپ شد. پس از چاپ این رمان و مشکلاتی که برایش به وجود آمد به فرانسه مهاجرت کرد و نهایتاً در سال ۱۹۸۱ به تابعیت فرانسه درآمد و تا زمان مرگ در آنجا زیست.
...................
مشخصات کتاب من: نشر قطره، ترجمه پرویز همایونپور، چاپ هفتم 1386، تیراژ 1100 نسخه، 280 صفحه .
پ ن 1: کتاب بعدی «دختران نحیف» اثر موریل اسپارک خواهد بود.
ادامه مطلب ...
گروههایی که به فعالیت مخفی رانده شده بودند میبایست بر گرفتاریهای بسیاری چیره میشدند. آنها را عذاب داده بودند، اذیت کرده بودند، و از دسترسی به تکنیکهای ارتباطی مدرن محروم ساخته بودند، آن ها را پارهپاره کرده بودند، و از امکان امرار معاش از طریق فعالیت ذهنی و روشنفکری محروم کرده بودند. اما آنها برتریهایی هم بر قدرت داشتند. آنها در میان خود چندین شخصیت استثنایی و پرجذبه داشتند. این انسانها اقتداری اخلاقی به دست آوردند، و آمدند تا برای هر کسی که سخت مشتاق زندگی بامعنا، زندگی در حقیقت بود، تجسم امید به تغییر به سوی بهبودی باشند.]...[ در 1975 دو متن عالی که موجبات روند اقدامهای بعدی را فراهم آورد به رشتهی تحریر درآمد و رونوشتهای آن به سرعت پخش شد.]...[ مقالهی نخست]نامه سرگشاده واتسلاو هاول به دکتر هوساک[ تحلیل درخشان نظام موجود و پیشبینی فروپاشیای بود که موجباتش را موضع ضدانسانی و ضدفرهنگی رژیم فراهم میآورد. مقالهی دوم ]مجموعه تحقیقاتی موسوم به مقالات نوین اثر فیلسوف برجسته یان پاتوچکا[ به تشریح چهارچوب و اهداف مبارزه، و امکانهای بالقوهی فرهنگ و انسانهای روشنفکر میپرداخت. ]...[ اوپوزیسیون فرهنگی بر امکانات بالقوه و محدودیتهای خود وقوف داشت. این جنبش، همچنان که در ذات هر جنبش فرهنگی است، بیش از هر چیز به فرد متکی بود. این واقعیت که قدرت توتالیتر از آنچه آن را قابل اعتمادترین ابزار حکومت تلقی میکرد – یعنی، حق سازماندهی کردن- بهدقت تمام محافظت میکرد، موجب شد که تأکید اوپوزیسیون بر فرد به عنوان نیرویی غیرقابل جایگزین در تاریخ حتی بااهمیتتر شود. اوپوزیسیون فرهنگی این را هم دریافت که هرگز نباید وارد قلمروی شود که قدرت موجود به شدت بر آن مسلط بود، یعنی، قلمرو زور و خشونت. دریافت که تنها امیدش محدود کردن مبارزه در حدی است که قدرت موجود نتواند با آن مقابله به مثل کند؛ به عبارت دیگر، قلمرو ذهن و روح. همین امر بود که بدان ماهیتی صلحآمیز بخشید و از پیش ویژگی «مخملی» انقلاب پانزده سال بعد را مشخص کرد. (روح پراگ – فرهنگ در برابر توتالیتاریسم، صص 144-146 ، تاریخ نگارش مه 1990)
..........
پ ن : از میان گزینههای زیر یکی را انتخاب کنید:
1- اتحادیه ابلهان جان کندی تول
2- جاده کورمک مککارتی
3- سرباز خوب فورد مادوکس فورد
4- کمدی انسانی ویلیام سارویان
5- هالیوود چارلز بوکوفسکی
اگر قدرت چنان مطلق شود که بتواند مرتکب هر گونه عمل خودسرانهای بشود، بتواند هر کسی را به ناحق متهم، بازداشت، محاکمه، و او را به ارتکاب جرایم موهوم محکوم کند، اموالش را مصادره کند، کار و آزادیش را از او بگیرد، و از همه مهمتر، در ملاء عام به او توهین کند و بیآبرویش سازد، ترس نیز میتواند آنقدر مطلق شود که قدرت در واقع برای تداوم بخشیدن به خود نیازی به انجام دادن هیچیک از این کارها نداشته باشد. قدرتها فقط گهگاه نیاز دارند نشان بدهند که میخواهند و میتوانند مستبدانه رفتار کنند. ما در دنیایی زندگی میکنیم که در آن قدرتمندها با ابزارهایی حکومت میکنند که با هر آنچه بشر تاکنون شناخته تفاوت دارد. این قدرتمندها میتوانند آحاد بشر و نیز تمام انسانها را کنترل و نابود کنند. مادام که این ابزارها وجود دارند، دنیای ما دنیای ترس باقی خواهد ماند. (روح پراگ - قدرتمندان و بیقدرتها ، ص132 ، تاریخ نگارش ژانویه 1980)
..........
در میان ضعفا، آنهایی که رؤیای نجات دادن جهان و رهانیدن آن (و خودشان) از ترس را از طریق حکومت خود در سر میپرورانند، خودشان را گول میزنند. نوع بشر توسط قدرتی که ضعفای پیشین در اختیار قرار گرفتهاند آزاد نخواهد شد، زیرا ضعفا در همان روزی که به قدرت میرسند بیگناهی خود را از دست خواهند داد. آنها به محض اینکه ترس از دست دادن قدرت هنوز نامستحکم خود، و رؤیاها و برنامههای تحققنایافتهی خود برشان دارد، دستهاشان را به خون خواهند آلود و در دور و اطراف خود بذر وحشت خواهند پاشید، و محصول آن را نیز درو خواهند کرد. آنها نمیتوانند از شر ترس خلاصی یابند. آنها در ترس از انتقامجویی، در ترس از دوباره پرتاب شدن به همان جایی که از آن آمدهاند خواهند زیست، و از اعمال خود به وحشت خواهند افتاد. قدرت توأم با ترس موجب جنون و افسارگسیختگی میشود. قدرت ضعفای پیشین غالباً سبعانهتر از قدرتی است که توسط قدرتمندان سرنگون شده (به توسط آنها) اعمال میشد، زیرا با اینکه ممکن است صاحبان قدرت کنترل حکومت را به دست گیرند، اما ترس هیچ گاه دست از سر خودشان برنمیدارد. (روح پراگ - قدرتمندان و بیقدرتها ، ص134 ، تاریخ نگارش ژانویه 1980)
.........
پ ن 1: در انتظار روزهای خوب... روزهایی که بتوان اندکی فراغت جهت وبلاگنویسی یافت... حالا روز هم نشد عیب نداره! از این جهت خواندن روح پراگ و نوشتن این پستها مفر خوبی برای من در چنین روزهایی است. پس درود بر روح پراگ! و اَی تووو روح خوزه آرکادیا آئورلیانو!! همراهان قدیمی تا حدودی حدس خواهند زد که ضمیر مرجع این نفرین به کجا برمیگردد. واقعاً گاهی سرنوشت، سر شوخی را بدجور باز میکند... با دادن هزینههای مادی و معنوی بسیار در سازمان جابجا میشوید و چند وقت بعد، فردی که از دستش فرار نمودهاید با بسطِ یدی فراتر از قبل، بالاسر شما قرار گیرد... اینجاست که باید پرسید آقای اقبال آیا شما به روح اعتقاد دارید!؟
پ ن 2: عکس کلیما با توجه به حس و حال پینوشت1 انتخاب شده است!
هنوز میتوانم به یاد بیاورم که هر روز عصر از مدرسه به خانه برمیگشتم و به نوشتن میپرداختم. تمام روز مشتاقانه در انتظار آن لحظه بودم، لحظهای که میتوانستم داستانم را، داستان عالی این عشق و عطش بینظیر را، که خود یگانه مبدع و استاد بدون محدودیتاش بودم، بازگو کنم. ]...[ من داستان عاشقانهی عظیمی را که در تخیلم پدیدار شده بود روی کاغذ آورده بودم، و از طریق آن چیزی را که در واقع تجربه نکرده بودم احساس کرده بودم. احساسات عظیم قهرمانهای داستانم نفسم را بند میآورد. سالها بعد وقتی این صحنهها را میخواندم، متوجه شدم که حاوی هیچیک از احساسات نیرومندی که آن موقع به لرزهام میانداختند نبودند. تنها چیزی که باقی مانده بود اندکی احساساتیگری، و مقداری ابتذالهای ادبی عاریتی بود. دریافتم که نتایج کار هیچ ارتباطی با آنچه نویسنده به هنگام نوشتن احساس یا تجربه میکند ندارد. داستاننویسی نظم و قانون خاصی دارد که میتواند با نظم عاطفی داستاننویس در تعارض باشد. مصیبت نویسندگان وسواسی یا نویسندگان بد این است که آنها اغلب تمام داشتههای خود را در اثرشان میگنجانند، اما اثرشان هیچ نشانهای از این همه را در خود ندارد. روی هم رفته، نوشتن تقریباً پیچیدهتر از آن بود که در ابتدا به نظرم میآمد. این مایهی خوشبختی است. چون، در غیر این صورت، تعداد نویسندگان دنیا بسیار بیشتر از امروز میبود، و دنیا غرق در انبوهی از کاغذ چاپی میشد، امری که شاید یکی از پایانهایی باشد که چشم به راهش است. (روح پراگ – چگونه شروع کردم ص39)
...................
پ ن 1: انتخابات پست قبل به علت ازدحام خوانندگان همیشه در صحنه در پای صندوقها چند روز دیگر ادامه خواهد یافت.
قسمت دوم
ترسیم جامعه
من با این جمله ای که از کوندرا در مقدمه کتاب آورده شده موافق هستم که این داستان , رمانی عاشقانه است یا شاید بهتر باشد بگوییم در مورد عشق است. البته ترسیم دقیق فضای اجتماعی (تحت لوای حکومتی ایدئولوژیک) , از طرف نویسنده ای که خودش صابون آن به تنش خورده است, ما را شگفت زده می کند و قاعدتاً به نظرمان می رسد که این کتاب یک بیانیه ضد کمونیستی است; قطعاً هست اما فقط این نیست. بعد از فوریه سال 1948 حکومت در چکسلواکی به دست کمونیست ها افتاد و یک زندگی حقیقتاً تازه و متفاوت برای مردم چک آغاز شد:
به مردم می گفتند که آن سالها مشعشعترین سالها هستند, و هر کس که نمی توانست خوشحالی کند بلافاصله مورد سوءظن قرار می گرفت که عزای پیروزی طبقه کارگر را گرفته یا اینکه به غمهای درونی ناشی از فردگرایی تسلیم شده است (که به همان اندازه جرم محسوب می شد).
این شادمانی , سنگین و زاهدانه تصویر می شود (همان قضیه لبخند فردگرایانه!!). لودویک نیز مثل مردم دیگر مطابق روح زمانه (ارزشهای انقلابی) حتی خنده هایش را نیز کنترل می کند و : به زودی احساس کردم میان آدمی که بودم و آدمی که بر طبق روح زمانه می بایست باشم و سعی می کردم که باشم شکاف باریکی به وجود آمده است. اینگونه است که ریاکاری نهادینه می شود.
این مولفه ها برای ما غریبه نیست; اخم انقلابی یا مثلاً جایی که لباس های خودش و دوست دخترش را به سبک و سیاق آن روزها افراط در بد لباسی تصویر می کند (زمانی که هر چیز زمختی تحسین می شد و هرچیزی که بویی از ظرافت و زیبایی در خود داشت بد و زشت تلقی می شد), یا مثلاً جایی که لودویک حتی از درددل کردن با بهترین دوستش (یاروسلاو) دچار ترس می شود که مبادا این سخنان , خصوصی نماند, ترسی که نسبت به تمام دوستان و حتی اعضای خانواده در اثر پاکسازی ها و شرایط انقلابی به وجود آمده است, یا مثلاً جایی که از دولتی شدن زاد و ولد و تدفین و تعمید و ازدواج سوسیالیستی سخن به میان می آید.
کوستکا سالهای ابتدایی انقلاب را این گونه یادآوری می کند:
سالهایی را به یاد می آورم که مردم اینجا فکر می کردند تنها چند قدم با بهشت فاصله دارند. چقدر مغرور بودند که آن بهشت از آن خودشان است و برای رسیدن به آن نیازی به یاری خداوند ندارند, و آن بهشت ناگهان جلوی چشمهایشان ناپدید شد.
البته بهشت هایی که قرار بود به یاری خداوند بر روی زمین ساخته شود نیز سرنوشتی بهتر از این نیافت , اگر نگوییم بیراهه ای خوفناک تر بود. منظورم طبیعتاً قرون وسطی و نهایتاً همین طالبان است!
فراموشی
در قسمت بالا به پوشالی بودن بهشت آینده اشاره شد, کوندرا خود در مقدمه کتاب می گوید علیرغم از دست رفتن آن , بشر همچنان در رویای بهشت گذشته است و در این راستا به آیین سواری شاهان اشاره می کند که معنا و مفهوم آن سالهاست که از یادها رفته است. شاید در زمانی دور برخی مردم در خصوص آن حرف های مهمی داشته اند, اما اگر همان ها زنده می شدند هم نمی توانستند آن حرف ها را به نسل حاضر انتقال دهند چون نه مردم حوصله شنیدن را دارند و نه پیامهای قدیم و جدید با هم سنخیتی دارد.
جریان دیروز به وسیله امروز در محاق فرو می رود , و نیرومندترین رشته ای که ما را به زندگی پیوند می دهد و همواره , رفته رفته به دست فراموشی از میان می رود , غم دورماندگی (نوستالژی) است. غم دورماندگی دریغ آمیز و کلبی مسلکی عاری از دریغ , دو کفه ترازویی هستند که تعادل رمان را حفظ می کنند.
لودویک می خواهد از زمانک به سبب بیعدالتی ای که در حقش شده انتقام بگیرد, اما پس از گذشت این سال ها نه او لودویک سابق است و نه زمانک. زمانک چنان تغییر کرده است که انتقام گیری بی معنا شده است و اتفاقات 15 سال قبل هم قابل بازگشت نیست. این موضوع برای همه صادق است اما :
اکثر مردم از روی میل خودشان را با اعتقادی دروغین و دوجانبه گول می زنند; آنها به حافظه ابدی (آدمها , اشیا , اعمال , مردم) و به اصلاح (اعمال , اشتباه ها , گناه ها , بیعدالتیها ) اعتقاد دارند. هر دو دروغ است. حقیقت در جهت مخالف قرار دارد: همه چیز فراموش خواهد شد و هیچ چیز اصلاح نخواهد شد. نسیان بر انواع اصلاحها (هم انتقامجویی و هم بخشش) غلبه خواهد کرد.
و
حالا تاریخ جز رشته نازک به یاد مانده ها نیست که روی اقیانوس آنچه فراموش شده , کشیده شده است.
***
در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند غیر از این کتاب , سه کتاب دیگر از میلان کوندرا حضور دارد : بی خبری , بار هستی , کتاب خنده و فراموشی.
رمان شوخی توسط خانم فروغ پوریاوری ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آن را به چاپ رسانده است. (مشخصات کتاب من: چاپ هشتم 1383 با تیراژ 2000 نسخه در 411 صفحه و به قیمت 4000 تومان)
پ ن 1: ناشر در ابتدای کتاب در سخنی با خواننده: امید داریم شما نیز پس از خواندن کتاب انگیزه ما را برای چاپ شوخی, هرچند با دستبردی اندک تایید نمایید. خواستم بگم درک می کنم, همین.
پ ن 2: نمره کتاب 4.2 از 5 است (در گودریدز 4 و در آمازون 4.6)
پ ن 3: لینک قسمت اول اینجا