من این شانس را نداشتم که از بدو تولد یا از ابتدای ورود به جامعه، قوهی تشخیص آنچنانی داشته باشم بهنحوی که مثلاً در همان دوران دبستان؛ همان زمانی که چنان حنجرهمان را میدراندیم که فریادمان پنجرههای کاخ سفید را بلرزاند، تمام پشت و پسلههای امور را درک کنم و بتوانم تشخیص بدهم که کدام حرفها و سخنان راست است و کدام دروغ. نشان به آن نشان که وقتی پدرم طبق برنامه منظمی که داشت سر ساعت هفت مینشست پای تلویزیون و با شنیدن هر خبری، اخبارگو و مقام مورد نظر را همزمان مورد عنایت ویژه قرار میداد، این من بودم که ناگهان خودم را میانداختم وسط و مناسک تنشزداییِ پدر را بر هم میزدم و با سخنانی که میگفتم کاری میکردم که صورتش از فرط عصبانیت سرخ شود و تمام انرژی روانیاش را بابت کظم غیظ مصرف کند و نهایتاً با یک لحن خاصی بگوید: «هنوز خیلی مونده این چیزا رو بفهمی». این روزها در فضای مجازی و در ارتباط با دوست و آشنا و غریبه، احساس میکنم ظاهراً آن روزها فقط من بودم که نمیفهمیدم! یادم باشد فردا که برای سالگرد پدر به بهشت زهرا میروم به عنوان یگانه مدافع وضع موجود در آن دوران از او عذرخواهی و طلب مغفرت کنم! اما چه زمانی دوزاری من بالاخره افتاد؟! باید مستقیم به اولین چهارشنبهی نیمهی دومِ مهرماهِ سالِ هزار و سیصد و هفتاد و چهار برویم.
وسط دانشکده علوم مشغول فوتبال گلکوچیک بودیم. اینجا زمین معرکهای داشت، نه اینکه آسفالتش نسبت به زمین دانشکده خودمان تفاوتی داشته باشد، نه، این زمین مزیتش این بود که سه طرف و نیمی از طرف چهارم آن با دیوارهای ساختمان دانشکده علوم محصور شده بود و واقعاً جای دنجی بود برای گلکوچیک. ظهرها برای پیدا کردن دوستان یا باید به اینجا سر میزدیم یا آن دورِ حوضِ روبروی دانشکده، جایی که برنده بهجا شطرنجِ بیلیتس میزدیم.
نیمساعت قبل وقتی رسیدم بچهها سه تیم شده و برنده بهجا مشغول بازی بودند. من و دو نفر دیگه که بعد از من رسیدند شدیم تیم چهارم. کتانی به تعداد کافی نبود و تیمی که میباخت علاوه بر جا، کتانیهای خودشان را هم تحویل تیم بعدی میدادند. هر بار که این تغییر و تحول انجام میشد چندنفری از بچهها اعلام میکردند که داخل کمدهایشان در دانشکده کتانی اضافه هست و فقط یکی باید همت کند و برای آوردن آنها زحمت این پانصد متر پیادهروی را بکشد اما دوستان حاضر بودند پابرهنه بازی کنند اما جا خالی نکنند. بعد از دو سه دور بازی کردن، من برای آوردن کتانیها داوطلب شدم! الان که فکرش را میکنم این فداکاری واقعاً عجیب بود، از این جهت که اگر الان راه بیفتم دور دنیا و از عباس و محمد و حمید و فرشید و جمال و مهدی و دیگران یک به یک سوال کنم هیچکدام، و قطعاً هیچکدام، این فداکاری به یادشان نخواهد آمد! حتی بعید میدانم شهرامِ مرحوم که قاعدتاً تا الان باید ریز همه کارهایش را چندباری مرور کرده باشد این فداکاری را به یاد بیاورد. اما ناگهان تصمیم گرفتم این کار را بکنم. به هر حال وقتی دستِ تقدیر مشغول اجرای برنامههایش میشود کارهای عجیبی از آدم سر میزند!
از دانشکده علوم خارج شدم، از محوطه فضای سبز دور حوض عبور کردم و بالاخره وارد دانشکده خودمان شدم. وقتی در طبقه دوم از کنار در آمفیتئاتر عبور میکردم تا به سمت راهرویی که کمدها داخل آن بود بپیچم، چند نفر را دیدم که همزمان تلاش میکردند از لای درز بین دو لنگه درِ آمفیتئاتر داخل آنجا را ببینند. صحنه غریبی بود اما نه در حدی که بتواند مرا از مسیر خود منحرف کند. به سراغ کمدها رفتم و با توجه به پنج شش کلیدی که به من سپرده شده بود با دستان پر بازگشتم. این بار که از کنار درِ آمفیتئاتر عبور میکردم کلمهی «دعوا» به گوشم خورد. من هیچگاه دعوایی نبودم؛ راستش را بخواهید از دیدن دعوا هم خوشم نمیآمد اما حق بدهید که با شنیدن کلمه دعوا گوشهایم تیز بشود، آن هم در محیطی مثل دانشگاه، آن هم دانشگاهی که سردرش بر روی اسکناسهایی نقش شده بود که آن موقع اگر هیچ کاری از دستش برنمیآمد لااقل میتوانست شما را از انقلاب تا درکه ببرد.
عقبگرد کردم و به سمت ورودی آمفیتئاتر رفتم. کلهام را جایی بین چند کلهی موجود جا دادم و از لای درز داخل سالن را سیر کردم. دعوایی در کار نبود. فقط هفت هشتتا از بچههای انجمن آن پایینِ پایین دور هم ایستاده و حرف میزدند. قرار بود دو سه ساعت بعد یکی از اساتید در خصوص مولانا و عرفان در این سالن سخنرانی کند، این موضوع را در دو سه اطلاعیهای که روی در و دیوار زده بودند دیده بودم. از فحوای کلام چند نفری که پشت در داشتند با هم صحبت میکردند متوجه شدم گروهی رسماً اعلام کرده است که نخواهد گذاشت این سخنرانی انجام شود. موضوع کمی قلقلکم داد. از لای در دیدم که درِ پایینی آمفیتئاتر باز است. تعدادی از بچههای انجمن، همکلاسیها و هممدرسهایهای دوران راهنمایی و دبیرستان من و تعدادی هم همرشتهایهای فعلی من بودند. این بود که با سه جفت کتانی در هر دست و با عرق فوتبالی که هنوز خشک نشده بود دیوارِ مدورِ سالن را دور زدم و از پلههای پشتی پایین رفتم و از درِ پایینی داخل آمفیتئاتر و خیلی ساده وارد حلقه آنها شدم.
قضیه جدی بود. نام افراد و گروههایی به میان آمد که همگی برایم تازگی داشتند. کسی که صحبت میکرد از سالبالاییهای مکانیک بود. داشت میگفت سرکرده آن گروه قول داده است که جلوی بچههایش را بگیرد اما در عینحال تضمینی هم نداده که اصلاً اتفاقی نخواهد افتاد لذا ما باید حواسمان جمع باشد و... داشتند تقسیم کار میکردند. همرشتهایِ ما چند بار تأکید کرد که در صورت هجوم «آنها» هیچکس مقابله به مثل نکند و فقط بین آنها و سخنران حایل شوند و اگر کتک هم خوردند فقط و فقط کتک بخورند. موضوع برایم آنقدر جالب شده بود که دواندوان رفتم کتانیها و کلید کمدها را تحویل دوستان دادم و برگشتم.
قرار بود کتکخورها که از قبل مشخص شده بودند، در ردیف اول بنشینند تا بتوانند سریعاً وظایف خود را انجام بدهند. سالن خالی خالی بود. ساعتی دیگر دربهای سالن باز میشد. مطمئن بودم اگر این بار از سالن خارج شوم دیگر جایی برای نشستن پیدا نخواهم کرد لذا در ردیف دوم نزدیک به دری که معمولاً سخنران و مهمانان ویژه از آن وارد میشوند نشستم.
ادامه دارد!
...............................
پ ن 1: این مطلب ممکن است یک یا چند قسمت دیگر ادامه داشته باشد.
پ ن 2: مطلب بعدی مربوط به کتاب «مأمور ما در هاوانا» اثر گراهام گرین خواهد بود.
پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیلها» اثر شاهرخ گیوا است.
دیدن قاطرهای امامزاده داوود!
بیتردید یکی از خوششانسیهای بزرگ من وقتی رخ داد که خواهر بزرگترم دیپلم گرفت. ظاهراً بین او و پدرم قولوقراری گذاشته شده بود که بعد از کنکور به امامزاده داوود بروند. شبی که قرار بود فردا صبحش بروند از این قضیه باخبر شدم و آمادگی خودم را به ایشان ابلاغ کردم! آنها پس از بازگو نمودن سختی راه و تلاش برای انصراف من، وقتی با قاطعیت من روبرو شدند به ظاهر سپر انداختند و به رختخواب رفتند و سحرگاه خیلی آرام بلند شدند و برای رفتن آماده شدند. بعد پاورچین پاورچین به سمت درِ خروج رفتند اما همانگونه که از یک پسربچه هشت نُه ساله انتظار میرود ناگهان مثل عقاب بر سرشان فرود آمدم. تطمیع و تهدید و میرویم آمپول بزنیم و زود برمیگردیم، دیگر هیچ فایدهای نداشت.
در میدان آزادی سوار مینیبوس به مقصد فرحزاد شدیم. طبعاً ایستگاه و خط و سوسولبازیهای کنونی وجود نداشت؛ یک مینیبوس در گوشهای از میدان توقف میکرد، راننده یا شاگردش شروع میکرد به فریاد زدن مقصد. صندلیها که پر میشد نوبت به پر کردن فضای وسط میرسید و با توجه به ارتفاع سقف ماشین، آدمها میبایست در حالت نیمهخم کنار یکدیگر قرار میگرفتند. بعد همینطور که تعداد مسافران بیشتر میشد درهمفرورفتگی و چگالیِ انسانی افزایش مییافت. یکی از وظایف شاگرد راننده در نهایت تلاش ویژه برای بسته شدن درِ مینیبوس بود که شرایط مشابه آن را میتوانید در این ابزارهای خانگی تهیه کالباس تجربه کنید. همه وسایل نقلیه عمومی تقریباً همین وضعیت را داشتند.
بعد از طی مسیر قابل توجهی در خارج از شهر بالاخره به فرحزاد رسیدیم. آنجا آغاز مسیر پیادهروی به سمت امامزاده داوود بود. البته یکسری شورولتهای قدیمی وجود داشت که تا جایی از مسیر شما را میبرد؛ به گمانم تا کمی بعد از جایی به نام یونجهزار، جایی که مسیر قاطر رو آغاز میشد. قرار ما این بود که کل مسیر را پیاده برویم. چیزی که از ابتدای مسیر و انواع فروشندهها در خاطرم مانده دستفروشهایی بودند که «چوبدستی» میفروختند: چوبهای صافوصوفی که با چاقو تراش خورده بودند و برای خریداران میتوانستد کمک بزرگی باشند.
قاطرها در کاروانهای چندتایی درحالیکه بارِ قابلِ توجهی بر روی دوششان قرار میگرفت دنبال هم قطار میشدند و حرکت میکردند. بارِ آنها شامل تمام لوازم مورد نیاز جهت اقامت یکی دو روزه و شاید چند روزه از لباس و ظرف و ظروف و آب و آفتابه گرفته تا گاز پیکنیکی و لحافتُشک و... باضافه خود زائران بود. در لجاجت قاطر جماعت زیاد شنیدهاید اما آن قاطرها بعضاً با آن بارهای سنگینی که حمل میکردند به نظرم حق داشتند که برای کم کردن مسیرشان روی سانتیمترها حساب کنند! شاید به همین خاطر بود که در لبه پرتگاه قدم برمیداشتند و حاضر نبودند که راه خود را اندکی اضافه کنند و از مسیر صاف خارج شده و از پرتگاه فاصله بگیرند. البته شاید هم روی کم شدن بار خود در اثر پرت شدن آن به درهها حساب باز کرده بودند! در هر صورت یکی از جاذبههای مسیر همین قاطرها بودند که در نوع خودشان همانند ترنهوایی با همه آن هیجاناتش عمل میکردند. دیدن آنها از نزدیک هم خالی از لطف و هیجان نبود!
نزدیک ظهر بالاخره این پیادهروی سنگین که بیشتر هم سربالایی بود به پایان رسید و ما به جایی رسیدیم که آبادی و امامزاده خود را نشان دادند و به آن سمت سرازیر شدیم. رسیدن به مقصد همیشه لذتبخش است. گمانم یکی دو ساعت توقف داشتیم و بعد از همان مسیر بازگشتیم. تا همینجای قضیه واقعاً خوششانس بودم که این مسیر را در دوران کودکی تجربه کردم اما یک اتفاق کوچک در مسیر بازگشت، این سفر را خاطرهانگیزتر کرد. من همانند اکثر پسربچهها (حداقل در آن زمان) عاشق دویدن در کوه و بهخصوص سرازیریها بودم. در این مسیر یک چوبدستی هم داشتم که نقش ترمز را برایم بازی میکرد. میدویدم و تهِ مسیر توقف میکردم و به خواهر و پدرم که آرامآرام پایین میآمدند نگاه میکردم. در یکی از همین توقفها و انتظار کشیدنها پیرمردی از دویدن و نحوه استفاده از چوبدستی توسط من تعریف کرد و خیلی هنرمندانه آن را از من طلب کرد. آن زمان فاکتور فردینوسین خون ما عموماً بالا بود و من هم که در حال و هوای عرفانی زیارت بودم لذا بدون معطلی درخواست او برای چوبدستی را اجابت کردم. واقعاً خیلی هم به چوبدستی نیاز نداشتم.
بخشی از مسیر به «کتل خاکی» معروف بود؛ مسیری شنی که شیب بالایی داشت و باید در هنگام پایین رفتن از آن دقت میکردیم. البته مسیرِ معمول این کتل را دور میزد و طبعاً طولانیتر بود. به اصرار من، ما تصمیم گرفتیم کتلخاکی را مستقیم پایین برویم. جلو افتادم و گفتم من برای شما جای پا درست میکنم تا شما سریعتر پایین بیایید. چند متر اول خیلی خوب پیش رفت اما شیب بالا سبب شد که سرعت من گام به گام افزایش پیدا کند و خیلی زود کنترل آن کاملاً از دستم خارج شد!
بدون هیچ کنترلی به سوی پایین دره شلیک شده بودم. صدای پدرم از پشت سر میآمد که فریاد میزد و از کسانی که در مسیر مخالف بالا میآمدند میخواست که مرا متوقف کنند. اولین نفری که به ندای پدرم پاسخ داد مردی بود که دو دستش را از هم باز کرده بود و گمان میکرد من خیلی آرام در آغوش او جای خواهم گرفت اما در آخرین لحظه وقتی سرعت مرا دید جاخالی داد. ترس و بُهتی که در چهرهاش بود هیچگاه از خاطرم محو نمیشود. احتمالاً زبان حال پدرم وقتی به دنبال من میدوید این عبارات بود: «او میدویدُ، من میدویدم...»!
وقتی از کنار یک بوته بزرگ عبور میکردم بیاختیار یکی از شاخهها را گرفتم اما فقط کف دستم را جر داد و به توقف من کمکی نکرد. چند متر پایینتر دو سرباز در حال صعود بودند. یکی از آنها دست راستش را جلوی من قرار داد و شکم من محکم با ساعد او برخورد کرد. حالا دیگر من نمیدویدم! چون با این برخورد در هوا معلق شدم و باقی مسیر را مثل یک گلوله غلتان به سمت پایین غلتیدم. تا جایی که خاطرم هست پایین کتلخاکی چندتا درخت بود و بعد پرتگاه و درهای بود که در کف آن نهر آبی جریان داشت. من وقتی چشم باز کردم کنار همین نهر بودم. ظاهراً به یکی از همان درختها برخورد کرده و بیهوش متوقف شده بودم.
زخمها و کبودیهای زیادی داشتم اما فقط دماغم شکسته بود. واقعاً خوششانس بودم!
...............................
پ ن 1: قول و قرار و نذر و نیاز و جوایز قدیمیها چقدر با نسلهای جدید تفاوت پیدا کرده است؟! با رسم شکل توضیح دهید!
پ ن 2: اگر فکر میکنید من در اثر این سقوط متنبه شده و رفتار متفاوتی در کوهپیمایی خود در پیش گرفتم اشتباه میکنید. آنچه باعث شد این رفتار تغییر کند حادثه دیگری بود!!
پ ن 3: تا کتاب بعدی خوانده و مطلبش نوشته شود گریزی از این خاطرهنویسیها نیست!
کلاسبندی تمام شد و مدرسه رسماً برای من شروع شد. سیویکم شهریور. آن زمان هم بودند مادرانی که برای بازگرداندن فرزندشان پشت در مدرسه منتظر ایستاده باشند اما اکثریت با ما بود که پیاده به خانه بازمیگشتیم. از خواهر و برادرانم تعریف «لوح زرین» را زیاد شنیده بودم و شاید باورتان نشود ولی واقعاً دوست داشتم روزی به آنجا بروم! از مدرسه که بیرون میآمدیم، آن روبرو کوههای شمالی تهران را میدیدیم. کمی متمایل به سمت راستمان، توقفگاه و تعمیرگاه شرکت واحد بود و گاهی میشد اتوبوسهای غولپیکر دوطبقه را آنجا دید. روبروی توقفگاه خیابانی بود به سمت جنوب که انتهایش به حاشیه میدان آزادی میرسید. سمت چپ این راه یک باغ سرسبز با دیوارهای بلند و سمت راست آن چند زمین کشاورزی بود. مسیر برگشت من از مدرسه همین خیابان بود. خانه ما پشت آن باغها بود اما درختان بلند و در هم فرورفته اجازه دیدن خانه را نمیداد. نهر پرآبی هم بود که ما معمولاً از روی لنگه دری چوبی که به عنوان پل روی نهر کار گذاشته بودند، از روی آن عبور میکردیم. سال قبلش، دوره آمادگی یا همین پیشدبستانی فعلی را در همین مدرسه گذرانده بودم؛ زمانی که کلاسها جداسازی و مربی و معلمها هنوز مقنعهبهسر نشده بودند. بعد از چندبار رفت و برگشت با بزرگترها، خودم این مسیر را میرفتم و میآمدم. امسال که حسابی بزرگ شده بودم!
به در خانه که رسیدم مطابق معمول زنگ نزدم، از در بالا رفتم و یک لنگه کفشم را با دقت طوری روانه آنطرف کردم که روی زنجیرِ در فرود بیاید و در باز شود. صرفاً برای اینکه بدون دردسر و بدون فوت وقت به بازی در کوچه برسم، کیف را داخل حیاط میگذاشتم و ... همیشه هم تعدادی از بچهها در کوچه مشغول بازی بودند. آن روز هم همینطور بود. سرگرم بازی بودیم که ناگهان گویی همهچیز زیر و زبر شد. همسایهها سراسیمه بیرون پریدند و یکییکی فرزندان خود را به داخل کشیدند. آنروز کسی خانه ما نبود و اگر بود هم احتمالاً فکر میکردند من هنوز مدرسه هستم. در هر صورت من در کوچه تنهای تنها ماندم. چند صدای انفجار مهیب و بعد صدایی بسیار شدید که با شکستن شیشه پنجره خانهها همراه شد. آنقدر صدا گوشخراش بود که من ناخودآگاه خزیدم زیر تنها ماشینی که در کوچه پارک شده بود و دستهایم را با فشار روی گوشهایم گرفتم. چند هواپیما در ارتفاع بسیار پایین از سرِ کوچه گذشتند! و من نظارهگر آنها بودم.
چند دقیقه بعد وضعیت سفید شد اما هیچگاه به سفیدی قبل بازنگشت.
...............................
پ ن 1: تا کتاب بعدی خوانده شود و مطلبش نوشته شود گریزی از این خاطرهنویسیها نیست.
پ ن 2: اگر بخواهیم از منظر پست قبلی به موضوع نگاه کنیم، من ذهنم به آن وانتِ شورولت سیمرغ که سرِ کوچه پارک بود میل میکند! شاسی این ماشین بلند بود و خزیدن زیر آن خیلی راحت،اگر مثلاً فولکس قورباغهای آقای ... (فامیلی بابای سورنا یادم رفته!) آنجا پارک بود چطور زیر آن میخزیدم!؟
پ ن 3: چند روز قبل بهواسطه بنایی در خانه پدری بودم. از آن زمینهای کشاورزی طبعاً هیچ اثری نیست. آن باغ دیگر دیواری ندارد، درختی هم ندارد! یک بیابان بیآب و علف است. از آن نهر پرآب هم هیچ اثری نیست. لوح زرین هم دیگر نیست. توقفگاه هم دیگر توقفگاه نیست. داخل کوچه هم هیچ بچهای نیست. آن زمان ما آرزو داشتیم که یکی دو ماشین توی کوچه پارک شود تا در بازیهایی مثل همهگرگه و بالابلندی و قایمموشک از آنها کمک بگیریم؛ با کمی تأخیر به آرزویمان رسیدیم چون الان هیچ جای پارکی داخل کوچه برای ماشین پیدا نمیشود. مطلقاً هیچ. ماشینها در هر دو سمت، ردیف پارک شدهاند!
داشتم برای دوستی از بدشانسیهایم میگفتم که ناگهان خودم را جای او گذاشتم و دیدم ای وای چه حالبههمزن شدهام! بس است دیگر! هرکسی برای خودش انبانی از بدشانسیها دارد و میتواند اگر گوشی پیدا کند مدتها برایش دکلمه کند. تصمیم گرفتم برای درمان خودم مدتی بهصورت سریالی از خوششانسیهایم بنویسم. اگر از این رهگذر لبخندی هم بر لب شما نشست، دو سر برد خواهیم شد.
*****
بلیت اتوبوس به مقصد تهران در دستانم بود. چند ساعت قبل توانسته بودم آخرین امضای مرخصی را بگیرم و از پادگان بیرون بزنم. مرخصی گرفتن در دوران سربازی خودش به تنهایی یک خوششانسی است اما این بار دست تقدیر موهبت بزرگتری را برای من تدارک دیده بود! معمولاً در سریالها و داستانهای آبکی دست تقدیر برای یک سرباز یالغوز، یک همسفر ویژه که از قضا نیمه گمشده او به شمار میرود، تدارک میبیند؛ اما کارمندان ترمینال و مسئولین خطوط که یکی از تنها مسئولین همیشه در صحنه بهشمار میآیند، تمام تلاش خود را انجام میدهند تا پوزهی دست تقدیر را به خاک بمالند و انصافاً بیست سی سال قبل این کار را به ظالمانهترین شکل ممکن انجام میدادند. لذا جمع مجردان و بیکسوکاران همیشه در انتهای اتوبوس جمعِ جمع بود.
صندلی من اینبار یکی به آخر بود. کنار پنجره هم نبودم. اولین کاری که یک سرباز قاعدتاً پس از نشستن روی صندلی اتوبوس انجام میدهد خلاص شدن از پوتین و گتر است. گتر همان کشی است که پاچهی شلوار سربازی را کمی بالاتر از پوتین بهطرز شکیلی، آراسته نگاه میدارد. پوتین و جوراب و متعلقات را زیر صندلی جاساز کردم و بعد درحالی که دو زانویم را روی پشتی صندلی جلویی مستقر کردم و کمرم را در بهترین حالت روی پشتی صندلی خودم جابجا کردم، کتابم را از داخل کوله بیرون آوردم. تا چند ساعت دیگر هوا تاریک میشد و باید حسابی چشمانم را خسته میکردم بلکه بتوانم دو سه ساعتی بخوابم.
اتوبوس از مشهد خارج شد و تا توقفگاه اول، غیر از خروپف مرد بغلدستی که بهغایت حسرتبرانگیز بود، فقط صدای چیکوچیک تخمهشکستن دو جوان پشتسری جلب توجه میکرد که گویا با یکدیگر در حال مسابقه بودند. اولین توقف، ایستبازرسی بود. یک ستوانیک نیروی انتظامی وارد شد و تا نیمههای اتوبوس پیش آمد. درست زمانی که میخواست عقبگرد کند و برود، پشیمان شد و دو سه قدم دیگر پیش آمد درحالیکه برق خاصی را توی چشمانش میدیدم به سراغ دو جوان صندلی عقبی رفت. سینجیمشان کرد. برای شرکت در مراسم عروسی به تهران میرفتند. مغازهدار بودند. یک کیف سامسونت کوچک همراهشان بود که توسط جناب سروان بازرسی شد. بعد از رفتن مأمور، برای اولینبار به آنها نگاه کردم. چهرههای معقولی داشتند. این اتفاق ساده باب گفتگو بین تهنشینان، که تجارب مشابهی را از سر گذرانده بودند باز کرد.
توقف بعدی برای شام بود. مشغول کشیدن سیگار بعد از غذا بودم که دو جوانِ معقول به من پیوستند. سمت سهراه راهنمایی بوتیک داشتند. فردا عروسی رفیق مشترکشان بود. یکی از آنها ریش بلندی داشت که آن زمان بیشتر یک نوع زینت کمیاب ادبی-عارفانه بود. هنوز سیگار اولش زیر پا له نشده بود که دومی را بیرون کشید و آن را بین انگشتانش پیچ و واپیچ داد. حرف میزد و انگشتانش کار میکرد. نگاهم از روی ادب به صورتش بود اما نیمنگاهی هم به حرکات حرفهای انگشتانش داشتم. چنان پر و خالی کرد و سر سیگار را پیچ داد که حیران مانده بودم. تعارف کرد. در همان زمان کوتاهی که دلیل عدم همراهیام را به پایین بودن فشارخونم ربط میدادم، دومی را هم پیچید و دوتایی مشغول شدند. به اندازه مصرف بینراهی جاساز کرده بودند. به این فکر میکردم چگونه آن ستوانیک میان همه مسافران انگشت روی این دو گذاشت!
توقف بعدی شریفآباد بود. سحر بود و هنوز سپیده نزده بود. مأموری که بالا آمد یک به یک مسافران را برانداز کرد و عدل آن دو را بلند کرد و برای بازرسی بیرون برد. چمدانی که داخل بار داشتند بیرون کشید و خیلی دقیق آن را تفتیش کرد. دنبال چیزی میگشتند که مصرف شده بود. بعضی از مسافران زیر لب غرولند میکردند. بازرسی بالاخره تمام شد و اتوبوس حرکت کرد.
ساعت شش صبح به ترمینال رسیدیم. مسافران یکییکی پیاده شدند. من مناسک خودم را داشتم؛ پوشیدن جوراب، پوشیدن پوتین، بستن گتر، هدایت لباس داخل شلوار و انجام تنظیمات نهایی برای پیاده شدن در هیئت یک افسر وظیفه. همه مسافران پیاده شده بودند و فقط من مانده بودم و آن دو جوان که بالای سر من پا به پا میشدند و با من بر سر این صبوری و کُند کار کردن شوخی میکردند. من گوشم بدهکار نبود و خم شده بودم با دقت هرچه تمامتر بندهای پوتین را شُلتر میکردم تا بتوانم آن را به راحتی پا کنم و بعد هم حتماً باید بندها را خانه به خانه سفت میکردم تا تمام اعضای پوتین شق و رق سرجای خود قرار بگیرد. سرآخر حوصله یکیشان سررفت، همان که ریش نداشت. خم شد. صورتش نزدیک صورت من قرار گرفته بود که در حال ور رفتن با بند پوتین بودم. دستش را داخل سطل آشغال زیر صندلی من کرد و از زیر یک عالمه پوست تخمه، یک قلقلی بزرگِ مشماپیچشده به قاعده یک گریپفروت بیرون کشید و در حالی که من دیگر صدایشان را نمیشنیدم و حرکاتشان را به صورت اسلوموشن میدیدم، با من خداحافظی کردند و پیاده شدند!
******
شاید بگویید این کجایش خوششانسی بود؟! احتمالاً جوان هستید و کمتجربه! نمیدانید که در صورت کشف آن مواد در خوشبینانهترین حالت، چند سالی باید دنبال پروندهام میدویدم یا اینکه کمی بدتر، پدرم دنبال پروندهام میدوید درحالیکه من آبخنک میخوردم. در هر دو صورت مسیر زندگیام کاملاً عوض میشد. حالتهای بدبینانه را هم کنار میگذارم! خوششانسی از این بالاتر؟!
.........................
پ ن 1: مشغول خواندن «بائودولینو» از اومبرتو اکو هستم.
صندلی در اذهان ما معمولاً به شیئی اطلاق میشود که یک بخش نشیمنگاه دارد و یک بخش تکیهگاه، چهار پایه دارد و گاهی هم دو دسته. این واژه، وارداتی است و در مورد ریشههای ترکی و روسی و اطریشی آن اهل فن نظرات خود را نگاشتهاند که موضوع این نوشته نیست و نویسنده نیز بر این آتش دستی ندارد. فیالواقع ذهن من الان درگیر صحنهایست که بعد از ورود به اتاق مدیر با آن روبرو شد.
قبل از بیان آن صحنه لازم است توضیح بدهم چرا و چگونه به اتاق مدیر راه یافتم. اهلِ دل و اهالی مشاغل سازمانی میدانند که نزدیک شدن به مدیران، حتی مدیران میانی یک سازمان، کار سادهای نیست. نزدیکشوندگان به این مقام، بسته به نوع نزدیکیشان ممکن است دچار تحولات صعودی بشوند که آن هم البته میتواند موضوع نوشتهی دیگری باشد که در آن میتوان از برخی تحولات اختصاصی و بومی سازمان خودمان بنویسم. مثلاً منشی مدیری که با مدرک کاردانی بیهوشی اتاق عمل به فلان مقام ارشد رسید و البته من شهادت میدهم که مدرک ایشان مرتبطترین و کاربردیترین مدرکی بوده است که در این تیپ مدیران دیدهام.
صحبت را از صندلی آغاز کردم و اینکه این واژه وارداتی است. شاید این سوال پیش بیاید که تا قبل از ورود این واژه آیا شیئی مشابه صندلی نداشتهایم؟ اگر داشتهایم به آن چه میگفتهایم؟ این سؤال خوبی است و شاید محققی پیش از این در این زمینه مقالهای نوشته باشد و من بیخبر از آن باشم. امیدوارم اگر در میان مخاطبین کسی از این قضیه باخبر باشد به من و دیگران در این زمینه اطلاعات درخوری بدهد. اما به ذهنم میرسد که اگر چنین شیئی وجود داشته است احتمالاً در درگاه پادشاهان و حاکمین بوده است، آن هم نه برای استفاده شخص حاکم، بلکه برای اطرافیان، چرا که حاکمین اصولاً بر تخت مینشستهاند که عرض و طول و ارتفاع آن قابل مقایسه با صندلی نیست. به نظر میرسد تقابل سنت و تجدد را میتوان در مقایسه این دو نیز دید.
الغرض! بنده به این دلیل احضار شدم: فرمی را که نباید تأیید میشد برای امضا شدن به دفتر مدیر فرستاده بودم. مدیر بر روی فرم مربوطه با فونتی به اندازه تیتر معروف «شاه رفت» نوشته بود: «کدام کارشناس این را تأیید کرده است؟؟؟!». یادم نیست که دقیقاً علامت تعجب قبل از سه علامت سوال بود یا بعد از آن اما هر چه که بود نشان میداد مدیر محترم در چه سطحی از عصبانیت است.
منشیِ مربوطه فرم را به دستم داد و مرا به داخل اتاق راهنمایی کرد و طبق روال به مدیر اعلام کرد این کارشناسی که شرفیاب میشود نامش چیست. با لبخند وارد شدم و آن صحنه را دیدم! مدیر بر روی صندلیاش نشسته بود. صحنه، در واقع همین صندلی بود. صندلیِ عظیمی که متناسب با آن مقام عظمی بود. صندلی نسبت به سال گذشته، از جهت ارتفاع پشتیِ آن رشد قابل ملاحظهای کرده بود. عرض نشیمنگاهش نیز به همچنین... اگرچه این مدیر نسبت به مدیر قبلی قطعاً باسن کوچکتری دارد. گمان کنم صندلی در حداکثر ارتفاع ممکن تنظیم شده بود بهگونهای که اگر با نشستن بر روی آن حس علاءالدولگی به آدم دست ندهد لااقل در این مورد خاص، کمی احساس یپرمخانی به راکب بدهد.
فکر نمیکردم بابت این اشتباه سادهی مدیر (نعوذ بالله) فرصت دیدار حاصل شود. شاید به همین خاطر لبخند بر لب داشتم. در فرم با فونت معمول و با خط فارسی و بدون هیچ پیچشی، بعد از ذکر دلایل مردودی، تایپ کرده بودم که «مورد تأیید نمیباشد». فرم را روی میز مدیر گذاشتم. نگاهی به فرم و کاغذی که روی آن منگنه شده بود انداخت و بعد دقیقاً از بالای عینکش به من خیره شد و با تحکم گفت: «برای چی این را تأیید کردی؟». احتمالاً اگر صد سال قبل بود یک «قرمساق» هم به ته جمله اضافه میشد! در واقع سهم ما از مدرنیته همین حذف شدن کلمه قرمساق آن هم به قرینه معنوی بوده است وگرنه باقی موارد صرفنظر از تغییرات ظاهری دارای همان ماهیت پیشین خود است.
از قاطعیت مدیر کمی دچار تردید شدم. میدانید که قاطعیت از شرایط لازم برای مدیریت است و مدیران ما از این حیث معمولاً کمبودی ندارند مگر در زمانهایی که موقعیتِ پشتیبان یا پشتیبانانِ آنها دچار تزلزل شود. به آرامی عرض کردم که ایشان دچار اشتباه شده است و در فرم هیچ اشارهای به تأیید شدن نشده است. نگاهی به فرم انداخت و حدوداً سی ثانیه به حالت یک مدیر تاکسیدرمی شده به فرم خیره شد. احتمالاً توی دلش به خودش فحش میداد که به خاطر خطای دید، فرصت دیدار خودش را به من داده است!
بعد از نمایش قاطعیت حالا نوبت نمایش سرعت عمل بود! بلافاصله دستور داد جلسهای با حضور رئیس اداره «الف» و رئیس اداره «ب» برگزار کنم و نظرات آنها را درخصوص موضوع فرم یککاسه کنم. تا آمدم یادآوری کنم که نظرات این دو عزیز یکسان است و در فرم درج شده است، تلفن را برداشت و شروع به صحبت کرد و به پشتی صندلی تکیه داد و با اشارهی دست اجازهی خروج را صادر کرد! انصافاً سرعت عمل خوبی داشت! من اگر به جای او بودم احتمالاً میخندیدم و به خطای چشم خودم اعتراف میکردم. شاید به همین دلیل است که جای او نیستم. شاید هم اگر به جای او بر این تخت، ببخشید صندلی، مینشستم صاحب چنین کراماتی میشدم!
...................
پ ن 1: آن جلسه برگزار شد و رؤسای مربوطه علیرغم اینکه نظراتشان از قبل یکسان بود، برگهای را تحت عنوان صورتجلسه امضا کردند که نظراتشان یککاسه شده است! من هم احتمالاً به دلیل لبخندی که در آن دیدار بر لب داشتم تنبیه شدم!
پ ن 2: در خبرها آمده است که رئیس اداره اول شرق اروپای وزارت امور خارجه مراتب اعتراض رسمی ایران نسبت به اقدام لهستان در همراهی با آمریکا برای برگزاری کنفرانس ضد ایرانی به اصطلاح صلح و امنیت در خاورمیانه را اعلام و با ناکافی دانستن توضیحات کاردار سفارت لهستان و تاکید بر ضرورت اقدام جبرانی فوری دولت لهستان اعلام کرد: در غیر این صورت جمهوری اسلامی ناچار به اتخاذ اقدامات متقابل است.
با توجه به اینکه در اولین اقدام هفته فیلم لهستان در تهران لغو شده است پیشنهاد میگردد در مرحله بعدی با فراخواندن فرشاد احمدزاده از لیگ فوتبال لهستان ضربهای کاری به ایشان وارد کنیم. اگر چنانچه دولت آن کشور به سر عقل نیامد، طی دستوری به ممیزان اداره ممیزی ارشاد فرمان داده شود تا از این پس به جای استفاده از عبارت «صندلی لهستانی» در داستانها و نوشتهها از «صندلی گلمحمدی» بهرهبرداری گردد. اصلاً دوست نداشتم چنین اقدام سنگینی انجام شود اما وقتی خودشان میخواهند ما چه گناهی داریم!