میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

چرا خوشبخت باشی، وقتی می‌تونی معمولی باشی؟ – جِنِت وینترسن

مقدمه اول: به دنبال کتاب جنس گیلاس از این نویسنده بودم که گذرم در صفحات مجازی به این کتاب افتاد. عنوان آن بامزه بود و این‌طور به نظرم رسید که رمانی است در ستایش معمولی بودن و در نکوهشِ حرص زدن برای رسیدن به خوشبختی و لذت بیشتر! گزینه‌ی موجود دیگر از این نویسنده، «اشتیاق» بود که تعاریفی از آن به چشم و گوشم خورده بود، اما در نهایت، زاهدِ خلوت‌نشینِ درونم رای را به سمت این کتاب چرخاند. حالا که کتاب را خوانده‌ام می‌دانم که تعبیر اولیه من از عنوان کاملاً اشتباه است؛ چرا که این عنوان دقیقاً از زبان شخصیتی منفی خارج می‌شود و محتوای کتاب تقریباً چنین قابل خلاصه شدن است: فرار از معمولی بودن و تلاش برای جستجوی خوشبختی!       

مقدمه دوم: این کتاب در واقع رمان نیست! یک خودزندگینامه است و نویسنده به یکی دو مقطع حساس از زندگی پر فراز و نشیب خود می‌پردازد. او که در سال 1959 در منچستر به دنیا آمده بود، بعد از چند هفته به پرورشگاه سپرده و تقریباً در پنج ماهگی از طرف یک خانواده دو نفره به فرزندخواندگی پذیرفته شد. نویسنده در نیمه اول کتاب (که از لحاظ حجمی دو سوم کتاب را شامل می‌شود) به دوران کودکی و نوجوانی خود نزد خانواده وینترسن تا شانزده‌سالگی می‌پردازد؛ این در واقع زمانی است که جِنِت خانه را ترک کرده و با تحمل سختی فراوان به دانشگاه می‌رود. اولین رمان این نویسنده با عنوان «پرتقال تنها میوه نیست» در سال 1985 منتشر شد که آن هم اتفاقاً برگرفته از تجربیات همین دوران است و با همین کتاب به شهرت رسید و خیلی زود سریالی هم بر اساس آن ساخته شد. با این حساب وقتی باز هم در این کتاب به همین دوران می‌پردازد نشان از زخم عمیقی است که بر روح و روان او وارد شده است. در  یک‌سوم پایانی، ناگهان به 25 سال پس از به شهرت رسیدنِ نویسنده می‌رویم... زمانی که به این نتیجه می‌رسد که همه‌ی تلاشش را برای یافتن مادر واقعی خود به کار ببندد و به کار می‌بندد!

مقدمه سوم: زمان-مکان روایت در نیمه اول کتاب برای من جذابیت داشت؛ انگلستان دهه‌ی شصت و هفتاد در شهری کوچک به نام آکرینگتون در سی کیلومتری منچستر. کیفیت زندگی طبقه کارگر (چون وینترسن‌ها از این طبقه بودند) و عقاید و آرای عجیب و غریب برخی متعصبین که خانم وینترسن (مادرِ نویسنده) نمونه‌ای فجیع از آنهاست، و نکاتی از این دست. برایم جالب بود که در آن زمان برخی خانه‌ها دستشویی نداشته‌اند و یا آدم‌هایی وجود داشته‌اند (و احتمالاً هنوز وجود دارند) که عقایدی آنچنانی داشته و دارند. چند مثال در این رابطه در ادامه مطلب خواهم آورد.     

******

      وقت‌هایی که مادرم از دستم عصبی می‌شد (اغلب هم از دستم عصبی بود) می‌گفت: «شیطون گولمون زد که سرپرستی تو رو پذیرفتیم، تو بچه‌ی شیطونی!»

     اینکه شیطان در سال 1960 از جنگِ سرد و مک‌کارتیسم مرخصی بگیرد تا به منچستر سر بزند- هدفِ سرزدن: گول‌زدن خانم وینترسن - خیلی متظاهرانه و نمایشی به‌نظر می‌رسید. مادرم افسرده‌ای متظاهر بود؛ زنی که توی کشوی مخصوصِ دستمال‌های گردگیریْ هفت‌تیر و توی قوطی جلادهنده سطح و سطوح چوبیِ برند پلیجْ گلوله نگه می‌داشت. زنی که تا خودِ صبح بیدار می‌ماند و کیک می‌پخت تا مبادا با پدرم توی یک تخت بخوابد. زنی که دچار افتادگی رحم، اختلالات تیروئیدی و بزرگ‌شدگی قلب بود، زانویش به‌علت واریس همیشه خدا زخم‌وزیلی بود، و دو سری دندان مصنوعی داشت: کِدر برای استفاده روزمره، مرواریدی برای «روزهای مهم».

این جملات ابتدایی کتاب است. در بخش اول کتاب خانم وینترسن بدون شک نقش منحصر به‌فردی دارد. او کسی است که نفیاً و اثباتاً در شکل‌گیری شخصیت نویسنده تأثیرگذار بوده است. خانم وینترسن مشخصاً با «بدن» خود درگیر است. او از مسیح و مذهب برای سرکوب تمام غرایزش بهره می‌برد و همواره از از کتاب مقدس به صورت شفاهی و مکتوب برای بچه و دیگران موعظه می‌کند و تکیه‌کلام‌هایش همه برگرفته از این کتاب است. کتاب مقدس تنها کتاب مجاز برای مطالعه است چون باقی کتابها را گمراه‌کننده می‌داند (هرچند گاهی خودش کتابهای دیگر را مطالعه می‌کند). نگاه او به دنیا همچون «یک سطل آشغال عظیم» است که تنها راه رهایی از آن، آرماگدون و ظهور منجی است. هرگونه شادی و خوشبختی از نظر او احمقانه، بد و اشتباه و گناه‌آلود است و در مقابل تصور می‌کرد ناراحتی و بدبختی فضیلت است. با این اوصاف شمایی که کتاب را نخوانده‌اید هم تأیید می‌فرمایید زندگی کردن با چنین اعجوبه‌ای چه زخم‌های عمیقی در روح و روان فرزند به وجود خواهد آورد.

جِنِت در چنین فضایی که بی‌شباهت به داستان‌های دیکنز نیست، هیچ فریادرسی به جز ادبیات نداشته است؛ کتابهایی که یواشکی تهیه می‌کند و می‌خواند و آنها را در اتاقش پنهان می‌کند. پنهان می‌کند چون محدودیت دارد! البته این امور قابل پنهان کردن نیست و روزی همه‌ی آنها توسط خانم وینترسن کشف و سوزانده می‌شود و ورق‌پاره‌های سوخته و نیم‌سوخته در سراسر حیاط پخش می‌شود (می‌توان گفت سبک پراکنده و غیرخطی نویسنده از این حادثه نشئت گرفته است). جِنِت چیزهای دیگری نیز برای پنهان کردن دارد و آن هم گرایشات و تمایلات جنسیتی اوست. عنوان کتاب برگرفته از زمانی است که این تمایلات برای خانم وینترسن آشکار می‌شود و در این مورد از جنت سوال می‌کند. وقتی دختر از احساس خوشبختی خود سخن می‌گوید ایشان می‌فرماید: چرا خوشبخت باشی، وقتی می‌تونی معمولی باشی!؟

«جستجوی خوشبختی» برای جِنِت یک اصل است؛ مثل یکی از اصول قانون اساسی آمریکا. شاید خوشبختی زودگذر باشد، شاید در تحلیل نهایی چیزی به این مفهوم در این دنیا امکان‌پذیر نباشد، شاید امری متکی به شرایط باشد و شاید احمقانه به نظر بیاید اما جستجوی خوشبختی حقی است که نباید گذاشت دیگران آن را محدود کنند. این تقریباً فحوای کلام نویسنده در این روایت اتوبیوگرافیک است.

در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.

******

جِنِت وینترسن متولد 27 آگوست سال 1959 در شهر منچستر است. در ژانویه 1960 توسط زوجی مذهبی به فرزندخواندگی پذیرفته شد. هدف آنها این بود که یک مبلغ مذهبی پرورش بدهند اما نتیجه تلاش این زوج چیز دیگری شد. این قضیه تقریباً ما را به یاد کسانی می‌اندازد که مدعی بودند اگر 24 ساعت تریبون رسانه ملی در اختیارشان باشد نسلی طلایی پرورش خواهند داد و ما ثمره‌ی کار آنها را دیدیم... جانت در شانزده‌سالگی خانه را ترک کرد و برای ادامه تحصیل در دانشگاه کارهای مختلفی را انجام داد. او در عین‌حال یک رمان‌خوانِ قهار بود. اولین رمانش با عنوان پرتقال تنها میوه نیست (1985) برگرفته از تجربیات دوران کودکی و نوجوانی اوست که بسیار مورد توجه قرار گرفت. آثارش جوایر متعددی برای او به ارمغان آورده است (جایزه ویتبرد برای کتاب اول، بفتا و...) و در حال حاضر در دانشگاه منچستر، نویسندگی خلاق تدریس می‌کند و عضو انجمن سلطنتی ادبیات بریتانیا است.   

 ...................

مشخصات کتاب من: انتشارات سخن، ترجمه میعاد بانکی، چاپ دوم 1400، تیراژ 550 نسخه، 316 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.99  و در سایت آمازون 4.2)

پ ن 2: کتاب بعدی «آخرین انار دنیا» اثر بختیار علی خواهد بود و پس از آن یکی از آثار آریل دورفمان.   

 

ادامه مطلب ...

دختران نحیف – موریل اسپارک

مقدمه اول: زمان وقایع اصلی داستان، روزهای پایانی جنگ جهانی دوم است. منظور از روزهای پایانی جنگ مشخصاً حد فاصل تسلیم ارتش آلمان در اروپا (هشتم ماه مه سال 1945) تا تسلیم ارتش ژاپن (پانزدهم ماه اوت سال 1945) است. مکانِ وقایع اصلی داستان، عمارتی مختص سکونت زنانِ جوان در لندن است. در واقع چند دهه قبل از این تاریخ، یکی از اعضای خاندان سلطنتی، این عمارت را جهت سکونت موقت دختران و زنان جوانِ شهرستانی که پشتوانه مالی چندانی ندارند اما به دلایل تحصیلی و کاری و... گذرشان به لندن افتاده، اختصاص داده است. این عمارت البته مابه‌ازای واقعی هم دارد. نویسنده‌ی این داستان در اوایل سال 1944 بعد از مراجعت به بریتانیا، مدتها در باشگاهی مشابه اقامت داشته و طبعاً از تجربیات سکونت خود در چنین خوابگاهی، در نوشتن این داستان بهره برده است.  

مقدمه دوم: ویژگی‌های بدنی ما (به‌خصوص زنان) معمولاً تحت تأثیر عوامل اجتماعی قرار دارد... شاید بپرسید مثلاً اندازه دور کمر، شکم، دور باسن که متأثر از ژنتیک و سبک تغذیه و زندگی فردی است چگونه به عوامل اجتماعی ربط پیدا می‌کند؟!...اتفاقاً این اندازه‌ها از آن اندازه‌هایی است که مستقیماً تحت‌تأثیر عوامل اجتماعی است (آیکون لبخند). کافی است به عکس‌هایی که ناصرالدین‌شاه از سوگلی‌های خود گرفته است نگاه کنید و با این زمانه مقایسه کنید! این تغییر عظیم در سلیقه عمومی پدیده‌ایست که از اوایل قرن بیستم آغاز شده است. در دوران ما با توجه به گستردگی و سیطره کانال‌های ارتباطی چندان لزومی ندارد که برای این ادعا صفرا کبرا بچینیم. این داستان در انگلستان جریان دارد و بهتر است از یک جامعه‌شناس انگلیسی مثال بیاورم و چه کسی بهتر از آنتونی گیدنز که نامی آشنا برای تمام دانشجویان این رشته است. ایشان معتقد است که «زنان به‌ویژه بر اساس ویژگیهای جسمانی‌شان مورد قضاوت قرار می‌گیرند، و احساس شرم‌ساری نسبت به بدن‌شان رابطه‌ی مستقیمی با انتظارات اجتماعی  دارد.  زنان در مقایسه با مردان بیشتر در معرض اختلالات تغذیه‌ای قرار می‌گیرند که وی آن‌را ناشی از چند دلیل عمده می‌داند: اول اینکه هنجارهای اجتماعی ما در مورد زنان بیشتر بر جذابیت جسمانی تاکید دارد. دوم اینکه، آنچه به لحاظ اجتماعی تصویری مطلوب از بدن تعریف می‌شود، در مورد زنان تصویری لاغراندام و نه عضلانی است. سوم اینکه، هرچند امروزه زنان در عرصه‌ی عمومی و زندگی اجتماعی نسبت به قبل، فعال‌تر شده‌اند، اما همچنان همانقدر بر اساس پیشرفتها و موفقیت‌هایشان مورد ارزیابی قرار می‌گیرند که بر یایه‌ی وضعیت ظاهری‌شان.» کلمه «نحیف» در عنوان رمان در واقع می‌تواند اشاره‌ای به همین باریک‌اندامیِ اشاعه‌یافته داشته باشد. 

مقدمه سوم: وقتی خواندنِ کتاب را شروع کردم کمی در مورد ترجمه مردد بودم و به همین خاطر در اعلام کتاب بعدی کمی تأخیر انداختم. خوانشِ نوبت اول که به پایان رسید معتقد بودم کتاب نیازمند ویرایش سنگینی است تا خواننده بتواند متن را بخواند و به انتها برسد. شاید تعداد کم و چه بسا فقدان نظرات مخاطبان فارسی‌زبان به همین علت باشد. از حق نگذریم نظرات کاربران گودریدز نشان می‌داد که برخی مخاطبان انگلیسی‌زبان هم در ارتباط برقرار کردن با داستان ناتوان بوده‌اند. علت‌های مختلفی می‌توان برشمرد اما یکی از آنها احتمالاً در رفت‌وبرگشت‌های زمانی است که در نسخه اصلی جابجا بین پاراگراف‌ها رخ می‌دهد و خوانندگانِ عام را اذیت می‌کند. نسخه فارسی البته این مشکل را ندارد چون متن با توجه به تغییرات زمانیِ روایت با علامت *** از پیش و پسِ آن جدا شده است. مطابق معمول کتاب را برای خوانش دوم، دست گرفتم. در نوبت دوم طبیعتاً باید چالش‌های کمتری با ترجمه، تجربه می‌کردم اما این‌گونه نبود و در نیمه‌های کار از خیرش گذشتم. این‌طور مواقع از خودم می‌پرسم برخی ناشران چگونه متنی را بدون ویراستاری و بدون نمونه‌خوانی زیر چاپ می‌فرستند؟! یعنی اعتبار خود را از جایی به غیر از محصولات خود به دست می‌آورند؟ یا ما خوانندگان معمولی را همانند ناظران «لباس تازه امپراتور» فرض می‌کنند؟! به شناسنامه کتاب مراجعه کردم و با کمال تعجب دیدم زیر اسم مترجم نامی هم به عنوان ویراستار ذکر شده است! واقعاً چه اعتماد به نفسی!! البته بین چاپ اول و دوم، دو سال فاصله است و این یعنی ما رمان‌خوان‌ها هم کم مقصر نیستیم. در این مورد در ادامه مطلب مثال‌هایی خواهم آورد.      

******

«جین رایت» خانم روزنامه‌نگاری است که یک روز صبح در اوایل دهه شصت، بر روی تلکس خبرگزاری رویترز خبری کوتاه در مورد کشته شدن فردی به نام «نیکلاس فارینگدن» می‌خواند که یک مبلغ مذهبی و شاعر سابق معرفی شده است. این نام برای او یادآور دوران اواخر جنگ و باشگاهی است که در آن زمان محل سکونت او و دختران دیگر بود. جین در آن زمان دختری بیست و یکی‌دوساله بود و در دفتر یک انتشاراتی کار می‌کرد و نیکلاس، جوانی جذاب و خوش‌چهره که دست‌نویس کتابش را برای چاپ به این انتشاراتی آورده بود. نیکلاس از طریقِ جین به برخی دخترانِ باشگاه معرفی شده و این ارتباط نهایتاً در فاجعه‌ای که در آن روزهای پایانی جنگ رخ داد به پایان رسید. جین به چند نفر از این دوستان قدیمی زنگ می‌زند و خبر را با آنها به اشتراک می‌گذارد. او عقیده دارد که خبرگزاری‌ها به گذشته‌ی این مرد نخواهند پرداخت چون خبر باید باب میل عامه مردم باشد. بدین‌ترتیب ما کنجکاو می‌شویم تا از این گذشته و آن فاجعه‌ای که به اختصار و به اشاره از آن یاد می‌شود، باخبر بشویم. راوی سوم‌شخص در واقع کل داستان را با همین انگیزه روایت می‌کند.

«دختران نحیف» رمان کوتاهی است که فرم خاص آن مورد توجه کسانی مثل آنتونی برجس و تهیه‌کنندگان لیست‌های صدتایی و هزارتایی قرار گرفته است. البته این فرم در ترجمه فارسی همانطور که در مقدمه سوم نوشتم به نفعِ خوانندگان عام، دچار ساده‌سازی شده است اما این عمل هم به نظرم موجب برقراری ارتباط آن قشر از کتاب‌خوانان با این کتاب نخواهد شد. مشکلِ ترجمه فراتر از این حرف‌هاست.

در ادامه مطلب به محتوای داستان بیشتر خواهم پرداخت.        

******

موریل اسپارک (1918-2006) با نام خانوادگی کامبرگ در منطقه ادینبورگ اسکاتلند به دنیا آمد. پدرش از والدینی لیتوانیایی و مهاجر در همین منطقه به دنیا آمده بود و مادرش اما اصالتاً بریتانیایی بود. قبل از شروع جنگ دوم در رودزیا (زیمبابوه فعلی) ازدواج کرد و نهایتاً در استرالیا ساکن شد. بعد از به دنیا آمدن پسرش زندگی زناشویی آنها دچار مشکلاتی شد و نهایتاً او جدا شده و به انگلستان بازگشت و در لندن ساکن شد تا بدین‌ترتیب جنگ را از نزدیک تجربه کند. او تا انتهای جنگ دوم در بخش اطلاعات مشغول به کار بود. پس از جنگ فعالیت جدی خود در زمینه ادبیات را با نوشتن نقدهای ادبی آغاز کرد. در دهه پنجاه به کلیسای کاتولیک پیوست. اولین رمانش با عنوان «تسلی دهندگان» در سال 1957 با استقبال قابل توجهی مواجه شد و کتاب بعدی‌اش «بهار زندگی دوشیزه برودی» در سال 1961 او را به شهرت بین‌المللی رساند. «دختران نحیف» در ادامه همین مسیر موفقیت، در سال 1963 منتشر شد.

او عمده‌ی سالهای زندگی خود را در لندن و نیویورک و رم سپری کرد. در ایتالیا با پنولوپه ژاردن آشنا شد و این آشنایی بیش از سه دهه ادامه یافت و در نهایت اسپارک او را وارث اموال و دارایی‌های خود از جمله حقوق نشر و زندگینامه و... قرار داد. موریل اسپارک جوایز و افتخارات زیادی در عرصه نویسندگی کسب کرده و خودش و کارهایش در لیست‌های مختلفی حضور دارند. دو کتاب از او در لیست هزار و یک کتابی که پیش از مرگ باید خواند آمده است که دختران نحیف یکی از آنهاست.   

 ...................

مشخصات کتاب من: انتشارات نگاه، ترجمه شهریار وقفی‌پور، چاپ دوم 1395، تیراژ 1000 نسخه، 151صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 2.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.65  و در سایت آمازون 3.8)

پ ن 2: در نمره بالا وضعیت ترجمه لحاظ شده است. (به مثالهایی که در ادامه مطلب آمده مراجعه فرمایید)

پ ن 3: کتاب بعدی آخرین اثر نویسنده برزیلی، خانم کلاریس لیسپکتور است که در ایران با عناوین ساعت ستاره، وقت سعد و دختری از شمال شرقی منتشر شده است.


 

ادامه مطلب ...

فرانکنشتاین – مری شلی

مقدمه اول: کمی بیش از دویست سال از زمان انتشار این اثر گذشته است. سال 1818. فکر کنم مقارن زمانی است که هنوز عباس‌میرزا به عمق عقب‌ماندگی ما پی نبرده بود! لذا واقعاً جای شگفتی دارد که در آن زمانه چنین داستانی خلق شده و در آن به مسئله شبیه‌سازی و حواشی اخلاقی آن پرداخته شده، اما شگفتی بیشتر این است که نویسنده‌ی داستان یک خانم هجده نوزده ساله است و خارق‌العاده‌‌تر این‌که کتاب هنوز قابل خواندن است و خوانده می‌شود... این یعنی جاودانگی!       

مقدمه دوم: در دورانی که سرعت تحولات بسیار پایین بود و برخی جوامع (مثل ما) تقریباً وضعیت راکدی داشتند، ضرب‌المثلی رایج بود که می‌گفت «مادر را ببین دختر را بگیر»، یعنی تقریباً می‌شد بیست سال بعد را با دقت بالایی پیش‌بینی کرد. پس از آن نیز اگرچه سرعت تحولات و تغییرات بیشتر شد اما به هر حال «ژن» هنوز جایگاه تعیین‌کننده‌ای دارد. با این وصف اگر به خانواده خانم مری شلی نگاهی بیاندازیم و بخصوص مادرش، دیگر برای تعجبِ مندرج در مقدمه اول جایی نمی‌ماند. مادر او مری ولستون کرافت (1759-1797) نویسنده و فیلسوف انگلیسی است که اولین فمینیست بریتانیایی محسوب می‌شود. در عمر بسیار کوتاهش هم رمان نوشت و هم رساله در باب احقاق حقوق زنان. با شنیدن اولین اخبار در خصوص انقلاب فرانسه به آنجا شتافت و چند سال در آن دوران پرآشوب فعالانه زیست و قلم زد. تلاش مُجدانه‌ای داشت که ذهنش را از خرافات به ارث رسیده پاک کند و به همین خاطر تا صد سال بعد هم هاضمه جامعه پذیرای افکار و رفتار او نبود. زندگی پر فراز و نشیبی داشت. در نهایت با ویلیام گادوین، فیلسوف آنارشیست انگلیسی ازدواج کرد و البته یازده روز بعد از به دنیا آوردن مری از دنیا رفت.    

مقدمه سوم: نحوه شکل‌گیری داستان جالب توجه است. نویسنده به همراه پرسی شلیِ شاعر (همسر مری) و لرد بایرون و یکی دو نفر دیگر در سوییس هستند و بعد از خواندن چند داستان ترجمه شده در ژانر وحشت و ارواح، تصمیم به ذوق‌آزمایی در این زمینه می‌گیرند. بعد از چند روز، نویسنده در خواب، صحنه‌ای را تجربه می‌کند که پایه و اساس این داستان می‌شود و با تشویق و حمایت همسرش این اثر را پر و بال داده و به پایان می‌رساند.    

******

داستان با نامه‌ای که جوانی به نام رابرت والتون از سن‌پطرزبورگ برای خواهرش در لندن می‌فرستد آغاز می‌شود. این جوان که رویای کشف رازهای قطب شمال را در سر دارد، یک کشتی اجاره کرده و به همراه ملوانانی که استخدام کرده راهی سفر اکتشافی می‌شود و در هر مرحله گزارش خود را در قالب نامه برای خواهرش می‌فرستد. طبعاً از یک جایی به بعد این نامه‌ها به یادداشتهای روزانه که گاه به گاه نوشته شده تبدیل می‌شود. در یکی از روزها چند تن از ملوانان سورتمه‌ای را در دوردست می‌بینند که فردی عظیم‌الجثه آن را هدایت می‌کرده و فردای آن روز فردی را می‌یابند که سگ‌های سورتمه‌اش مرده و خودش هم رو به موت است. یکی دو روز طول می‌کشد تا حال این مرد جوان بهبود یافته و به حرف بیاید. نام او ویکتور فرانکنشتاین است و اندکی بعد سرگذشت خود را برای والتون بازگو می‌کند. ویکتور جوانی شیفته علم و تحقیق بوده و در آزمایشاتش موفق به کشف نحوه حیات بخشیدن می‌شود و چون امکان ساخت اعضای بدن به شکل ظریف را در کوتاه‌مدت نداشته، در تجربه اول موجودی با دو و نیم متر قد و به همین نسبت حجیم خلق می‌کند. خلقی که بلافاصله بعد از حیات بخشیدن، از انجام آن پشیمان می‌شود چرا که... 

در ادامه مطلب به برخی برداشت‌ها و برش‌ها خواهم پرداخت.       

******

مری ولستونکرافت شلی (1797-1851) در لندن به دنیا آمد. مادرش در اثر عوارض زایمان از دنیا رفت و او نزد پدر (ویلیام گادوین) و نامادری پرورش یافت. گفته‌اند که او در اثر محرومیت از توجه عاطفی، بیشتر وقت خود را با کتاب‌های کتابخانه پدرش می‌گذراند که گفته‌ای بدآموز است! و شاید غلط! چه بسیار محرومین از توجه عاطفی که راه به هیچ کتابخانه‌ای نبردند. مری در شانزده هفده سالگی با پرسی بیسی شلی که یکی از دوستداران ویلیام گادوین بود، آشنا شد. این آشنایی به عشقی منجر شد که مورد تایید پدر نبود و... مری به همراه ناخواهری خود و شلی انگلستان را ترک کردند و در اروپا چند هفته‌ای به مسافرت مشغول شدند. با مرگ همسر شلی، آن دو با یکدیگر ازدواج کردند. پنج شش سال زندگی مشترک این دو چندان با خوشی همراه نبود چرا که از چهار بچه‌ای که به دنیا آوردند فقط یکی زنده ماند و پرسی شلی هم در 1822 در اثر غرق شدن کشتی در 29سالگی از دنیا رفت. مری شلی تا زمان مرگش چندین رمان دیگر نیز نوشت اما هیچ‌کدام شهرت فرانکنشتاین را پیدا نکرد. اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی از این اثر از انگشتان دست و پا فراتر رفته است.

اولین ترجمه فارسی از این اثر در سال 1317 (کاظم عمادی) صورت پذیرفته ولذا بدیهی است تا الان تعداد ترجمه‌ها دو رقمی شده باشد که مطمئنم شده است ولی اگر میزان دقیق آن را خواسته باشید: نمی‌دانم! اطلاعی ندارم!

 ...................

مشخصات کتاب من: نشر مرکز، ترجمه کاظم فیروزمند،چاپ اول 1389، تیراژ 1600 نسخه، 262 صفحه.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.86 نمره در آمازون 4.5)  

پ ن 2: آن‌قدر در مورد فرانکنشتاین دیده و شنیده‌ایم که معمولاً خود را بی‌نیاز از خواندن کتاب می‌دانیم. تقریباً مثل خیلی از کتاب‌های دیگر!

پ ن 3: در سال 2017 فیلمی بر اساس زندگی مری شلی ساخته شد.

پ ن 4: کتاب بعدی ... خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

بچه‌های نیمه‌شب – سلمان رشدی

مقدمه اول: هند با وجود پنج هزار سال سابقه تاریخی، به عنوان یک واحد مستقل به این نام، یکی از کشورهای متأخری است که بعد از جنگ جهانی دوم موجودیت پیدا کرد. برای رسیدن به این موقعیت، مبارزات زیادی طی یک قرن صورت پذیرفت و علاوه بر روش‌های معمول، سازوکارهای خلاقانه‌ای هم پیاده شد که کمابیش از طریق فیلم‌های سینمایی و مستند از آن باخبر هستیم. در سالهای منتهی به 1947 مشخص شده بود با توجه به تفاوت‌های مذهبی و نفرت‌های انباشته شده‌ی ناشی از آن که گاه ظهور و بروز خونین پیدا می‌کرد؛ امکان فعالیت و همزیستی در یک واحد سیاسی مقدور نیست. به همین خاطر شبه‌قاره هند در نیمه‌ی ماه اوت سال 1947 به صورت دو کشور مجزا متولد شد: هند و پاکستان. پاکستان هم با دو بخش غربی (همین پاکستان فعلی) و شرقی (بنگلادش فعلی) شکل گرفت. امیرنشین‌های مستقل مثل کشمیر هم مخیر بودند که بین این دو واحد انتخاب کنند. «بچه‌های نیمه‌شب» به نوزادانی اشاره دارد که در نیمه‌شب پانزدهم اوت و در ثانیه‌های ابتدایی استقلال، به دنیا آمدند. داستان از لحاظ مکانی تقریباً در کل شبه‌قاره هند جریان پیدا می‌کند: آغاز آن از کشمیر است و بعد به واسطه تغییر مکان شخصیت‌های اصلی داستان به آگرا و دهلی و بمبئی می‌رویم و پس از آن به همراه راوی در پاکستان و بنگلادش هم خواهیم بود. این پیمایش از لحاظ زمانی، بازه‌ای تقریباً سی ساله قبل از استقلال و همین میزان پس از استقلال را در بر می‌گیرد و تقریباً بخش‌های مهمی از تحولات این دوران را نشانه‌گذاری کرده است. از نظر من، با یکی از داستان‌های قابل تأمل در زمینه‌ی زمان-مکان مورد اشاره روبرو هستیم.  

مقدمه دوم: یک بار در مقدمه‌ای بر مطلب مربوط به بوف کور (که از قضا به هند هم بی‌ارتباط نیست!) به پدیده‌ی «سازه‌های ماکارونی» اشاره‌ای داشتم (اینجا)، شاید فراموش کرده باشید؛ یک زمانی دانشگاه‌های این مرز و بوم روی دست هم بلند می‌شدند و رکورد بزرگترین سازه‌های ماکارونی (سازه‌هایی که با رشته‌های ماکارونی ساخته می‌شد) را جابجا می‌کردند و احتمالاً نماینده کتاب گینس، یک لنگه پا، بین این مراکز در تردد بود و صداوسیما هم متداوماً این پیشرفت‌ها را پوشش می‌داد تا مبادا کام ما برای لحظاتی فاقد شیرینی‌های مفید باشد و احیاناً قندمان بیافتد. بعید می‌دانم از دل این کارهای خنک، تجربه و تخصصی در زمینه سازه بیرون بیاید کما اینکه از موارد مشابه مثل درازترین ساندویچِ دو عالم هم چیزی جز مسخره‌بازی و آبروریزی بیرون نیامد و از طویل‌ترین و ترین‌ترین‌های دیگر هم شاید بتوان گفت آن کارکردی که در موصوف باید باشد بیرون نمی‌آید. غرض اینکه معمولاً در مورد هند یکی از این صفت‌ها به کار برده می‌شود که بزعم من همین حکم بر آن قابل اطلاق است: بزرگترین دموکراسی! اینکه رویا و آرزوی برخی (و شاید حتی خودم در برخی مواقع) رسیدن به چنین موقعیتی باشد موضوع دیگری است اما جمعیت بالای رای‌دهندگان واقعاً کفایت دارد برای اطلاق آن صفت!؟ تبعیض ساختاری و فقر و بی‌سوادی و خرافه و غیره و ذلک هم که بماند!           

مقدمه سوم: پس از خواندن کتاب برایم مثل روز روشن است که نویسنده علیرغم اینکه در هند به دنیا آمده و بخشی از کودکی و نوجوانی خود را در پاکستان گذرانده است و در فرازهایی از داستان عشق و حسرتش در مورد کل شبه‌قاره مشهود است، به هیچ عنوان در این دو کشور محبوبیتی نداشته باشد! مطمئناً سیاستمداران حزب کنگره و یا احزاب دست راستی هندو نظیر جاناتا سایه‌ی او را با تیر می‌زنند و نظامیان پاکستانی هم که به طریق اولی! به نظرم این کتاب که در زمان خود بسیار مورد توجه قرار گرفت و خوانده شد در شکل‌گیری وقایع بعدی موثر بود. هند و پاکستان علیرغم وجوه متعدد اختلافشان، اشتراکاتی هم دارند که یکی از آنها خدای‌گونه بودن مسئولینِ امر در نگاه خود و مردمشان و به تبع آن شکل گرفتن رابطه خدا-بنده بین رهبران و رعایا است. این همان چیزی است که سازه ماکارونی مقدمه‌ی قبلی را به یک شوخی تلخ تبدیل می‌کند. به هر حال خواستم مقدمتاً عرض کنم که ما نسبت به تأثیراتی که از سرزمین‌های آن سمت مرزهای غربی خود پذیرفته‌ایم حساس‌تر هستیم و از سمت سرزمین‌های شرقی غافل مانده‌ایم.  

******

راوی داستان مردی سی ساله به نام «سلیم سینایی» است که در آستانه تولد سی و یک سالگی خود به دلایلی کاملاً قابل قبول، اقدام به روایت سرگذشت خود می‌کند. از آنجایی که بسیاری از امور تأثیرگذار بر آنچه که «او» را به سلیمِ راوی تبدیل کرده از پیش از تولدش ظهور و بروز پیدا کرده، طبعاً او مجبور است سرگذشت خود را از کمی پیش‌تر آغاز کند. لذا به سراغ جوانی‌های پدربزرگش می‌رود که پس از تحصیل در رشته پزشکی از آلمان به زادگاهش کشمیر بازگشته است. آشنایی پدربزرگ با مادربزرگِ آینده و مهاجرت به آگرا در هند و مراحل بعدی است که فصل به فصل داستان را به پیش می‌برد تا بالاخره راوی در انتهای فصل هشتم (حدود یک چهارم از حجم کتاب) و درست در ثانیه‌های آغازین تولدِ هندِ مستقل به دنیا می‌آید. به حکم این هم‌زمانی، تقدیر او و تاریخ هند با یکدیگر پیوستگی می‌یابند و انگار با زنجیری نامرئی به یکدیگر بسته شده باشند: مثل دوقلوها! نوعِ روایت راوی هم به‌گونه‌ایست که این عجین شدن سرنوشت بیشتر به چشم بیاید.

انگیزه راوی از یادآوری این وقایع و بازخوانی و ثبت آن تقریباً با شهرزاد هزار و یکشب ارتباط دارد، شهرزاد روایت می‌کند تا زنده بماند و او روایت می‌کند تا به زندگیش معنا بدهد یا در آنها معنایی بیابد. ترس از پوچی و بیهودگی و البته ترسی بزرگ‌تر از فراموشکاری ملت! علاوه بر این به واسطه‌ی برخی شرایط او باید خیلی فرزتر از شهرزاد عمل کند.

داستان سه بخش اصلی (کتاب اول و دوم و سوم) دارد که در مجموع حاوی سی فصل است و هر فصل عنوانی مستقل و جذاب دارد. طبعاً توانایی‌های خاص راوی و سنش در زمان آغاز روایت و اینکه از چه زمانی داستانش را آغاز می‌کند ما را به یاد طبل حلبی می‌اندازد (اگر آن کتاب را خوانده باشید) اما به طور کلی این روایت جذاب‌تر است و برای ما عبرت‌آموزتر...  

در ادامه مطلب بیشتر به این داستان خواهم پرداخت.  

******

این کتاب دومین اثر نویسنده است؛ کتاب اول چندان جلب توجه نکرد اما بچه‌های نیمه‌شب باعث شهرت نویسنده شد و در همان سال 1981 یک میلیون نسخه از آن فقط در بریتانیا به چاپ رسید و جایزه بوکر را برای او ارمغان آورد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی سحابی، انتشارات تندر، چاپ اول 1363، 687 صفجه.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.98 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: مطلب بعدی به رمان «سه نفر در برف» از اریش کستنر تعلق خواهد داشت. پس از آن بلافاصله یا بافاصله به سراغ «تبصره 22» از جوزف هلر خواهم رفت.

 


 

ادامه مطلب ...

نوازنده‌ای که به ایرلند خیانت کرد - فرانک اوکانر


مقدمه اول: اولین خاطره یا بهتر است بگویم اولین باری که نام ایرلند به گوشم خورد مربوط است به «بابی ساندز» و حدوداً هفت سالگی من... شصت و شش روز اعتصاب غذا و صدرنشینی در اخبار و در انتها هم مرگ. بیست سی سال و شاید هم بیشتر طول کشید تا فهمیدم این قضایا در ایرلند شمالی اتفاق افتاد و پیش‌زمینه‌های آن چه بود و خواسته‌های مشخصی که برای آن اعتصاب غذا رخ داد چه بود و پس از آن چه شد. روندی که در این جزیره نه‌چندان کوچک از نیمه دوم قرن نوزدهم تا کنون طی شده است به نظرم آموزنده و قابل تأمل است. چند نسل از سیاست‌مداران و کنشگران برای استقلال این بلاد فعالیت مستمر کردند که به گوشه‌ای از آن در زمان نوشتن پیرامون رمان «رویای سلت» اشاره کرده‌ام. در داستان اول این مجموعه نام دو تن از این سیاست‌مداران به میان می‌آید: ویلیام اوبراین (1852-1928) و جان ردموند (1856-1918). هر دوی آنها رویکردی آشتی‌جویانه و اعتدالی داشتند و خیلی هم مواضع ضد و نقیضی نداشتند: مثلاً یکی چپ باشد و دیگری راست! یا مثلاً یکی موافق حضور سربازان داوطلب ایرلندی به همراه انگلیسی‌ها در جنگ جهانی اول باشد و آن یکی مخالف... خیر! تقریباً هر دو را می‌توان سیاستمدارن لیبرال دانست و اصولاً در برخی مقاطع هم در یک مسیر فعالیت کردند اما همانطور که در داستان می‌بینیم یک جامعه‌ی کوچک که از لحاظ فرهنگی و اقتصادی دارای مشکلاتی است، می‌تواند پیرامون کوچک‌ترین اختلافات هم به شدت دوقطبی بشود.

مقدمه دوم: ما خاورمیانه‌ای‌ها از قدیم به دنبال تولید مهاجر بودیم! اینجا به دنیا می‌آمدیم یا به دنیا می‌آوردیم و بعد می‌رفتیم یا می‌فرستادیم که برود! بررسی‌های ژنتیکی بر روی بقایای کشف شده از استخوان‌های چهار پنج هزار ساله در ایرلند نشان می‌دهد که این قدیمی‌ترین ساکنانِ کشف شده در ایرلند منشاء خاورمیانه‌ای داشته‌اند. چند قرن قبل از میلاد مسیح، اقوام سلتی وارد این جزیره و ساکن شده‌اند. از قرن 9 تا 12  وایکینگ‌ها و سپس نورمن‌ها  بر اینجا حاکم شده‌اند. از قرن 12هم انگلیسی‌ها. تلاش‌های قرن نوزدهمی (مذاکرات و فعالیت‌های مدنی و پارلمانی و...) نهایتاً به آنجا رسید که در سال 1912 دولت لیبرال حاکم پیشنهاداتی برای اعطای خودمختاری به ایرلند ارائه کرد اما طرفداران وضع موجود که عمدتاً پروتستان‌های ساکن نواحی شمالی ایرلند بودند تشکلی شبه‌نظامی تحت عنوان داوطلبان اولستر ایجاد کردند تا مانع این قضیه شوند. در واکنش به این حرکت، ارتش جمهوری‌خواه ایرلند یا همان شاخه نظامی شین‌فین به وجود آمد و کلاً ماجرا وارد فاز متفاوتی شد. در داستان سوم از این مجموعه گوشه‌ای از این فاز متفاوت را مشاهده خواهیم کرد.     

مقدمه سوم: جمهوری ایرلند یا همان ایرلند جنوبی بعد از جنگ جهانی اول استقلال پیدا کرد و البته راه پر فراز و نشیبی را طی کرد. ویلیام اوبراین با این نوع استقلال که موجب تجزیه ایرلند بشود مخالف بود و به همین خاطر به دنبال جلب رضایت پروتستان‌های اولستر بود و شاید بتوان گفت در مقاطعی خیلی به این آرمان نزدیک بود اما به هر حال توفیق نیافت. آرتور گریفیث، بنیان‌گذار و رهبر شین‌فین در مورد او و همگنانش چنین سخن می‌گوید:«وظیفه نسل اوبراین به خوبی و شجاعانه انجام شد، اگر اینطور نبود، کاری که ما در این نسل انجام می‌دهیم غیرممکن بود.». همه‌ی حرف این مقدمه همین است. در ایرلند شمالی هم بالاخره در قرن بیست و یکم کار به توافق و صلح و خلع‌سلاح و فعالیت سیاسی منتهی شد. ساده نبود اما بالاخره انجام شد. همین یکی دو سال گذشته بود که شین‌فین بیشترین میزان کرسی‌های پارلمان قسمت شمالی را به دست آورد.

******

این مجموعه داستان کوچک شامل چهار داستان با این عناوین است: «نوازنده‌ای که به ایرلند خیانت کرد»، «نخستین اعتراف»، «مهمانان ملت» و «داستانی از مو پاسان». هر کدام از این داستان‌ها در قالبِ کتاب در مجموعه‌ای متفاوت به چاپ رسیده است که در عکس بالا این مجموعه‌ها را آورده‌ام. بعدها (در سال 2011) این چند داستان به عنوان یک انتخاب تحت عنوان مینی‌کلاسیک‌های مدرن در کنار هم قرار گرفته و توسط انتشارات پنگوئن چاپ و این کتاب توسط مترجمان محترم به فارسی ترجمه شده است (تصویر گوشه پایین سمت چپ).

داستان اول به موضوع تأثیر تعصب و سیاست بر امور دیگر می‌پردازد؛ این‌که بهترین گروه موسیقی شهر و حتی کشور به واسطه همین اختلافات سیاسی، سرنوشت غم‌باری پیدا می‌کند. داستان دوم به ماجرای نخستین اعتراف (اعتراف به عنوان یکی از مناسک کاتولیکی) یک پسر نوجوان می‌پردازد و این‌که تصورات و تفسیرهای سخت‌گیرانه و کج‌ومعوج چه آثاری دارد و چه نسبتی با واقعیت می‌تواند داشته باشد. داستان سوم را می‌توان به کشمکش انسانیت و عمل به وظیفه مرتبط دانست و اثر مخربی که وضعیت جنگی و موقعیتی این‌چنینی بر ذهن یک انسان می‌تواند داشته باشد. داستان چهارم یک نمونه از مسیرهای متفاوتی است که دو دوست، از کودکی تا میانسالی، طی می‌کنند و گاه با عقایدی کاملاً متفاوت با یکدیگر مواجه می‌شوند و این خودِ زندگی است.

در ادامه مطلب مختصری به این داستان‌ها خواهم پرداخت.

داستان اول را به صورت صوتی می‌توانید از اینجا بشنوید: پاره اول، پاره دوم.   

******

مایکل فرانسیس او داناوان با نام ادبیِ فرانک اوکانر (1903-1966) شاعر، نویسنده و مترجم ایرلندی، در شهر کورک در جنوب ایرلند به دنیا آمد (هم‌ولایتی ویلیام اوبراین است!)، پدری به شدت الکلی و مادری زحمت‌کش و معلم ادبیاتی معرکه دست به دست هم دادند و... چه ترکیب آشنایی! یاد فرانک مک کورت و اجاق سرد آنجلا یا خاکستر آنجلا و چند کتاب دیگر افتادم... او با نقدنویسی در یک نشریه ایرلندی کار نویسندگی را آغاز کرد. در دهه 1930 به کتابداری و تدریس زبان و کارگردانی تئاتر پرداخت. نخستین مجموعه داستان او در سال 1931 با عنوان «مهمانان ملت» به چاپ رسید. او جمهوری‌خواه بود و در ابتدای جوانی جنگ و زندان را هم تجربه کرده و این از موضوعات مورد علاقه او بود. در سال 1950 به آمریکا رفت و به تدریس مشغول شد. بسیاری از داستان‌های او در این یک دهه سکونت در آمریکا در نشریه نیویورکر به چاپ رسید. در سال 1961 در حین تدریس در دانشگاه استنفورد دچار سکته مغزی شد و چند سال بعد در ایرلند بر اثر حمله قلبی از دنیا رفت. از او 2 رمان و ترجمه بیش از 120 شعر از ایرلندی به انگلیسی، زندگینامه مایکل کولینز، چند نمایشنامه و البته بیش از 150 داستان کوتاه به جا مانده است که عمده شهرت او به واسطه همین داستان‌های کوتاه است که در قالب چند مجموعه پس از مرگش به مرور به چاپ رسیدند. از سال 2005 هم یکی از مهمترین جایزه‌های مربوط به داستان کوتاه با نام او در زادگاهش به بهترین مجموعه داستان کوتاهِ منتشر شده به زبان انگلیسی از سراسر دنیا اعطا می‌شود.   

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه محمد قصاع، انتشارات قدیانی، چاپ اول 1392، تیراژ 1100 نسخه، 110 صفحه در قطع جیبی.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.86 نمره در آمازون 3.9)

پ ن 2: مجموعه کوچکی بود و متمایل شدم داستان‌های بیشتری از این نویسنده بخوانم. ترجمه دیگری از این کتاب موجود است که حاوی سه داستان می‌باشد و در واقع کوچک‌تر هم شده است!

پ ن 3: مطلب بعدی درخصوص رمان «آفتاب‌پرست‌ها» اثر ژوزه ادوآردو آگوآلوسا خواهد بود. پس از آن «چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟» از یوسا و سپس شماره صفر از اومبرتو اکو.

 

 

ادامه مطلب ...