میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جانی آبس گارسیا

مقدمه اول: سور بز یکی دیگر از آثار برجسته ماریو بارگاس یوسا است که واقعاً قابل توصیه است. در میان آثار ایشان، حداقل در میان آنهایی که خوانده‌ام، این اثر یکی از ساده‌ترین‌هاست. داستان توسط راوی دانای کل در سه زمان مختلف روایت می‌شود. سه خط داستانی که با هم ارتباط دارند و در مجموع به‌نحوی استادانه زندگی و زمانه‌ی رافائل لئونیداس تروخیو دیکتاتور معروف که سه دهه زمام امور را در جمهوری دومنیکن در اختیار داشت، برای ما روایت می‌کند.

مقدمه دوم: یکی از شخصیت‌های داستان فوق، جانی آبس گارسیا است. او که در زمان به قدرت رسیدن تروخیو کودکی هفت هشت ساله بود در اواخر دوران دیکتاتور رئیس مهمترین بخش امنیتی سیستم بود. او مشت آهنین تروخیو بود و حتی در همان دوران در میان تروخیست‌ها نیز آدم منفوری بود و به همین خاطر پس از مرگ دیکتاتور، به مقام سفیر دومنیکن در ژاپن منصوب و در واقع شوت شد. او البته در این مقام نماند و به اروپا رفت و چند سال بعد به عنوان مشاور امنیتی به خدمت رئیس‌جمهور هائیتی در آمد. این مقام برای او خوش‌یمن نبود و خیلی زود ناپدیدونده شد!

مقدمه سوم: یوسا در کتاب روزگار سخت که هنوز موهبت خواندنش نصیبم نشده به سراغ دوران حکومت جاکوبو آربنز در گواتمالا رفته است؛ حکومتی که طی یک انتخابات دموکراتیک روی کار آمد و با یک کودتا ساقط شد و ... یوسا در این داستان هم از حضور جانی آبس بهره برده است. شاید به زودی من هم بهره‌مند بشوم!

******

آقای موسوم به میله‌ی بدون پرچم

آیا در وبلاگ شما توهین به اسطوره‌های ملل دیگر مجاز است؟! آیا شما آزادی را برای همین لجن‌پراکنی‌ها و آلتِ دست امپراتوری رسانه‌ها شدن می‌خواهید؟! حرفِ آخرم را همین ابتدا می‌زنم که از دیدگاه شما نسبت شخصیت بزرگواری چون تروخیو بیزارم. شما یک روز هم کار اجرایی نکرده‌اید و با سختی‌های آن آشنا نیستید پس چگونه به خود اجازه می‌دهید این خزعبلات را علیه ایشان رواج دهید؟ متأسفانه چنان تحت تأثیر تبلیغات روشنفکران چپی و نویسندگان راستی قرار گرفته‌اید که کور شده‌اید. مرحوم تروخیو در زمان حیاتش چنان خدماتی به کشورش ارائه کرد که هیچ مورخی قادر نیست آن را به شمارش درآورد. کشوری که تا پیش از آن با سوزاک و سفلیس دست به گریبان بود و در جهل و بدبختی دست و پا می‌زد تحت رهبری داهیانه ایشان به جایگاهی رسید که در تمام کهکشان راه شیری زبانزد خاص و عام است. به همین خاطر است که دومنیکنی‌ها او را می‌پرستیدند و دلشان برای او می‌تپید و کیلومترها صف ایستادند تا به تابوت او ادای احترام کنند. همین امثال شما و اربابانتان در واقع از اوج‌گیری جمهوری دومنیکن وحشت داشتید و شب و روز تلاش می‌کردید که پیشرفت‌های ما را تخطئه کنید.  

در مورد خودم هیچ دفاعی نمی‌کنم چون مشخص است که اصلاً از زیر و بم سختی‌های کار ایجاد امنیت اطلاعی ندارید. نفرت دیگران از امثال من خود نشان از حقانیت ماست. درد من درک نشدن خدمات رهبری همچون تروخیوست.  همین امثال شما که از «کلمه قبیحه آزادی» دم می‌زنید باعث شدید یک عده خائن دنیا را از خدمات او محروم کنند. در تمام مطلبت هیچ اشاره‌ای به محکومیت ترور تروخیو ندیدم، آیا ترور خوب و ترور بد داریم؟! دست تو و امثال تو در این بزنگاه‌هاست که رو می‌شود.

من شهادت می‌دهم که تروخیو هیچگاه خودش اقدام به تغییر نام پایتخت نکرد و بلکه این مردم بودند که در اقدامی خودجوش نام او را بر شهر گذاشتند و آنقدر آن را تکرار کردند که مجریان قانون و نمایندگان ناچار به تبعیت شده و نام پایتخت را تغییر دادند. واقعاً برایتان متأسفم که عشق مردم به تروخیو را ناشی از ترس یا عادت به بردگی و چاپلوسی قلمداد کرده‌اید.

در پایان امیدوارم به حق همان بانوی آلتاگراسیا به آرزویتان که زندگی در یک کشور عادی و... و به قول خودتان همان زندگی معمولی برسید تا ببینم چه ]...[ می‌خورید. ضمناً جهت اطلاع شما و امپراتوری رسانه‌ها عرض می‌کنم که من در سال 1967 نمردم بلکه ]...[ و به حول و قوه الهی وقتش که برسد باز خواهم گشت و آن روز روزیست که باید حساب پس بدهید. وای بر شما.

 

بدون هرگونه ارادتی

جانی آبس گارسیا

 

******

پ ن 1: لازم است در مورد نامه‌ی جانی آبس توضیحاتی بدهم؛ یوسا در سور بز بسیار دقیق و استادانه وضعیت مملکت و مردم و حتی کارگزاران حکومتی را ذیل یک نظام دیکتاتوری در قالب داستان شرح داده است. دفاع از تروریست‌ها به یوسا نمی‌چسبد. در مطلبم به صراحت گفته‌ام که در نظر همگان تنها راه خروج از بن‌بستی که تروخیو به وجود آورده است مرگ اوست و همین نشان می‌دهد هزینه‌های این سبک حکومت‌گردانی چقدر بالاست. در واقع ایشان خودشان کاری کرده‌اند که به اینجا رسیده‌اند. حداقل به کسی مثل جانی آبس نمی‌رسد که از ما بابت حمایت کردن و نکردن از ترور و کودتا خرده بگیرد! ایشان خودش سالها اینکاره بوده است. نکته بعد اینکه الان در دنیا از هر صد نفر بپرسی دومنیکن کجاست بالای نود درصدشان و بلکه نود و هشت و سه دهم درصد آنها نمی‌دانند دومنیکن کجای دنیا هست چه برسد که از پیشرفت آنها وحشت داشته باشند. بخشی از آن یکی دو درصد هم ما ایرانیانی هستیم که از طریق سازوکار اخذ پاسپورت دومنیکن در فضای مجازی از وجود آن باخبر شده‌ایم که آن هم مربوط به جزیره دومنیکا است و نه دومنیکن! مراقب باشید اشتباه نکنید. نکته آخر هم اینکه این وبلاگ به آبدارخانه‌ی رسانه‌ای هم وصل نیست چه رسد به امپراتوری آن! توهم ایشان بدجور بالا زده است.

پ ن 2: برنامه‌های بعدی بدین‌ترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، ژاله‌کش (ادویج دانتیگا).


دون کایو برمودس

مقدمه اول: گفتگو در کاتدرال یکی از آثار برجسته ماریو بارگاس یوسا، نویسنده پرویی برنده جایزه نوبل ادبیات به حساب می‌آید. از لحاظ پیچیدگی فرم و ساختار در نوع خود یگانه است و برای خواننده سختی‌های زیادی به همراه دارد و البته به همین میزان برای خواننده‌ی پیگیر و باحوصله و علاقمند، لذت و منافع فراوانی به همراه دارد. قبلاً در دوران جوانی! اینجا مختصری در مورد آن نوشته‌ام... اگر احساس کردید زمان خواندن آن رسیده و توان لازم در شما پدید آمده حتماً لینکی که گذاشته‌ام را بخوانید و ببینید منظورم از پیچیدگی چیست. این داستان بطور کلی دوران دیکتاتوری نظامی ژنرال اودریا در پرو را مد نظر قرار داده است و به نوعی اثرات زندگی در ذیل چنین نظامی را می‌کاود.

مقدمه دوم: یکی از شخصیت‌های داستان فوق، دون کایو برمودس است. او در واقع رئیس بخش امنیتی سیستمی است که ژنرال اودریا در ابتدای روی کار آمدن شکل می‌دهد. شاید مایه تعجب باشد اما قبل از این سِمَت، کار او فروش تراکتور بوده است! بعد از روی کار آمدن استعداد عجیب و غریبش را در این حوزه کاری نشان می‌دهد. او آدم بسیار... چی بهش می‌گن... همون... کارکشته‌ایست!

مقدمه سوم: در این وبلاگ مکاتبه با شخصیت‌هایی نظیر دون کایو سابقه داشته است. معمولاً در مورد هر کتابی که می‌خوانم چنین اقدامی را انجام می‌دهم اما خُب، این دوستان به ندرت جواب مرا می‌دهند و گاهی آن‌قدر دیر جواب می‌دهند که به انتشار مطلب مربوطه نمی‌رسد. در مورد این نامه هم من نتوانستم قاطعانه تشخیص بدهم نامه‌ای که ده سال قبل نوشتم تازه به مقصد رسیده و ایشان جواب داده‌اند یا اینکه نه، همان زمان به مقصد رسیده و دون کایو پاسخ داده و این پاسخ الان بعد از ده سال به دست من رسیده است! مهمترین قرینه و نشانه از لحاظ زمانی اشاره‌ایست که به گابریل گارسیا مارکز دارد و به نظر می‌رسد هنگام نگارش نامه مارکز هنوز زنده است البته این در مورد شخصیت‌هایی مثل دون کایو قرینه‌ی معتبری نیست!

******

آقا یا خانم میله‌ی بدون پرچم 

از دیدن پاکت نامه‌ات شگفت‌زده شدم! خط بطلانی بود بر داستان این پیرمرد کلمبیایی و ثابت کرد هنوز کسانی هستند که به امثال ما نامه بنویسند، آن هم از جایی که اسمش هم برای خیلی‌ها آشنا نیست. وقتی نامه را باز کردم از ترجمه‌ی آن پاک ناامید بودم و گمان نمی‌کردم در این مکان دورافتاده کسی را پیدا کنم تا بتواند در این زمینه کمکم کند ولی در کمال تعجب متوجه شدم رقیب شطرنج‌بازم در همین پارک نزدیکِ خانه هموطن شماست و او بود که مرا خبردار کرد تعداد شما کم نیست و حتی نماینده این ناحیه در مجلس ایالتی نیز هموطن شماست! ظاهراً میزان اضافه‌کاری همکاران من در کشور شما خیلی بالاست. به هر حال زودتر از آنچه که فکر می‌کردم نامه شما را خواندم. اگر به انگلیسی نامه را نوشته بودید دردسر من به مراتب بیشتر بود!

در مورد تکنیک‌های تخصصی حوزه کاری من سؤالاتی را پرسیده بودی و ننوشته بودی این اطلاعات را برای چه کاری می‌خواهی؛ علیرغم تأکیدت که صحبت‌های من جایی درز نخواهد کرد به من حق خواهی داد که اعتماد نکنم. استفاده در تحلیل داستان یا نوشتن داستان مرا قانع نکرد که اسرار کاری را، آن هم در کاری مثل کار ما، که برایش میلیون‌ها سول می‌پردازند و مشتریان دست به نقد همواره به صف ایستاده‌اند، برملا کنم. در همان مأموریت کاخامارکا یادم هست که یکی از بچه‌ها که حسابی مست کرده بود رو به صف دانشجویان فریاد می‌زد که من اگر لازم باشد سر بچه‌های خودم را گوش تا گوش می‌برم؛ او را به گوشه‌ای کشاندم و تذکر دادم اسرار کاری را این‌گونه افشا نکند. به نظرم در همان حد و حدودی که یوسا در داستانهایش بیان کرده است برای تحلیل شما کفایت می‌کند. البته چیز مخفیانه و محیرالعقولی هم نیست! خودت هم به برخی از آنها اشاره داشتی اگرچه نمی‌دانم چرا از آنها تحت عنوان روش‌های نخ‌نما یاد کرده بودی. برایم عجیب بود. آیا اگر میلیون‌ها بار برای حل معادلات درجه دوم از روش ریشه گرفتن استفاده شود این روش نخ‌نما می‌شود!؟ آیا دیگر جواب نمی‌دهد؟! در همان دوره‌ی مسئولیت من چندین‌بار دانشجویان دانشگاه سن‌مارکوس تجمعات اعتراضی داشتند و من هر بار با همین گروه‌های لباس‌شخصی که داستان تشکیل آنها را خوانده‌ای قضیه را جمع کردم؛ بچه‌ها را می‌فرستادم توی خیابان میرافلورس که با سن‌مارکوس فاصله زیادی داشت، شیشه مغازه‌ها و بانک و امثالهم را پایین می‌آوردند، یک سری از بچه‌ها را می‌فرستادم که آزادانه مهارت خود را در خالی کردن ماشین و مغازه و خانه‌ی مردم نشان بدهند تا مردم عادی را در مقابل مخالفین قرار بدهم. بعد هم آنقدر این قضیه را در روزنامه‌هایمان طرح و تکرار می‌کردیم تا دل موافقانمان قرص شود. اینکه مخالفین بدانند کار چه کسی بوده است اهمیتی نداشت، مهم این بود که موافقان حس کنند که ما محکم سر جایمان ایستاده‌ایم و دلشان قرص بشود. احتمالاً می‌دانی که این قرص شدن دل چه اهمیت ویژه‌ای دارد. اگر بخواهم حکومت را به یک چهارپایه تشبیه کنم، چهار پایه‌ی آن مشروعیت، رضایت مردم، کارآمدی، و اتحاد گروه حاکم خواهد بود. در کشور ما پرو و دیگر دیکتاتوری‌های نظامی آمریکای جنوبی معمولاً سه پایه‌ی اول معیوب و مفقود است لذا حکومت‌ها باید تلاش می‌کردند روی همین پایه چهارم حسابی مایه بگذارند. آن قرص شدنِ دل که گفتم برای همین پایه چهارم است. وظیفه من و همکارانم حفظ و تقویت همین اتحاد بود و البته اخلال در شکل‌گیری اتحاد در طرف مقابل که این هم در جای خود بسیار مهم بود. شصت هفتاد سال قبل این کار خیلی آسان نبود. امکانات خیلی محدود بود. ما با دست خالی این کار را انجام می‌دادیم! الان کار خیلی راحت شده است.

البته بعضی از همکاران من روش‌های ابلهانه‌ای را در پیش می‌گرفتند؛ مثلاً کلی هزینه می‌کردند تا فردی از مخالفان را بدنام کنند درحالیکه من خیلی تمیز، کاری می‌کردم خود مخالفان به جان آن فرد بیافتند. هیچ چیز در دنیا برای من بامزه‌تر از این نیست که روزنامه‌نگاری چندین سال در زندان انواع شکنجه را تحمل کند و خم نشود اما در بیرون از زندان توسط مخالفان تکه‌پاره شود. حالا شما تا دلتان می‌خواهد به این روش‌ها بگویید نخ‌نما! من با همین روش‌ها می‌توانستم خرفت‌ترین ژنرال‌ها را پنج تا ده سال روی تخت قدرت حفظ کنم. این عدد برای آمریکای جنوبی در آن دوره زمان کمی نبود. کار هر کسی نبود. غافل می‌شدی یکی پیدا می‌شد و یک میلیون سول می‌گذاشت روی میز کار یک ژنرال و تمام... یک کودتا یا انقلاب روی دست ما باقی می‌گذاشت.

الان البته زمانه عوض شده و حداقل در این منطقه تلاش می‌شود ظواهر قضیه تا حدودی حفظ شود ولی برای همین کار هم به تجربیات امثال من نیاز هست. همین یوسا اگر کسی مثل من را در کنار خودش داشت شاید می‌توانست رای بیاورد و قافیه را به آن رقیب ژاپنی نمی‌باخت.

به هر حال من کماکان مطمئنم آن نامه‌ای که در انتظارش هستم خواهد رسید.

 

موفق باشی

دون کایو برمودس

 

******

پ ن 1: برنامه‌های بعدی بدین‌ترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، ژاله‌کش (ادویج دانتیگا).


رویای سلت - ماریو بارگاس یوسا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تدفین مادربزرگ – گابریل گارسیا مارکز

این مجموعه شامل هشت داستان است. نگارش آنها به پیش از خلق «صد سال تنهایی» بازمی‌گردد و به نظر می‌رسد آن ایده و مکان‌ها و شخصیت‌هایش در حال شکل گرفتن و پخته شدن هستند. در ادامه مطلب نکاتی را در مورد هر داستان خواهم نوشت اما پیش از آن لازم است در مورد داستانهای کوتاه مارکز و وضعیت آن در بازار کتاب ایران توضیحاتی بدهم شاید به کار علاقمندان بیاید.

مجموعه داستان‌های کوتاه مارکز طبق ویکی‌پدیای اسپانیولی چهار مجموعه (و در انگلیسی شش مجموعه می‌باشد) که با نام‌های چشمهای یک سگ آبی‌رنگ(1947)، تشییع‌جنازه مادربزرگ(1962)، داستان باورنکردنی و غم‌انگیز ارندیرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگدلش(1972) و زائران غریب(1993) در سالهای اشاره شده منتشر شده است. در جاهایی که قانون کپی‌رایت جاری و ساری باشد هرکسی نمی‌تواند بنا به سلیقه شخصی دست در ترکیب این کتاب‌ها ببرد و یا با گزینش چند داستان از هر مجموعه و کنار هم قرار دادن آنها مجموعه جدیدی خلق کند. طبعاً در همان بلاد ممکن است در شرایط خاص و با کسب جوازهای لازم ترکیب‌هایی از بهترین داستان‌های یک نویسنده  در کنار هم قرار بگیرد و مجموعه‌ای جدید شکل بگیرد. اما اینجا معمولاً در موارد مشابه چه اتفاقی رخ می‌دهد؟!

الف) مجموعه اورژینال با نام اصلی ترجمه و چاپ می‌شود.

ب) ناشر و مترجم دیگر با عنایت به بازخوردهایی که از فروش کتاب دارند، همان مجموعه را مجدداً ترجمه و چاپ می‌کنند و مرام به خرج می‌دهند و نام مجموعه را تغییر نمی‌دهند.

ج) ناشر و مترجم متفاوتی از بند ب، همان کار را انجام می‌دهند اما نام مجموعه را تغییر می‌دهند. مثلاً اگر قبلاً نام داستان سوم برای عنوان مجموعه استفاده شده، آنها نام داستان چهارم را برمی‌گزینند. در این حالت ممکن است یک مشتری آگاه به واسطه آشنا بودن عنوان، مشکوک شده و در دام نیفتد!

د) ناشر و مترجم متفاوت‌تری همان کار را آماده می‌کنند و عنوانی کاملاً جدید و خلاقانه بر روی کتاب حک می‌کنند! آنها ممکن است عناوین داستان‌های داخل مجموعه را هم اندکی دست‌کاری بکنند! تا اینجا همه این کتابها حاوی همان ترکیب اصلی داستان‌های مجموعه اورژینال هستند.

ه) گروه بعدی دست به انتخاب می‌زنند و با گزینش چند داستان از هر مجموعه (همانطور که در بالاتر گفتم) کتاب جدیدی خلق و روانه بازار می‌کنند. عنوان مجموعه معمولاً نام یکی از داستانها (مخاطب‌جمع‌کن‌ترین نام!) و عبارت «و چند داستان دیگر» خواهد بود. با توجه به تعداد داستانهای کوتاه و بلند یک نویسنده، تعداد این ترکیب‌ها متفاوت و قابل توجه خواهد بود!

و) گروه بعدی اقدام به چاپ ترکیب جدیدی می‌کنند که گزینش و چینش آن در بلاد فرنگ صورت پذیرفته است. این مجموعه‌ها معمولاً نام‌های ساده بیست داستان و پانزده داستان از فلانی را بر خود دارند.

ز) این گروه همان ترکیب گروه فوق را ترجمه می‌کنند منتها خلاقیت به خرج می‌دهند و نام مشتری‌پسندی برای آن انتخاب می‌کنند! گروه دیگری اما همان تعداد اثر را با داستانهای دیگر جفت‌وجور می‌کنند و برای اینکه ریا نشود همان نام اورژینال ساده عددی را بر آن می‌گذارند!

ح) این گروه یکی از داستانهای بلند نویسنده را وسط بشقاب قرار می‌دهند و چند داستان کوتاه را به عنوان تزئین و پُر بار کردن (اضافه کردن حجم!) به آن می‌افزایند. با توجه به تعداد داستانهای بلند یک نویسنده اینجا هم ترکیب‌های متفاوتی قابل تحقق است.

و این داستان همچنان ادامه دارد. تقریباً می‌توان گفت با توجه به شهرتی که مارکز در سرزمین ما دارد همه گروه‌های فوق به سراغ آثار او رفته‌اند و همه این محصولات قابل مشاهده است و حتماً ترکیب‌های جدید و عناوین جدیدتری هم در راه خواهد بود. علی برکت الله!

*****

چند نمونه از موارد فوق را تیتروار ذکر می‌کنم: روزی همچون روزهای دیگر، داستان مرموز، رویاهایم را می‌فروشم و چند داستان دیگر، قدیس، زنی که هر روز رأس ساعت 6 صبح می‌آمد، بهترین داستان‌های کوتاه، سفر خوش آقای رئیس‌جمهور و بیست‌ویک داستان دیگر، کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد و چند داستان دیگر، سرهنگ کسی را ندارد برایش نامه بنویسد و چند داستان دیگر!، هجده داستان کوتاه، هشت داستان کوتاه، درد و شادی، زیباترین غریق جهان همراه با دوازده داستان دیگر، بیست داستان کوتاه، پرندگان مرده و پانزده داستان دیگر، تلخکامی برای سه خوابگرد و داستانهای دیگر، توفان برگ و چند داستان دیگر...

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه قاسم صنعوی، نشر کتاب پارسه، چاپ سوم 1395، شمارگان 500نسخه، 156صفحه

....................

پ ن 1: نمره من به مجموعه 3.9 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.78 نمره در آمازون 4.6)

پ ن 2: معدود نویسندگانی این سعادت را دارند که برنامه فوق برایشان رخ بدهد! اصولاً این اتفاقات می‌بایست برای نویسندگانی رخ بدهد که آثارشان همه‌پسند باشد یا طیف گسترده‌ای را شامل بشود. به عنوان مثال سی چهل سال قبل مشابه این بلاها به سر آثار عزیز نسین آمده بود (البته با یکی دو تا نون اضافه!! آن زمان نون‌اضافه برای ساندویچ‌بازها عبارت آشنایی بود. نون‌اضافه عزیز نسین این بود که گاهی برخی از داستان‌ها متعلق به خود نویسنده نبودند!) کاش این برنامه‌ها فقط روی چنین نویسندگانی پیاده می‌شد!

پ ن 3: این تحلیل را اگر توانستید تا به آخر بخوانید! اینجا.

پ ن 4: کتاب بعدی «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.

 

 

ادامه مطلب ...

گابریل گارسیا مارکز

در ششم مارس سال 1927 در دهکده آراکاتاکا در کلمبیا به دنیا آمد. پدرش داروساز بود و باید در جای دیگری کار می‌کرد به همین علت، پدربزرگ و مادربزرگ مادری‌اش مسئولیت پرورش او را بر عهده گرفتند. شخصیت آزادی‌خواه پدربزرگ، و مادربزرگی که قصه‌های خیال‌پردازانه را با لحنی واقعگرایانه‌ تعریف می‌کرد تاثیر مهمی در آینده او گذاشتند. بعد از درگذشت پدربزرگ و نابینایی مادربزرگش، در هشت سالگی به نزد خانواده خود رفت. تحصیلاتش را از یک مدرسه شبانه‌روزی آغاز کرد. در 1940 نخستین نوشته‌هایش را در روزنامه‌ای که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر کرد.

سپس در دانشگاه "بوگوتا" به تحصیل در رشته حقوق پرداخت. نخستین داستانش با نام "سومین استعفا"، در 1947، در روزنامه میانه‌رو "ال‌بوگوتا" منتشر شد و در سالهای بعد، بیش از ده داستان برای روزنامه نوشت. در 1950 تحصیلات دانشگاهی را کنار گذاشت و به روزنامه‌نگاری پرداخت. پس از مدتی به عنوان خبرنگار خارجی در کشورهای مختلف اروپایی فعالیت کرد و در 1961 به همراه خانواده‌اش در مکزیک ساکن شد.

اولین رمانش را با عنوان ساعت شوم در مکزیک نوشت و سپس شروع به نوشتن رمان صد سال تنهایی کرد و آن را در 1967 به پایان رساند. این اثر در بوینس‌آیرس منتشر شد و به موفقیتی بزرگ رسید و جایزه ادبی رومولو گالگوس را در 1972 نصیب خود کرد. پس از آن به بارسلون نقل مکان کرد. در سال 1970 یشنهاد سفارت کلمبیا در اسپانیا را رد کرد. در این ایام با نگاهی به دیکتاتوری فرانکو، رمان پاییز پدرسالار را نوشت.

در اوایل دهه 80 به کلمبیا بازگشت ولی با تهدید ارتش به همراه همسر و دو فرزندش مجدداً برای زندگی به مکزیک رفت. مارکز در سال 1982 جایزه ادبی نوبل را دریافت کرد. در بیانیه نوبل به عنوان «شعبده باز کلام و بصیرت» توصیف و از آثارش به خاطر انتقال تخیلات سرشار به خواننده ستایش شده است. مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی بود، اگرچه تمام آثارش را نمی‌توان در این سبک طبقه‌بندی کرد.

در سال 1999، مارکز به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شد. خاطراتش را در سال 2002 با عنوان «زنده‌ام تا روایت کنم» منتشر کرد. در سال 2012، اعلام شد که او به آلزایمر مبتلا شده و توان داستان‌نویسی را از دست داده است. در ‌‌نهایت در هفدهم آوریل سال 2014 در 87سالگی در مکزیکوسیتی درگذشت. میراث او مجموعه بزرگی از کتابهای داستانی و غیرداستانی است که با پیوند دادن افسانه و تاریخ در آن هر چیز ممکن و باورکردنی می‌نماید.

*****

مطالب قبلی در مورد آثار این نویسنده:

عشق در زمان وبا (سال 1390)

گزارش یک آدم‌ربایی (اینجا و اینجا)(سال1390)

خاطرات روسپیان غمگین من (سال 1391)

پائیز پدرسالار (سال1396)

مطلب بعدی در خصوص مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» از این نویسنده خواهد بود.