میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ناپدیدشدگان (بیوه‌ها) – آریل دورفمن

مقدمه اول: عنوان اصلی داستان «بیوه‌ها» است. در اولین ترجمه از کتاب در دهه 60 که به زمان انتشار اصل کتاب هم نزدیک است، عنوان آن «زنان گمشدگان» انتخاب شده است و در چاپ‌های بعدی به «ناپدیدشدگان» تغییر یافته است. به نظر می‌رسد مترجم و ناشر در نظر داشته‌اند بار سیاسی داستان را به نوعی در عنوان آن به مخاطب انتقال دهند چون تصور می‌کرده‌اند عنوان اصلی، این مهم را انجام نمی‌دهد. زنانِ گمشدگان ترکیب غریبی است و ناپدیدشدگان هم اگرچه به موضوع کتاب اشاره دارد اما انتخاب خوبی نیست چون داستان پیرامون «فاعلیت» و نقش زنانی است که مردانِ خانواده‌ی آنها اعم از همسر و پدر و برادر و فرزند، توسط یک حکومت تمامیت‌خواهِ نظامی، دستگیر شده‌اند و هیچ اطلاعی از سرنوشت آنها موجود نیست. در واقع داستان در مورد ناپدیدشده‌ها نیست بلکه در مورد بازماندگانِ آنهاست. به نظر می‌رسد کارِ مترجمین و ناشرین متأخر در حفظ عنوان اصلی درست‌تر باشد چرا که نام نویسنده برای انتقال بار سیاسی اثر کفایت می‌کند و باقی را باید به خوانندگان احتمالی سپرد. دورفمن که در زمان نگارش اثر (1981) یک تبعیدی است، مکان داستان را به منطقه‌ای روستایی و بی‌نام‌ونشان انتقال داده است که از روی اسامی شخصیت‌ها می‌توان آنجا را یونان فرض کرد. زمان داستان هم با توجه به قراین، دوران جنگ جهانی دوم است و نظامیان حاکم در این منطقه به‌نوعی دست‌نشاندگان جکومت نازی هستند. با همه تمهیداتی که برای امکان چاپ اثر در موطن نویسنده در نظر گرفته شده، مخاطب پس از چند صفحه خود را در آمریکای جنوبی خواهد یافت: مثلاً جایی در شیلی و آرژانتین در اواخر دهه‌ی هفتاد میلادی و البته این امکان هم کاملاً وجود دارد که خود را در جایی نزدیک‌تر تصور کند.     

مقدمه دوم: فضای داستان در یک کلام، فضای غم‌بار زندگی در ذیل یک حکومت دیکتاتوری است. مردانی که ربوده شده‌اند و زنانی که بر جای مانده‌اند و هیچ امیدی به بازگشت مردان خود ندارند. هیچ خبری از آنان نیست و اگر کشته شده‌اند هیچ جنازه‌ای از آنان موجود نیست و طبعاً هیچ گوری هم ندارند که حتی بتوان بر سر آن گریست. زخمی که از ناپدید شدن آنها بر بازماندگان وارد شده همواره باز است، همانند چشمان مادربزرگ داستان که همواره باز است و بدون پلک زدن به فرمانده نظامی منطقه خیره می‌شود.

مقدمه سوم: داستان هم سخت‌خوان هست و هم نیست! این به خاطر نوع راویان و روایت آن است وگرنه هم کم‌حجم است و هم پیچیدگی محتوایی و مضمونی ندارد. داستان عمدتاً توسط راوی سوم‌شخص دانای کل و چند فصل از آن توسط راوی اول‌شخص روایت می‌شود. راوی سوم‌شخص آن هم همیشه معمولی نیست و به عنوان نمونه یک بخش را در زمان آینده بیان می‌کند بدین نحو که یکی از شخصیت‌ها قرار است به دیدار کشیش برود و راوی از گفتگوهای احتمالی آنها خبر می‌دهد و در انتهای این پاره آن شخصیت تازه به در خانه کشیش می‌رسد. گره کار اما وقتی است که راوی اول‌شخص عنان روایت را در دست می‌گیرد؛ این راوی در روایتش گاهی خودش را هم از بیرون نگاه می‌کند و لذا مخاطب دچار شوک می‌شود که این راوی کسی نیست که تا الان گمان می‌کرده! چند نوبت این کار را می‌کند و ممکن است مخاطبِ بی‌تمرکز را از میدان به در کند!          

******

داستان با پیدا شدن یک جسد در رودخانه آغاز می‌شود. این دومین جسدی است که آب با خود به این روستا آورده است و به خاطر شرایطش کاملاً غیرقابل شناسایی است. در این روستا یک قرارگاه نظامی وجود دارد که اخیراً سروانی به فرماندهی آن منصوب شده است. در زمان فرمانده قبلی (گئورگاکیس) این منطقه با سیاست مشت آهنین اداره شده است و تقریباً تمام مردان روستا به عنوان خطرهای بالقوه دستگیر و ناپدید شده‌اند. جسد اول همین یکی دو هفته قبل و در زمان فرمانده قبلی توسط سربازان دفن شده است. با ورود فرمانده جدید زنی به نام «سوفیا آنخلوس» به نزد سروان آمده و مدعی می‌شود که آن جسد دفن‌شده مربوط به پدرش بوده است و درخواست دارد که جسد جهت انجام تشییع جنازه به او تحویل داده شود. سوفیا به محض پیدا شدن جسد دوم مدعی می‌شود این جسدِ همسرش است؛ درخواستی که سروان را با چالش جدیدی روبرو می‌کند چرا که زنان دیگری هم ادعای مشابهی را طرح می‌کنند و...

زنان داستان تجربه سیاسی ندارند اما هوشمندانه مسیری را انتخاب می‌کنند که در نقطه مقابل اهداف نظامیان حاکم است. تمام تلاش حکومت در راستای حذف خطرات بالقوه است و این مهم را با ناپدید کردن آنها انجام داده است و هنر زنانِ داستان این است که از هر فرصتی در جهت ظاهر کردن آنها استفاده می‌کنند.  

در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.

******

«آریل دورفمن» متولد 1942 در پایتخت آرژانتین است. والدین یهودی او اصالت اوکراینی و رومانیایی داشتند. مدت کوتاهی پس از تولد او، خانواده به آمریکا مهاجرت کرد و او دهه‌ی ابتدایی زندگی خود را در آنجا گذراند. پدر او استاد اقتصاد در دانشگاه بود. آنها در سال 1954 به شیلی رفتند و آریل تحصیلات اولیه خود را در آنجا به پایان رساند و وارد دانشگاه شد. آغاز فعالیت ادبی او در همین دوران دانشجویی است. در سال 1966 ازدواج کرد و یک سال بعد به تابعیت شیلی در آمد. او طی سالهای 1968 و 1969 در دانشگاه برکلی کالیفرنیا ادامه تحصیل داد. در همین دوره مجموعه مقالات او تحت عنوان تخیل و خشونت که به موضوع ادبیات آمریکای لاتین می‌پردازد در آمریکا منتشر شد. او پس از اتمام تحصیلاتش به شیلی بازگشت و با روی کار آمدن سالوادور آلنده (اولین رهبر سوسیالیست در جهان که با فرایند دموکراتیک بر سر قدرت آمد) به عنوان مشاور فرهنگی رئیس‌جمهور در دولت مشغول به کار شد. بعد از کودتا از کشور خارج شد و مدتی در آمستردام و پاریس زندگی کرد و نهایتاً از سال 1985 در آمریکا اقامت گزید و در دانشگاه دوک مشغول تدریس شد. او از سال 2004 شهروند آمریکاست.

مشهورترین کار دورفمن شاید نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» (1991) باشد که بارها در نقاط مختلف دنیا اجرا شده و بر اساس آن دو فیلم نیز ساخته شده است که اقتباس اول توسط رومن پولانسکی بسیار معروف است. از آثار دیگر این نویسنده می‌توان به اعتماد (که در مورد آن قبلاً در اینجا نوشته‌ام) ، در جستجوی فِرِدی، آلگرو و... اشاره کرد. بیوه‌ها (ناپدیدشدگان) در سال 1981 و با نام مستعار (اریک لوهمان) منتشر  و تاکنون حداقل سه بار به فارسی ترجمه شده است.

 ...................

مشخصات کتاب من: ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان، چاپ سوم 1387، تیراژ 1650 نسخه، 218 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.43)

پ ن 2: در رابطه با مقدمه سوم مطلبی از مداد سیاه در اینجا دیدم که به طور مبسوط‌تری به نوع روایت پرداخته است.

پ ن 3: کتاب‌ بعدی «رگ و ریشه» از جان فانته خواهد بود. پس از آن به سراغ «خورشید خانواده اسکورتا» اثر لوران گوده خواهم رفت.

 

ادامه مطلب ...

دختری از شمال شرقی – کلاریس لیسپکتور

مقدمه اول: این رمان، رمان خاصی است! شاید بتوان از جهاتی آن را داستان تلقی کرد. در واقع شاید بهتر باشد آن را پیشاداستان بنامیم! این اصطلاح را همین الساعه خلق کردم هرچند ممکن است پیش از این کسی آن را به کار برده باشد. مراد من از پیشاداستان، مجموع افکار و فرایندهایی است که به خلق داستان منتهی می‌شود. راوی اول‌شخص این داستان از قضا نویسنده‌ای به نام رودریگو است. او قصد دارد داستانی پیرامون یک کاراکتر زن به نام «مکابئا» بنویسد. دختری فقیر که به چشم هیچ‌کس نمی‌آید. او احساس وظیفه می‌کند داستان زندگی این دختر را دستمایه قرار بدهد و فریاد بزند: نه در مورد «دخترانی که بدن آنها تنها دارایی آنهاست و مجبورند در ازای یک شام گرم به آن چوب حراج بزنند» بلکه در مورد کسی که «بدنش هم ارزش فروختن ندارد» و هیچ‌کس او را نمی‌خواهد. باکره‌ای در قلب مرکز فحشاء. عمده‌ی داستان پردازش همین شخصیت در ذهن راوی است.     

مقدمه دوم: این کتاب آخرین اثری است که در زمان حیات نویسنده منتشر شد. چند روز بعد از انتشار این اثر در سال 1977، نویسنده برای درمان سرطان بستری شد و کمی بعد از دنیا رفت. در متن روایت اگرچه به زمان خاصی اشاره نشده است اما تلویحاً می‌توان زمان روایت را دهه هفتاد میلادی در نظر گرفت. مکان روایت شهر ریو دو ژانیرو برزیل است. ریو زمانی طولانی پایتخت برزیل بود؛ شهری که در آن جلوه‌های ثروت و شادی در کنار مظاهر فقر و بدبختی قابل رؤیت است و مجسمه مسیح بر فراز کوهِ مشرف به شهر آغوشش را به روی همگان گشوده است. به لطف المپیک ریو بخش‌هایی از این تضاد فقر و غنا را در اخبار و مستندها دیدیم. گردشگران زیادی در کنار سواحل زیبا و دیدنی‌های دیگر، به گردش در میان زاغه‌ها (معروف به فاولا) پرداختند و می‌پردازند و حتی خوابیدن در چنین مکان‌هایی را تجربه می‌کنند! کلاریس لیسپکتور به خواب هم نمی‌دید که چهار دهه بعد، چنین مکان‌هایی به مقصد توریستی و این رهاشدگان به جاذبه‌های گردشگری تبدیل شوند.

مقدمه سوم: داستان دو شخصیت اصلی دارد: راوی و مکابئا. راوی به نوعی از مکابئا هم مهمتر است چون ما از دریچه ذهن او با این دختر آشنا می‌شویم. و البته هر دوی اینها زاده ذهن کلاریس لیسپکتور هستند. اما چرا خانم نویسنده یک راوی مرد را برگزیده است؟ علت آن است که می‌خواهد راوی هیچ حس ترحمی نسبت به سوژه نداشته باشد و دوست دارد این داستان، تا حد امکان سرد باشد. شاید به همین خاطر است که راوی مثل مورسو در بیگانه یک پوچ‌گرا یا هیچ‌انگار است. البته که راوی علیرغم همه این تمهیدات، در فرازهایی از داستان دچار عذاب وجدان می‌شود و یا به حال سوژه‌اش دل می‌سوزاند و یا ناامیدانه امیدوار است که فرجی حاصل شود. نویسنده معتقد است که با این شرایط اگر این راوی زن باشد، «گریه امانش را خواهد برید». به هر حال جهان در دهه هفتاد خیلی لطیف‌تر از الان بود!     

******

رودریگو نویسنده‌ایست که دوران کودکی خود را در منطقه شمال شرق برزیل گذرانده است و روزی در خیابانی در ریو دو ژانیرو دختری از همان منطقه شمال‌شرق را می‌بیند؛ چهره‌ای که آثار تباهی در آن هویدا بوده است. حسی به او دست می‌دهد و تصمیم می‌گیرد داستانی پیرامون این دختر ناشناس بنویسد. این دختر که نامش را «مکابئا» می‌گذارد مثل هزاران دختری است که روزها پشت صندوق مغازه‌ها کار می‌کنند و شب‌ها در زاغه‌های ریو از خستگی بیهوش می‌شوند. دخترانی که به راحتی قابل جایگزین کردن هستند و کسی برای آنها تره هم خرد نمی‌کند. کسی صدای اعتراض آنها را نمی‌شنود چرا که اساساً اعتراضی نمی‌کنند. طبعاً داستان این آدم‌ها چندان پیچیده نیست و به کارِ رمان نوشتن نمی‌آید: نه حادثه آن‌چنانی و نه پایانی باشکوه!

تمام داستان در ذهن راوی جریان پیدا می‌کند و او تمام تلاش خود را برای خلق جذابیتِ سوژه به کار می‌بندد اما باید حق بدهیم... برجسته کردن چیزی که برای همگان نامرئی است آسان نیست؛ به همین خاطر مقدمه‌چینی بسیار می‌کند تا برای کاراکتری هویت بتراشد که در برزخی از بی‌هویتی به سر می‌برد، برای کسی اوج و فرود خلق کند که زندگیش صرفاً دم و بازدم است، شخصیتی را بپروراند که هیچ‌گاه یاد نگرفت چگونه فکر کند و هرگز نفهمید چطور باید بفهمد.

چه‌کسی مقصر است؟! پدر و مادری که زود مردند و طفل نوپای خود را به امان خدا رها کردند؟ عمه‌ای که بر سر این دختر می‌کوبید و ذهنش را از احساس گناه می‌انباشت؟ فقر و فساد سازمان‌یافته؟ بی‌اعتنایی ما؟ نویسنده به دنبال این موارد نیست بلکه به نظر می‌رسد تنها انتظار دارد خوانندگانش در مواجهه با این بچه‌ها، قدری تأمل کنند و به‌نحوی در آنها روح زندگی بدمند.  

در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.

******

کلاریس لیسپکتور (1920-1977) در منطقه‌ای روستایی در اوکراین و در خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد. در همان بدو تولد به همراه خانواده به برزیل مهاجرت کرد. خانواده در شهر ریسیف در شمال شرق برزیل ساکن شد و او دوران کودکی و نوجوانی خود را در همین شهر سپری کرد. در ده سالگی مادرش را از دست داد و چندی بعد به همراه پدر و دو خواهرش به ریو نقل مکان کرد و در سال 1937 برای ادامه تحصیل وارد دانشکده حقوق شد. در بیست سالگی اولین داستانش در یکی از مجلات به چاپ رسید و در همین زمان پدرش را نیز از دست داد. در کنار تحصیل ابتدا در خبرگزاری رسمی دولت و سپس در یکی از روزنامه‌های معروف ریو مشغول به کار شد. اولین رمانش با عنوان «نزدیک به قلب وحشی» در سال 1943 منتشر شد. در همین ایام تابعیت برزیل را دریافت و با یک دیپلمات جوان ازدواج کرد و چندین سال در نقاط مختلف دنیا، از ایتالیا و سوئیس گرفته تا آمریکا زندگی کرد. در این دوران در حالیکه جسته و گریخته به حرفه روزنامه‌نگاری خود ادامه داد، سه رمان دیگر نوشت. در سال 1959 از همسرش جدا شد و به ریو بازگشت و ستون‌نویس ثابت روزنامه شد و البته به نوشتن داستان و رمان ادامه داد. در طول فعالیت ادبی‌اش جوایز متعددی رادریافت کرد. از ویژگی آثار او نوآوری در سبک و فرم بود و از این لحاظ مورد توجه منتقدین ادبی بود. در عکسی که برای مطلب تهیه کرده‌ام، نویسنده را با سیگاری در دست می‌بینیم که متاسفانه همین سیگار موجب بروز آتش‌سوزی در خانه‌اش شد و دست راستش دچار آسیب شد. بعد از انتشار ساعت ستاره در بیمارستان بستری شد و خیلی زود از دنیا رفت. ماحصل فعالیت ادبی او 9 رمان و تعدادی مجموعه داستان کوتاه و چند اثر برای کودکان است. از میان کارهای او دو اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد: همین کتاب و کتاب «مصائب جی.اچ.».

در ابتدای همین کتاب، نویسنده تعدادی عنوان را برای کتاب پیشنهاد می‌کند: ساعت سعد، همه‌چیز تقصیر من است، بگذار از پس آن برآید، حق فریاد زدن برای آینده، داستانی آبدوغ‌خیاری و.... این اثر دو نوبت در سالهای 1992 و 2011 به انگلیسی ترجمه شده درحالیکه فقط در سال 1397 سه بار به فارسی ترجمه شده است!  

 ...................

مشخصات کتاب من: انتشارات نقد فرهنگ، ترجمه نیایش عبدالکریمی، چاپ اول 1397، تیراژ 1000 نسخه، 136صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.08  و در سایت آمازون 4.3)

پ ن 2: در انتهای کتابی که من خواندم مؤخره یا نقدی مفصل از دکتر عبدالکریمی وجود دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.

پ ن 3: کتاب بعدی را به زودی در همین جا اعلام خواهم کرد و شاید هم کتابهای بعدی! فعلاً در حال خواندن «چرا خوشبخت باشی، وقتی می‌تونی معمولی باشی؟» جِنِت وینترسون هستم.

 

ادامه مطلب ...

زندانی لاس‌لوماس – کارلوس فوئنتس

مقدمه اول: مکزیک از آن کشورهایی است که گذر من زیاد به آنجا می‌افتد! آخرین بار به گمانم با زیر کوه آتشفشان به آن دیار رفتم و پیش از آن هم در جلال و قدرت به تاریخ مکزیک در نیمه اول قرن بیستم اشارتی داشتم. این هر دو کتاب از نویسندگان غیرمکزیکی بودند اما در میان نویسندگان مکزیکی بدون شک فوئنتس جایگاه ویژه‌ای دارد. این داستانِ کمی بلند یا رمانِ خیلی کوتاه، از لحاظ زمانی به سه بخش قابل تقسیم است: یکی زمان حال روایت است و آن دو مورد دیگر در گذشته‌های دور و دورتر! گذشته‌ی دورتر مربوط به یک واقعه‌ی خاص در سال‌های انقلاب مکزیک است. مکزیک با یک رئیس‌جمهور مادام‌العمر به نام «پروفیریو دیاز» وارد قرن بیستم شد؛ در واقع ایشان از سال 1876 تا 1911 حکومت خود را تداوم داد. او هم مثل همه دیکتاتورهای دیگر منافذ اصلاح را چنان بست که لاجرم وضعیت به سمت شورش چرخید و انقلاب مکزیک به وقوع پیوست. انقلاب مکزیک در واقع به وقایع بین سالهای 1910 تا 1920 اطلاق می‌شود که با شورش‌های مسلحانه آغاز شد (نام‌های زاپاتا و پانچو وییا به عنوان فرماندهان ارتش‌های آزادیبخش جنوب و شمال قاعدتاً برایتان آشناست) و خیلی زود منجر به سقوط دیاز و خروج او از کشور شد و خونریزی زیادی هم (به نسبت!) شکل نگرفت. دولت موقت توسط فرانسیسکو مادرو شکل گرفت اما از این‌جا به بعد دوره‌ای خونین آغاز شد که به روایتی حدود سه میلیون نفر کشته بر جای گذاشت و بسیاری از رهبران انقلابی در آغاز این دهه، در مقابل یکدیگر قرار گرفتند بطوری‌که خیلی از آنها، علیرغم سن کمی که داشتند، پایان این دهه را به چشم ندیدند! و چنین شد که در انتهای این دوره خونریزی و کشتار، قدرت و حاکمیت به مدت دو دهه به صورت کامل در اختیار نظامیان قرار گرفت. 

مقدمه دوم: خواندن داستان‌های آمریکای لاتینی معمولاً آسان نیست، این گزاره در مورد هر نویسنده‌ای صادق نباشد در مورد فوئنتس صادق است! پوست انداختنش که به واقع پوست می‌کند و... یاد پدرو پارامو اثر خوان رولفو دیگر نویسنده مکزیکی افتادم... چه سخت و چه باشکوه... سوال اما این است که چه چیزی در ادبیات آمریکای لاتین وجود دارد که طرفداران زیادی در نقاط مختلف عالم دارد؟ کاری به جاهای دیگر ندارم اما در همین سرزمین خودمان که چندان سنت قدرتمند کتابخوانی در آن به چشم نمی‌خورد گاهی می‌بینیم که برخی از آثار این خطه قبل از ترجمه شدن به انگلیسی به زبان فارسی ترجمه شده است. رمز و راز را دوست داریم؟ پیچیدگی را می‌پسندیم؟ شباهت‌های فرهنگی داریم؟ احتمالاً همه اینها هست و دلایل دیگری هم می‌توان برشمرد. دلیلی که به نظرم می‌توان به موارد فوق اضافه کرد این است که آمریکای لاتین بالاخره مجموعه‌ای از جوامعی است که از لحاظ سیاسی شکست‌های زیادی را تجربه کرده‌اند و نویسندگان این خطه تحت تاثیر تاریخ خودشان روایت‌هایی را خلق کرده‌اند که برای ما کاملاً قابل درک است! این روایت‌های به شکست آمیخته یا از شکست برآمده، انگار تارهایی در ناخودآگاه ما را به ارتعاش درمی‌آورد. کمی شاذ است ولی به نظرم قابل بررسی باشد.          

مقدمه سوم: قدیم‌ها یک همکاری داشتم که در زمینه ندادنِ اطلاعات اسطوره بود! اطلاعات به جانش بسته بود و گاهی با منقاش هم نمی‌شد از او چیزی درآورد حتی اطلاعات بسیار ساده کاری. اگر غریبه‌ای از او آدرس دستشویی را می‌پرسید حتماً قبل از پاسخ دادن موضوع را سبک‌سنگین می‌کرد! طفلکی چیزهایی در باب قدرت اطلاعات شنیده بود و در جمع‌آوری و احتکار آن تلاش می‌کرد. راستش ایشان تنها نبود! ابداً تنها نبود! الان که به دو سه دهه قبل فکر می‌کنم می‌بینم اکثریت پرسنل این‌گونه بودند. بی‌سبب هم نبود. بعضی‌ها فلسفه وجودی‌شان بر همین اطلاعات احتکار شده استوار بود و اگر آنها را در اختیار دیگران می‌گذاشتند تمام می‌شدند! در مقابل، دیدگاه دیگری هم وجود دارد: اطلاعات و دانش خود را به راحتی در اختیار دیگران بگذار و به سوی کرانه‌های جدید حرکت کن. توسعه با این دیدگاه دوم شکل می‌گیرد.     

******

رمان با این جملات آغاز می‌شود:

«داستانی که می‌خواهم تعریف کنم آن‌قدر باورنکردنی است که شاید بهتر باشد از همان اول شروع کنم و یکراست تا پایان ماجرا بروم اما گفتنش آسان است. همین که دست‌به‌کار می‌شوم، می‌بینم ناچارم از معمایی شروع بکنم. آن‌وقت می‌فهمم که مشکل یکی دو تا نیست. اَه، گندش بزنند!کاریش نمی‌شود کرد؛ این داستان با رازی شروع می‌شود. اما باور کنید امید من این است که شما وقتی به آخرش می‌رسید همه‌چیز را درک کرده باشید؛ مرا درک کرده باشید. خودتان خواهید دید که هیچ چیز را ناگفته نمی‌گذارم.»

در گرماگرم انقلاب مکزیک (حدود سال 1915) یک گروه نظامی وارد سانتا ائولالیا شده و بر یک کارخانه شکر و املاک آن مسلط می‌شود. فرمانده‌ی واحد که یک سرهنگ است بعد از مصادره تمام وجوه نقد کشف شده، حکم اعدام مالک کارخانه و خانواده‌اش به همراه تمامی خدمتکاران و کارگران حاضر در این ملک را صادر می‌کند. سروان جوانی به نام پرسکیلیانو در مقابل این دستور مقاومت می‌کند و از سربازان می‌خواهد که مردم فقیر را نکشند. کشمکش بین سروان و سرهنگ به نفع سروان به پایان می‌رسد و جمله‌ی سروان با این مضمون که «سربازهای مکزیک مردم را نمی‌کشند چون خودشان از مردم هستند» جاودانه می‌شود و او به عنوان قهرمانِ سانتا ائولالیا به درجه سرهنگی ارتقا می‌یابد و کمی بعد به مقام ژنرالی می‌رسد.

چهل و پنج سال بعد از این واقعه، راوی که وکیل جوان و مفلوکی به نام نیکولاس سارمینتو است، خاطره‌ای از پدر معشوقش در مورد واقعه‌ی بالا می‌شنود که با دانسته‌های او و روایت رسمی تفاوت‌های ریزی دارد ولذا این خاطره در ذهن راوی به اطلاعات ارزشمندی بدل می‌شود. طبعاً با اتکا به این اطلاعات به سراغ ژنرال می‌رود که از قضا ساعات پایانی عمر خود را در بیمارستان طی می‌کند. حاصل این ملاقات، تصاحب خانه مجللی است که در خیابان لاس‌لوماس قرار دارد و ژنرال که وارثی ندارد در ازای باقی ماندن نام نیکش، آن را به راوی انتقال می‌دهد.

در زمان حالِ روایت، راوی بیست و پنج سالی است که در این عمارت، شاهانه زندگی می‌کند و برای این‌که هیچ خاطره و گذشته‌ای در ذهن معشوقه‌ها و خدمتکارانش شکل نگیرد، مُدام آنها را عوض می‌کند اما...

در ادامه مطلب نامه‌ای را آورده‌ام که برای راوی داستان نوشته و پست کرده‌ام!       

******

کارلوس فوئنتس (1928-2012) در پاناماسیتی به دنیا آمد. پدر وی از دیپلمات‌های مشهور مکزیک بود و از این رو کودکی و نوجوانی‌اش در پایتخت‌های مختلف آمریکای شمالی و جنوبی سپری شد. شروع تحصیلاتش در شهر واشنگتن به زبان انگلیسی بود، دوره‌ی متوسطه را در شیلی گذراند و در شانزده سالگی به مکزیک بازگشت و در رشته حقوق از دانشگاه مکزیکوسیتی فارغ‌التحصیل شد. در همین دوره نوشتن داستانهای کوتاه را اغاز کرد.

سپس به عنوان یکی از اعضای هیئت نمایندگی مکزیک در سازمان بین‌المللی کار در ژنو به فعالیت پرداخت و تحصیلات تکمیلی خود را در انستیتو مطالعات بین‌الملل ژنو پیگیری کرد. نخستین مجموعه داستان‌های کوتاهش در سال 1954 منتشر شد. مدتی در یک سمت فرهنگی در دانشگاه و وزارت خارجه فعالیت کرد. در 29‌سالگی نخستین رمان خود با عنوان «جایی که هوا صاف است» را نوشت و با فروش مناسب آن ترغیب شد که بصورت جدی به نویسندگی بپردازد. در این دوره، آئورا، مرگ آرتیمو کروز، پوست انداختن و ترانوسترا را نوشت. برخی منتقدین "مرگ آرتیمو کروز" را یکی از مهمترین رمان‌های آمریکای لاتین درباره‌ی فرجام انقلاب‌های این قاره می‌دانند. او از سال 1975 سفیر مکزیک در فرانسه شد اما در سال 1978 در اعتراض‌ به انتخاب رییس‌جمهور سابق مکزیک به عنوان سفیر اسپانیا، ‌از این سمت کناره‌گیری کرد.

فوئنتس در سال 1985 «گرینگوی پیر» را به چاپ رساند که اولین رمان پرفروش آمریکا از یک نویسنده‌ مکزیکی نام گرفت و در سال 1989 فیلمی با همین عنوان بر اساس آن ساخته شد. او موفق شد در سال 1987 جایزه‌ ادبی سروانتس را به دست بیاورد. او با سبک نگارشی‌ای که ویژه خود او بود به ادبیات معاصر مکزیک جانی تازه بخشید و نام خود را در کنار نویسندگان نامدار اسپانیایی‌زبان همچون مارکز و یوسا قرار داد. او در لایه‌لایه آثار خود به بازگویی تاریخ مکزیک در آمیزش با تم‌های عشق، مرگ و خاطره پرداخته است.

در دانشگاه‌های مطرحی چون پرینستون، ‌هاروارد، ‌پنسیلوانیا، ‌کلمبیا، ‌کمبریج، ‌براون و جورج‌میسون  تدریس کرد. از دیگر افتخارات این نویسنده می‌توان به دریافت نشان لژیون دونور فرانسه، مدال پیکاسو یونسکو و جایزه‌ پرنس آستوریاس اشاره کرد. علیرغم مطرح شدن چندباره اسمش در میان کاندیداهای نوبل ادبیات، موفق به کسب این جایزه نشد. او تا روزهای پایانی عمرش مشغول نوشتن بود؛ در همان روز درگذشت مقاله‌ای از وی با موضوع تغییر قدرت در کشور فرانسه در روزنامه‌ ریفورما به چاپ رسید. او در ۸۳ سالگی در مکزیک از دنیا رفت.

این داستان در مجموعه «کنستانسیا و چند داستان دیگر» به چاپ رسیده است که نشر ماهی آن را به صورت مجزا و به همراه ترجمه‌ مصاحبه‌ی نویسنده با پاریس ریویو  منتشر کرده است.

 ...................

مشخصات کتاب من: نشر ماهی، ترجمه عبدالله کوثری، چاپ دوم بهار 1395، تیراژ 2000 نسخه، 143صفحه قطع جیبی.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.28 )

پ ن 2:

ادامه مطلب ...

چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟ – ماریو بارگاس یوسا

مقدمه اول: یکی از موضوعات محوری مورد توجه یوسا در رمان‌هایی که بنده از ایشان خوانده‌ام مسئله‌ی خشونت و ریشه‌های شکل‌گیری آن در فرد و جامعه است. در جنگ آخرزمان، نقش باورهای مذهبی و عدم شکل‌گیری گفتگو و در نتیجه شناختِ معیوب از یکدیگر، در بروز خشونت را می‌بینیم. در مرگ در آند، نقش باورهای سنتی و خرافی... در زندگی واقعی آلخاندرو مایتا نقش باورهای ایدئولوژیک و آرمانی... در سالهای سگی، نقش نظامی‌گری... در گفتگو در کاتدرال و سور بز، عشق به قدرت و دیکتاتوری... در رویای سلت هم حرص پول و البته حفظ قلمرو. در این داستان هم بزعم من موضوع اصلی همین است، هرچند که ممکن است حس کنیم مسئله‌ی اصلی معمای یک قتل است!

مقدمه دوم: داستان در یکی از شهرهای پرو به نام «تالارا» جریان دارد. حدوداً در دهه 50 قرن بیستم. وقتی اسپانیایی‌ها در این مناطقِ سرخ‌پوست‌نشین مستقر شدند؛ از اختلاط آنها با سرخ‌پوستان بومی، نژادی شکل گرفت که به آنها «مستیزو» می‌گفتند. بعدها که بردگان سیاه‌پوست از راه رسیدند حاصل اختلاطشان با اسپانیایی‌ها را «مولاتو» می‌گفتند. حالا اگر یک مستیزو با یک اسپانیایی اختلاط پیدا کند حاصل کار را «کاستیسو» و اگر یک مستیزو با یک سرخ‌پوست ازدواج کند، محصول آنها «چولو» خواهد شد. این تفکیک خیلی درازدامن‌تر از این حرف‌هاست و اسامی دیگری نظیر موریسکو، آلبینو، چینو، لوپو، بارسینو، آلباراسودو، چامیسو و... نیز برای انواع اختلاط‌های بعدی تعریف شده است. در مستعمرات چنین خط‌کشی‌های دقیقی وجود داشت. در این داستان، مقتول و «لیتوما»، چولو هستند که در نگاه دیگران نژاد حقیری است و در چندین نوبت این نگاه تحقیرآمیزِ نژادی در داستان انعکاس یافته است.      

مقدمه سوم: یکی از شخصیت‌های داستان در توجیه اعمال خود از بیماری دخترش صحبت می‌کند: دیلوژن، «خیالات آکنده از دروغ». این شخص معتقد است چیزهایی که دختر برعلیه او تعریف کرده به خاطر ابتلا به این بیماری است. دیلوژن به عنوان باورهای ثابت و نادرستی تعریف می‌شود که با واقعیت در تضاد است. هرچه‌قدر برای این افراد استدلال بیاورید یا شواهد غیرقابل انکار رو کنید آنها نمی‌توانند باورها و عقاید خود را رها کنند. آنها در مقابل، تفسیرهای خاص خودشان را ارائه می‌کنند و همین تحلیل نادرست وقایع و رویدادها باعث تقویت اختلال آنها می‌شود. یوسا این اصطلاح را در دهان یکی از شخصیت‌ها قرار می‌دهد و ما نمی‌دانیم که کاربرد آن به چه میزان درست است اما به طور قطع بعد از خواندن داستان پی خواهیم برد که مردم این شهر به درجاتی دچار این اختلال هستند!

******

داستان با حضور «لیتوما» بر سرِ صحنه‌ی یک جنایت آغاز می‌شود. لیتوما یک سرباز تازه‌کار در اداره پلیس این شهر کوچک و به نوعی وردستِ «ستوان سیلوا» رئیس کلانتری محسوب می‌شود. مقتول، مرد جوانی است که به شکل فجیعی شکنجه و به قتل رسیده است. این تیمِ دونفره می‌بایست معمای این قتل را حل کرده و آن را به سرانجام برسانند. ستوان سیلوا پلیس ماهری است و لیتومای تازه‌کار در محضر او کار یاد می‌گیرد و راوی سوم‌شخص داستان هم در بسیاری از نقاط داستان از ذهن لیتوما ما را باخبر می‌سازد و همین باعث می‌شود لیتوما یک شخصیت کلیدی در داستان باشد. یوسا چند سال بعد این شخصیت را در کتاب مرگ در آند هم به کار می‌گیرد. تا جایی که در خاطرم هست لیتوما در مرگ در آند، گروهبان شده است و آموخته‌هایش در محضر ستوان سیلوا را در آن کوهستان دهشتناک به اجرا درمی‌آورد.

آنها با کشف هویت جسد و تحقیق در مورد او آغاز می‌کنند اما مانع بزرگی جلوی راه‌شان قرار می‌گیرد. مقتول سربازِ پایگاه نیروی هوایی است و فرمانده پایگاه سرهنگی است که اجازه دسترسی این دو پلیس را به هم‌خدمتی‌ها و دیگر پرسنل پایگاه، نمی‌دهد. در این شهر کوچک شایع شده است که پلیس به دنبال حل این معما نیست چون پای «کله گنده‌ها» در میان است. در چنین فضایی کار به سختی پیش می‌رود اما خیلی زود گشایشی حاصل می‌شود و....  

من از علاقمندان داستان‌های جنایی هستم اما با خیلی از خوانندگانی که این کتاب را در ذیل این عنوان طبقه‌بندی کرده‌اند مخالف هستم و دلایل خود را در ادامه مطلب خواهم آورد.

******

در مورد یوسا قبلاً در اینجا نوشته‌ام. این هشتمین رمانی است که از این نویسنده خواندم و از این حیث رکورددار است. به خیال خودم می‌خواستم یک نمره متوسط به یوسا بدهم تا جلوی شبهه‌ی دلبستگی و وابستگی را بگیرم. به قول محسن چاوشی وای از این وابستگی! اما چه کنم!؟ در ساده‌ترین داستان‌هایش رد پای نبوغ دیده می‌شود. البته امید دارم که شاید در نوبت بعدی بتوانم این شبهه را از دامان وبلاگ پاک کنم. 

این کتاب در سال 1986 منتشر و سال بعد به انگلیسی ترجمه شده است. در مورد ترجمه‌های فارسی اثر می‌توان گفت که حداقل سه نوبت ترجمه شده اما یکی از آنها منتشر نشده است: احمد گلشیری (1383)، اسدالله امرایی (1387). ترجمه عبدالله کوثری هم همانی است که به انتشار نرسیده است.  

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه احمد گلشیری، انتشارات نگاه، چاپ دوم 1387، تیراژ 3000 نسخه، 159صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.56 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص رمان «شماره صفر» از اومبرتو اکو خواهد بود و سپس نوبت به «وردی که بره‌ها می‌خوانند» از رضا قاسمی خواهد رسید. پس از آن «بچه‌های نیمه‌شب» از سلمان رشدی، «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر.

 

 

ادامه مطلب ...

ژاله‌کش - ادویج دانتیکا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.