میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پیش‌درآمدی بر موراکامی و کافکا در ساحل

قبل از انتخابات پست قبل انتخاباتی داشتیم که برگزیده‌ی آن، کتاب کافکا در ساحل بود. کتاب را خواندم اما زمانی که آماده نوشتن مطلب می‌شدم، طوفان‌ سرنوشت! تغییر جهت داد و من به سمت ساحلی دیگر رانده شدم و آن شد که دیدیم! حال که قرار است اوضاع بر ریل و روال سابق بازگردد طبعاً نیاز به دوباره‌خوانی آن بود که در حال انجام است. لذا امروز زمان آن است که کلنگ آن مطلب را بر زمین بزنیم و روبانی و نطقی و شامی و قس علی هذا!

موراکامی در 12 ژانویه سال 1949 در کیوتو و در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمد. جهت اطلاع طرفردارانش که روز تولد ایشان نزدیک است. از کودکی با موسیقی محشور بود و به سمت  ادبیات و موسیقی غربی گرایش پیدا کرد که ردپای آن در همین اثری که در حال خواندن مجددش هستم مشهود است. او‌ ‌در اواخر دهه 1960 وارد رشته هنرهای نمایشی دانشگاه واسِدای توکیو شد. در همان‌جا با همسر آینده‌اش آشنا شد و در فاصله سال‌های 1974 و 1981 به همراه همسرش یک کافه جاز افتتاح و اداره کردند. نقطه‌ی عطف زندگی موراکامی سال 1978 و در هنگام تماشای یک مسابقه بیسبال، رخ داد و ایده اولین کتابش، به ذهنش رسید. خُب همین‌جا یکی از مشکلات نویسندگی در جامعه ما خودش را نشان می‌دهد: نبود لیگ بیسبال!

از آن پس هر شب بعد از کار روزانه، به نوشتن پرداخت و ده ماه بعد اولین اثرش «به آواز باد گوش بسپار» را به پایان رساند. این رمان برنده جایزه ادبی گونزو شد. موفقیت این رمان باعث شد از سال 1981 قید کافه‌داری را بزند و نویسندگی را به صورت حرفه‌ای دنبال کند... کاری که عمراً اگر ایرانی بود می‌توانست بکند! یاد فرهاد جعفری افتادم.

 موراکامی ‌‌در ادامه چندین رمان دیگر منتشر کرد و جوایز معتبر دیگری در سطح ملی به دست آورد. با انتشار رمان «جنگل نروژی»(1987) و فروش چندین میلیون نسخه‌ای آن در ژاپن، مشهور شد و موقعیت یک سوپراستار را به دست آورد. نشان به آن نشان که هنوز بر سر نام این رمان در ایران اختلاف است و برخی آن را چوب نروژی و برخی آن را جنگل نروژی می‌نامند و بدین‌ترتیب طرفداران موراکامی به دو فرقه چوبیه و جنگلیه تقسیم شدند.

فروش چندین میلیون نسخه از یک کتاب!؟ فکر کنم بهتر است ادامه ندهم... چندین میلیون نسخه!!؟   

پس از آن، همراه همسرش به اروپا مسافرت کرد... تصور کنید یک نویسنده موفق ایرانی با حق‌التالیف یک کتابش بخواهد مسافرت برود! آن هم با همسرش!! آنها سپس مدتی ساکن آمریکا شدند و او به عنوان استاد مهمان در چند دانشگاه آمریکا به تدریس پرداخت. موراکامی علاوه بر جوایز نوما، جونیچی و تانیزاکی، در سال 1996 معتبرترین جایزه ادبی ژاپن، جایزه یومیوری را گرفت. جایزه فرانتس کافکا در سال 2006 نصیب رمان او، «کافکا در ساحل» شد و در سال 2009 در صدر فهرست نویسندگان پرفروش جهان قرار گرفت.

موراکامی،‌ ‌‌مترجم آثار داستانی مدرن ادبیات آمریکا نیز هست و آثار نویسندگانی چون فیتزجرالد، کارور، کاپوتی و سالینجر را ترجمه کرده است. او آثار غیر داستانی هم دارد؛ یکی از آنها، کتاب «زیرزمین» (1997) شامل مصاحبه‌های او با قربانیان حمله با گاز سارین به مسافران متروی توکیو به وسیله اعضای فرقه افراطی آئوم در سال 1995 است. اغلب کارهای وی به بیش از 50 زبان دنیا ترجمه شده و مخاطبان بسیاری از فرهنگ‌های مختلف دارد.

...................

پ ن 1:‌ مطلب بعدی طبعاً درخصوص کافکا در ساحل یا کرانه یا لبِ دریا خواهد بود.

پ ن 2:‌ پس از آن در مورد یکی از کتابهای پرفروش این روزهای آمریکا که در ایران با نام آخرین نفس ترجمه شده است خواهم نوشت. آخرین نفس اثر پل کالانیتی.

پ ن 3:‌ مطابق آرای اخذ شده در پست قبل، مرگ ایوان ایلیچ (تولستوی) حائز اکثریت گردید اما چون یادداشت‌های یک دیوانه (گوگول) نیز با فاصله یک رای دوم شد هر دو کتاب را پشت سر هم خواهم خواند.

  ادامه مطلب ...

خدمتکار و پروفسور - یوکو اوگاوا

راوی زن جوانی است که از طرف شرکت خدمات خانه‌داری جهت انجام کارهای خانه‌ی پروفسوری با خصوصیات خاص انتخاب می‌شود. تا قبل از راوی نُه خدمتکار به این خانه اعزام شده اما دوام نیاورده‌اند. پروفسور، مردی 64 ساله است که سابق بر این استاد ریاضیات بوده است اما هفده سال پیش در یک تصادف اتومبیل ضربه‌ی سختی به سرش می‌خورد و پس از آن، اتفاقات جدید را به یاد نمی‌سپرد و در واقع حافظه‌ی کوتاه‌مدت او حداکثر هشتاد دقیقه دوام دارد. او برای به خاطر آوردن مسائل مهم، آنها روی کاغذهای کوچکی می‌نویسد و به کتش سنجاق می‌کند. کار در منزل چنین مردی البته ساده نیست... شما همیشه یک غریبه‌ هستید!

راوی پسر ده‌ساله‌ای دارد که پس از مدرسه به خانه می‌رود و تا زمان بازگشت مادرش، تنهایی کارهای خودش را انجام می‌دهد. وقتی پروفسور به این موضوع پی می‌برد از راوی می‌خواهد که حتماً پسرش بعد از مدرسه به خانه‌ی او برود تا تنها نباشد و تحت مراقبت مادرش باشد. این کار خلاف قوانین شرکت خدماتی است ولی راوی به آن تن می‌دهد. "خدمتکار و پروفسور" روایت ساده و شیرین و روان ارتباط این سه نفر است. روایتی کاملاً انسانی و لطیف.

با توجه به شرایط حافظه‌ای پروفسور تنها موضوعی که طرفین می‌توانند بدون نگرانی راجع به آن صحبت کنند ریاضیات و اعداد است. راوی هم مانند خیلی از شما! این موضوع برایش جالب نیست و به‌خصوص در مدرسه به حدی از ریاضیات بدش می‌آمده که با دیدن کتاب ریاضی تب می‌کرده است. اما پروفسور استعداد شگرفی در تدریس ریاضیات دارد. این را می‌توان از روی تلاش‌های راوی در برخی جستجوهایش پیرامون اعداد، در طول روایت فهمید و البته در موارد معدودی که مایِ خواننده نیز در آن شریک می‌شویم بر این مهارت صحه خواهیم گذاشت.

اعداد برای پروفسور راه اتصال با دنیای بیرون هستند. اعداد پیش از پیدایش بشر وجود داشتند و پس از آن هم وجود خواهند داشت... آنها ابدی هستند و به همین خاطر قابل اتکا و قابل اطمینان هستند. حقایق ابدی دیگری هم در این دنیا وجود دارد که به‌زعم او ریاضیات می‌تواند به آنها صورت ببخشد.

به این فکر کنید که می‌خواهید با کسی ارتباط برقرار کنید و ارتباط محبت‌آمیز داشته باشید که مدام شما را و کارهای شما را از یاد می‌برد. این راهی است که راوی در آن تلاش می‌کند و روایت را لطیف و انسانی جلوه می‌دهد.

***********

خانم یوکو اوگاوا (1962) ریاضی‌دان و نویسنده‌ی ژاپنی که تاکنون بیش از سی رمان نوشته و منتشر کرده است که با توجه به جمیع جهات می‌توان گفت نویسنده پرکاری است. این اثر او با نام اصلی "معادله‌ی محبوب پروفسور"(2003) جوایز متعددی کسب کرده است و با استقبال خوبی هم روبرو شد. در این زمینه کافیست بدانیم که ظرف یک ماه در ژاپن یک میلیون نسخه از آن به فروش رفته است... یعنی می‌میرم اگر داخل پرانتز اشاره نکنم که بابا بالاخره یک فرقی باید باشد بین ملتی که راهش را پیدا می‌کند و ملتی که راهش را پیدا نمی‌کند! و در همین داخل پرانتز عرض کنم که چرا یک کاندیدا با اعتماد به نفس بالا به خودش اجازه می‌دهد دروغ بگوید و شامورتی‌بازی دربیاورد و ما نظاره‌گر باشیم که میزان آرای او بالا هم برود و... از پرانتز با آه و افسوس بیرون می‌آیم:یک میلیون نسخه در یک ماه و در نهایت بیش از پنجاه میلیون نسخه!

البته ما به جای تیراژ بالای فروش و خواندن کتاب، به نحو دیگری معادله را متعادل کرده‌ایم و می‌کنیم: کتاب را سه بار ترجمه و منتشر می‌کنیم!

مشخصات کتاب من: مترجم کیهان بهمنی، نشر آموت، چاپ اول زمستان 1391، تیراژ 1100 نسخه، 248 صفحه.

..............

پ ن 1: ترجمه‌ای که من خواندم خوب بود اما دو سه جا به نظرم نیاز به بازخوانی و اصلاح دارد؛ پاراگراف دوم ص66 که با تعریف اعداد ناقص و زاید همخوانی ندارد و جابجاست، جمله‌ی آخر داستان هم "عدد اول 28 است." اشتباه است و "عدد کامل 28 است." صحیح است (28 عدد اول نیست بلکه عدد کامل است).

پ ن 2: عدد اویلر یا نپرین معمولاً جاهایی خودش را نشان می‌دهد که انتظارش را نداریم. انتظار ظهورش در یک داستان را نداشتم.

پ ن 3: نمره من به کتاب 3.7 است. (در سایت گودریدز 3.94 از مجموع 18979 رای و در سایت آمازون 4.4 است)

 

منظر پریده‌رنگ تپه‌ها – کازو ایشی‌گورو

پاراگراف ابتدایی داستان چنین است:

«نیکی، اسمی که بالاخره روی کوچک‌ترین دخترم گذاشتیم، مخفف چیزی نیست؛ فقط توافقی بین من و پدرش. جالب این‌جاست پدرش بود که دنبال اسمی ژاپنی می‌گشت، و من شاید به خاطر این خودخواهی که نمی‌خواستم گذشته را به یاد آورم روی اسمی انگلیسی پافشاری می‌کردم. بالاخره با نیکی موافقت کرد، معتقد بود این اسم حال‌وهوایی شرقی دارد. نیکی امسال، در ماه آوریل، وقتی روز‌ها هنوز سرد بود و سوزن‌ریز باران بیداد می‌کرد، به دیدنم آمد. شاید هم می‌خواست بیشتر پیشم بماند، نمی‌دانم. اما خانهٔ من در بیرون شهر و سکوتی که آن را در بر گرفته بود، حوصله‌اش را سر برد، و چیزی نگذشت که آشکارا برای بازگشت به لندن بی‌تابی می‌کرد

راوی زنی میانسال و ژاپنی است که همسری انگلیسی داشته و حالا هم در انگلستان زندگی می‌کند. زمانِ حالِ روایت، چند ماه پس از دیدار نیکی از مادرش است. نکته‌ای که برای من مهم بود، نوعی نیاز به فرار از گذشته در ذهن راوی است اما جالب است که از همین ابتدا نوکِ پیکانِ روایت به سمت گذشته است. در ادامه خواهیم دید که راوی (اتسوکو) به دو مقطع از زندگی خود ارجاع می‌دهد: گذشته نزدیک، که همین دیدار پنج روزه‌ی دختر دومش نیکی است؛ و گذشته‌ی دور، زمانی است که او در ناکازاکی زندگی می‌کند و دختر اولش (کیکو) را باردار است.

در همان صفحات ابتدایی مشخص می‌شود سالها قبل، اتسوکو و دخترش در شرایطی خاص مهاجرت کرده‌اند و کیکو (که پدرش ژاپنی است) در گذشته‌ی نزدیک خودکشی کرده است.

به نظر من خواننده اگر می‌خواهد لذتِ کامل از خواندن این کتاب ببرد لازم است که به انگیزه‌های راوی از روایت فکر کند. اگر این امر مغفول بماند، البته مسائلی نظیر پیامدهای جنگ و بمباران ناکازاکی، تفاوت و تغییرات فرهنگی ژاپن قبل و بعد از جنگ، مرگ و یکی دو موضوع دیگر، منفرداً در ذهن او پررنگ می‌شود. چنانچه دقیق هم خوانده باشد یکی دو سوال اساسی در ذهنش شکل می‌گیرد که نمی‌داند جوابش را از کجا باید بگیرد! اما اگر انگیزه‌ی روایت را بچسبد و رها نکند این مسائل و موضوعات با هارمونی دلچسبی در کنار هم قرار می‌گیرند و به قول علما فیض اکمل را خواهد برد... هرچند آن دو سوال کماکان سوال باقی خواهد ماند!

*****

این دومین کتابی است که از این نویسنده‌ی انگلیسیِ ژاپنی‌الاصل خواندم. همه‌ی هفت رمان ایشان به فارسی ترجمه شده است. از میان این هفت اثر، پنج رمان در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور داشت (در ورژن آخر یکی از آنها حذف شده است که از قضا گزینه‌ی مزبور "هرگز رهایم مکن" است که من به‌شخصه از خواندنش لذت بردم) که "منظر پریده‌رنگ تپه‌ها" یکی از آنهاست. این کتاب اولین اثر نویسنده (1982) است.

.......

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه امیر امجد، انتشارات نیلا، چاپ دوم1389، 2200 نسخه،203صفحه

پ ن 2: نمره من به کتاب 4.4 از 5 است. (در گودریدز 3.7 و در سایت آمازون 4.1)

ادامه‌ی مطلب خطر لوث شدن را دارد.

 

ادامه مطلب ...

هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی گورو


 

در انگلستان و حوالی دهه 90 , کتی اچ. یک پرستار 31 ساله است که 11 سال و اندی است که به این حرفه مشغول است; پرستاری از افراد اهدا کننده عضو! پرستاری که کار خود را درست انجام می دهد ودارای اعتبار ویژه ای است, بدان حد که حق انتخاب کسانی را که باید از آنها مراقبت کند را دارد. البته او تاکنون فقط 4 بیمار را خودش انتخاب کرده است و روت سومین آنها بود. روت دوست دوران کودکی کتی است که در مدرسه شبانه روزی هیلشم با هم همکلاس و هم اتاق و رفیق گرمابه و گلستان همدیگر بودند. در همین ابتدا متوجه می شویم که رابطه آنها زمانی به دلیل مشکلاتی قطع شده است و از اینجا رجوع کتی به خاطرات گذشته آغاز می شود. رجوعی که ما را با دنیایی شگفت انگیز که ساخته و پرداخته ذهن خلاق نویسنده است آشنا می کند. مراکزی مانند هیلشم که دانش آموزانی را تربیت می کند که در آینده قرار است اهدا کننده عضو به مردم عادی باشند! سرنوشتی محتوم و گریز ناپذیر ...

با دوستان کتی از جمله روت و تومی آشنا می شویم و همچنین روابط دانش آموزان و سرپرستان یا همان معلمان مدرسه و از همه مهمتر سبک آموزش آنها; آموزشی که می بایست به گونه ای باشد که همه این سرنوشت محتوم را بدون چون و چرا و از ته دل بپذیرند...

تومی فکر می کرد که احتمالاٌ سرپرست ها در سرتاسر سال هایی که در هیلشم گذراندیم, با دقت و حزم اندیشی هر چیزی را که به ما می گفتند , زمانمندی می کردند, طوری که ما همیشه کم سن و سال تر از آن بودیم که حرف هایشان را در یک مرحله و دوره خاص به درستی درک کنیم, اما البته تا حدودی معنای حرف هایشان را درک می کردیم, طوری که تا چند وقت بعدش کل آن حرف ها , بی آنکه به درستی در آن غور کرده باشیم, در ذهنمان بود.

نحوه بیان خاطرات هم تکنیک ویژه ای دارد, معمولاٌ موضوع مورد نظر را یاد آوری می کند و پس از بیان آن ذکر می کند که این ماجرا قبل یا بعد از فلان ماجرا پیش آمده و اهمیت آن نیز به همین دلیل است و همین طور زنجیره ای از خاطرات مرتبط و با اهمیت نقل می شود تا پازل داستان تکمیل شود.

اوایل وبلاگ نویسی معمولاٌ توصیه نیز می کردم که مثلاٌ این کتاب را بخوانید و یا هر کتابی به یک بار خواندن می ارزد و... دوست خوبی به نام ماهی سیاه کوچولو تذکری داد و بحثی که در نتیجه پس از آن توصیه کردن را کنار گذاشتم و انتخاب را به عهده خواننده گذاشتم. اما در خصوص این کتاب! وقتی به 40 صفحه پایانی رسیدم و وقت هم داشتم که این صفحات را بخوانم آن را بستم و تا شب به آن دست نزدم! حقیقتاٌ نمی خواستم کتاب تمام بشود!! اشک من را درآورد نه به خاطر سرنوشت شخصیت ها بلکه برای خودمان!

ما به این دنیا می آییم و زمانی را در این دنیا به سر می بریم و جبرهای گوناگونی بر ما احاطه دارد و آن را پذیرفته ایم و ظاهراٌ از آن گریزی نیست. به رویا هایی که شنیده ایم دل بسته ایم. سرپرستان و معلمان ما به تدریج آموزه هایی را در ذهن ما جای داده اند که در برخی از آنها هیچ گاه تردیدی نمی کنیم. این آموزه ها البته می توانند باعث آرامش ما در پذیرش سرنوشت باشند اما حقیقت!؟ حقیقت ممکن است چیز دیگری باشد. حقیقت ممکن است ارتباطی با رویا ها و آموخته های ما نداشته باشد.

و حالا گوشه هایی از کتاب:

...یک گوشه پرت افتاده. او این طور گفت, و همین ماجرا را شروع کرد. چون ما در هیلشم, در طبقه سوم, برای خودمان گوشه پرت افتاده ای داشتیم که اموال گمشده را در آن جا می گذاشتیم; اگر چیزی گم یا پیدا می کردید به آنجا می رفتید. کسی که یادم نیست که بود بعد از کلاس ادعا کرده بود که دوشیزه امیلی (سرپرست هیلشم) گفته بود که نورفوک گوشه پرت افتاده انگلستان است, جایی که تمام اموال گمشده کشور از آنجا سر در می آورد. این تصور به زودی فراگیر شد و در سرتاسر مدرسه, بچه های همکلاسی ما آن را به عنوان واقعیتی بی چند و چون پذیرفتند.... شاید مسئله به نظر شما ابلهانه باشد, اما باید به خاطر داشته باشید که برای ما در آن مرحله از زندگی مان , هرجایی فراسوی هیلشم سرزمینی خیالی بود; ما در مورد جهان خارج از هیلشم و پیرامونمان و بود و نبودهای آن تصوراتی بسیار مه آلود و مبهم داشتیم.

***

هیچ کدام از ما نمی توانیم بچه دار شویم... کل ماجرا را به وضوح برایمان گفته بودند. هیچ یک از ما چندان رنجشی از این قضیه نداشتیم; در واقع یادم هست که بعضی ها از این که می توانستند بدون نگرانی رابطه جنسی داشته باشند خوشحال هم بودند,  اما رابطه جنسی صحیح مسئله ای بود که در آن زمان از آن درک صحیحی نداشتیم...

***

حال چیزی که به ذهنم می رسد این است که وقتی سرپرست ها نخستین بار شروع کردند برایمان از روابط جنسی گفتن, این حرف ها را با مطالب مربوط به اهدا ها در هم آمیختند. در آن سن و سال – باز هم منظورم حول و حوش سیزده سالگی است- همه ما در مورد مسائل جنسی نگران و هیجان زده بودیم و طبیعتاٌ همین امر باعث شده بود که دیگر مسائل به پس ذهنمان رانده شود. به عبارت دیگر احتمال دارد که سرپرست ها توانسته باشند بسیاری از واقعیات اساسی مربوط به آینده ما را به شکلی زیر جلی در سر ما فرو کرده باشند.

هر کتابی زاده تخیل نویسنده آن است , برخی کتاب ها فضایی همچون واقعیات دور و بر ما دارند ولی در برخی فضایی کاملاٌ بدیع خلق می شود که در دنیای واقعی مشابه آن را نمی بینیم اما خط سیر داستان به گونه ای است که در انتها می زند توی خال دنیای واقعی و من برای چنین داستانهایی احترامی خاص قائلم و لذا این داستان به نظرم به حق سزاوار حضور در لیست 1001 کتاب بوده است.

این کتاب را سهیل سمی (به ضم سین) ترجمه و انتشارات ققنوس آن را منتشر نموده است. ترجمه بدی نداشت (شاید به خاطر جذابیت داستان متوجه چیزی نشدم). ترجمه دیگر همین اثر توسط مهدی غبرایی و تحت عنوان هرگز ترکم مکن از طرف نشر افق منتشر شده است.

........................

نمره کتاب 4.7 از 5 می‌باشد.

زن در ریگ روان کوبو آبه


 

 مردی به نام نیکی جومپی در تعطیلات آخر هفته به واسطه علایق حشره شناسی اش به جایی در ساحل دریا می رود تا بلکه بتواند حشره ای جدید کشف کند. زیرا اگر نامش یادآور حشره ای باشد در حافظه همقطارانش جاودانه می شود و کوشش هایش قرین موفقیت خواهد شد.او بعد از گشت و گذار در بخشی از ساحل به دهکده ای می رسد و در گفتگو با پیرمردی از اهالی دهکده تصمیم می گیرد که شب را درآنجا اقامت کند.بخشی از دهکده ساختار عجیبی دارد. چندین گودال عمیق که در انتهای هر گودال کلبه ای قرار گرفته است.او را به یکی از این گودالها هدایت می کنند که در آن زنی تنها و جوان زندگی می کند. فردای آن روز متوجه می شود که خلاصی از این گودال که توسط شنهای روان همیشه در حال تهدید به پر شدن است به سادگی امکان پذیر نیست و او در این گودال زندانی است. شبها تا صبح باید شن های اضافی را جمع کنند و در زنبیل هایی بریزند تا افرادی که در بالا هستند آنها را بالا بکشند. اگر یک روز این کار انجام نشود خرابی کلبه ناگزیر است و امکان دفن شدن زیر شن های روان زیاد است. از طرفی این گودال ها سدی است در مقابل شن های روان برای محافظت از باقی دهکده لذا اهالی دهکده روی این موضوع که افراد داخل گودالها کارشان را انجام دهند و یا فرار نکنند حساس هستند. داستان روایتی است از تلاش های مرد برای فرار از این وضعیت....

*

فضایی که نویسنده خلق کرده بسیار عمیق از کار در آمده همانند گودال های عمیق شنی! از اولین چیزی که لذت بردم از خلق چنین ابزار بدیعی برای طرح مفاهیم مورد نظر نویسنده بود.

شاید اولین چیزی که بعد از خواندن داستان به ذهن آدم برسد (یا از خواندن همین خلاصه) کار بیهوده و بی امیدی که زن و مرد به آن محکوم شده اند و تشابه آن با افسانه سیزیف است (البته قبل از خواندن داستان هم با خواندن مقدمه مترجم این به ذهن می رسد!). کار ته گودال گرچه تکراری است ولی با توجه به اینکه زنده ماندن منوط به آن است چندان بیهوده نیست اما باید به همین زنده ماندن و لذت های کوچک و شاید پوچ رضایت داد. اما این هست و ظرایف دیگری هم هست . هست چون همین زندگی عادی ما همینگونه است و همه جا همینگونه است فقط شاید طرف دیگر تپه سبز تر به نظر بیاید. آیا اهداف زندگی مرد قبل از ورود به گودال خیلی متعالی بوده است که پس از فعل و انفعالات گودال با رضایت به زندگی برده وار تن دادنش را حاصل جبر و محدودیتهای زندگی در گودال بدانیم؟ نه, اوج لذت مرد این است که اسمش تداعی گر گونه ای از حشره باشد اتفاقاٌ به نظر می رسد جایی که در انتهای داستان مرد قرار می گیرد نسبت به ابتدای داستان متعالی تر است! حداقل احساسش که این را می گوید:

" این نکته که او هنوز ته گودال است تغییر نکرده بود, اما احساسش چنان بود که انگار به بالای برج بلندی رفته است. شاید دنیا وارونه شده بود و تورفتگی ها و برجستگی هایش جا عوض کرده بودند." اما نکته ظریف باز همینجاست که شرایط محیطی و وضعیت, انسان را به جایی می رساند که با سخت ترین شرایط هم سازگاری پیدا می کند و علاوه بر سازگاری احساس تعالی هم می کند و لذت هم می برد که علاوه بر جمله بالا این جمله نیز شاهد این نگاه است (پس از اینکه مجله فکاهی به دستش می رسد و به کارتون های بی مزه می خندد) :

 "در چنین موقعیتی چطور می توانست این جور بخندد؟ شرمش باد! آخر سازگاری با مصیبت کنونی هم حدی داشت. می خواست سازگاریش وسیله باشد, نه هدف"

 یا جای دیگر در اواخر داستان می گوید: " فقط کشتی شکسته ای که تازه از غرق شدن نجات یافته حال کسی را می فهمد که چون می تواند نفس بکشد غش غش می خندد" . در کل به نظر می رسد که با تمثیل گودال این امر یعنی اسیر زندگی روزمره شدن عیان تر به نظر می رسد وگرنه در حالت عادی هم همه ما در گودال به سر می بریم.

در ابتدای داستان مرد جنبش بی امان شن روان را در مقابل روش ملالت باری که آدمیزاد سال های سال به آن می چسبد قرار می دهد و دچار هیجان می شود و این سوال را از خود می پرسد که آیا وجود وضع ثابت برای زندگی مطلقاٌ اجتناب ناپذیر است؟ آیا رقابت ناخوشایند دقیقاٌ از اینجا ناشی نمی شود که آدم می کوشد به وضع با ثبات بچسبد؟ اگر بنا باشد که آدم وضع ثابت خود را رها کند و خود را به دست حرکت شن ها بسپارد, طولی نمی کشد که رقابت از بین می رود. و در همین راستا به انطباق پذیری حشرات و بالاخص سوسک های مورد علاقه اش با شرایط اشاره می کند. و به نظر می رسد که کل داستان آزمون همین تصور باشد. انسان هم قدرت سازگاری خارق العاده ای دارد!

انسانهایی که غرق زندگی روزمره شده اند معمولاٌ درک درستی از هستی ندارند و به عقیده اگزیستانسیالیست ها همین انسان اگر در درون خود ترس و دلهره ای از مرگ یا پوچی احساس کند می تواند به این درک دست پیدا کند. انسان بودن از دید آنها یعنی زیستن در مخمصه ای همراه با ترس و اضطراب در دنیای توضیح ناپذیر. نویسنده با خلق گودال ها فضایی آکنده از ترس و دلهره برای مرد (که تا قبل از آن در زندگی روزمره خود غرق است) پدید می آورد و می بینیم که مرد در پی تلاش هایش برای خلاصی از محدودیتها به نوعی درک از زندگی می رسد.

برای مثال در اواسط داستان وقتی اولین روزنامه برایش فرستاده می شود و اخبار را مطالعه می کند:"اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد, به راستی خانه شیشه ای خطرناکی خواهد بود که کمتر می توان بی پروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقاٌ شبیه این عنوان ها (تیتر و اخبار روزنامه) بود. و بنابر این هرکس با دانستن بی معنایی وجود , مرکز پرگارش را در خانه خود می گذارد."

و در اواخر داستان فلسفه زندگی از دید مرد اینگونه بیان می شود: "نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه جور زندگی هست, و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر می رسد. چیزی که برایم مشکل تر از همه است این است که نمی دانم این جور زندگی به کجا می کشد. اما ظاهراٌ آدم هرگز نمی فهمد, صرف نظر از اینکه چه جور زندگی کند. به هر حال چاره ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم."

هر چند ممکن است این درک به نظر پوچ برسد که همینگونه هم هست ولی پوچیی که بیان می شود به بی عملی و یا خودکشی منجر نمی شود (تکرار مکرر وجود سیانور در گودال به همراه مرد و اینکه صحبتی از خودکشی نمی شود می تواند نشانه ای از چنین چیزی باشد). می خواهد زندگی کند و وجود خود را در مقابله با محدودیت ها تایید می کند. انسان در هر لحظه ناگزیر است که با انتخاب از میان مجموع گزینه های پیش رویش به زندگی ادامه دهد و انسان راهی جز این گزینش ها ندارد و باصطلاح "محکوم به آزادی" است.

در مکتب اگزیستانسیالیسم آزادی یعنی امکان برگزیدن و هیچ وضعیت دشوار بیرونی نیست که آزادی انتخاب انسان را به طور کامل از بین ببرد. بی شک برخی وضعیت‌ها از تعداد و تنوع گزینه‌ها می‌کاهند اما امکان انتخاب را به طور کلی از بین نمی‌برند.ما حتی در زندان و یا همین گودالها نیز به طور کامل از امکان گزینش بی بهره نمی‌شویم.می توانیم انتخاب کنیم که آیا مقاومت بکنیم یا با زندان بانان و شکنجه گران همراهی کنیم . سارتر پس از آزادی فرانسه نوشت که فرانسویان هیچ گاه مانند زمان اشغال حکومت استبدادی ویشی و جنبش مقاومت آزاد نبوده‌اند .زیرا در گزینش بدیل‌هایی چون پیوستن به جنبش مقاومت ,مدارا, سکوت و یا همکاری با اشغالگران آزاد بودند. این آزادی به معنای دقیق کلمه خود را به آن‌ها تحمیل می‌کرد.هیچ کس نمی‌توانست در این مورد تصمیم نگیرد و هر روزه این انتخاب که باید آزادانه شکل می‌گرفت پیش روی فرانسوی‌ها قرار داشت.

مرد در وضعیتی که نویسنده برایش طراحی کرده با چنین گزینه هایی روبروست و همواره در پی مقاومت و پیدا کردن راه خروج است از راه های ساده گروگانگیری و درست کردن طناب تا راه حل پیچیده "تله امید" برای گرفتن کلاغ و استفاده از آن به عنوان کبوتر نامه بر! در حالیکه می توانست مانند زن به این زندگی تن بدهد یا مانند گرفتاران دیگر ظرف مدت کوتاهی تلف شود. دقیقاٌ ماهیت ما به وسیله گزینشهای ما ساخته می شود و خود ما مسئول آن چیزی هستیم که هستیم. و همین امر موجب می شود که ما همواره با دلهره انتخاب درست روبرو باشیم (که در جای جای داستان به خصوص در هنگامه فرار در ذهن مرد مشاهده می شود) و باز به همین علت است که بیشتر مردم از آشنایی با آزادی خود و یا استفاده از آن طفره می روند که به "فرار از آزادی" معروف است (مانند زن). آنها ترجیح می‌دهند که به آغوش کسی که به جای آنها انتخاب می کند، تصمیم می‌گیرد،نیرویی مقتدر و نظارت ناپذیر،مستبدی پدر سالار پناه ببرند که هر چه هم به آن‌ها زور بگوید دست کم این مزیت را دارد که شر گزینش آزادانه را از سر آننها کم می‌کند (دیدگاهی که زن نسبت به تعاونی دهکده دارد). به قول سارتر افراد بردگی را می‌پسندند و اجازه می‌دهند تا با آن‌ها همچون شیی رفتار شود. (مثال خوبی که در این مورد می‌توان آورد باور بیش تر مردم به نظریه ی توطئه است.بیش تر مردم ترجیح می‌دهند که فکر کنند کسانی تمامی قدرت‌ها را در چنگ خود دارند،و درباره سرنوشت بقیه تصمیم می‌گیرند.به این ترتیب امکان تصمیم گیری یا گزینش آزادانه‌ای برای چنین مردمی باقی نمی‌ماند)

*****

کتاب به نظرم حرفهای زیادی برای گفتن دارد که در تک گویی و مونولوگ در نمی آید. دوستانی که خوانده اند یا اینکه فیلم ساخته شده بر اساس آن را دیده اند در تکمیل کردن این صفحه کمک کنند. دوستانی که نخوانده اند یا ندیده اند من توصیه ای نمی کنم ولی واقعاٌ حیف است که نخوانید یا نبینید.

چند جمله ای هم از کتاب (که اتفاقاٌ در هیچ لیستی هم نیست!) اینجا ذکر می کنم که با نثرش آشنا بشوید: 

"فروتنانه خم شد و بیل را برداشت بعد از آن همه اتفاق حفظ مناعت طبع به آن می مانست که پیراهن چرکی را اتو کند." 

"وقتی عملاٌ شروع به کار کرد به دلیل نامعلومی خلاف تصورش مقاومت نکرد. حیران بود که علت این تغییر چیست. آیا می ترسید که آب را قطع کنند؟ به علت دینی بود که زن به گردنش داشت؟ یا چیزی بود مربوط به خصلت خود کار؟ کار گویی برای مرد چیزی اساسی بود, چیزی که قادرش می کرد پرواز بی امان زمان را تاب بیاورد." 

"تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بی تکرار نمی شد زندگی کرد, مثل ضربان قلب , اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود." 

"عشق به زاد و بوم و تعهد فقط در صورتی معنا می دهد که آدم با دست کشیدن از آن چیزی را از دست بدهد. آخر این زن چه داشت که از دست بدهد؟" 

"کمک! چه حرف مفتی! خوب بگذار حرف مفت باشد. وقتی داری می میری فردیت به چه دردت می خورد. دلش می خواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد. حتی اگر در زندگی اش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد." 

"ناگهان اندوهی به رنگ سپیده دم در دل مرد جوشید. چه بسا زخم های یکدیگر را هم بلیسند. اما تا ابد می لیسند و زخم ها هرگز شفا نمی یابند, و سرانجام زبان ها فرسوده می شوند."

 


پی نوشت: کتاب توسط آقای مهدی غبرایی ترجمه و نشر نیلوفر آن را منتشر کرده است.

پ ن 2: خدمت دانشجویان محترم سلام عرض می‌کنم. به استاد سلام مرا برسانید. ببخشید دیگه! توان بنده در همین حد بود. ولی حتمن اصل کتاب را سر فرصت بخوانید.

پ ن 3: نمره کتاب 4.5 از 5 می‌باشد.