مقدمه اول: تبصره در لغت به معنای توضیحی است که برای روشن شدن بعضی از مواد قانون به آن افزوده میشود. شاید در برخورد با عنوان کتاب تصور کنید به قانونی اشاره دارد که ذیل آن تبصرههای زیادی آورده شده و بیست و دومینِ آنها کارکرد ویژهای داشته و در عنوان کتاب نشسته است؛ البته اینگونه نیست! در واقع عنوان انگلیسی کلمهای خودساخته است که بعد از اقبالِ این کتاب در جامعه بر همین اساس معنا پیدا کرد: موقعیتهای نامعقول که به صورت پارادوکسیکال دچار بنبستهای منطقی است. مثلاً برای اینکه مشکل ناکارآمدی یک سیستم را بتوان حل کرد باید افراد شایسته و توانمند در این سیستم به کار گرفته شوند اما زمانی یک سیستم میتواند افراد شایسته و توانمند را به کار بگیرد که «کارآمد» باشد. این یک مخمصه است که راه خروجی از آن قابل تصور نیست. در این داستان تعداد قابل توجهی از این موقعیتها خلق شده است و به همین خاطر عنوان انگلیسی کتاب برای اشاره به چنین وضعیتهایی مورد استفاده قرار میگیرد. در میان فارسیزبانها هم اگر این کتاب بسیار خوانده میشد، شاید در مواجهه با چنین موقعیتهایی میگفتیم وضعیت تبصره بیست و دویی است.
مقدمه دوم: دهه شصت میلادی در بلاد توسعهیافته عموماً دههای بود که جوانان بر ضد مناسبات قدرت قد علم کردند. این تعارض به شکلهای گوناگونی بروز کرد: جنبشهای ضد جنگ (به طور اخص جنگ ویتنام)، جنبشهای حقوق مدنی (مثلاً آفریقاییتبارهای آمریکا)، جنبشهای دانشجویی (مثلاً در فرانسه)، هیپیها و...وجه اشتراک همهی این موارد به چالش کشیدن ارزشهایی است که نسل یا نسلهای گذشته به آن پایبند هستند و آنها را به نسل جدید دیکته میکنند. تبصره22 در اوایل این دهه (1961) منتشر شد؛ زمانی که هنوز هیچ کدام از جنبشهای فوق «شکل» نگرفته است. شاید وقتی میخوانیم که مثلاً در انواع و اقسام تظاهرات ضد حنگ پلاکاردهایی دیده شد با مضمون اینکه شخصیت اصلی تبصره22 زنده است، به این فکر کنیم که ادبیات به نوعی جریانسازی کرده است در حالی که بزعم من تعبیر بهتر این است که بگوییم نویسندگان و هنرمندانِ خلاق، جریانهایی را زیر پوست شهر حس میکنند که به زودی بروز و ظهور پیدا خواهد کرد. به عنوان مثال صدای کشیدهای که لیلا در فیلم برادران لیلا بر صورت پدر میزند از چند سال قبل به گوشِ افرادِ تیزگوش رسیده است اما طبعاً طول میکشید تا طنین آن جمع کثیری را انگشت به دندان کند هرچند همیشه کسانی هستند که بر چشم و گوش و دلشان قفلهایی است که چنین نشانههایی را درک نمیکنند.
مقدمه سوم: روایتهای ضد جنگِ زیادی در قالب رمان و فیلم در دسترس ما قرار دارد و ابعاد مختلفِ این پدیده را که از ابتدای «تاریخ» بشریت با ما همراه بوده، روشن میکند. میخوانیم و حسرت میخوریم از اینکه دنیا میتوانست جای بهتری باشد. میخوانیم و ناامید میشویم از اینکه نکند امکان خروج از این چرخه میسر نباشد. این رمان تقریباً از آن معدود کتابهایی است که معتقد است امکان خروج میسر است و برای خروج از این مخمصه راهکاری هم ارائه میدهد: «نافرمانی». در ادامه بیشتر به این مهم خواهم پرداخت اما بهطور کلی نافرمانی مهارتی است که آسان به دست نمیآید، همهی مهارتهای دهگانه یا پانزدهگانهی زندگی (که به قدرتیِ خدا هیچکدامِ آنها در برنامه آموزشی ما حضور نداشت) اینگونهاند: نیاز به آموزش و تمرین دارند. مثل رانندگی میماند؛ وقتی تصمیم بگیرید، بلافاصله به راننده تبدیل نمیشوید بلکه باید آموزشهای لازم را ببینید و تمرین و تمرین و تمرین کنید.
******
«یوساریان» شخصیت اصلی این رمان سرباز جوانی در رسته هوایی (مسئول انداختنِ بمب در هواپیماهای بی-25) است که بعد از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم، به جزیرهای در جنوب ایتالیا اعزام شده است. طبق روال او میبایست بعد از انجام 25 ماموریت پروازی از حضور در منطقه جنگی معاف و به خانه بازمیگشت اما فرمانده پایگاه به دلایل مختلف سقف پروازها را به 30 و بعد به 35 و همینطور به تدریج افزایش میدهد ولذا با توجه به اینکه امر، امر فرمانده است به نظر میرسد راهِ خلاصی برای او و دیگر سربازان وجود ندارد.
کتاب حاوی 42 فصل است. راوی سومشخصِ داستان هر فصل را کاملاً مرتبط با جمله یا جملاتِ آخر فصل قبل آغاز میکند و از این جهت پیوستگیِ داستان حفظ میشود. عنوان هر فصل به نام یکی از شخصیتهای داستان مزین شده (به جز پنج فصل: بولونیا، روز شکرگزاری، سرداب، شهر ابدی و تبصره22) و تقریباً در هر فصل نکاتی کلیدی در مورد این شخصیت بیان میشود و برای این امر، راوی هرگاه تشخیص بدهد از لحاظ زمانی به اتفاقات قبل و بعد میپردازد و همین تا حدودی روال ترتیب زمانی وقایع را به هم میریزد و در نگاه اول ممکن است کمی آشفتگی به چشم بیاید هرچند که هیچ پاراگرافی را پیدا نمیکنید که با پاراگراف قبلی خود ارتباطی نداشته باشد و از اینرو بعید است خواننده با این رفت و برگشتها دچار مشکل شود.
داستان از جایی آغاز میشود که یوساریان به خاطر تمارض در بیمارستان صحرایی بستری است. او تسلیم این فکر نمیشود که باید جانش را فدای راهی بکند که در آن تردیدهایی دارد. منشاء تردیدهای او در مورد جنگ را میتوان در چهار دسته تقسیمبندی کرد:
الف) همه میخواهند او کشته شود! دشمن که واضح است... اما هموطنان و فرماندهان هم دوست دارند که او زندگیاش را ایثار کند!
ب) یک عده دارند از جنگ سود میبرند (ثروت و منزلت) و او احساس میکند که آلت دست و ابزار آنها برای کسب سود بیشتر میشود.
ج) مشخص نیست اهدافی که بمباران میشود صرفاً اهداف نظامی باشد.
د) مشاهده تأثیرات جنگ بر روی همقطاران که باعث شده همه به نوعی جنون دچار شوند و همچنین مشاهده تأثیرات جنگ بر مردم عادی که همه را دچار بدبختی و فقر کرده است.
در همان اولین مراجعاتش، دکترِ پایگاه تأیید میکند یوساریان و دیگران که در این شرایط پرواز میکنند دیوانه هستند ولذا طبق قانون به خاطر همین جنون میتوانند معاف بشوند به شرط آنکه درخواست بدهند اما درخواست آنها تأیید نخواهد شد چون فردی که چنین درخواستی بدهد مطمئناً دیوانه نیست! و این همان است که در مقدمه اول ذکر شد: تبصره22.
برای توصیف تکخطی داستان میتوان به یک چشم خنده و یک چشم اشک اشاره کرد؛ طنز و هجو گزندهی نویسنده در مورد نظامیگری و سیستم سلسلهمراتبی و بوروکراسی در چنین نظامهایی در یک طرف و بیپناهی انسان در طرفِ دیگر. پیام اصلی یوساریان در واقع همین است: چیزی که بیشتر از همه در خطر است انسان و کرامت انسانی است، آن را دریابیم.
در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان و محتوای آن خواهم نوشت.
******
جوزف هلر (1923-1999) در نیویورک و در خانوادهای فقیر و یهودی به دنیا آمد. از کودکی به داستاننویسی علاقه داشت. در نوزده سالگی به نیروی هوایی پیوست و بعد از دو سال به جبهه ایتالیا اعزام شد. او در این دوره شصت پرواز جنگی به عنوان بمبانداز انجام داده است. بعد از جنگ در رشته ادبیات انگلیسی وارد دانشگاه شد و تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد. مهمترین اثر او Catch-22 است که ایده اولیه آن و در واقع فصل اول آن در سال 1953 نگاشته شده است. این فصل با عنوان Catch-18 در سال 1955 در یکی از نشریات به چاپ رسید. با توجه به استقبالی که از این داستان کوتاه شد، او کار را ادامه و گسترش داد و ماحصل کار بعد از بازنویسیهای متعدد در سال 1961 منتشر گردید.
این کتاب یکی از معروفترین آثار ادبیات ضدجنگ در آمریکا به شمار میرود. یک اقتباس سینمایی در سال 1970 و یک مینیسریال در سال 2019 بر اساس این رمان ساخته شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه احسان نوروزی، نشر چشمه، چاپ دوم زمستان 1394، تیراژ 1000 نسخه، 518 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروهB (نمره در گودریدز 3.99 نمره در آمازون 4.4)
ادامه مطلب ...
همین چند دقیقهی قبل خواندن کتاب در نوبت دوم را به پایان رساندم. معمولاً خوانشِ دور دوم برای من جذابتر است اما هیجانی را که در اواخر داستان، در نوبت دوم داشتم در کمتر داستانی تجربه کرده بودم. اینکه نکند پایان داستان آنی نباشد که در نوبت اول خواندم! شاید کمی عجیب به نظر برسد یا اینکه فکر کنید پیش از موعد دچار آلزایمر شدهام اما اینگونه نیست؛ بخشی از این اتفاق به دلیل فرم داستان است و بخشی دیگر به دلیل آن است که در طول دور دوم، فیلم اقتباس شده از کتاب در سال 1970 را دو بار (یک نوبت دوبله فارسی سانسور شده و یک نوبت زبان اصلی سانسور نشده) دیدم و بین این دو نوبت فیلم، مینیسریال شش قسمتی را که اخیراً بر اساس این کتاب ساخته شده، دیدم و طبعاً این سه روایت(!) تفاوتهایی با یکدیگر و با کتاب داشتند ولذا نتیجه این شد که در اواخر کتاب آن هول و هیجانِ مجدد را تجربه کردم.
خوشحالم.
خوشحالم از اینکه کتاب و شخصیت الهامبخشِ آن، سر راه من قرار گرفت؛ آن هم در این شرایط. حالا باید بروم و یادداشتهایم را بخوانم و در مورد دلایل این خوشحالی بنویسم. تا آماده شدن مطلب این قسمت کلیدی از داستان را با هم مرور کنیم:
«... یوساریان با آمیزهای از تحقیر و ترحم نگاهش کرد. توی تختش بلند شد نشست و تکیه داد به بالای تخت، سیگاری گیراند، از سر دلمشغولی لبخندی خفیف زد، و با همدلیای بوالهوسانه خیره شد به هراس آشکار و ورقلنبیدهی حاکم بر چهرهی سرگرد دنبی در روز عملیات آوینیون، وقتی ژنرال دریدل دستور داده بود او را ببرند بیرون و تیربارانش کنند. این چینوچروکهای حاصل از هراس همیشه برجا خواهند ماند، مثل زخمهایی عمیق، و یوساریان برای این ایدهآلیست نرمخو، اخلاقی و میانسال متأسف شد، همانطور که برای دیگر کسانی متأسف شد که نقایصشان بزرگ نبود و مشکلات اندکی داشتند.
با لحن دوستانهی ظریفی گفت «دنبی، چهطور میتونی با آدمهایی مثل کثکارت و کورن کار کنی؟ حالت رو به هم نمیزنه؟»
سرگرد دنبی از سؤال یوساریان شگفت زده مینمود. جوری که انگار جواب کاملاً مشخص است، گفت «این کارو میکنم تا به کشورم کمک کنم. سرهنگ کثکارت و سرهنگ کورن مقامات مافوقم هستن، و اطاعت از اونا تنها کاریه که میتونم برای خدمت به این جنگ انجام بدم. باهاشون کار میکنم چون وظیفهمه. و چون...» نگاهش را گرفت و با صدایی آرامتر اضافه کرد «چون آدم خیلی پرخاشگری نیستم.»
یوساریان بدون خصومت استدلال کرد «کشورت دیگه بهت احتیاج نداره. پس تنها کاری که داری میکنی اینه که به اونا کمک میکنی.»
سرگرد دنبی صادقانه تأیید کرد «سعی میکنم به این قضیه فکر نکنم. سعی میکنم فقط روی نتیجهی بزرگ این قضیه تمرکز کنم و فراموش کنم که اونا هم دارن موفق میشن. سعی میکنم وانمود کنم که اونا مهم نیستن.»
یوساریان بازویش را خم کرد و همدلانه فکر کرد «میدونی، مشکلم همینه. همیشه بین خودم و هر آرمانی آدمهایی مثل شایزکوف، پکم، کورن و کثکارت رو میبینم. و این یهجورایی خود اون آرمان رو تغییر میده.»
سرگرد دنبی تأییدگرانه نصیحت کرد «باید سعی کنی بهشون فکر نکنی. و نباید بذاری هیچ وقت ارزشهای اخلاقیت رو تغییر بدن. آرمانها خوبن، ولی آدمها چندان خوب نیستن. باید سعی کنی به تصویر کلیتر نگاه کنی.»
یوساریان این نصیحت را با تکان بدبینانهی سرش رد کرد. «وقتی به اون بالا نگاه میکنم آدمهایی رو میبینم که دارن منفعت میبرن. نه بهشتی میبینم و نه فرشته و قدیسی. آدمهایی رو میبینم که از هر اقدام خیرخواهانه و هر تراژدی انسانیای پول در می آرن.»
سرگرد دنبی اصرار کرد «ولی باید سعی کنی بهش فکر نکنی. و نباید بذاری ناراحتت کنه.»
«اُه، واقعاً ناراحتم نمیکنه. اما چیزی که ناراحتم میکنه اینه که به خیالشون احمقم. به خیالشون خیلی زرنگن. و بقیهی ما ببو هستیم. و میدونی، دنبی، و همین الان برای اولین بار به ذهنم خطور کرد که شاید راست میگن.»
سرگرد دنبی استدلال کرد «به این هم نباید فکر کنی. فقط باید به خیروصلاح وطنت و شأن انسان فکر کنی.»
یوساریان گفت «آره.»
«منظورم اینه، یوساریان، که این جنگ جهانی اول نیست. نباید فراموش کنی که با متجاوزهایی طرفیم که اگه پیروز بشن نمیذارن هیچ کدوممون زنده بمونیم.»
یوساریان با خاطری که ناگهان آزرده شده بود، مختصر جواب داد «میدونم اینا رو. ای خدا، دنبی، من مستحق اون مدالی بودم که گرفتم، حالا دلایل اونا برای دادن این مدال هر چی هم که بوده باشه. من هفتادتا پرواز عملیاتی کوفتی انجام دادم. با من در مورد نبرد برای حفظ وطن حرف نزن. اینهمه نبردی که کردم واسه حفظ کشورم بوده. حالا میخوام یهکم برای حفظ خودم بجنگم. کشور دیگه در خطر نیست، ولی من هستم.»
«جنگ هنوز تموم نشده. آلمانها دارن میرن سمت آنتورپ.»
«آلمانها چند ماه دیگه شکست میخورن. و بعدش هم ظرف چند ماه ژاپن هم شکست میخوره. اگه الان زندگیم رو ببازم دیگه واسه خاطر کشورم نیست. واسه خاطر کورن و کثکارته. پس فعلاً اسلحه رو غلاف میکنم. از این به بعد به فکر خودمم.»
سرگرد دنبی با لبخندی برتریجویانه و با حالتی بزرگمنشانه گفت «ولی یوساریان، فکر کن چی میشه اگه همه این جوری فکر کنن.»
یوساریان با قیافهای مبهوت صافتر نشست. «در اون صورت خیلی احمقم اگه جور دیگهای فکر کنم، درسته؟...»
مقدمه اول: «رویای آمریکایی» اصطلاحی است که اوایل دهه 1930 باب شد، درحالیکه قدمتی بیشتر دارد و حتی ریشههای آن را در اعلامیه استقلال میتوان جست؛ برابری انسانها و حقوقی مثل حق حیات و آزادی و فرصتهای برابر. در ذیل دو رمانِ «موشها و آدمها» و «آنها به اسبها شلیک میکنند» در مورد این اصطلاح مستقیماً نوشتهام و البته که داستانهای بیشتری در این مورد موجود است (مثلاً اینجا، اینجا، اینجا و اینجا). زیربنای رویای فوق این عقیده است که انسانها اگر شرایط مهیا باشد، میتوانند به هر آنچه که میخواهند برسند. مشهور است که این شرایط در نیمه دوم قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم در سرزمین جدید مهیا بوده و این باوری است که خیلیها داشتند و بر اساس آن از اقصی نقاط عالم رهسپار سرزمینِ فرصتها شدند. برخی با تلاش و پشتکار مرزهای رویای خود را درنوردیدند اما برخی هم در فرایند تلاش خود برای دستیابی «سریع» به پول و شهرت گرفتار تبعاتِ آن شدند و سرانجامشان به «تراژدی آمریکایی» منتهی و مهمترین سرمایه خود، یعنی «زندگی»، را قربانی این اهداف کردند.
مقدمه دوم: «تیفانی» در سال 1837 به عنوان یک فروشگاه لوازمالتحریر لوکس و فانتزیفروش در نیویورک آغاز به کار کرد و به مرور با خلاقیتهایی که مالکان آن به خرج دادند به یک برند معروف جهانی در زمینه کالاهای لوکس مبدل شد که از طلا و نقره و جواهر و عطر و ساعت گرفته تا ظروف چینی و کریستال و غیره و ذلک را در بر میگیرد. این شرکت دارای شعب فراوانی در نقاط مختلف دنیاست ولی فروشگاه معروف آن در نیویورک مکانی است که شخصیت اصلی این داستان در آنجا امنیت و حال خوب را حس میکند. در زمانهایی که احساس افسردگی میکند با حضور در این فروشگاه، خود را درمان میکند. فکر میکنم هر کدام از ما مکانهایی از این دست (مشابه یا متفاوت) داریم که کارکرد مشابهی دارد.
مقدمه سوم: اخیراً چند نوبتِ پیاپی با این گزاره روبرو شدم که «باید به عقیده یکدیگر احترام بگذاریم»... عجیباً غریبا!...عقاید و نظرات را باید شنید و در موردشان اندیشید و نقد کرد و... اما احترام؟!!... آن چیزی که واجد احترام است «انسان» است، فارغ از عقایدش، سن و سالش، تحصیلاتش، ثروتش و... این چند جمله خیلی به ادامهی این مقدمه ارتباطی ندارد و فقط سر دلم مانده بود! در مورد این رمان و فیلمنامه اقتباسی از آن اگر بخواهم صریحاً نظر بدهم (نظر؟! احترام بگذارید!!!) باید بگویم رمان متوسطِ رو به بالایی بود که عالی نوشته شده و با معیارهای من خیلی بد از آن اقتباس شده است. یک رمانِ شخصیت، در مورد زنی به نام «هالی گولایتلی» که در تلاش برای دستیابی به رویایی مشابه مقدمه اول است و در تیفانی احساس آرامش میکند.
******
راوی اولشخص داستان نویسندهایست که بعد از سالها به محلهای مراجعه میکند که در ابتدای راه نویسندگی، در منهتنِ نیویورک، در آنجا ساکن بود. «جو بل»صاحب یک بار در این محله است که او را برای مطلب مهمی فراخوانده است. از آنجایی که موارد مشترک بین این دو زیاد نیست، راوی حدس میزند که موضوع به نحوی به دوست مشترک آنها «هالی» ارتباط دارد؛ دختر جوانی که در واحد زیرین آپارتمانی که آن زمان (سال 1943) راوی در واحد زیر شیروانی آن سکونت داشت، زندگی میکرد. ده پانزده سال از آن ایام گذشته است اما کیفیتِ حضور هالی در زندگی راوی به گونهای بوده است که این نویسنده را به آن محله بکشاند.
گفتگوی راوی و صاحبِ بار حاوی نکته یا خبرِ تاثیرگذاری نیست اما همین کفایت میکند تا انگیزه روایت به وجود بیاید و داستان هالی بیان شود؛ دختری با افکار و اخلاقیات و روحیاتی خاص که اگرچه همگنان زیادی در ادبیات و سینما دارد اما شخصیت ماندگاری است. در ادامه مطلب بیشتر در مورد ایشان خواهم نوشت.
******
ترومن کاپوتی (1924-1984) در نیواورلئانِ آمریکا به دنیا آمد. در چهارسالگی پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند. نام کاپوتی در واقع نامِ فامیل همسر دومِ مادرش است. او از هشت سالگی داستان مینوشت و اولین داستانش در یازده سالگی در مجلهای محلی به چاپ رسید. در نوزده سالگی داستانهای کوتاهش در مجلات معتبر به چاپ میرسید و خیلی زود جایزه معتر اُ هنری را نیز کسب کرد. در بیست و چهار سالگی اولین رمانش «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر» به چاپ رسید و او را به شهرت رساند. «صبحانه در تیفانی» در سال 1958 ابتدا در مجله اسکوایر در ازای سه هزار دلار به چاپ رسید که همین چند سال قبل، اولین نسخه تایپشدهی این داستان در حراجی به قیمت سیصد و شش هزار دلار به فروش رسید! اثر مهم دیگر نویسنده «در کمال خونسردی» است که در سال 1966 نوشته شد و عملاً آخرین اثر او محسوب میشود چرا که پس از آن بیشتر مشغول مهمانی و برنامههای تلویزیونی و نوشیدن و کشیدن بود و نهایتاً در پنجاه و نه سالگی از دنیا رفت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن دارالشفایی، نشر ماهی، چاپ دهم بهار 1400، تیراژ 1500 نسخه، 142 صفجه (قطع جیبی).
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: میتوان گفت نسخه سینمایی صبحانه در تیفانی بسیار مشهورتر از خود کتاب است. این فیلم در سال 1961 به کارگردانی بلیک ادواردز و با هنرنمایی آدری هپبورن ساخته شد. انتخاب درست هنرپیشه نیمی از بار کارگردان را به دوش کشیده است!
پ ن 3: کتاب بعدی انشاءالله! «تبصره 22» اثر جوزف هلر خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: عمده شهرت اریش کستنر (1899-1974) نویسنده و شاعر آلمانی، در زمینه ادبیات نوجوان یا نوجوانانه است و به همین خاطر مدال هانس کریستین آندرسن را هم در سال 1960 دریافت کرده است. معروفترین اثر او «امیل و کارآگاهان» است؛ نوجوانی که با قطار از شهرستان به پایتخت میرود و در راه، تمام پولش به سرقت میرود و در مقصد به کمک همسنوسالانش برای یافتن سارق تلاش میکنند و... در این اثر دوستی صاف و صادق کودکان با یکدیگر و اعتماد و همکاری بین آنها بیشتر از هر چیز دیگر به چشم میخورد. دنیای قشنگ کودکانه. همهی شخصیتهای داستان «سه نفر در برف» بزرگسال هستند اما چندان دور از آن فضای قشنگ نیست.
مقدمه دوم: چند روز قبل در یکی از گروههای دوستانه، یکی از دوستانی که مدتی در روسیه کار و زندگی کرده برای یکی از دوستان غربنشین استدلال میکرد که ذهنیت شما در مورد روسیه و پوتین به واسطه تبلیغات رسانههای غربی شکل گرفته است و قضاوت درستی ندارید و بلافاصله مدعی شد که اساساً در غرب دموکراسی وجود ندارد! و روسیهای که مدعی دموکراسی نیست اوضاعش در این زمینه بهتر است. در این میان فحش به یک سری نیروهای فعال در داخل که در سه دهه اخیر بارها و بارها به رندان رفتهاند از زبانش نمیافتاد چرا که یکی از آنها در مطلبی از کتاب ترولهای پوتین یاد کرده بود! و با همه این احوالات خود را مخالف نظام هم میدانست و خلاصه اینکه در جمیع جهات سوژه عجیب و غریبی بود و از تک و تا هم نمیافتاد. چه شد در این مقدمه یاد ایشان افتادم؟! بعد از مقدمه اول از اینکه کتابهای کسی مثل کستنر در مراسم کتابسوزانِ هیتلر سوخت متعجب بودم... بعد با این یادآوری متوجه شدم که نباید تعجب میکردم! شیفتگانِ پیشوا در طول و عرض تاریخ و جغرافیا به همین سبک عمل کردهاند. پیشواهای مختلف با عقاید بسیار متفاوت ظهور کردهاند اما شیفتگانِ آنها تقریباً عملکرد و آرای مشابهی داشتهاند.
مقدمه سوم: در جستجوهایم ترجمه شعری از کستنر را یافتم که مرور آن خالی از لطف نیست. ترجمه این شعر کار خانم فرشته وزیرینسب است و با این عبارات آغاز میشود:
ما همه در یک قطار نشستهایم
و از میان زمان میگذریم
به جلو نگاه میکنیم
به اندازه کافی دیدهایم.
همه در یک قطار سفر میکنیم.
و هیچ کس نمیداند تا کجا !
شعر ادامه پیدا میکند و نهایتاً با عباراتی مشابه به پایان میرسد:
ما همه مسافر یک قطاریم
به زمان حال در آینده.
به جلو نگاه میکنیم
به اندازه کافی دیدهایم.
همه در یک قطار نشستهایم
و بسیاری در کوپهی عوضی.
******
داستان با دو پیشگفتار آغاز میشود که به نوعی منشاء داستان را مشخص و در واقع خواننده را مهیای ورود به داستان میکند. نویسنده ذکر میکند که با دوستش «روبرت نوینر» برای دیدن پیکره شهسوار بامبرگ در سفر بودهاند و مردی در کوپهی قطار، داستانی واقعی برای آنها تعریف کرده که سوژه مناسبی برای نوشتن بوده است. نویسنده از قصد خود برای به رمان درآوردن این اتفاق میگوید و به دوستش پیشنهاد میدهد که او هم نمایشنامهای بر این اساس بنویسد... روبرت هم همین نیت را دارد و نوشتن رمان را برای خود و نمایشنامه را به نویسنده توصیه میکند! کار به قرعهکشی و پرتاب سکه میکشد و نهایتاً نوشتن نمایشنامه به روبرت نوینر و نوشتن رمان به نویسنده میرسد و داستانی که در ادامه میخوانیم همین رمان است. البته روبرت نوینر هم نمایشنامه مورد نظر را نوشته است. بد نیست بدانید روبرت نوینر یکی از اسامی مستعار نویسنده است! از این زاویه پیشگفتار کتاب و حکایت آن سفر بسیار بامزه است.
داستان از عمارت باشکوه ثروتمندی به نام «توبلر» آغاز میشود که میلیونری صاحبنام است اما خلقوخویش به میلیونرها نمیخورد. یکی از داراییهای او صنایع تولید مواد شوینده است که اخیراً یک مسابقه تبلیغاتی برای عموم برگزار کرده و دو نفر در آن برنده شدهاند که جایزه آنها سفری به یکی از مناطق تفریحی معروف در کوههای آلپ است. هتلی گرانقیمت و لوکس، در کنار پیست اسکی و چشماندازی زیبا که پاتوق ثروتمندان اروپایی است. یکی از برندگان، جوانی است که علیرغم گرفتن مدرک دکترا، هر چه تلاش کرده نتوانسته برای خود کاری پیدا کند و هنوز در کنار مادر و با حقوق بازنشستگی او اموراتش را میگذراند. برنده دوم خود آقای توبلر است که با نامی مستعار (شولتسه) در این مسابقه شرکت کرده و برنده شده است و قصد دارد در قالب یک ناشناسِ معمولی (و تا حدی فقیر) به این مسافرت برود. او علیرغم مخالفت اطرافیان و بخصوص دخترش، تصمیم خود را عملی میکند و همین آغاز یک سلسله اتفاقات بامزه و لطیف است که علیرغم قابل پیشبینی بودن، چیزی از جذابیتهای آن کم نمیشود.
مادرم میگوید "مال دنیا اغلب لبخند خداست به کسانی که از جهات دیگر دستشان کوتاه مانده است!"
شولتسه گفت: «من در کار دنیا این همه انصاف نمیبینم! مادرت کار را زیاد ساده گرفته!»
این کتاب را به نوجوانان و بزرگسالانی که نوجوان درونشان تشنه است توصیه میکنم.
******
اریش کستنر در سال 1899 در شهر درسدن در شرق آلمان به دنیا آمد. بعد از تحصیلات مقدماتی قصد داشت برای معلم شدن به دانشسرای مربوطه وارد شود اما با اوج گرفتن جنگ اول جهانی به خدمت فرا خوانده شد. خیلی زود به واسطه عارضه قلبی از خدمت فارغ شد. بعد از جنگ در رشته زبان و ادبیات آلمانی دکترا گرفت و فعالیت در عرصه روزنامهنگاری را پیش گرفت. با روی کار آمدن نازیها ممنوعالقلم شد و کتابهایش در کتابسوزان مورد عنایت قرار گرفت. او پس از جنگ روزنامهنگاری را از سر گرفت. به واسطه کتابهایش جوایز متعددی دریافت کرد و شش نوبت هم کاندیدای نوبل بود اما توفیق نیافت. علاوه بر داستان، برخی از سرودههایش نیز شهرت جهانی دارد. او در 75 سالگی در مونیخ از دنیا رفت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول 1392، تیراژ 1650 نسخه، 248 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: از این کتاب چندین اقتباس سینمایی انجام شده است. در پشت جلد کتاب چنین نوشته شده است: رمان دلنشین «سه نفر در برف» به موضوعی میپردازد که در ادبیات جهان همیشه تازه است. و آن اینکه جامعه اگر آلوده رنگ و ریا باشد، آدمها ارزش یکدیگر را بر اساس ظاهر میسنجند.
پ ن 2: کتابهای بعدی «تبصره 22» اثر جوزف هلر، «صبحانه در تیفانی» اثر ترومن کاپوتی، «فرانکشتاین» اثر مری شلی و «ساعت ستاره» اثر کلاریس لیسپکتور خواهد بود. ممکن است ترتیب کمی جابجا شود.
مقدمه اول: هند با وجود پنج هزار سال سابقه تاریخی، به عنوان یک واحد مستقل به این نام، یکی از کشورهای متأخری است که بعد از جنگ جهانی دوم موجودیت پیدا کرد. برای رسیدن به این موقعیت، مبارزات زیادی طی یک قرن صورت پذیرفت و علاوه بر روشهای معمول، سازوکارهای خلاقانهای هم پیاده شد که کمابیش از طریق فیلمهای سینمایی و مستند از آن باخبر هستیم. در سالهای منتهی به 1947 مشخص شده بود با توجه به تفاوتهای مذهبی و نفرتهای انباشته شدهی ناشی از آن که گاه ظهور و بروز خونین پیدا میکرد؛ امکان فعالیت و همزیستی در یک واحد سیاسی مقدور نیست. به همین خاطر شبهقاره هند در نیمهی ماه اوت سال 1947 به صورت دو کشور مجزا متولد شد: هند و پاکستان. پاکستان هم با دو بخش غربی (همین پاکستان فعلی) و شرقی (بنگلادش فعلی) شکل گرفت. امیرنشینهای مستقل مثل کشمیر هم مخیر بودند که بین این دو واحد انتخاب کنند. «بچههای نیمهشب» به نوزادانی اشاره دارد که در نیمهشب پانزدهم اوت و در ثانیههای ابتدایی استقلال، به دنیا آمدند. داستان از لحاظ مکانی تقریباً در کل شبهقاره هند جریان پیدا میکند: آغاز آن از کشمیر است و بعد به واسطه تغییر مکان شخصیتهای اصلی داستان به آگرا و دهلی و بمبئی میرویم و پس از آن به همراه راوی در پاکستان و بنگلادش هم خواهیم بود. این پیمایش از لحاظ زمانی، بازهای تقریباً سی ساله قبل از استقلال و همین میزان پس از استقلال را در بر میگیرد و تقریباً بخشهای مهمی از تحولات این دوران را نشانهگذاری کرده است. از نظر من، با یکی از داستانهای قابل تأمل در زمینهی زمان-مکان مورد اشاره روبرو هستیم.
مقدمه دوم: یک بار در مقدمهای بر مطلب مربوط به بوف کور (که از قضا به هند هم بیارتباط نیست!) به پدیدهی «سازههای ماکارونی» اشارهای داشتم (اینجا)، شاید فراموش کرده باشید؛ یک زمانی دانشگاههای این مرز و بوم روی دست هم بلند میشدند و رکورد بزرگترین سازههای ماکارونی (سازههایی که با رشتههای ماکارونی ساخته میشد) را جابجا میکردند و احتمالاً نماینده کتاب گینس، یک لنگه پا، بین این مراکز در تردد بود و صداوسیما هم متداوماً این پیشرفتها را پوشش میداد تا مبادا کام ما برای لحظاتی فاقد شیرینیهای مفید باشد و احیاناً قندمان بیافتد. بعید میدانم از دل این کارهای خنک، تجربه و تخصصی در زمینه سازه بیرون بیاید کما اینکه از موارد مشابه مثل درازترین ساندویچِ دو عالم هم چیزی جز مسخرهبازی و آبروریزی بیرون نیامد و از طویلترین و ترینترینهای دیگر هم شاید بتوان گفت آن کارکردی که در موصوف باید باشد بیرون نمیآید. غرض اینکه معمولاً در مورد هند یکی از این صفتها به کار برده میشود که بزعم من همین حکم بر آن قابل اطلاق است: بزرگترین دموکراسی! اینکه رویا و آرزوی برخی (و شاید حتی خودم در برخی مواقع) رسیدن به چنین موقعیتی باشد موضوع دیگری است اما جمعیت بالای رایدهندگان واقعاً کفایت دارد برای اطلاق آن صفت!؟ تبعیض ساختاری و فقر و بیسوادی و خرافه و غیره و ذلک هم که بماند!
مقدمه سوم: پس از خواندن کتاب برایم مثل روز روشن است که نویسنده علیرغم اینکه در هند به دنیا آمده و بخشی از کودکی و نوجوانی خود را در پاکستان گذرانده است و در فرازهایی از داستان عشق و حسرتش در مورد کل شبهقاره مشهود است، به هیچ عنوان در این دو کشور محبوبیتی نداشته باشد! مطمئناً سیاستمداران حزب کنگره و یا احزاب دست راستی هندو نظیر جاناتا سایهی او را با تیر میزنند و نظامیان پاکستانی هم که به طریق اولی! به نظرم این کتاب که در زمان خود بسیار مورد توجه قرار گرفت و خوانده شد در شکلگیری وقایع بعدی موثر بود. هند و پاکستان علیرغم وجوه متعدد اختلافشان، اشتراکاتی هم دارند که یکی از آنها خدایگونه بودن مسئولینِ امر در نگاه خود و مردمشان و به تبع آن شکل گرفتن رابطه خدا-بنده بین رهبران و رعایا است. این همان چیزی است که سازه ماکارونی مقدمهی قبلی را به یک شوخی تلخ تبدیل میکند. به هر حال خواستم مقدمتاً عرض کنم که ما نسبت به تأثیراتی که از سرزمینهای آن سمت مرزهای غربی خود پذیرفتهایم حساستر هستیم و از سمت سرزمینهای شرقی غافل ماندهایم.
******
راوی داستان مردی سی ساله به نام «سلیم سینایی» است که در آستانه تولد سی و یک سالگی خود به دلایلی کاملاً قابل قبول، اقدام به روایت سرگذشت خود میکند. از آنجایی که بسیاری از امور تأثیرگذار بر آنچه که «او» را به سلیمِ راوی تبدیل کرده از پیش از تولدش ظهور و بروز پیدا کرده، طبعاً او مجبور است سرگذشت خود را از کمی پیشتر آغاز کند. لذا به سراغ جوانیهای پدربزرگش میرود که پس از تحصیل در رشته پزشکی از آلمان به زادگاهش کشمیر بازگشته است. آشنایی پدربزرگ با مادربزرگِ آینده و مهاجرت به آگرا در هند و مراحل بعدی است که فصل به فصل داستان را به پیش میبرد تا بالاخره راوی در انتهای فصل هشتم (حدود یک چهارم از حجم کتاب) و درست در ثانیههای آغازین تولدِ هندِ مستقل به دنیا میآید. به حکم این همزمانی، تقدیر او و تاریخ هند با یکدیگر پیوستگی مییابند و انگار با زنجیری نامرئی به یکدیگر بسته شده باشند: مثل دوقلوها! نوعِ روایت راوی هم بهگونهایست که این عجین شدن سرنوشت بیشتر به چشم بیاید.
انگیزه راوی از یادآوری این وقایع و بازخوانی و ثبت آن تقریباً با شهرزاد هزار و یکشب ارتباط دارد، شهرزاد روایت میکند تا زنده بماند و او روایت میکند تا به زندگیش معنا بدهد یا در آنها معنایی بیابد. ترس از پوچی و بیهودگی و البته ترسی بزرگتر از فراموشکاری ملت! علاوه بر این به واسطهی برخی شرایط او باید خیلی فرزتر از شهرزاد عمل کند.
داستان سه بخش اصلی (کتاب اول و دوم و سوم) دارد که در مجموع حاوی سی فصل است و هر فصل عنوانی مستقل و جذاب دارد. طبعاً تواناییهای خاص راوی و سنش در زمان آغاز روایت و اینکه از چه زمانی داستانش را آغاز میکند ما را به یاد طبل حلبی میاندازد (اگر آن کتاب را خوانده باشید) اما به طور کلی این روایت جذابتر است و برای ما عبرتآموزتر...
در ادامه مطلب بیشتر به این داستان خواهم پرداخت.
******
این کتاب دومین اثر نویسنده است؛ کتاب اول چندان جلب توجه نکرد اما بچههای نیمهشب باعث شهرت نویسنده شد و در همان سال 1981 یک میلیون نسخه از آن فقط در بریتانیا به چاپ رسید و جایزه بوکر را برای او ارمغان آورد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی سحابی، انتشارات تندر، چاپ اول 1363، 687 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.98 نمره در آمازون 4.3)
پ ن 2: مطلب بعدی به رمان «سه نفر در برف» از اریش کستنر تعلق خواهد داشت. پس از آن بلافاصله یا بافاصله به سراغ «تبصره 22» از جوزف هلر خواهم رفت.
ادامه مطلب ...