آنهایی که نزدیک به مرکز زلزله بودهاند احتمالاً شب گذشته تجربه خاصی از سر گذراندهاند؛ بیرون رفتن از خانه و فضای باز و ماشین و گپ و گفت با همسایگان و دوستان و فامیل و صد البته همرسان کردن اخبار و هشدارهای مختلف در فضای مجازی و... من هم همین موارد را تجربه کردم. فهمیدم که موقع وقوع زلزله (اگر زمانش مثل دیشب باشد) کار چندانی نمیتوانم بکنم! بیدار کردن بچهها بعد از هفت هشت ساعت خواب برای مدرسه رفتن خودش پروژهایست حالا حساب کنید تازه وارد قسمت عمیقِ خواب شده باشند! فهمیدیم که در صورت شدت بیشتر زلزله و وقوع اتفاق بد، نیروهای امدادی کار خاصی نمیتوانند بکنند چون خیلی از خیابانها قفل شده بودند. فهمیدم که در ماشین خوابیدن کار هر کسی نیست!
بیایید قدر خواب را بدانیم!
هرگز فوراً بدبختی کسی را باور نکنید. بپرسید که میتواند بخوابد یا نه؟... اگر جواب مثبت باشد، همهچیز روبراه است. همین کافی است. (سفر به انتهای شب – سلین)
طفلک ایوان ایلیچ هم نمیتوانست بخوابد.
...................
اینکه یک وبلاگنویس اقدام به زدن کانال کند ممکن است معناهای مختلفی به ذهن متبادر کند... یکی از آنها میتواند این باشد: بله! این هم بالاخره وبلاگستان را رها کرد!
اما این خبرها نیست. در این کانال قصد اینکه چیزی فراتر از مطالب وبلاگم قرار بدهم ندارم. در واقع بنا به پیشنهاد دوستان، کانال صرفاً دریچهای به اینجا خواهد بود! حالا دریچهی خالیِ خالی هم که نه... حداکثر دریچه با یه نون اضافه!
قبل از انتخابات پست قبل انتخاباتی داشتیم که برگزیدهی آن، کتاب کافکا در ساحل بود. کتاب را خواندم اما زمانی که آماده نوشتن مطلب میشدم، طوفان سرنوشت! تغییر جهت داد و من به سمت ساحلی دیگر رانده شدم و آن شد که دیدیم! حال که قرار است اوضاع بر ریل و روال سابق بازگردد طبعاً نیاز به دوبارهخوانی آن بود که در حال انجام است. لذا امروز زمان آن است که کلنگ آن مطلب را بر زمین بزنیم و روبانی و نطقی و شامی و قس علی هذا!
موراکامی در 12 ژانویه سال 1949 در کیوتو و در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمد. جهت اطلاع طرفردارانش که روز تولد ایشان نزدیک است. از کودکی با موسیقی محشور بود و به سمت ادبیات و موسیقی غربی گرایش پیدا کرد که ردپای آن در همین اثری که در حال خواندن مجددش هستم مشهود است. او در اواخر دهه 1960 وارد رشته هنرهای نمایشی دانشگاه واسِدای توکیو شد. در همانجا با همسر آیندهاش آشنا شد و در فاصله سالهای 1974 و 1981 به همراه همسرش یک کافه جاز افتتاح و اداره کردند. نقطهی عطف زندگی موراکامی سال 1978 و در هنگام تماشای یک مسابقه بیسبال، رخ داد و ایده اولین کتابش، به ذهنش رسید. خُب همینجا یکی از مشکلات نویسندگی در جامعه ما خودش را نشان میدهد: نبود لیگ بیسبال!
از آن پس هر شب بعد از کار روزانه، به نوشتن پرداخت و ده ماه بعد اولین اثرش «به آواز باد گوش بسپار» را به پایان رساند. این رمان برنده جایزه ادبی گونزو شد. موفقیت این رمان باعث شد از سال 1981 قید کافهداری را بزند و نویسندگی را به صورت حرفهای دنبال کند... کاری که عمراً اگر ایرانی بود میتوانست بکند! یاد فرهاد جعفری افتادم.
موراکامی در ادامه چندین رمان دیگر منتشر کرد و جوایز معتبر دیگری در سطح ملی به دست آورد. با انتشار رمان «جنگل نروژی»(1987) و فروش چندین میلیون نسخهای آن در ژاپن، مشهور شد و موقعیت یک سوپراستار را به دست آورد. نشان به آن نشان که هنوز بر سر نام این رمان در ایران اختلاف است و برخی آن را چوب نروژی و برخی آن را جنگل نروژی مینامند و بدینترتیب طرفداران موراکامی به دو فرقه چوبیه و جنگلیه تقسیم شدند.
فروش چندین میلیون نسخه از یک کتاب!؟ فکر کنم بهتر است ادامه ندهم... چندین میلیون نسخه!!؟
پس از آن، همراه همسرش به اروپا مسافرت کرد... تصور کنید یک نویسنده موفق ایرانی با حقالتالیف یک کتابش بخواهد مسافرت برود! آن هم با همسرش!! آنها سپس مدتی ساکن آمریکا شدند و او به عنوان استاد مهمان در چند دانشگاه آمریکا به تدریس پرداخت. موراکامی علاوه بر جوایز نوما، جونیچی و تانیزاکی، در سال 1996 معتبرترین جایزه ادبی ژاپن، جایزه یومیوری را گرفت. جایزه فرانتس کافکا در سال 2006 نصیب رمان او، «کافکا در ساحل» شد و در سال 2009 در صدر فهرست نویسندگان پرفروش جهان قرار گرفت.
موراکامی، مترجم آثار داستانی مدرن ادبیات آمریکا نیز هست و آثار نویسندگانی چون فیتزجرالد، کارور، کاپوتی و سالینجر را ترجمه کرده است. او آثار غیر داستانی هم دارد؛ یکی از آنها، کتاب «زیرزمین» (1997) شامل مصاحبههای او با قربانیان حمله با گاز سارین به مسافران متروی توکیو به وسیله اعضای فرقه افراطی آئوم در سال 1995 است. اغلب کارهای وی به بیش از 50 زبان دنیا ترجمه شده و مخاطبان بسیاری از فرهنگهای مختلف دارد.
...................
پ ن 1: مطلب بعدی طبعاً درخصوص کافکا در ساحل یا کرانه یا لبِ دریا خواهد بود.
پ ن 2: پس از آن در مورد یکی از کتابهای پرفروش این روزهای آمریکا که در ایران با نام آخرین نفس ترجمه شده است خواهم نوشت. آخرین نفس اثر پل کالانیتی.
پ ن 3: مطابق آرای اخذ شده در پست قبل، مرگ ایوان ایلیچ (تولستوی) حائز اکثریت گردید اما چون یادداشتهای یک دیوانه (گوگول) نیز با فاصله یک رای دوم شد هر دو کتاب را پشت سر هم خواهم خواند.
در خبرهای این چند روز گذشته یک مطلب بود که با لبخند برای همدیگر فرستادیم... قهرمانی تیم وزنهبرداری یا قرار گرفتن تیم فوتبال در گروه مرگ و خبرهایی از این دست نبود بلکه قرار گرفتن کشورمان در صدر کشورهای دنیا از حیث عصبانیت! دوست داشتم بدانم شاخصهای این ارزیابی چه مواردی بوده است... هنوزم دوست دارم! البته این نه به این معناست که بخواهم در صحت و سقم این قضیه تشکیک یا چند و چون کنم بلکه صرفاً دوست داشتم بدانم شاخصهای اندازهگیری این موضوع چه چیزهایی بوده است. در واقع اگر برای محققان اجتماعی و ارزیابان و تحلیلگران این مقولات از جنس متغیرهای علمی و تحقیقاتی است برای ما از جنس خاطره است!
چند وقت قبل پشت فرمان، داشتم در یکی از اتوبانهای منتهی به تهران میراندم. حداکثر سرعت مجاز 100 کیلومتر در ساعت بود و من هم دقیقاً با همین سرعت در خط دو حرکت میکردم. گاهی از سمت چپم اتومبیلهایی با گذشتن از حد مجاز سرعت، اقدام به سبقت گرفتن میکردند که طبعاً این امری است بین خودشان و دوربینها و قانون و جان خودشان و چیزهایی از این دست... البته غیرمستقیم به ما هم برمیگردد اما خُب فعلاً موضوع بحث ما نیست... اصولاً من در خط سبقت کمتر میروم چون حوصله رانندگانی که سپر به سپر میچسبانند و چراغ میزنند و بوق میزنند را ندارم. القصه، خط دو بودیم و حداکثر سرعت مجاز، ناگهان یکی از خودروها اقدام به گرفتن سبقت از راست کرد و از سمت شاگرد با یک حالت برافروختهای مرا مورد تفقد قرار داد!
صحنه جالبی بود! آخه واسه چی!؟ سمت چپم که خالی بود!؟ این یکی از بیسببترین و غیرمترقبهترین فحشهایی است که در طول عمرم دریافت کردهام. مانده بودم بخندم یا اقدام متقابل بکنم یا... حال آن لحظهام تقریباًً حالتی شبیه حال کافو بعد از قرعهکشی جام جهانی و در هنگام دیدن صفحه شخصیاش شده بود!
.........................................
حالا در کمال خونسردی به ادامه مطلب بروید. سه گزینه از ادبیات روسیه در انتظار شماست. به یکی از گزینهها رای بدهید بلکه قسمت شد در کنار یکدیگر آن کتاب را بخوانیم و لحظاتی از این وضع و اوضاع فارغ شویم! نمیدانم ما چندبار دیگر باید ثابت بکنیم که در هر امری میتوانیم بدون دلیل و یا حتی شوخیشوخی به حد اعلای عصبانیت برسیم و ... دشمنانِ ما چرا حالیشون نیست!؟
ادامه مطلب ...
خیلی از نویسندگان بزرگ و مطرح دنیا گذارشان به پاریس افتاده است؛ همینگوی، مارکز، فیتزجرالد، یوسا، کوندرا، فوئنتس، تورگنیف، آستوریاس و... در میان آنها نحوه حضور جورج اورول حکایت منحصر به فردی است. اورول در 25 سالگی به پاریس رفت و تجربه حضور چندین ماههاش در آنجا، دستمایه انتشار نخستین کتابش «آس و پاس در پاریس و لندن» شد.
او با نام اصلی اریک آرتور بلر در هندوستان از پدر و مادری انگلیسی متولد شد. اجدادش از اشراف برجسته انگلیسی بودند، اما از نظر مالی چیزی برایشان به ارث نرسیده بود. پدرش در ادارهٔ خدمات رفاهی هندوستان کار میکرد. زمانی که یکساله بود، مادرش او و خواهر بزرگترش را به انگلستان برد. در هشتسالگی با استعدادی که داشت توانست در یک مدرسه مناسب با هزینهای کمتر از معمول، ثبتنام کند و سرانجام به یکی از دبیرستانهای معروف کشور (ایتن) وارد شد. فارغالتحصیلان این مدرسه معمولاً به دانشگاههای معتبر وارد میشدند و پس از آن جایگاههای مناسبی را در مشاغل دولتی به خود اختصاص میدادند اما اریک به جای دانشگاه به خدمت پلیس سلطنتی درآمد. دلیل عدم ورودش به دانشگاه نمرههای پایین و فقر مالی عنوان شده است.
او به برمه اعزام شد و تجربیات ویژهای را از سر گذراند. زمانی که همسالانش در انگلستان در دانشگاه به سر میبردند، او ناچار بود مسئول امنیت ناحیهای با بیشتر از دویست هزار نفر باشد. آزردگی خاطر او از این دوران در رمانی که چندین سال بعد با نام روزهای برمه منتشر کرد نمایان است. در 1927 از سمت خود به عنوان پلیس استعفا داد و به انگلستان بازگشت و کوشید به نوشتن مطلب برای روزنامهها بپردازد. درآمد آنچنانی نداشت و از اندوختهی خودش در زمان کار در برمه زندگی میکرد. وقتی پساندازش رو به اتمام بود، در 1928 به پاریس که شهر ارزانتری نسبت به لندن بود، رفت و در منطقهای کارگرنشین اتاقی گرفت.
او در ابتدا با بودجهبندی سعی در اداره زندگیاش میکند و با گرفتن یکی دو شاگرد و تدریس زبان انگلیسی، به هر نحوی که هست زندگی را میگذراند اما با از دست دادن شاگردانش در سراشیبی فقر قرار میگیرد. کار به گرو گذاشتن لباسهایش میکشد و تحمل گرسنگی! در این دوران به سراغ دوستی میرود که سابقاً افسر ارتش تزاری روسیه بوده است و در پاریس از طریق کارهایی همچون خدمتکاری در هتل و... زندگی را میگذراند اما حالا او هم بیکار و وضعش بسیار بدتر از اوست. این دو نفر حکایتهای غریبی در هنگام تلاش برای یافتن کار و مبارزه با گرسنگی و فقر دارند که واقعاً خواندنی است... و قابل توصیه.
******
این کتاب اولین اثر نویسنده است که در سی سالگی و با نام مستعار جورج اورول منتشر شد. این کتاب، رمان نیست و تقریباً گزارش بخشی از زندگی نویسنده است. اگر بخواهم به نمونهای از این دست اشاره کنم به یاد «وازدگان خاک» آرتور کستلر خواهم افتاد. در هر دو مورد به نوعی شباهتهایی با داستان و رمان میبینیم و شاید به همین دلیل برای خواننده بسیار جذاب هستند. جالب است که انتشارات پنگوئن در نوبت دوم چاپ این کتاب، آن را در رده رمان طبقهبندی میکند که همین امر موجب فروش خوب اثر میشود.
..................
این کتاب هفت هشت باری به فارسی ترجمه شده است و طبق معمول با عناوین کمی متفاوت: آسوپاسها، محرومان پاریس و لندن، آسوپاسهای پاریس و لندن و آسوپاس در پاریس و لندن. در اوایل دهه 60 سه ترجمه همزمان توسط اکبر تبریزی، علی پیرنیا و اسماعیل کیوانی؛ حدود سی سال بعد سه ترجمه تقریباً همزمان دیگر توسط زهره روشنفکر، علی منیری و کار مشترک محمد نصیری دهفان و محمود حبیبالهی؛ و این اواخر دو ترجمه توسط آوینا ترنم و بهمن دارالشفایی. ترجمههای اکبر تبریزی، آوینا ترنم و بهمن دارالشفایی به چاپهای مجدد رسیدهاند. من ترجمه آقای دارالشفایی را خواندم که انصافاً ترجمه خوبی هم بود.
.........................
مشخصات کتاب من: آس و پاس در پاریس و لندن، بهمن دارالشفایی، نشر ماهی، چاپ چهارم 1396
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4 از 5 است. (نمره در گودریدز 4.1 و در سایت آمازون 4.3)
پ ن 2: میخواهم یک دعا بکنم که طبعاً طنازانه است ولی شما آمین را بگویید جای دوری نمیرود: امیدوارم نرخ رشد تعداد خوانندگان یک کتاب از نرخ رشد تعداد مترجمینش پیشی بگیرد!
ادامه مطلب ...
این مجموعه شامل نه داستان کوتاه است که میتوان نقطه مشترک و محور آنها را در مقوله ترس و اضطراب طبقهبندی کرد. اگر موضوعاتی نظیر تنهایی یا روزمرگی هم در برخی از داستانها خودی نشان میدهد آنجا هم ترس از تنهایی و ترس از روزمرگی دستِ بالا را دارد.
ترس و اضطراب البته تفاوتهایی دارند. ترس، احساسی است که در تقابل با خطرات واقعی به آدم دست میدهد اما اضطراب، همان احساس است با منشاء ناشناخته... ممکن است تهدید خارجی وجود هم نداشته باشد و فقط در ذهن ما ریشه دوانده باشد.
من وقتی بالای یک بلندی میایستم و پایین را نگاه می کنم، ارتفاع را میبینم، ناخودآگاه درد ناشی از سقوط در ذهنم محاسبه و برآورد میشود، درد را حس میکنم، از افتادن و سقوط وحشت میکنم... و خودم را کنار میکشم. اغلب آدمها در چنین موقعیتی احساسی مشابه را تجربه میکنند. اما در مواجهه با مقوله تنهایی واکنشها متفاوت خواهد بود؛ برخی در آن خطرات بالقوهای مشاهده میکنند و از آن دچار اضطراب میشوند، عدهای چیز خاصی در آن نمیبینند و حس ماندگاری را در این مواجهه تجربه نمیکنند و حتی برخی ممکن است با حسرت و یکجور نوستالژی در آن ببینند و زیر لب زمزمه کنند: یادش به خیر! حالا یک پله آنورتر برویم و مقوله شهر و شهرنشینی را مد نظر قرار بدهیم. بدون شک تعداد کسانی که چیزهای خطرناکی در آن میبینند کاهش مییابد و بر تعداد افراد گروههای دیگر اضافه میشود. برخی از این خطرها یا احساس خطرها حاصل یادگیری است و نتیجه قدرت دید! خیلی از آدمها به راحتی در کنار این مقولاتی که بهزعم برخی وحشتناک است زندگی میکنند... خیلی هم راحت... مثل کودکانی که هنوز بازخوردی از مقوله ارتفاع ندارند و رفتارهای پرخطر (از دید ما) را روی دسته مبل و صندلی و امثالهم بروز میدهند.
خلاصه آنکه برخی از مقولاتی که در این داستانها بیان میشود ممکن است برای خواننده مضطربکننده نباشد... اما اگر خوب بخوانید ممکن است از این به بعد بشود!! به هر حال به قول همین کتاب و همین نویسنده احتمال هر چیزی، بیشتر از خود آن چیز، ترس دارد. به نظرم برخی از داستانها موقعیتهای خاصی را خلق کردهاند که قابل تامل هستند، البته ممکن است برای خیلی از ما چیزی که قابل تامل است جذاب نباشد.
در ادامه مطلب درخصوص داستانها چند خطی خواهم نوشت.
..........
حامد حبیبی نویسنده کتاب، متولد سال 1357 است و تاکنون چهار مجموعه داستان کوتاه از او به چاپ رسیده است:
ماه و مس، مرکز، 1384
جایی که پنچرگیریها تمام میشود، ققنوس، 1387 (چاپ چهارم 1395)
بودای رستوران گردباد، نشر چشمه، 1393
پلک ماهی، نشر چشمه، 1395
کیلومتر 11 جادهی قدیم ارومیه به سلماس، نشر چشمه، 1396
او ضمن کسب جوایزی در زمینه داستان کوتاه، آثاری در زمینه شعر و ادبیات کودکان نیز دارد.
..........
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.2 است (نمره در سایت گودریدز 2.6)
ادامه مطلب ...