میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

راه گرسنگان - بن اُکری


"آزارو" کودکی اثیری است؛ از آن دست کودکانی که بنا به اعتقاد بومیان آفریقایی، به دنیا می‌آیند اما به دلیل علاقه به عالم ارواح و تعهدی که برای بازگشت سریع از دنیا داده‌اند، زود از این دنیا می‌روند... تا زمانی که دوباره اراده بر این قرار بگیرد که به دنیا برگردند. و این چرخه همین‌طور ادامه می‌یابد.

آزارو این‌بار در خانواده‌ای فقیر در نیجریه به دنیا آمده است. پدر به واسطه زور بازویش، باربری می‌کند و مادر نیز در خیابان‌ها دستفروشی می‌کند. در اتاقی اجاره‌ای در حاشیه‌ی شهر زندگی می‌کنند و به زحمت خرج شکمشان را درمی‌آورند.

آزارو به واسطه‌ی اثیری بودنش ارواح و موجودات عجیب و غریبی را که همراه آدمیان بر روی زمین زندگی می‌کنند، می‌بیند. ارواح نیز مدام در تلاش هستند تا تعهد او را به بازگشت به عالم ارواح، به او یادآوری کنند و گاه کارشان از یادآوری می گذرد و خودشان دست به کار می‌شوند و شرایطی را فراهم ‌می‌کنند تا آزارو برگردد! آزارو راوی داستان است؛ داستان حضورش در دنیا، در متن جامعه‌ای که درگیر فقر همه‌جانبه و تلاطمات سیاسی و درگیری احزاب و استعمار سفیدپوستان و پروژه استقلال و... است. حضوری توأم با کشمکش میان ماندن یا رفتن... با این وصف طبیعی است که غلظت حضور ارواح و اتفاقات محیرالعقول در داستان بالا باشد.

******

بن اُکری متولد سال ۱۹۵۹ در نیجریه است.او از ۱۹ سالگی در انگلستان ساکن شده است. این کتاب در سال ۱۹۹۱ منتشر وبرنده  جایزه بوکر شده است. این کتاب حجیم سه بار به فارسی ترجمه شده  که اگر سه بار نمی‌شد جای تعجب بود!:

محمدعلی آذرپیرا - انتشارات کیهان - سال ۱۳۷۸ با نام جاده گرسنه

محمدجواد فیروزی - نشر اشتاد - سال ۱۳۷۹ با نام جاده‌ی گرسنه (یک عدد ی برای تمایز اضافه شده است)

جلال بایرام - نشر نیلوفر - سال ۱۳۸۳ با نام راه گرسنگان  

 من ترجمه‌ی سوم را خواندم و از حیث ترجمه اشکال خاصی مشاهده نکردم.

مشخصات کتاب منِ:جلال بایرام - نشر نیلوفر -  چاپ اولَ زمستان ۱۳۸۳َ - تیراژ ۲۲۰۰ نسخه - ۶۰۲ صفحه

..............

پ ن ۱: نمره کتاب از نگاه من 3 از ۵ است (در سایت گودریدز 3.7 از مجموع 8492 رای و در سایت آمازون 4 ). علیرغم نمره‌ای که من به کتاب داده‌ام و مواردی که در ادامه مطلب نوشته‌ام و علیرغم وسوسه ارواح خبیثه‌ای که تلاش می‌کردند تا فتنه‌ای در این وبلگ ایجاد نمایند چیزی از ارادت نویسنده و کتاب نسبت به من کاسته نشد!

پ ن ۲: بین این مطلب و مطلب قبلی کمی فاصله افتاد که دلیل اصلی آن چغر بودن کتاب و اتفاقات ریز و درشتی بود که مدام برای من رخ می‌داد. 

پ ن ۳: در این فاصله اتفاقات زیادی در اطرافمان رخ داد که شدیداْ می‌طلبید تا درباره آن‌ها چیزی نوشت و اظهار نظری کرد... در واقع همین طلبیدن است که عده‌ای را به فیلمبرداری و گرفتن عکس و ازدحام در وقایع و فجایع می‌کشاند و عده‌ای را به فیگور گرفتن جلوی دوربین وامی‌دارد و عده‌ای را نیز به تحلیل سریع رفتار دو گروه قبلی ترغیب می‌کند و عده‌ای را به انجام واکنش‌های بیهوده و خنک برمی‌انگیزاند و گروه آخر را به غرغر کردن و شایعه‌سازی و تحلیل‌های صدتا یه غاز رهنمون می‌سازد. آقا با این طلبیدن باید چه بکنیم!؟ من هم به شدت وسوسه شدم خاطره‌ای از جنبش مشروطه که در کتاب مستطاب کسروی ثبت و ضبط شده است را واگو کنم و حتماْ پس از خوابیدن غائله‌ها اگر یادم بماند و آن «طلبیدن» هنوز پابرجا باشد! در موردش خواهم نوشت تاهم از جماعت سلفی‌بگیرعقب نمانم! (سلفی گرفتن فقط شامل آنها که عکس می‌گیرند نمی‌شود و طبعن همه گروه‌های فوق و از جمله راقم این سطور در حال گرفتن سلفی با فجایع هستیم)... چه غرغری کردم من!!! 

  

 

زمین کوچک است و راه باز و جاده دراز!

رمان حاوی پیام‌های اخلاقی قابل توجهی است نظیر این‌که ما باید زندگی را دوست بداریم و تلاش کنیم راه‌های تازه برای شکستن محدودیت‌ها کشف کنیم و همچنین انسان بودن خودمان را فراموش نکنیم و... رمان آکنده است از تخیل و رویا، گاه نثر شاعرانه‌ای دارد در آن حد که اگر دل به دلش بدهیم لذت خواهیم برد. رمان گاه ایده‌ها و موضوعات جذابی طرح می‌کند مثلاً ورود برق به محله و این‌که ساکنین محله وقتی روشن شدن لامپ را می‌بینند چه تلقی جادویی از آن دارند (سیاه‌پوست را به سفیدپوست تبدیل می‌کند!)... که از لحاظ نوع نگرش آدمیان به طبیعت و چیزهای جدید جالب توجه است. یا مثلاً "جاده" که یکی از کاراکترهای محوری داستان است و از همان جمله‌ی ابتدایی با ماست:      

در آغاز یک رودخانه بود. رودخانه به جاده‌ای تبدیل شد و جاده در مسیر خود به سراسر گیتی انشعاب پیدا کرد. و چون جاده یک وقتی رودخانه بود همیشه گرسنه بود.

جمله‌ی زیبایی برای شروع داستان است. برای من که حس نوستالژی هم داشت چون در روستای پدری هنوز هم قدیمی‌ها به جاده‌ی روستا رودخانه می‌گویند!

در متنی که گاه شاعرانه است و بیشتر صفحاتش آکنده از تخیل و رویاست معمولاً چون و چرا کردن و دنبال روابط علت و معلولی گشتن مشابه آب در هاون کوبیدن است. مثلاً در جمله‌ی " زمین جای کوچکی است، کوچکتر از آنکه بخواهیم انسان بودن خود را فراموش کنیم. (ص434)" اگر کنکاش کنیم که چه ربطی بین کوچکی و بزرگی زمین و مقوله‌ی انسانیت قابل تصور است کار بیهوده‌ای کرده‌ایم. یا مثلاً در همان جمله‌ی اول داستان، اینکه چرا سابقه‌ی رودخانه بودن موجب گرسنگی جاده شده است یک گیر منطقی است(طبعاً تشنه بودن جاده منطقی‌تر است!) اما... از نظر من این نقطه ضعف نیست، چون متن در فضا و پارادایم دیگری سیر می‌کند لیکن با توجه به حجم کتاب و گستردگی مواردی که من به عنوان خواننده قادر به درک آن نیستم به سمت نقطه‌ی ضعف، میل پیدا می‌کند.

تکلیف من در پایان کتاب با "جاده" مشخص نشد؛ راوی و اشخاص دیگر داستان در مورد جاده حرفهای زیادی می‌زنند، "جاده‌ها از تخیلی بی‌کران و قسی‌القلب برخوردارند" یا " جاده عذاب روحم شده بود، طریقت بیهوده‌ام " یا "جاده‌های بیشمار! همه چیز به شتاب عوض می‌شود! از عزم تازه خبری نیست" یا " به همین دلیل جاده‌مان گرسنه است. اشتیاق به تغییر چیزی در ما نمانده!" یا "جاده‌مان باید باز باشد. گفت جاده‌ای که باز باشد هرگز گرسنه نمی‌شود." حتا پدر داستان افسانه‌ای زیبایی در رابطه با جاده تعریف می‌کند که خلاصه بخش ابتدایی آن چنین است:

روزی روزگاری یک غول زندگی می‌کرد که نامش را گذاشته بودند پادشاه جاده... وقتی پهنه جنگل در اثر فعالیت‌های بشر تدربجاً رو به کاهش نهاد، زمانی که غول حیوانات فراوانی برای خوردن پیدا نکرد، جنگل را رها کرد و آمد توی جاده‌ها که مردم در آن سفر می‌کردند...شکم عظیمی داشت و هرچه می‌خورد گرسنگی‌اش رفع نمی‌شد...هرکسی که قصد مسافرت توی جاده می‌کرد لازم بود قربانی‌ای به درگاه او هدیه کند وگرنه اجازه نمی‌داد عبور کند... (ص309)

جملات نمونه‌ای بالا و نمونه‌های دیگر مرا به جایی نرساند که بخشی از آن  به ضعف من ارتباط دارد. کتاب صحنه‌ها و تصاویر زیبایی دارد و بالاخره با یک جمله بسیار زیبا به پایان می‌رسد: یک رویا چه بسا مرتفع‌ترین نقطه یک زندگی باشد. اینکه چه بسا باشد یا چه بسا نباشد، از زیبایی و کوبندگی آن نمی‌کاهد ولی من در مورد رویا نیز به جمعبندی خاصی نرسیدم.

دنیا پر از رمز و راز است. از نگاه راوی که به دنیا بنگریم حیرت‌مان بیشتر می‌شود. مگر می‌شود متنی که فرازهای قابل توجهی از آن به مکاشفات یوحنا و فصوص ابن عربی شباهت دارد موجب حیرت‌مان نشود!؟

یک شب موفق شدم بالاخره از سقف خارج شوم. با سرعتی نفس‌گیر به سوی آسمان رفتم و جوری بود که از اطرافم ستاره می‌بارید... جوری که انگار از درون منفجر شدم و ذراتم به همه طرف پخش گردید. به برگهایی بدل شدم که بادهای تراجع آنها را به شلاق خود بسته بودند...(ص230)

وقتی با صورت نقاب پوشیده به اطراف نگاه کردم دنیای متفاوتی دیدم. در دل تاریکی همه جا موجوداتی یافت می‌شد و هریک از ارواح برای خود خورشیدی داشت. هرکدام نوری مانند مس ذوب شده از خود ساطع می‌کزد که چشمها را می‌آزرد. ببری دیدم با بالهای نقره‌فام و دندان‌های گاو وحشی. سگهایی دیدم با دُم مار و چنگال‌های مفرغی. گربه‌هایی با پاهای زنانه دیدم، کوتوله هایی دیدم با برآمدگیهایی به رنگ قرمز روشن روی کله‌شان. خانه‌ها شکلِ درخت بود ...(ص293)

راوی در مواجهه با این رمز و رازها در ص93 عنوان می‌کند: دنیا پر از اسرار پیچیده‌ای است که فقط مردگان می‌توانند به آنها پاسخ دهند. پس باید امیدمان به مردگان باشد ولی مردگان هم برای خودشان دنیایی دارند: دنیای مردگان معماهای بسیاری دارد که فقط زندگان قادر به گشودن آنها هستند (ص513). به نظر می‌رسد داخل یک دور افتاده‌ایم اما خوشبختانه این مورد توسط نویسنده نهایتاً در ص586 تعیین تکلیف می‌شود: معماهای بسیاری در میان ما وجود دارد، رازهایی که نه زندگان می‌توانند به آنها پاسخ گویند نه مردگان. والسلام. لذا مهر خاتمت بر هرگونهکنکاش علت و معلولی می‌زند و عنوان می‌کند اینجا جایی است که پای استدلالیان چوبین بُوَد... دنیا آن چیزی که ما فکر می‌کنیم نیست.

شخصیت‌های داستان نیز بعضاً منطبق با "دنیا" در پاراگراف قبل هستند. مادام کوتو صاحب کافه‌ای در این محله‌ی فقیر است و راوی ساعات زیادی در آنجا حضور دارد و بخش اعظمی از آن موجودات عجیب و غریب خودشان را در آن مکان به راوی نشان می‌دهند. مادام کوتو با زدوبند با یکی از احزاب سیاسی کاروبارش سکه می‌شود و... اما ایشان از آن شخصیت هایی است که زندگان و  مردگان به کمک هم نیز نخواهند توانست رازهایش را شفاف کنند. خاکستری بودن انسان‌ها (یکسره سیاه و سفید نبودن) کاملاً مورد تایید است اما معلق و پا در هوا نگاه داشتن چیز متفاوتی است. مادام کوتو آماج شایعات اهالی محل است اما در عین‌حال رفتارش در قبال مردم (و علی‌الخصوص در مواجهه با روحانیت حاضر در صحنه!) بسیار پسندیده است لذا نوع حضورش در اواخر داستان برایم قابل درک نبود.

کاراکتر عکاس‌باشی هم به نحو دیگری به نظرم معلق است... البته چنانچه در پارادایم داستان قرار بگیریم و به شخصیت‌های داستان هم همچون دنیا نگاه کنیم مشکل حل می‌شود؛ چرا که هم زندگان و هم مردگان، چون و چرا کردن در رابطه با این مسائل را آب در هاون کوبیدن می‌دانند. اما حالا که کتاب به پایان رسیده است در مورد پدر راوی مختصری حرف بزنیم. او انسان قدرتمندی است، زور بازوی زیادی دارد. در بخشی از داستان به مشتزنی و مبارزه رو می‌آورد. با مشتزنی از عالم ارواح مبارزه می‌کند و پس از آن، دو مبارزه سنگین دیگر را انجام می دهد که مفصلاً روایت می‌شود. او پس از این مبارزات مدتی را در حالت بیهوشی و خواب سپری می‌کند و در این حالات به سفری معراج‌گونه در عالم ارواح و دنیای دیگر می‌رود و با تحولی چشمگیر به این دنیا بازمی‌گردد. او پس از این معراج‌ها شعارهایی می‌دهد که اتفاقاً تمهیدات لازم برای پایان‌بندی کتاب را فراهم می‌کند. این شعارها از او چهره‌ای نیمه دیوانه و نیمه پیامبر می‌سازد. به نظرم رسید شاید بتوان در گفتارهای عاقلانه‌ی پدر چون و چرا نمود:

افکارتان را تغییر دهید، آن وقت دنیا را عوض خواهید کرد.

به خاطر بسپارید که انسانهای آزادی هستید، و آن‌وقت است که گرسنگی خود را به قدرت تبدیل خواهید کرد!

قادر هستیم دنیا را عوض کنیم!... به همین دلیل جاده‌مان گرسنه است. اشتیاق به تغییر چیزی در ما نمانده!"

اگر قلبت دوست زمان باشد هیچ چیزی نمی‌تواند تو را نابود کند.

در مورد اینکه چطور گرسنگی تبدیل به قدرت می‌شود و اینکه اشتیاق به تغییر چگونه با گرسنگی جاده ارتباط پیدا می‌کند باید فکر کنم، اما «زمان» بحث دیگری است. زمان در داستان به طرز خاصی کش می‌آید. روزها از پی هم می‌آیند و می‌روند و اتفاقات زیادی رخ می‌دهد ولی ظاهراً در انتها از لحاظ زمانی زیاد جای دوری از مبداء روایت نرفته‌ایم؛ هنوز انتخابات برگزار نشده است و تظاهرات عظیمی که چندبار وعده‌اش داده می‌شود انجام نشده و اتفاقاتی که توسط راوی با صفات تعجب‌اورتر و تاثیرگذارتر و ... عنوان می‌شود رخ نمی‌دهد. این را می‌توان با حکایتی که مادر برای راوی تعریف می‌کند تاحدودی درک نمود. مادر تعریف می‌کند که یک روز مردی یوروبایی (از قبایل بومی) در بازار همه‌ی ماهی‌های او را خریده است و وقتی به ماهی‌ها دست زده آنها زنده شده‌اند. این مرد خیلی آشنا به نظر می‌رسیده... مرد برای دادن آشنایی به یاد مادر می‌آورد که عینک آبی‌رنگش را او به مادر داده است... اما عجیب این است مردی که عینک را به او داده است سفیدپوست بوده است... مرد در مقابل سوال مادر و برای رفع حیرت او داستان خودش را تعریف می‌کند که چگونه در زندگی‌های قبلی‌اش سفید بوده و بعد به صورت سیاه زاده شده است و نهایتاْ عنوان می‌کند که ما ۵۰۰ سال قبل همدیگر را ملاقات کرده‌ایم! مادر که احتمالاْ مشکل و حیرتش دو برابر شده است می‌گوید این ملاقات و گرفتن عینک دو هفته قبل رخ داده است و مرد یوروبایی با لبخند جواب می‌دهد که؛ زمان آن چیزی که فکر می‌کنید نیست!

ظاهراْ زمان نقش ویژه‌ای دارد و در سخنان ‍پیامبرگونه‌ی پدر نیز توصیه می‌شود که قلباْ زمان را دوست بداریم... اتفاقی که در انتها برای راوی رخ می‌دهد و ترسش از زمان می‌ریزد و ارواح دست از سر او برمی‌دارند ولی برای من مشخص نشد که زمان چه ویژگی‌هایی دارد که ما را می‌ترساند و چگونه می‌توانم این ترس را از بین ببرم.

اطمینان دارم که خوانندگان زیادی کتاب را دوست خواهند داشت و آنها می‌توانند حدود ۶۰۰ صفحه در چنین فضایی سیر کنند اما ظرفیت باک من برای چنین سوختی حدود ۱۰۰ الی ۲۰۰ صفحه است و بیشتر از آن، چنانچه کماکان پا در هوا و معلق باقی بمانم کلافه می‌شوم. زمان آن چیزی نیست که ما فکر می‌کنیم (و بیان هم نمی‌شود که دقیقاْ چیست)... دنیا نیز آنگونه نیست... شخصیت‌ها نیز به همین ترتیب...  لذا به خودم حق می‌دهم که بگویم این هم آن رمانی نیست که من شاهکار بدانم.

آینه و یک نکته مثبت قابل توجه

به سبک سریال دهه شصتی آینه کمی هم در باب نکات مثبت بنویسم. البته در ابتدا به برخی نکات مثبت اشاره کردم اما از نظر خودم مهم‌ترینش را گذاشتم برای این انتها... کشورهای جهان سوم یا استعمارزده اشتراکات زیادی با یکدیگر دارند و یکی از مهمترین آنها نالیدن از استعمار است! اینجا هم  حرف‌هایی زده می‌شود که برای ما آشناست. مادر راوی در صفحه ۳۳۷ چنین می‌گوید:

وقتی برای اولین بار سفیدپوستان به سرزمین ما آمدند در مرحله‌ای سیر می‌کردیم که به ماه و ستارگان بزرگ هم سفر کرده بودیم. در اعصار قدیم عادت کرده بودند به آفریقا بیایند و از ما چیز یاد بگیرند. پدرم همیشه به من می‌گفت که این ما بودیم که به آنها شیوه شمردن اشیاء را یاد دادیم. ستارگان را ما به آنها شناساندیم. بعضی از خدایانمان را نیز به آنها دادیم. معرفت خود را با آنها قسمت کردیم. به آنها خوشامد گفتیم. اما آنها همه این چیزها را فراموش کردند... غافل شدند که مردمان سیاه نیاکانِ نژاد بشر بوده‌اند. دومین باری که آمدند با خود تفنگ آوردند. زمین‌های ما را گرفتند، خدایان ما را سوزاندند، و بسیاری از ما را با خود بردند تا در آن‌سویِ دریاها به بردگی وادارند.... البته همه آنها یکسره بد نیستند. از آنها بیاموز. اما زندگی و دنیا را دوست بدار

یا مثلاْ در صفحه ۴۱۵ از سیاستمدار مهمی یاد می‌شود که مردم عکس او را در ماه دیده‌اند و این در ماه دیدن عکس رهبران در بلاد دیگر هم رخ داده است! از موضوع اصلی دور نشوم... پدر راوی در معراج آخرینش متوجه نکته‌ی مهمی می‌شود... او همه ملتها را به شکل کودک می‌بیند و اتفاقاْ ملت خودش را یک کودک اثیری می بیند: اجتماعی از کودکان اثیری، ملتی که مدام از نو زاییده می‌شود و بعد از هر تولدی خونهاست که جاری می‌شود و خیانتها، و کودک دلبندمان از اقامت در دنیا سرباز می‌زند و این وضع ادامه دارد تا زمانی که فدیه مناسبی تقدیم کرده باشیم و قصد جدی خود را برای تحمل بار سنگین هستی و سرنوشت خود به نمایش گذاشته باشیم.(ص۵۹۴)

این جمله خیلی اساسی است و چنانچه موارد پیش‌گفته نبود این جمله قابلیت آن را داشت که کل مطلبم را بر آن استوار کنم و تعاریف آنچنانی و در انتها نمره‌ی معرکه‌ای هم به کتاب بدهم... کودکی اثیری که می‌بایست به نحوی قبول مسئولیت کند و بار هستی را تحمل نماید و ملتی که می‌بایست به همین ترتیب عمل نماید و... جداْ تمثیل معرکه‌ایست. 



نظرات 10 + ارسال نظر
مدادسیاه یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام
از کمی نمره ی این داستان جا خوردم. برای من بیش از این ها جالب بود.

سلام

به هرحال سلایق گاهی متفاوت است... سعی کردم در ادامه مطلب مشکلاتم با داستان را شرح بدهم.

سمره یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 03:52 ب.ظ

سلام
ممنون
مرورشد

سلام
ممنون
شما دوست داشتید کتاب رو؟!

سمره دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 02:40 ب.ظ

سلام
راستش کتاب بدنبود
ولی ارتباط برقرارکردن باهاش یه کمی سخت بود

سلام
و نمره‌ای که به کتاب می‌دهید چند است؟

سپیده دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 03:59 ب.ظ

سلام و عرض ادب.
موضوع کتاب برای من خیلی جذاب بود.
اینکه کودکی در زمان طفولیتش بمیره تا دوباره متولد شه.
و سرگذشتی که داره..
من با اجازتون به کتاب نمره ی
4:25 میدم.

سلام
خوشحالم که از کتاب لذت بردید... و چه خوب که نمره هم دادید

سمره چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 04:38 ب.ظ

سلام
آقای میله بدون پرچم
من لذت میبرم و یادمیگیرم
بلدنیستم نمره بدم


آقا شمامعلمید
من شاگرد هم نیستم

سلام
خیلی سخت می‌گیرید به خودتان...

مدادسیاه پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 03:32 ب.ظ

مطلب را تا آخر خوانده بودم.

البته
ممنون
منظورم این بود که بر مشکلاتم تاکید کنم.

قهرمانی جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 01:30 ق.ظ

سلام با عرض ادب و احترام من تازه با سایت شما آشنا شدم البته قبلا تعریفش رو شنیده بودم کتابهایی که معرفی می کنید عالی هستند اما اکثرشون چنان سنگین و حجیمند که خوندنشون یک عمر وقت می بره! راستش میخواستم پیشنهاد بدم از ادبیات داستانی استرالیا هم کتاب معرفی کنید من دو تا کتاب استرالیایی خوندم که بد نبودن یکی جز از کل و دیگری پروژه رزی ودر صورت صلاحدید گاهیم ناخنکی به کتابهای غیر داستانی بزنید ...

سلام
ممنون از توجه و پیشنهادتان
چه بسیار حجیم‌ها که مثل راحت‌الحلقوم از گلوی آدم پایین می‌روند و چه بسیار سبک و کم‌حجم‌ها که برای قورت دادنشان صرف زمان و تمرکز ناگزیر است...
جزء از کل را در یک شرط‌بندی از دوستم برده‌ام و منتظرم وصول شود
گاهی به غیر داستانی ها هم ناخنک می‌‌زنم

یلدا دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 04:29 ب.ظ

چقدر وبلاگتون خوبه. و چقدر خوبه که اینقدر کتاب میخونید. میدونید من کم وقت میکنم. تازه ازدواج کردم از ساعت 6 صبح تا 6 عصر درگیر شغلم هستم و بعد یه روز در میون ورزش و کارهای خونه و یه روز در میون دیگه خونه دوتا مامانا و کارهای خونه. اما همیشه به خودم میگم باید دوباره کتاب بخونم. این چند وقته چندتا کتاب ایرانی بصورت پی دی اف خوندم. خیلی کم کتاب ایرانی خونده بودم. جالب بودن. البته کتابای شما همیشه جالبتر هستن و امیدوارم بزودی بتونم اونا رو هم بخونم.موفق باشید

سلام
ممنون از لطفتان
اول اینکه مبارک باشد و اما بعد: مطمئن باشید زمان برای مطالعه را می‌توانید پیدا کنید. یاد آن تصویرهای درهم‌برهمی بیفتید که از مخاطب می‌خواستند که در آن مورد خاصی را بیابید و ما باید کلی دقت می‌کردیم تا آن را بیابیم! (توی مجلات سرگرمی و جدول و اینا)
این زمان مطالعه هم یک جایی در این زمینه تصویری روزانه ما قرار دارد و ما باید آن را با کمی دقت پیدا کنیم.
من هم تقریباً همین موارد و گرفتاری‌ها را دارم... توی مترو می‌خوانم و مطالب را در زمان های فراغت بین کارها در محیط کار می‌نویسم.

Zmb چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 09:12 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com/

خیلی وقت است کتاب خوب نخواندم
دیشب موبی دیک را شروع کردم و از صفحه چهل به بعد خوشم آمد
و این را هم احتمالا بخوانم با وصف شما(طبعا خودم را یک ایرانی اصیل می دانم که فهمیده این کتاب به مذاق ایرانی ها خوش خواهد آمد که سه دفعه ترجمه اش کرده اند )
و سلام بر شما

سلام
امیدوارم کتاب‌های خوب به شما هجوم بیاورند
البته این تعدد ترجمه دلیل دولبه‌ایست
ممنون

سارا یکشنبه 15 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 11:44 ق.ظ

۱۵سالم بود خوندمش خیلی رو من تاثیر گذاشت.تا چندروز مبهوت بودم .۱۵ سال گذشته و هنوز خاطره وندن اون کتاببرام دلچسبه

سلام دوست من
آفرین بر شما... من در پانزده‌سالگی خودم چنین قدرتی در خواندن نمی‌بینم... قدر خودتان را بدانید و بخوانید. حتماً هم همینطور است.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد