داستان یک زن در قالب یک رمان کوتاه؛ زنی آمریکایی که در عنفوان جوانی با مردی که بیست سال از خودش مسنتر است ازدواج میکند. مرد مالک معادن نقره در نقطهای در مکزیک است، مردی خودساخته که از کودکی کار کرده است و بعد از چهلسالگی اقدام به ازدواج میکند. مرد عاشق کار خود است و به نوعی ازدواج و پس از آن بچهدار شدن نیز بخشی از کار اوست و به قول راوی او با ازدواج آخرین پله نردبان زندگی خصوصیاش را نیز طی نمود. مرد عاشق همسر جوان خود نیز هست و تا سرحد مرگ او را میپرستد. مرد دوست داشت که با سفیدپوستان مراوده داشته باشد اما وقتی به خانهاش میآمدند(آنها به همراه دو فرزندشان در خانهای در یک دهکده در کنار معدن زندگی میکردند) آرامش نداشت چرا که اگر به همسرش نگاه میکردنداحساس میکرد که معادنش به تاراج رفته است و... اما مرد و زن نه از نظر روحی و نه از نظر جسمانی با یکدیگر هماهنگی نداشتند:
روابط زناشویی نداشتند و نفوذ مرد بر او فقط و فقط از نقطهنظر اصول اخلاقی بود. بهمین دلیل زن روزبهروز افسردهتر و وابستهتر به شوهرش شده بود.
روزی یکی از مهمانان که مرد جوانی بود به کوههای مقابل خانه اشاره کرد و صحبت به سرخپوستانی کشید که در پشت این کوهها با همان عقاید و سبک زندگی کهن، زندگی میکنند. مرد جوان چنان با هیجان و احساس در مورد اسرارآمیز بودن زندگی و آئین آنها صحبت کرد که در زن تاثیر گذاشت و او احساس کرد که میخواهد به آنجا برود. وقتی مرد برای انجام کاری به مسافرت رفت، این زن زیبای 33 ساله تصمیم گرفت به آن مکان سرخپوستان در پشت کوهها برود. او علیرغم خطراتی که پیش رویش بود بخاطر شَعَف درونیاش حرکت کرد اما...!
*****
مسئلهی فرار از وضعیت نامطلوبی که انسان در آن گرفتار آمده است یکی از مسائل مطرح در ادبیات داستانی است! این علامت تعجب در انتهای جمله از آن رو است که به ذهنم رسید تقریباً همهی داستانها را میتوان به این موضوع محوری (خروج از وضعیت نامطلوب) تبدیل نمود... بگذریم... شاید نتوان به صورت کامل واژهی "فرار" را به شخصیت اصلی داستان اطلاق کرد. زن پیرو احساسات و غریزهاش میخواهد موضوعی را تجربه کند. موضوعی که شاید و حتماً خلاف احکام عقلی و عرفی است؛ سفر به سرزمینی ناشناخته با انواع خطراتی که به ذهن میآید (بخصوص الان که منِ خواننده از سرنوشت غریب ایشان مطلعم!!). لارنس در زندگی شخصی خود وضعیتی تقریباً مشابه را تجربه کرده است، اما ظاهر داستان برخلاف هالهای است که چهره نویسندهاش را (حداقل در ذهن من) در بر گرفته است!
*****
دی.اچ.لارنس (1885 – 1930) نویسنده، شاعر، نقاش و مقالهنویس بریتانیایی یکی از نوابغ عرصه رمان در زمان خود بود و بهواسطه تبحر در نمایاندن غرایز حیوانی و عواطف بشری شهرت داشت. چاپ و نشر برخی آثارش تا سالها برای وزرای ارشاد! کشورهایی همچون انگلیس و آمریکا دردسرآفرین بود و ورود کتابهایش به برخی شهرها موجب هتک حرمت بقاع متبرکه آن شهر میگردید. مشهور است که فردی در روز بازی ایران-کرهجنوبی به جلد کتاب "عاشق لیدی چترلی" نگاهی انداخت و در دم به گریگور سامسا تبدیل و پس از آن به سوسک مبدل شد. (حالا بشینید روز تاسوعا خاکبرسری تماشا کنید!)
از این نویسنده هفت اثر در لیست 1001 کتاب حضور داشت و کماکان چهار اثر (عاشق لیدیچترلی، رنگینکمان، پسران و عشاق، زنان عاشق) در این لیست حضور دارند.
مشخصات کتاب من؛ مترجم ثریا خوانساری، نشر فردا، اصفهان، چاپ اول 1384، تیراژ 2200 نسخه، 96 صفحه.
..........................
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.4 از 5 است. (در گودریدز 3.5 و در آمازون 3.3)
غریزه یا عقل!؟
سفر زن قاعدتاً با ریسک بالایی همراه بود. محرک او در پذیرفتن این ریسک، شرایط و وضعیت حال او بود: "هماکنون هم مرده ام. چه فرقی میکند گذر از مرده ای که هستم و انسانی که در آینده خواهد مرد."
وضع فعلی او همانطور که نوشتم تعریفی نداشت اما این دلیل نمیشود که موتوری دایمی برای او باشد چنانکه هرچه به مقصدش نزدیکتر میشد سردرگمی و دلسردی بیشتری احساس میکرد... اگر دست خودش بود به دهکده برمیگشت تا در کنار شوهرش در امان باشد. (ص36)
دو نکته در این جمله نهفته است:
الف) اگر دست خودش بود... یعنی دست خودش نبود، پس دست کی بود!؟ اینجاست که یکی از اصول محوری لارنس خودش را نشان میدهد: غریزه.
ب) در کنار شوهرش در امان باشد... هرم مازلو و هرمهایی نظیر آن... وقتی امنیت و غذا و نیازهای ضروری زندگی تامین باشد آدم به فکر نیازهای ثانویه و پس از آن میافتد و چنانچه در مسیر دستیابی به آنها یکی از نیازهای اولیهاش در خطر قرار گیرد به سمت آنها راه کج میکند.
اما حالا بین غریزه و عقل(گزینه ب یک انتخاب عقلانی است) کدام پیروز میشود؟ لارنس بهگمانم اولی را قدرتمندتر میداند. این به آن معنا نیست که نتایج پیروی از غریزه مطلوب باشد... دستکم ظاهر این داستان که چنین چیزی را القا نمیکند.
خورشید و ماه
خورشید در آئین سرخپوستان جایگاه ویژهای دارد (یاد هفت گوی بلورین و معبد خورشید به خیر!). در بخشی از داستان یکی از ایشان مختصری در این باب توضیح میدهد:
خورشید در یک سوی آسمان زنده است و ماه در آنسوی دیگر آسمان زندگی میکند. مردان همیشه سعی دارند که خورشید را در آنسوی آسمان شاد نگه دارند و زنان تلاش دارند تا ماه در آن دیگر سو در آرامش به سر برد. پس زنان همیشه به کار مشغولند و خورشید هرگز نمیتواند به خانه ماه برود. و ماه هم هرگز نمیتواند به خانه خورشید سفر کند. بنابراین زنان از ماه میخواهند که در گوشه نماد خود در کنار آنان بماند و مردان نیز تا وقتی که قدرت خورشید را در اختیار دارند خورشید را کنار میزنند. آنها همیشه به این کار مشغولند تا اینکه زنی و مردی به ازدواج هم در آیند پس خورشید به نماد ماه سفر میکند و از اینجاست که همه چیز دوباره در جهان آغاز میشود.(ص73)
مرد جوان سرخپوست در ادامه ذکر می کند که دلیل انحطاط سرخپوستان این است که مردان سفیدپوست خورشید را از آنها دزدیدهاند. به ادعای او مردان سفیدپوست نمیدانند با خورشید چه کنند و زنان سفیدپوست هم نمیدانند چگونه ماه را آرام کنند ولذا ماه نیز از دست این زنان خشمگین است.
در واقع گویا حرف محوری این پاراگراف (اگر دقیقاً همان چیزی باشد که باید باشد!) این است که وضعیت نامطلوب حاکم بر روابط انسانها همین دور شدن از غرایز انسانی است. زن و مرد از آن کار اصلی دور افتادهاند!!! البته گمان نکنم که خود لارنس به فکر تبلیغ وضعیتی شبیه وضع حال حاضر دنیا بوده باشد! به گمانم در همان حیطه روابط شرعی مسیحی، توجه بیشتر زنان و مردان به رابطه غریزی مد نظرش بوده است.
داعشیهای آزتک
وقتی زن به نحوی که در داستان آمده است بالاخره به شهر سرخپوستان میرسد و تحت آن شرایطی که در داستان میخوانیم با مذهب آنها آشنا میشود میبینیم که سرخپوستان معتقدند که هرگاه زن سفیدپوستی خود را قربانی خدایان آنها کند، خدایان آنها دوباره جهان را از نو خواهند ساخت و سرخپوستان بر سفیدپوستان برتری خواهند یافت. زن در مواجهه با چنین اعتقادی میپرسد که چگونه باید خود را قربانی کند؟ و جوابی که میشنود خیلی خطرناک نیست! کار خاصی نباید بکند و فقط لازم است ایمان بیاورد و خدایان خودش را قربانی خدایان سرخپوستان بکند...همین!
در واقع اکثر مبلغین (از ادیان و فرقهها گرفته تا کالاهای ریز و درشت مصرفی) همینگونه عمل میکنند و مشتریان خود را خام میکنند: کافیه فقط همین دکمه رو فشار بدی یا همین جمله رو بگی...همین!
در کف شیر نر خونخوارهای... غیر تقدیر و رضا کو چارهای
در قسمتی از مسیر، زن که دچار دلسردی و سردرگمی شده است، سرنوشت خودش را به دست اسبش میسپارد. گویی مراد از اسب غریزه یا سرنوشت باشد. وقتی به آن سه سرخپوست میرسد و با آنها همراه میشود، یکی از آنها مدام به اسب زن سیخونک میزند و اسب را میدواند و به توپ و تَشَر زن وقعی نمینهد. اسب چهارنعل میتازد و سرخپوست جوان دهانه اسب او را میگیرد و با خود میبرد، راوی چنین جملهای را بیان میکند:
زن جوان قدرتش را از دست داده بود ولی با وجود عصبانیت زیاد از خوشحالی بر خود میلرزید. او میدانست که مرده است. (ص42)
آیا این جمله نیاز به تحلیل و تاویل ندارد!؟ آیا خوشحالی او از سپردن خودش به دست نیرویی قدرتمندتر است؟ آیا مفاهیمی مثل مرگ یا سرنوشت نیز میتوانند در چنین جایگاهی (نیرویی قدرتمند و قویتر) قرار بگیرند؟ آیا آنطور که من برداشت میکنم میتوان کل داستان را اشارهای به سبک و سیاق زنان در قربانی نمودن خود در مسیر عشق و زندگی تاویل نمود؟
در بخشهای پایانی نیز تن دادن زن به سرنوشت محتومش را مشاهده میکنیم... حالا گیریم تحت تاثیر مواد مخدر، خیلی از عقاید هم حکم مخدر را دارند... در انتها میخواستم خیلی کوتاه به یکجور بیعملی یا رخوتِ جبرگرایانه در ذهن زن، اشاره کنم.
شادباش ای عشق خوشسودای ما... ای طبیب جمله علتهای ما!!
چندین و چند بار از نبود هیچ احساس و تمایل جنسی و شهوانی در نگاه سرخپوستان به این زن زیبا صحبت به میان میآید. امری که موجب تعجب و گیجی زن شده است. آنها حتا موقع برهنه کردن زن هم چنین حسی ندارند و البته ما خوانندگان فارسیزبان از این امر بسیار خوشحال میشویم!! دلیل خوشحالی و شادیمان هم که قبلاً بیان شد... ای دوای نخوت و ناموس ما / ای تو افلاطون و جالینوس ما ... مبرهن است که افلاطون و جالینوس هم امثال دوستانی است که حواسشان به تمام کلماتی که در کتابها چاپ میشود هست و علاوه بر آن حواسشان به تمام اتفاقات شهر و دیار خود هست و علاوه بر آن حواسشان به تاریخ بازی فوتبال هم هست... سلام دایناسور!
....
کتاب حتماً به یک ویرایش و غلطگیری نیاز دارد:
پوسیده = پوشیده (ص28)، غیره واقعی = غیرواقعی (ص29)، علی = محلی (ص34)(احتمالاً مترجم با دستخط شکسته نوشته است محلی، و تایپیست آن را علی خوانده است! یعنی حتا داستان را دنبال نمیکرده تایپیست عزیز!!؟)، گستردهای = گسترهای (ص36) (احتمالاً تایپیست فوقالذکر اجتهاد کرده است! البته آسِ اجتهادها را ناشر در پشت جلد رونمایی کرده و اسم کوچک نویسنده را Davud تایپ نموده است)، این تغییرات در زمان از خستگی فَرسودَش رخ داده بود(ص43)، دور آتش نشسته زده بودند (ص44) کیلومتری = یک کیلومتر (ص48)، شبهی = شبحی (ص56 و57)، بیهرمتی = بیحرمتی (ص63)
این هم کمک من به نشر فردا در شهر اصفهان.
این یکی که بی مزه بود، من برم عاشق لیدی چترلی رو دانلود کنم تا از قافله ى سوسک ها جا نمونم!
وقتی خوندمش در خدمت تمام رفقای سوسک شده هستم تا دیگه ارشادی ها رو به زحمت نیاندازیم
سلام
سوسکها وارثان زمیناند! نشان به آن نشان که در محل آزمایشات هستهای آمریکا در صحرای نوادا هیچ جانداری قادر به ادامه حیات نبوده الا همین سوسک
سلام
آدم های داستان های لارنس گرفتار جبر غریزی اند. زن این داستان هم از این قاعده مستثنی نیست.
سلام
شما با توجه به اینکه آثار دیگر نویسنده را خواندهاید در این زمینه نظرتان قابل توجه است.
ممنون
سلام دوباره
میله جان در جاده ی کرواک که سالهاست صحبتش هست را نشر چشمه با اسم در راه منتشر کرده.
سلام
خیلی وقت بود که شابک خورده بود و توی لیست کتابخانه ملی رفته بود... پس بالاخره دراومده.
به هرحال به قول شما با جرح و تعدیل هم غنیمته
البته باید این را هم مد نظر قرار داد که زن داستان، بیست سال از شوهرش جوانتر است، پس عشق در این رابطه قاعدتأ حضورش بسیار کمرنگ است و اگر هم باشد یکطرفه است. مرد این را فهمیده و برای همین میخواهد اصول اخلاقی را جایگزین این خلاء کند. اما مگر میشود جای خالی عشق را با چیز دیگری پر کرد؟ گریز زن و سفر او به وادی سرخپوستان برای غلبه بر وضعیت راکدی است که در آن گیر افتاده است؛ البته شاید هم بتوان سرخپوستان را تمثیلی از نماد دنیای سنت دانست و زن را خستهای از نفس افتاده و تهی از عشق و معنا که میخواهد این دو مقوله را در دنیای سنت جستجو کند....
سلام
گمان نکنم موضوع عشق به وسیله سن و سال تهدید یا تحدید (هر دو کلمه را مد نظر دارم) گردد. این اتفاق که عاشق و معشوق تفاوت سنی قابل ملاحظهای داشتهاند را همگی دیدهایم اما شاید نظر شما این باشد که حفظ عشق با وجود این تفاوت مشکلتر است (صرفنظر از این داستان که با توجه به قراین چهبسا از ابتدا هم عشق جایگاه ویژهای نداشته است) اگر نظر شما این باشد باید بگویم حفظ عشق اصولاً کار سختی است و بسیار دیدهایم که عاشقان و معشوقانی که اختلاف سنی ندارند دچار فروکشی و فروپاشی عشق شدهاند...به نظر میرسد که اصولاً این فروکشیدن تابع مولفهی دیگری باشد شاید بتوان گفت (و برخی چنین میگویند) که این نتیجه وصال است که خود این موضوع مفصلی است!
قسمت انتهایی کامنتتان جالب است. اینطوری بهش فکر نکرده بودم و الان که مزمزه میکنم میبینم تحلیل معنادار و خوبی است. سرخوردگی از دنیای متمدن و رو آوردن به سنت و درنتیجه قربانی شدن!
سلام، با تشکر از وبلاگ مفیدت. یه سوالی دارم. میخوام بدونم معیارت برای نمره دادن اونم به اندازه دهم اعشاری چیه؟ مثلا چرا نمره 3.4 میدی و بعد با گودریدز و آمازون مقایسه میکنی. امتیاز اون سایتها میانگینه ولی امتیاز شما؟
سلام
این سوال را چندباری پاسخ دادهام و خوشبختانه هربار به آن پاسخ میدهم سیستم امتیازدهی کمی دچار تغییر میشود و این چیز خوبی است.
من یک جدول اکسل درست کردهام که در آن به ده مولفه نمره یک تا ده میدهم... هرکدام از این مولفهها وزنی دارند که نموره آن مولفه میشود حاصلضرب این دو و نمره کل میشود حاصل جمع همه نمرات... طبیعتاً با توجه به فرمولنویسیای که در محیط برنامه به سادگی انجام میشود محاسبات اتومات انجام میشود (با هر رقم اعشاری که دلمان بخواهد) و من فقط در جدول مربوطه به مولفهها نمره میدهم.
این مولفهها هم شامل فرم و ریتم و شروع و پایان داستان و پرداخت موضوعات و شخصیتپردازی و... است که برای هر کدام هم یک یا چند زیر شاخص درنظر گرفتهام به عنوان مثال برای مولفه "لذت خوانش" زیرشاخصهای احساس رضایت، رغبت برای خوانش مجدد، و شگفتزدگی را در نظر گرفتهام که آن نمره یک تا 10 را که میخواهم به این مولفه بدهم با توجه به این سه زیر شاخص میدهم.
ممنون از شما
اصلا با امتیازی که دادی فکر نکنم برم سراغش
سلام
همانطور که نمرهای که من میدهم سلیقهایست میتواند برداشت شما هم سلیقهای باشد
اینکه یک داستان یا فیلم، می تونه نقدها و برداشت های خیلی خیلی متفاوتی از هم داشته باشه، به نظرتون یک نقطه ی قوت محسوب می شه یا ضعف؟!
یعنی می شه گفت که مثلا فلان اثر، اونقدر ضعیف بوده که برداشت مخاطبانش اینقدر از هم فاصله داره؟! یا برعکس؟!
سلام
سوال خوبیه. به طور خلاصه میتوان گفت امکان برداشتهای متفاوت از یک اثر مستقل از قوت و ضعف آن اثر است. برخی از آثار گرانقدر در ادبیات داستانی به گونهایست که برداشت های چندان متفاوتی از آن امکانپذیر نیست و مثلاْ من تقریباْ همان برداشتهایی را دارم که تحلیلگران برجسته از آن اثر داشتهاند (به عنوان مثال قلعه حیوانات اورول) اما کماکان این آثار در لیستهای منتخب قرار میگیرند و قدر میبینند (حق هم همین است). برخی دیگر از آثار نیز در نقطه مقابل از لحاظ تعدد برداشتها قرار میگیرند و باز هم کماکان در چنان لیستهایی قرار دارند و قدر میبینند (به عنوان مثال بوف کور یا همین در انتظار گودو).
از طرف دیگر به نظرم این نکته را باید همیشه در نظر داشت که برداشتها چقدر به متن مرتبط و مستند است...
گاهی برداشتهای متفاوت را بیشتر میتوان به قوت و ضعف مخاطب اثر ربط داد تا به خود اثر.
سلام بسیار به میله ی عزیز
کتاب رو نخوندم و کلا از این نویسنده هم... .
چیزی که بیشتر از همه تو متن شما برام حالب بود، قضیه اهمیت خورشید و ماه در فرهنگ و عقاید سرخپوست هاست. جالب ترین چیزی که در این باره تو دنیای ادبیات خوندم، بر می گرده که کتاب "مردی که حرف می زند"(یا به قولِ مداد سیاه عزیز، "قصه گو") از یوساست، که خقیقتا عالیه. نمی دونم خوندیش یا نه. اگر خوندی و چیزی درباره ش نوشتی، لطفا بهم آدرس بده. خودم قبلا مطلب خیلی خلاصه ای براش نوشته بودم.
ممنون
سلام رفیق
آن قضیه خورشید و ماه طبیعتاً برای خود نویسنده هم جالب بوده است و در زمانی که در همان خطه (مکزیک) زندگی میکرده و مشغول نوشتن...اینگونه خودش را در داستان نشان داده است.
امیدوارم قسمت بشود تا ما هم به همین روش تاثیر بگیریم از آمریکای لاتین! نه اینجوری از راه دور
نه هنوز آن کتاب را نخواندهام
https://roozahang.com/uploads/images/folder31/u3ra14.jpg
http://ketabnak.com//images/covers/45742_5_zendegi-dar-gour.jpg
این هارو تو نظر سنجی قرار بده لطفا
سلام
لینک اول باز نمیشود! دومی را هم ندارم!! و فکر کنم نایاب هم هست...
حالا بگذار بدهکاریهایم را صاف کنم تا زمان نظرسنجی برسد. یک مارسی که بیشتر نداریم همین زندگی در گور را هم جزء کاندیداها قرار میدهم.
سلام
من روباه رو خوندم از این نویسنده، به نظرم عالی بود.البته خیلی سانسور داشت قطعن
سلام بر دوست کتابخوان قدیمی
من هم در مورد محذوفات آثار این نویسنده زیاد شنیدهام... این کتاب که به نظرم سانسور زیادی نداشت. یا اصلن چیز خاصی نداشت. تعریف روباه را زیاد شنیدهام. و گمانم در کتابخانه دارمش.
چه لذتی داشت خوندن این مطلب. نمیخوام فکر کنم که نقدو نظری الزاما مکتوب از فکرم در بیاد، فعلا دارم تصور میکنم گوشه کنار داستان رو و نقش غریزه در زندگی رو...
نگاهت خیلی خوب بود مثل همیشه
سلام
نوش جان
کتاب بعدی هم از قضا و تصادف روزگار بر همین پاشنه میچرخد!
ممنون از لطفت
ممنونم از پاسخ تون
خواهش میکنم
راستای کنسروسازها جان اشتیان بک
آهان اونی که باز نشد این بود... باشه حتماً در گزینهها خواهد بود.
سلام
شک ندارم که هیچ کاری رو از لارنس به فارسی نمیخونم.
اما جالبه که سال 43 هژیر داریوش یه فیلم بر اساس فاسق لیدی چترلی ساخت که پیداش نکردم. مشایخی و خوروش توش بازی کردن.
سلام
برای من هم جالب بود این قضیه... حدس میزنم علیرغم همه حواشی اطراف این کتاب، اگر کتاب را بخوانیم احتمالاً از این حواشی تعجب کنیم! مثل مادام بواری...