میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میدان ایتالیا - آنتونیو تابوکی

تاریخ ایتالیا و داستان سه نسل از یک خانواده روستایی... "پلی‌نیو" با ظهور گاریبالدی به او و یارانش می‌پیوندد. هدف او خروج از جور و ستم اربابان است و چنان به گاریبالدی ایمان دارد که تصمیم می‌گیرد اگر فرزندش پسر شد او را گاریبالدو بنامد و اگر دختر شد آنیتا، که نام همسرِ مبارزِ گاریبالدی است. همسرش در شکم اول دوقلوی پسر به دنیا می‌آورد و پلی‌نیو که نمی‌تواند نام هر دو را گاریبالدو بگذارد، یکی را کوارتو و دیگری را ولترنو نام می‌نهد که هر دو مکانهایی هستند که سفر تاریخی گاریبالدی برای فتح جنوب ایتالیا در آن مکان‌ها شروع و خاتمه یافته و خود پلی‌نیو نیز در آن نبرد شرکت داشته است. فرزندان بعدی او البته گاریبالدو و آنیتا نام‌گذاری می‌شوند.

داستان به سه زمان تقسیم شده است: زمان اول به پلی‌نیو می‌پردازد و زمان دوم به گاریبالدو... زمان سوم به فرزند گاریبالدو که ولترنو نام دارد اما همگان او را گاریبالدو می‌خوانند. پس... داستان پر از گاریبالدو است! به همین خاطر روی جلد کتاب سه چهره می‌بینیم که در واقع یک چهره هستند که توسط پرچم ایتالیا به سه قسمت تقسیم شده است. سرنوشت شخصیت‌های اصلی داستان به نحو عجیبی به یکدیگر گره خورده است و گویا از این تقدیر گریزی نیست و شخصیت‌ها روی دایره‌ای می‌چرخند که اگرچه رنگ آن عوض شده است لیکن راه به همانجایی می‌برد که قبلاً رفته است!

فرم داستان هم به همین‌ترتیب دایره‌ای شکل و خاص است. تا یادم نرفته است بگویم که این هم یک رمانِ تاریخیِ عجیب و جالب دیگر، با فرمی یگانه و بی‌نظیر... آخرین بار هنگام صحبت درخصوص "نامِ گلِ سرخ" از "ینگه دنیا"ی دوس‌پاسوس نام بردم و اظهار شگفتی و رضایت کردم از بیان تاریخ در یک فرم بدیع و جذاب؛ میدان ایتالیا نیز به‌نوعی در کنار آنها قرار می‌گیرد. داستان سه فصل کلی دارد که به سه زمان فوق الذکر اختصاص دارد. هر فصل به پاره‌های کوچکی تقسیم شده که هر کدام یک عنوان منحصر به فرد دارد. رمان البته یک پیش‌درآمد و یک ضمیمه هم دارد که به نظر من موجب شده است هم شروع و هم پایان داستان، درخشان و ماندگار شوند.

و اما میدان... در روستای محل زندگی پلی‌نیو که در انتهای داستان شهر کوچکی شده است، میدانی است که ابتدا مجسمه گراندوک در آنجا قرار داده شده است. وقتی گاریبالدی در اتحاد ایتالیا توفیق پیدا می‌کند، مجسمه‌های جدیدی در میدان نصب می‌شود: مجسمه گاریبالدی، دخترکی را در آغوش داشت که روی سینه‌اش نوشته شده بود ایتالیا، و او را به ویکتور‌امانوئل پادشاه ایتالیا تقدیم می‌کرد. تاریخ ایتالیا را می‌توان به‌طور خلاصه از تحولاتی که در همین میدان رخ داد نظاره کرد...تغییر مجسمه‌ها و تقدیر شخصیت‌های داستان... بخش کوچکی با عنوان "تحولی دیگر" در همین رابطه را در زیر می‌خوانید:

با دو اتوموبیل آمدند و سرود جوینتزا ]سرودی که به نماد فاشیست‌ها تبدیل شده بود[ را می‌خواندند. ده دوازده نفری بی‌سروپایان بودند که کلاه منگوله‌دار به سر و علامت جمجمه بر یقه داشتند. طنابی دور گردن مجسمه شاه انداختند و مجسمه بی‌هیچ مقاومتی به اولین تکان بر خاک افتاد و ابری از گرد و خاک به هوا بلند کرد. چند شبی گاریبالدی ایتالیا را به دکان سلمانی روبرو تقدیم می‌کرد.

چند هفته بعد اعلامیه‌ای از طرف فدراسیون منتشر شد که اقدام «اشرار ناشناس» را محکوم می‌کرد. ضمناً در اعلامیه پیشنهاد شده بود که جای مجسمه برداشته شده پر شود. صندوق بزرگی، مثل تابوت، که برچسب شکستنی بر آن بود، با قطار رسید و در حضور شهردار فاشیست باز شد.

مجسمه دوچه بود با بالاتنه برهنه و کلاه‌خود بر سر و چانه‌ای با غرور بسیار بالا گرفته، مثل این بود که گاریبالدی با تقدیم ایتالیا به او خدمت بزرگی به او می‌کرد.

از بدِ حادثه یکی از جاهایی که به نظرم لغزشی کوچک در ترجمه رخ داده است همین جمله‌ی آخر است. احتمالاً نویسنده یکی از سه گزینه‌ی زیر را مد نظر داشته است: الف) گاریبالدی با تقدیم ایتالیا به دوچه خدمت بزرگی به ایتالیا می‌کرد. ب) گاریبالدی با تقدیم ایتالیا به دوچه خدمت بزرگی به خودش کرده است. ج) دوچه با قبول ایتالیا از گاریبالدی خدمت بزرگی به او و ایتالیا می‌کرد! در این سه حالت طنز تلخ نویسنده تکمیل می‌شود و غرور چهره موسولینی در مجسمه معنا می‌یابد.

*****

از تابوکی (1943 – 2012) نویسنده ایتالیایی و استاد زبان و ادبیات پرتغالی، کتابهای زیادی به فارسی ترجمه شده است و از این‌لحاظ خوش‌اقبال است. از ایشان یک اثر در لیست 1001 کتاب حضور دارد (پریرا چنین می‌گوید). این اولین اثری است که از این نویسنده می‌خوانم.

...........

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ سوم 1387، تیراژ 2000نسخه، 164 صفحه.

پ ن 2: نمره کتاب  4.5 از 5 است. (در گودریدز 3.5)  

پ ن 3: در ادامه‌ی مطلب به دلیل کوتاهی جواب گاریبالدو، نامه‌ی خودم به ایشان را هم آورده‌ام تا مطلب خدای‌ناکرده کوتاه نشود!

 



 

 

گاریبالدوی عزیز سلام

سرگذشت تو و خانواده‌ات را در کتاب تابوکی خواندم. سرسختی در خاندان شما بارز بود و این مرا تحت‌تاثیر قرار داد. من هرگاه بخواهم نمادی از این صفت در داستان شما مثال بزنم به عمه‌ات آنیتا اشاره خواهم نمود. این نوع سرسختی و رنج حاصل از آن برای امثال ما که بیشتر به انفعال و هُرهُری‌مسلکی خو کرده‌ایم چندان قابل درک نیست.

خیلی متاسف شدم از این‌که در چند نوبت حرفت در گلویت ماند و بیرون نیامد. کنجکاو بودم بدانم پیشنهادت چه بود هرچند آن عبارت مبهم "مرگ بر شاه" برای من گویا بود. خلاص شدن از استبداد فرایندی بلندمدت است و ملتی که به آن خو کرده است هرآن آمادگی آن را دارد که مجسمه‌ای جدید در میدان برپا کند. از زاویه‌ای این دور و تسلسل را شاید بتوان طالع و تقدیر نامید و اگر عقده‌ی‌مان را می‌گشاید چه باک که بگوییم لعنت به این طالع که کله‌ی تو و خونه‌ی من رو خراب کرده! اما... خوشا به طالعِ تو... تعجب می‌کنی!؟ دلایل خوش‌شانسی شما را در زیر خواهم نوشت:

اول اینکه نویسنده‌ای همچون تابوکی، روایت شما را بر عهده گرفت و نوشت آنچه نوشت. اگر فقط استناد کنم به آن تکه‌های سورئالیستی فرار پنجره‌ها کافی است. وقتی آزادی مغفول می‌شود و خشونت و سرکوب رویه معمول، خانه‌ها پنجره‌ای نخواهند داشت.

سحرگاه همان شب بود که شایع شد پنجره‌ها کوچ کرده‌اند. می‌گفتند که اولین پنجره‌هایی که به پرواز درآمد، مال خانه‌ی کشیش بود. این پنجره‌ها بر فراز میدان پرواز می‌کردند تا برادران خود را دعوت کنند گرد آیند. پنجره‌های دهکده یک‌یک خود را از دیوارها واکندند و به دعوت پیشوایان خود، در پروازی مرتعش متحد شدند. به‌زودی از آن‌ها جز خط باریکی باقی نماند که در آسمان دریا ناپدید شد. خانه‌ها با کاسه‌های چشم خالی مانده‌شان پرچم تسلیم برافراشتند.

در همین راستا می‌توانم به چفت شدن فرم و محتوا نیز اشاره کنم. به طنزِ تلخ و استادانه نویسنده اشاره کنم و البته به‌کارگیری ماهرانه نکات ریز و درشت محتوایی. می‌خواستم مفصل در مورد نام‌گذاری نوزادان در بخش‌های مختلف روایت به عنوان نمونه‌ای از روح قهرمان‌پرستی و حماسی تاکید کنم که شما و خوانندگان ظریف بر این امر واقف هستید... وقتی از برخی نشانه‌های استبداد و فاشیسم صحبت می‌کنیم یادمان باشد که این نوع گیاه در بیابان نمی‌روید بلکه در بستری خاص رشد می‌کند. از صحبت اصلی خارج نمی‌شوم؛ در کل، برخوردار شدن از نویسنده‌ای خوش‌ذوق یک خوش‌شانسی است. نیست!؟

دوم این‌که شما تنها گروهی از مردم تاریخ و جغرافی این دنیا بودید که طرف مقابل‌تان رسماً فاشیست بود! می‌دانم دهانت از تعجب باز مانده است که این چگونه استدلالیست! حق داری! بعد از شما فاشیسم به یک فحش سیاسی بدل شد و طبیعتاً هیچ فرد و گروهی معتقد نبود که فاشیست است. در خیلی از کشورها گروه‌هایی به قدرت رسیدند که نظام سیاسی را تک‌حزبی کردند، و برای پیشوایشان تقدس قائل شدند، دموکراسی را تخطئه کردند، مردم را به پیروان همه‌جانبه دستگاه حاکمه مبدل کردند، قهرمان‌پرستی و احساس نیاز به قهرمان را گسترش دادند، بر آتش روح مبارزه‌جوی انسان‌ها نفت پاشیدند، انواع آزادی‌ها را محدود نمودند، برای مخالفین خود حق حیات نیز قایل نبودند، صلح را شعار بی‌عرضگان و بی‌غیرتان خواندند و ... اما خودشان را فاشیست نمی‌دانستند! شما واقعاً از این لحاظ خوش‌شانس بودید!

سوم این‌که از خرافات گریزی نیست! اگر زمانی که در جبهه جنگ جهانی اول، شیادانی هم‌زمان به شما و خانواده‌های شما آینه‌هایی می‌فروختند که می‌توانستید با نظاره در آن، عزیزان دور از خود را ببینید غم نخور... همین الان هم که صد سال از آن زمان می‌گذرد تجارت خرافات جزء ده تجارت برتر دنیاست. اما شما خوش‌شانس بودید که گاه در همان آینه‌ها، عزیزانتان را می دیدید!

چهارم این‌که در محل زندگی‌تان آن کشیش نازنین زندگی می‌کرد. مرد خدایی که از جزم بیزار بود و چه کمیابند این گروه مردان... دلبستگی‌اش به مذهب همان کیفیتی را داشت که علاقه‌اش به مکانیک مایعات...]کاش مترجم به جای مایعات از سیالات استفاده می‌کرد[... دوست داشت که همه جزئیات و طرز عمل سلطنت ایمان را درک کند. مسیری که در ذهنش طی کرد تا از عدم اعتقاد مردم به مذهب به فقدان عدالت در جامعه برسد زیبا و تلاشش برای طراحی و ساخت دستگاه برابری ستودنی و رازش که پایان‌بندی درخشان داستان را رقم زد مثال‌زدنی بود. داشتن چنین کشیشی خوش‌شانسی نیست!؟

پنجم این‌که فاشیست شناسنامه‌دار محل زندگی‌ات پسرعمه‌ات بود که یک نمونه تیپیکال و ایده‌آل از جوانان فاشیست بود و با کندوکاو در افکار و روحیاتش می‌توان کلی درس گرفت که چرا گروهی از جوانان به دنبال چنان ایده‌هایی رفتند. شخصیت‌های زیادی را می‌شناسم که چنین شانسی نداشتند و هیچگاه درک نکردند که چرا گروه زیادی از مردم دنبال فلان شخصیتِ درِپیت می‌دوند!

ششم این‌که در زمان شما فروشنده‌ی دوره‌گردی که پارچه و کاسه‌بشقاب می‌فروخت رمان هم می‌فروخت! این شانس کمی نبود. بود!؟

هفتم این‌که مترجم باتجربه‌ی کتاب با به‌کارگیری فعل زیبای "نواختن" در صفحات 43، 63، 72 و 135 توانسته است برخی از جنبه‌های طبیعی زندگی و ارتباط دوستانه پدر و مادرت و تو و همسرت را از گذرگاهِ سختِ ممیزی عبور بدهد. برخورداری از چنین مترجمی خوش‌شانسی نیست!؟ بنده شاهدم که در این زمینه چه حرف‌هایی همچون فریاد انتهایی تو، در گلوی شخصیت‌های داستانی ماند و بیان نشد... البته بیان شد، ما نشنیدیم!!

زیاده عرضی نیست و بیش از این وقت شما را نمی‌گیرم.

ارادتمند شما

میله بدون پرچم

6/3/95

.................................

میله‌جان

قبل از مرگ و بعد از مرگم تا همین الان که به همراه کل خانواده در کنار آنتونیو هستیم به یاد ندارم این‌چنین قانع شده باشم!

آسمارا سلام می‌رساند و سالگرد وبلاگت را تبریک می‌گوید و از من می‌خواهد که حتماً برایت این جمله‌اش را بنویسم که: کسی نمی‌تواند جلو امیدواری کسی را بگیرد. امیدواری مجانی است.

قربانت گاریبالدو

6/3/95

 

 

 

 

نظرات 18 + ارسال نظر
مدادسیاه سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:55 ب.ظ

سلام
شاید باید گفت ما فارسی خوان ها خوش شانسیم که کارهای زیادی از تابوکی را در دسترس داریم. گرچه متأسفانه کیفیت ترجمه ی بعضی از آنها در خور تابوکی و زبان فارسی نیست.

میدان ایتالیا از آن کارهایی است که من به همه از جمله به دخترم توصیه کرده ام. او می گفت اوایل داستان قدری گیج کننده است که علت آن را تو هم توضیح داده ای اما در نهایت آن را از بهترین کتاب هایی می داند که خوانده است.

چند صباحی پس از آن که یادداشت مختصرم را در باره ی میدان ایتالیا در مدادسیاه سابق منتشر کردم متوجه شده که به طرز بی سابقه ای آمار بازدیدهایم بالا رفته. دنبال علت که گشتم دیدم موضوع به میدان ایتالیا مربوط است که یکی از این وب سایت هایی که نمی دانم اسمشان چیست بدون اطلاع من به آن لینک داده است.

سلام
این هم یک زاویه است برای طرح موضوع خوش‌شانسیِ ما... کلی گشتم داخل سایت آمازون و اینگونه برداشت کردم که "میدان ایتالیا" به انگلیسی ترجمه نشده است! نمی‌دانم... اگر واقعاً درست باشد آن‌وقت می‌توان قاطعانه گفت ما خوش‌شانسیم.
یکی دو تکه اول از زمان اول واقعاً دست‌انداز دارد و گمراه‌کننده است و خواننده را گیج می‌کند و چه بسا او را اندکی بعد از خواندن کتاب منصرف نماید ولی باید از آن گذر کرد... وقتی بار دوم آن را بخوانیم درخواهیم یافت که آن تکه‌ها دست‌انداز آن‌چنانی هم نیستند.

سحر چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:13 ق.ظ

١. اول از همه با این مقوله ى تقدیر موافقم؛ همه ى خانواده یک ژن شورش و طغیان در خود دارند که گاه در نپذیرفتن ستم ( گاریبالدوها) و گاه در جنون شان نمایان میشود ( ولترنو، آنیتا، ملکیوره).
٢. این فرم جذاب و بدیع داستان بى شک در ایجاز آن ریشه دارد؛ فکر کن این فرم در چهارصد صفحه قطعا به اندازه ى حالا جذاب بود؟!
٣. منظورت از اون لغزش ترجمه اى رو خوب متوجه نشدم، چون به نظرم فقط همان گزینه ى الف معنا داشت، اما لغزش ترجمه اى دیگه اى پیدا کردم! این " توشربا " در " تابستان هاى توشربا و بارانى به این شکل می گذشتند"، یعنى چه؟!
از اونجا که میدونى ترجمه چه اهمیتى برام داره، کنه بازى درآوردم و اصل جمله رو پیدا کردم، اصل که نه، انگلیسى شو و حالا دارم فکر میکنم چون معناى توشربا رو نمیدونم قضیه عجیب شده برام، شاید بهتر بود میرفتم سراغ لغتنامه ى فارسى!
٤. نکته ى جالب دیگه به نظر من این اهمیت یکسان کاراکترها بود؛ یعنى درسته افراد این خانواده محور همه چیز هستند، اما کشیش، زلمیرا، گاوور و اون آپوستولو زنو ى نازنین هم به اندازه ى اونا اهمیت دارند.
٥. چهار تا زن داستان معرکه اند: مادر، معشوقه، چریک، واسطه ى جهان هاى موازى؛ سرانگشتان آن دریایى با گلدوزى ها و سرسختى و مادرانگى همه شان برابرى مى کند.
٦. ببخشیدها، اون حرف آسمارا در مورد مردها حقیقت نداشت، اما خیلی بامزه بود!!!
٧. دقت کردى گاهى در بعضى کتاب ها جمله اى میبینى که انگار براى تو نوشته شده؟! یه جور شهودى توشه که آدم حیرت میکنه؛ در " میدان ایتالیا " یکی شو خوندم: " وقتى اوج خطر گذشت، آدم از خطرهاى بى مقدار هم مى ترسد" وصف این روزهامه!!
٨. به نظرم کتاب بدجورى از رئالیسم جادویى و به ویژه شاهکار مارکز تاثیر گرفته، یعنى از اونجا که " صد سال تنهایى " کتاب بالینی مه، میتونم مشترکات رو به دقت فهرست کنم، اما چون زیاد حرف زدم، نمیشه دیگه برم سراغ اون فهرست!!!
اما خیلى دلم مى خواست یه گریزى بزنم به کتاب مارکز!

سلام
1- ژن، تقدیر و طالع، محیط پرورش... هرچه هست از مقدار قابل توجهی جبر گریزی نیست.
2- ایجاز... اگر نبود شاید توی ذوق می‌زد.
3- معنای جمله‌ای که ذکر کردم این است که گاریبالدی با اهدای ایتالیا به دوچه به دوچه خدمت می‌کرد. یعنی کاربرد دوبار ضمیر "او" و ارجاع هر دو به دوچه این معنا را به جمله می‌دهد. خب... این معنا که خیلی طبیعی است... توصیف چهره مغرور دوچه در مجسمه با این معنا کاری لغو است! در مورد "توشربا" من هم بار اول تعجب کردم و کمی کلنجار رفتم تا فهمیدم! بار دوم هم که خواندم باز هم ابتدا هنگ کردم تا یادم آمد که دفعه قبل کشف کردم که این کلمه "توش‌رُبا" است یعنی طاقت‌فرسا
4- محور داستان هستند ولی طبیعتاً محور آن جامعه کوچک نیستند و طبعاً باقی افراد هم اهمیت خاصی دارند.
5- همشون "اس" داشتند اول اسم‌هایشان: استرینا... اسپریا... اسمارا... و حتماً امروز یکی از باشگاه‌های داخلی بیانیه می‌دهد و این موضوع را به همه طرفدارانش تبریک می‌گوید و اعلام می‌کند بدین‌ترتیب به همه اهداف خود در این فصل دست یافته است!
6- ایستاده ادرار کردن کار سختی است!
7- این جمله توجهم را جلب نکرد... قاعدتاً بعد از گذراندن اوج خطر آدمها از خطرهای ساده نباید بترسند ولی به‌نظر می‌رسد که نظر نویسنده قابل تامل است.
8- بله دقیقاً رئالیسم جادویی... شاید در ذهنم دنبال همین گشته‌ام ولی... آن پنجره‌ها و آینه‌ها و سرانگشتان آبی و امثالهم عین واقعیتی است که آن اشخاص می‌دیدند... این تعبیر بهتری است نسبت به آنچه که من نوشتم.

سحر چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:00 ق.ظ

اوه، یادم رفت بدون پرچم، اون تاریخى که گذاشتى فینگلیشه یا کلا خارجکیه؟!
بعد ببخشید اینا کجان که به این سرعت هم جواب دادند؟!!!
.….................
سالگرد وبلاگت مبارک، ممنون به خاطر اینکه خودتو میکشى ما رو کتابخوون کنى! سخته، اما گاهى جواب میده!

سلام
تاریخ فارسی است و مقصر ورژن‌های متفاوت نرم‌افزار آنها و ماست!
این عزیزان از رگ گردن به ما نزدیک‌تر هستند و کافیست که ایمان داشته باشیم! من هم تا قبل از نامه‌نگاری‌های اخیر خودم اگر کسی از نوشتن نامه به آنها و پاسخ دادن آنها سخن می‌گفت باور نمی‌کردم و احیاناً او را به سرگشتگی در دنیای ادبیات متهم می‌کردم.
.......
ممنون
من البته چنان رسالت سنگینی را عمراً به دوش بکشم...من نهایتاً به یک اپسیلون کنجکاو نمودن و علاقمند نمودن خوانندگانم راضی هستم

زهره چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:15 ب.ظ http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

به این دوستانت بگو آدرس هاشون رو بگذارند لطفا وقتی کامنت می گذارند. شاید یکی بود که خیلی فضول بود و خواست بداند در باره ی چه و چگونه نوشته اند این کامنت گذاران.

سلام
قابل توجه دوستان عزیز... در صورت داشتن آدرس وبلاگی آن را بنویسید.
.............
البته این را مد نظر داشته باش که برخی از دوستان وبلاگ‌نویس نیستند و طبعاً آدرسی برای دوستان کنجکاو ندارند که بگذارند
.............
البته اگر کلاً منظورت کامنت‌گذاران باشد و نه کسانی که نامه می‌نویسند و نامه می‌گیرند (شخصیت‌های داستان)...الان کمی تا قسمتی گیج شدم.

محمد چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:55 ب.ظ

سلام این کتابو تو کتابخونه دیدم حتما میرم سراغش. ولی کتابخونه ای زیاد حال نمیده قبول دارید؟

سلام
بستگی دارد...
خودم سالهایی از دوران نوجوانی و جوانی را با امانت گرفتن کتاب از کتابخانه سپری کردم و خاطرات خوشی از آن دارم. اگر الان هم آن دسترسی و امکانات (وقت!) را داشتم گزینه‌ی کتابخانه را وسط میز قرار می‌دادم

سحر پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:04 ق.ظ

اون " توشربا " میتونه زرشک طلایی بدترین رسم الخط رو بگیره، اولش اصلا باورم نمیشد! در متن گوگل هم از languid استفاده شده به معنی شل، بی حال ، وارفته... توش ربا یه خرده دور از ذهنه ، اما ازش خوشم اومد!
حالا یه سوال دیگه، این " سقول ها " یعنی " جانوران"؟!
نکته ى بسیار جالب دیگه این عنوان هاى خوبی بود که براى بخش هاى کوتاه کتاب در نظر گرفته شده بود، یعنى فقط کسانى که دغدغه عنوان دارند درک میکنند چه رازگونگى و هوشمندى وراى عناوین وجود داره و بهترینش از نظر من:" اصل برائت پاپ از گناه دیگر جزء اصول دین نیست"!!!!!
به نظرم آخر کار باید مجسمه ى سکروچى در میدان نصب بشه!

سلام
بله "رسم‌الخط" مقصر است... اگر بین توش و ربا یک نیم‌فاصله می‌انداخت اصلاً این صحبت‌ها پیش نمی‌آمد.
سقول!!!؟ من چنین کلمه‌ای به چشمم نخورد! جالب شد... آدرسش را بدهید ببینم کجا چنین کلمه‌ای به کار رفته است. البته پیشاپیش بگویم من به عنوان ها دقت می‌کردم نمی دانم این سقول چطور از زیر دستم در رفته است! در هر صورت نمی دانم این کلمه به چه معناست.
نصب مجسمه سکروچی در وسط میدان ایده جالبی است. به خاطر شخصیتش و راز دوست داشتنی‌اش و علاقه ویژه‌اش به مکانیک سیالات با این پیشنهاد موافقم هرچند به تأسی از میله‌هایی که بدون پرچم باشند بهتر است، بد نیست که گاریبالدی آن ایتالیا را همینجوری به یک گیرنده فرضی تقدیم کند!

محمد پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 06:26 ب.ظ

بازم سلام یادم رفت بگم ممنون بابت پیشنهاد ژرمینال دیروز گرفتمش و درسته صفحه هفتادم ولی بسیار زیباس ولی کلا ادبیات فرانسرو خیلی بیشتر از روسیه دوس دارم روسیه خیلی بی احساس و پر توصیفات زاید مثل همین جنایات و مکافات که اصلا خوشم نیومد آیا برادران کارامازوف هم مثله جنایات هستش؟ بازم تشکر از زحماتتون

سلام
ادبیات روسیه هم جایگاه و طرفداران خاص خودش را دارد ولی فعلاً در همین وادی‌هایی که از آن لذت می‌بری بمان. وقت برای سفر به روسیه بسیار است و سر فرصت خواهی رفت.

نقد و بررسی تخصصی شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 06:57 ب.ظ http://mtlc.blogsky.com

سلام
وبلاگ خوبی داری.
خوشحال میشم به وبلاگم بیای ونظر بدی .
موفق باشی

http://mtlc.blogsky.com
با تشکر

سلام
یک گوشی رایگان از شما قبول می‌کنم دوست عزیز
برای پسرم می‌خوام
گمانم ورودی وبلاگت افزایش پیدا کند اما بعید می‌دانم کسی از اینجا برای خرید به آنجا بیاید. مگر اینکه گوشی رایگان را دریابید

سحر یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:50 ب.ظ

اون " سقول " جزء عناوین نیست. " ممکن است که اینجا را ارزان خریده باشند، اما کیست که بیاید اینجا میان این علف ها و مارها و سنگ و سقول ها غذا بخورد؟"
جایى که آرشیتکته رفته صومعه ى قدیمى براى دایر کردن رستوران و اینا ... خب چه کاریه، خودم برم معناشو دربیارم دیگه!

سلام
آه... گمانم از آن کلمه‌های محلی و مهجور باشد... فکر کنم به این سادگی‌ها و از گوگل به جواب نخواهیم رسید.
نزدیکترین کلمه‌ای که به ذهنم می‌رسد سقلمه است!
ولی با توجه به "و" بین این کلمه و سنگ قاعدتاً باید همان چیزی معنا دهد که احساس می‌کنیم!
فقط امیدوارم اشکال تایپی نباشد

امیر یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:15 ب.ظ

سلام میله جان!
نام کتاب هوشمندانه هست و یادآور انقلابها و تمام نتایج عموما بدش. برای من میدان سن پترزبورگ میدان انقلاب فرانسه و میدان آزادی رو هم به یاد میاره.
به این رمانها علاقه دارم، ولی کم خوانده ام.
آیا در پیشنهاد رمان هاتون کتگوری این طوری دارید تا یه نگاه بندازم؟

سلام بر معلم جوان!
هم نام کتاب و هم خیلی از عناوین فرعی داستان هوشمندانه انتخاب شده‌اند.
در مورد پیدا کردن رمان‌هایی با مضمون انقلاب می‌توانید به لینک زیر بروید که معرفی یکی از کتابهایی است که به نظرم در این رابطه و تبعاتش حرف دارد یعنی ظلمت در نیمروز:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/04/18/post-26/
بعد از رفتن به این لینک می‌توانید در پایین مطلب روی برچسب انقلاب کلیک کنید و چند کتاب دیگر را هم بیابید. البته من هنوز نتوانسته ام کل مطالب وبلاگ را برچسب بزنم ولذا ناقص است ولی خب دو سه کتابی خواهید یافت.

مونا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:57 ب.ظ

خسته نباشید، از این ایده ى نامه هاتون خیلى خوشم اومده، یه تصویر ملموسى از کتاب به دست مى ده.
موفق باشید

سلام
سلامت باشید. امیدوارم در ادامه نامه‌های بهتری بنویسم.ممنون

مجید مویدی چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:17 ب.ظ

وقتی که ادبیات ایتالیا باشه، تو هم این نامه رو براش نوشته باشی، فرمِش برای بیان تاریخ داستانی یا روایی رو هم بدیع بدونی، سحر هم اون رو یه کار شاخص و خوب تو زمینه ی رئالیسم جادویی بدونه، و منم کلا مجموع این ویژگی ها رو دوست داشته باشم، مگه میشه سراغش نرفت؟
ممنونم از تو و سحر بابت توضیحات و گپ و گفت ها، که کتاب رو برای من "لو" که نداد هیچ، جذاب تر از قبل هم کرد. آخه هر چی باشه خودمم بهش رای داده بودم :)
+ این روزا دارم کتاب "تی صفر" از کالوینو رو دوباره خونی می کنم. این نویسنده ها عجایبی هستن واسه خودشون ها!!! جل الخالق. عظمت لله!!!

سلام
نه! نمی‌شود سراغش نرفت! دروغ چرا... به شما توصیه اش می‌کنم.
نویسنده‌ها معمولاً همینی که گفتی هستند و من در عجبم که با وجود فراهم بودن زمینه آشنایی و لذت بردن از مصاحبت با آنها از طریق آثارشان اینقدر غافلیم ما!!

سحر چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:44 ب.ظ

در راستاى جذاب تر کردن کتاب براى مجید و دوستان دیگه باید بگم شباهت هاى این اثر و " صد سال تنهایى " غیرقابل انکاره، به طور خلاصه چند شباهت ویژه از این قرارند:
- تکرار اسامى، نام گاریبالدو همچون نام هاى خوزه آرکادیو و آئورلیانو مدام تکرار میشود؛
- مثلث های عشقى ( اسپریا، ولترنو ، گاریبالدو) نظیر آنچه در مورد آمارانتا و ربه کا و کرسپی دیدیم؛
- حضور شخصیتى مثل زلمیرا که با پیلار ترنرا مو نمی زند؛
- حضور زن اثیری، اسپریا می تونه تالی رمدیوس ها باشه؛
- وسواس آدمها در انجام برخى کارها ، گلدوزى هاى آسمارا در قیاس با کفن دوزى آمارانتا؛
- حضور کشیشى که با تعاریف سنتى در تعارض است؛ اینجا سکروچی، آنجا پدر نیکانور

دو سه تا دیگه هم هست که با اجازه دیگه از منبر پایین میرم .... ببخشید بدون پرچم ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم ... مجید تو هم کتابو خوندى بیا ببینیم نظرت چیه!

سلام
بله ...شباهت‌هایی که برشمردید غیرقابل انکارند
فقط غلظت صدسال تنهایی در هرکدام از این آیتم‌ها بیشتر است...همین.
هم‌افزایی بسیار خوبی بود. مرسی

kuroky پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:20 ب.ظ

درود
ایده ی نامه نوشتن ک یکی از دوستان اشاره کرد رو متوجه نشدم
یعنی نامه گیرنده نداشته؟و پاسخش رو هم خودتون دادید؟

اون شرط دومی ک در نامه اشاره کردید بسیار عالی بود

و اما در پاسخ نامه نوشته شده که قبل از مرگم و بعد از مرگم تا کنون
اشاره ی ظریفیست

سلام
طبعاً نامه را من نوشته‌ام برای گاریبالدو که یکی از اشخاص داستان است و جوابش را هم گرفتم

جوانی‌هامون نامه زیاد می‌نوشتیم!

زهرا محمودی یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1399 ساعت 09:17 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام بر میله‌ی عزیز
رویم شطرنجی که چند سال بعد از شما و چقدر دیر این کتاب را خواندم، آن‌هم برای رفع خستگی از جلد اول دن‌کیشوت و انتخاب اتفاقی این کتاب کم‌حجم!
نقد و نامه‌ی شما عالی بود مثل همیشه و به چه نکات ظریفی اشاره کردید. زمان اول فوری ذهنم را کشاند به صدسال تنهایی!چقدر تصاویر بکر و بدیع بودند (مثلا کابوس پنهان شدن گاریبالدی توی همان تابوتی که مادر مثل تشتی روی شانه‌اش گذاشت و به خانه برد) و یا عنوان‌های شاعرانه‌ای که نویسنده برای هر قسمت انتخاب کرده بود‌، مشتاق‌ترم کرد که باز هم از این نویسنده بخوانم.

سلام دوست عزیز
به به چه کتاب خوبی خوانده‌اید این روزها
چرا شطرنجی؟! بلکه با افتخار و شفافیت کامل... این کتاب را نهایتاً ده الی بیست هزار نفر خوانده باشند...دست بالا... یعنی از هر چهار الی پنج هزار نفر فقط یک نفر... یاد نمایندگی در مجلس افتادم!
به واسطه کامنت شما نامه را بعد از مدتها خواندم...مرسی... دلم تنگ شد برای این سبک. بدی‌اش این بود تا کسی کتاب را نمی‌خواند متوجه همه زوایای نامه نمی‌شد.
از این نویسنده بعدها پریرا چنین می‌گوید را خواندم که آن هم خیلی شاعرانه و خوب بود ولی میدان ایتالیا را خیلی بیشتر دوست داشتم.

زهرا محمودی یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1399 ساعت 09:19 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

لطفا نام را اصلاح بفرمائید
گاریبالدو

صحیح است

خورشید یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 01:15 ب.ظ

سلام امروز پستچی،یکبار زنگ زد و یک بار در زد میدان ایتالیا و چند کتاب دیگه آورد و میخوام بخونم
از وبلاگ خودتون انتخابش کردم
اومدم این مطلب رو بخونم ولی دست کشیدم تا کتاب رو بخونم

سلام
دم پستچی گرم... امیدوارم لذت ببرید.
انتخاب کتاب امر بسیار سختی است ولای از آن سخت‌تر توصیه کتاب به دیگری است

خورشید یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 07:46 ب.ظ

توصیه کتاب به کسی که سلیقه اش رو میدونید خیلی سخت نیست
خوشبختانه من از داشتن نعمت دوستی که میدونه از چی لذت میبرم برخوردارم و تو وبلاگ شما میگردم کتابی رو پیدا میکنم که باب میل و سلیقم باشه
تا الان دوباراز وبلاگ شما لیست نوشتم و خریدم عالی بودن

همان دانستن سلیقه دیگران کم سخت نیست
نعمت بزرگی است داشتن چنین دوستی.
خوشحالم که راضی بودید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد