میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

امپراتوری خورشید - جیمز گراهام بالارد

"جیم" پسربچه یازده ساله‌ی انگلیسی است که به همراه پدر و مادرش در شانگهایِ چین زندگی می‌کند. او در سال 1930 در شانگهای به دنیا آمده است و پدرش مدیر یک کارخانه نساجی است. اگر یک جمع و تفریق بکنید متوجه می‌شوید زمان شروع روایت اوایل جنگ جهانی دوم است و همانطور که احتمالاً حدس زده‌اید داستان پیرامون مصائب این جنگ خانمان‌سوز است با این تفاوت که یک "کودک" و کشور "چین" در کانون روایت قرار دارند.

معمولاً گاهی در اواخر مطلب پیرامون توصیه و چه و چه اشارات کوچکی دارم اما این بار در همین ابتدا باید عرض کنم که این کتاب واقعاً خواندن دارد! فکر کنم بهتر باشد من یک پیش زمینه‌ای در مورد زمان-مکان روایت در اختیار دوستان قرار بدهم و باقی را بگذارم خوانندگان احتمالی خودشان طی‌طریق نمایند و لذت ببرند.

در اوایل دهه 1930 ژاپنی‌ها که از نظر قوای نظامی برتری محسوسی در آسیایِ جنوب‌شرقی داشتند با مستمسک قرار دادن حرکات تروریستی برعلیه بازرگانان‌شان در شرقِ چین, به این مناطق لشگرکشی و منطقه وسیعی را اشغال نمودند. چند سالی بود که چین پس از انقلاب 1911 تحت لوای حکومت جمهوری اداره می‌شد و البته به علت جنگهای داخلی تضعیف شده بود. ژاپنی‌ها پس از دستیابی به پیروزی, یکی از بازماندگان سلسله امپراتوری سابق را در این مناطق(منچوری) به تخت نشاندند.

بعدها در سال 1937 ژاپنی‌ها حملات دیگری انجام دادند و حتا نانجینگ (پایتخت قدیمی چین) را تسخیر کردند و عمده بنادر چین را تحت کنترل گرفتند. در سال 1941 و همزمان با حمله به پرل هاربر, نیروهای ژاپن در شهر بین‌المللی شانگهای به ناوهای انگلیسی و آمریکایی حمله کردند و عملاً شعله‌های جنگ جهانی دوم در آن گوشه دنیا هم افروخته شد. "امپراتوری خورشید" از همین‌جا آغاز می‌شود.

حالا قبل از این‌که بروید به ادامه‌ی مطلب یا بروید به دنبال تهیه‌ی کتاب, یک سوال: آیا می‌دانستید که از حدود 70 میلیون نفر تلفات جنگ جهانی دوم، بیشترین تلفات غیرنظامیان را چینی‌ها داشتند!؟ تلفات چینی‌ها 20 میلیون نفر بود که بیش از 16 میلیون نفر آن غیرنظامی بودند. در پس‌زمینه‌های "امپراتوری خورشید" با کم و کیف این تلفات آشنا می‌شوید و البته با موضوع مهم‌تری که یکی از تم‌های اصلی داستان است: "جنگ" یا "اخبار جنگ"... واقعیت چیست!؟ و البته یکی از مهم‌ترین تبعات جنگ که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت.

******

جیمز گراهام بالارد متولد 1930 در شانگهای است! بله درست است! وقایع داستان مبتنی بر اتفاقاتی است که نویسنده با گوشت و پوستش حس کرده است و البته تاثیر آن سالها و تا آخر عمرش با او بود و در داستانهایش نمود یافت. در مورد بالارد اینجا بیشتر بخوانید (یکی از تیترهای ادامه‌ی مطلب هم با الهام از همین مطلب در نظر گرفتم). از بالارد در سال 2006 هفت کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور داشت اما در ویرایش‌های بعدی این تعداد به "دو" کاهش یافت؛ همین کتاب و کتاب CRASH.  

............... 

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه علی‌اصغر بهرامی, نشر چشمه, چاپ دوم 1388, 1200نسخه, 432صفحه

پ ن 2: در مورد نمره... چندین بار نمره دادم، هربار بین 4.5 الی 4.8 شد... منتها برای داستان‌هایی که از برخی جنبه‌ها یک چیز نویی پیش چشم آدم می‌گذارند نمی‌توان چیزی کم کرد! نمره کتاب 5 از 5 می‌باشد. (نمره در سایت گودریدز 4 و در سایت آمازون 4.5  می‌باشد. بله جدیداً خوش‌نمره شده‌ام!)

پ ن 3: وقتی کتاب را می‌خواندم مدام با توصیفات و تصاویری روبرو می‌شدم که با خودم می‌گفتم این داستان خوراک فیلم‌شدن است. وقتی به انتها رسیدم و مقدمه مترجم را خواندم متوجه شدم اسپیلبرگ در سال 1987 زحمتش را کشیده است. جالب است بدانید کریستین بیل نقش جیم را بازی می‌کند و همچنین تام استوپارد که اینجا کتابی از او معرفی کرده‌ام, فیلنامه اقتباسی را نوشته است.

 

 

 

دنیای جفنگ نو

جنگ‌ها از هم سبقت می‌جستند و زود به شانگهای می‌رسیدند، درست مثل جزر و مد دریای چین که شتابان از رود یانگ‌تسه بالا می‌آمدند و تابوت‌هایی را که از جایگاه آبسپاری مردگان در بندِ چینی‌ها به رود سپرده بودند به شهر پر زرق و برقِ شانگهای پس می‌دادند.

این پاراگراف ابتدایی داستان است و از آن تصویرهای خاص بالاردی است. اولین رخدادی که پس از آن روایت می‌شود انتقال بچه‌ها به سرداب کلیسا برای نمایش فیلمی خبری-تبلیغاتی به نام March of time (زمان به پیش می‌رود) است. در صفحه‌ی انتهایی نیز آپاراتچی‌های نظامی, فیلمی از این دست را که به انتها رسیده, به ابتدا برمی‌گردانند و دوباره نمایش می‌دهند اما مایِ خواننده و "جیم" در این فاصله با چهره‌ی دیگری از جنگ روبرو شده‌ایم.

جیم عاشق هواپیماست و همه مدل‌های مختلف آن را روی هوا و حتا با صدا تشخیص می‌دهد. یکی از مکان‌های بازی‌اش فرودگاه متروکی در حومه شهر است... جایی که هواپیماهای اسقاطی در جای‌جای آن به چشم می‌خورد, همانگونه که اسکلت های سربازان کشته شده در سالهای قبل پس از هر باران به روی زمین می آید. جنگ واقعی کدام است؟ آن‌چیزی است که در فیلم‌ها نمایش داده می‌شود؟ یا آنچه که او دیده است و می‌بیند؟ در فیلم‌ها دشمن مشخص است, قابل تشخیص است, دوست مشخص است, قابل تشخیص است. اما در جنگ های واقعی چطور؟ "در جنگ واقعی کسی نمی داند طرفِ کیست, و نه پرچمی در کار است, نه گوینده‌ای, نه برنده‌ای. در جنگ واقعی دشمنی در میانه نیست." در جنگ واقعی "انسان" مرزها و ظرفیت‌های پستی و شقاوت خود را نمایان می‌کند و در عین حال "انسان" است که رنج می‌کشد.

یکی از موضوعات پرتکرار در داستان, سوالی است که جیم از دیگران درخصوص پایان این جنگ و آغاز جنگ بعدی می‌پرسد. دنیا برای این کودک بدون جنگ مفهومی ندارد چون تمام چیزهای خوب و بدی را که دیده است متاثر از جنگ است. در شرایط جنگی است که بالغ می‌شود. اصلاً تصور دنیای بدون جنگ برایش ممکن نیست و حتا می‌توان گفت استرس‌آور است! بالارد معتقد است برای همه ما و همه انسان‌ها در "دنیای نو" چنین است؛ اگر چنین درکی نداریم حکایت آن قورباغه‌هایی است که در آب جوشی زندگی می‌کنند که به تدریج دمای آن بالا رفته است. این یک نگاه بالاردی به دنیای نو است.

"جیم لب کانال نشست و خاک را از روی قوطی کنسرو شست. از بینی‌اش قطره‌ای خون به داخل آب چکید و بی‌درنگ انبوهی از ماهیان بسیار کوچک که از سر یک چوب کبریت بلندتر نبودند به آن هجوم آوردند. قطره دوم نیز به سطح آب خورد و ناگهان درگیری خشونت‌آمیزی برپا شد که به نظر می‌آمد تمامی ملل ماهیان خُرد به جنب‌و‌جوش در آمدند و بی‌خبر از سطح آفتابیِ آب سبعانه به یکدیگر حمله‌ور شدند. جیم دهانش را پاک کرد, خم شد و گلوله‌ای از چرک و خلط لثه‌های عفونی‌اش را به درون آب رها کرد. گلوله‌ی چرک و خلط مثل بمب زیر‌دریایی میان ماهیان افتاد و آن‌ها را از جنونِ وحشت پراکنده کرد, و چند ثانیه بعد آب خالی شد, به جز همان تکه چرک لثه که از هم می‌پاشید." این عصاره جهان‌بینی بالارد و پیش‌بینی‌اش از آینده بشریت است. کمی تلخ است اما قابل تامل.

انسانیت از دست رفته یا بازگشت به غریزه اصلی

در مجموعه داستان منطقه مصیبت‌زده (شهر) و این داستان و احتمالاً داستانهای دیگر نویسنده, امری که می‌توان به نوعی به عنوان یک محور مشترک از آن یاد کرد, تغییر وضعیت آدمیان از سمت انسانیت به سمت بدویت و حیوانیت در اثر بروز وقایع خاص و خارج شدن اوضاع از کنترل است. خیلی هم چیز غریبی نیست. مطابق هرم مازلو و نظریات مشابه, چنانچه نیازهای اولیه ارضا شده باشد انسان به سمت نیازهای عالی‌تر حرکت می‌کند و اگر پس از حرکت به سمت مراحل بعدی اتفاقاتی رخ دهد که نیازهای اولیه را بیدار کند و یا دستاوردها و اطمینان آدمها در مراحل قبلی در معرض خطر قرار گیرد, طبیعتاً آدمیان به سطوح قبلی باز‌می‌گردند. یکی از این اتفاقات خاص, جنگ است.

جنگ به دلیل در معرض خطر قرار دادن "امنیت" و "غذا" موجب می‌شود که انسان, دستاوردهای تمدنی و ... را به کناری بگذارد و "خود" را برهاند. وقتی جنگ طولانی می‌شود, آدمیان با این شرایط منطبق می‌شوند و کم‌کم در همه زمینه‌ها سقوط می‌کنند. البته بدیهی است که همگان اینگونه عمل نخواهند کرد و همیشه اقلیتی یافت می‌شوند که خلاف جهت دیگران شنا کنند. در این داستان شخصیت اصلی نوجوانی است که رفتارهای دیگران در ذهنش نقش می‌بندد: خوب‌ها و بدها! اما گاهی که فشار گرسنگی و نیاز بیش از حد است چه انتظاری از او می توان داشت!؟

بالارد را نویسنده ای بدبین و راوی تلخی ها و ویرانی های بشر خوانده‌اند که چندان بیراه نیست اما این داستان "مطلقاً" تلخ و بدبینانه نیست! این که در شرایط وحشتناک هنوز کسانی یافت می‌شوند که به دیگران کمک کنند و یا حتا فداکاری کنند, امیدوار کننده نیست؟ این که این افراد گاهی در دو سوی جبهه هستند و باز به هم کمک می‌کنند چطور؟

...جیم کف دست‌هایش را بلند کرد و رو به نور گرفت, و گذاشت خورشید پوست او را گرم کند. و این نخستین بار از آغاز جنگ بود که موجی از امید در او بیدار شد. اگر قدرت داشت این ژاپنی مرده را برانگیزاند, پس قدرت داشت خود را نیز برانگیزاند, و هزار هزار چینی را برانگیزاند که زمان جنگ مرده بودند و اکنون نیز در نبردی که بر سر شانگهای در جریان بود می‌مردند, آن هم بر سر غنائمی که مثل گنج استادیوم المپیک واهی بود. جیم حاضر بود ]...[ را برانگیزاند ]...[ اما نمی خواست باقی دسته‌ی راهزنان را برانگیزاند, و هرگز حاضر نبود ستوان پرایس یا سروان سونگ را برانگیزاند. ]...[ و ]...[ را برمی انگیزاند, ]...[ و ]...[ را برمی انگیزاند, و زندانیان انگلیسی توی بهداری لونگ‌هوا را نیز برمی‌انگیزاند. خدمه‌ی هوایی ژاپنی را که در گودال‌های اطراف فرودگاه افتاده بودند نیز برمی‌انگیزاند, و...

بعضی از این آدمهایی که جیم برای برانگیختن انتخاب می‌کند قطعاً قدیس نیستند و یا سرجمع که رفتارشان را در قبال جیم در ترازو بگذاریم کفه آزار و اذیت‌شان سنگین‌تر است اما به خاطر آن کمترین کمک‌ها و آن درکی که جیم درخصوص شرایط آنها یافته است مشمول برانگیختن می‌شوند و آنها که حاضر نیست برانگیزاند را باید بخوانید تا بفهمید.

برداشت ها و برش ها

1-     جیم در فرودگاه متروکه بازی می‌کند، جایی‌که در سال 1937 آخرین مقاومت چینی‌ها در آنجا رخ داده بود و جیم به یاد می‌آورد روزهای پس از سقوط را که به همراه خانواده‌های خارجیان حاضر، از آنجا بازدید داشتند و دیدن جنازه‌ی چینی‌ها که: در سرتاسر سنگرهای میان گورپشته‌ها صدها سرباز بی‌جان شانه به شانه هم داده, نشسته بودند و سرهاشان را به خاک پاره‌پاره تکیه داده بودند, انگار همه با هم ناگهان به خوابی عمیق رفته باشند, خواب عمیق جنگ. ص49

2-     جیم در ابتدای داستان از شنیدن اینکه پدر و مادر پرستارش در یک اتاق کوچک زندگی می‌کنند متعجب می‌شود اما جنگ که آغاز می‌شود متوجه می‌شود ظرفیت بشر تا کجاست!

3-     در صحنه انتهایی نیز همانند پاراگراف ابتدایی، تابوت کوچکی روی آب شناور است و سفر رفت و برگشتی‌اش را در اثر جزر و مد در دریای چین و رود یانگ‌تسه آغاز کرده است؛ همانند بخش مهمی از وجود جیم که دایماً و تا آخر, در این مسیر راه خواهد پیمود. این تصویر معرکه است (نمی دانم در فیلم به این قضیه تاکید شده است یا نه؟) 

4-     واقعن دوست دارم فیلم را ببینم. ببینم آیا آن صحنه‌ی "افتادن خون به سطح آب" را دارد؟ ببینم آن صحنه دراز کشیدن جیم در کنار آقایِ ماکستدِ محتضر در استادیوم المپیک را دارد؟ تصویر تابوت‌های روان بر آب را چطور درآورده است؟ آن صحنه‌ی شاشیدن ملوانان پیروز را دارد؟ آن گدایِ جلویِ در خانه چطور بازی کرده است آن یک پلان حضورش را؟ یا آن چینی‌هایِ گرسنه بر درِ اردوگاه؟ آن مگس‌های داخلِ اردوگاه و داخلِ بهداری چطور از کار درآمده‌اند؟... یکی از برنامه‌های شبکه ورزش به نام "شب‌های فوتبالی", آنونسی دارد که در آن فرشاد پیوس به پاس‌های محسن عاشوری اشاره می‌کند و می‌گوید این پاس‌ها همچین لقمه بود! این داستان هم از آن روایت‌های همچین لقمه بود.

5-     چینی‌ها از تماشای صحنه مرگ لذت می‌برند, زیرا با مشاهده مردن دیگران به یاد می‌آورند که حیات خود آنها چه بی‌ثبات است و زیستن تا چه حد مخاطره‌آمیز است و به همین دلیل دوست دارند خودشان هم شقی باشند, زیرا با این قساوت قلب از یاد نمی‌بردند که چه عبث است این تصویر که جهان جز این است.

6-     پیش‌بینی قابل توجه نویسنده در انتهای داستان: روزی بالاخره چینی‌ها باقی جهان را سخت مجازات می‌کنند و انتقام هولناکی از همه می‌کشند. به گمانم داریم به آن زمان نزدیک می‌شویم!

7-     چون بسیار از خواندن کتاب لذت بردم بد ندیدم که چند اشکال جزیی در ترجمه را گوشزد کنم شاید برای چاپهای آینده کسی دید و اصلاح کرد: ص25 سطر13 کلمه سیاره به نظرم کشور یا منطقه بهتر باشد و ص46 سطر سوم از آخر "باد روشن ماه دسامبر" احتمالاً باد آرام صحیح باشد. انتهای ص280 یک پرش جزیی اتفاق افتاده است و به گمانم ترجمه چهار سطر اول ص405 بازبینی و اصلاح بشود بهتر است.

 

نظرات 23 + ارسال نظر
سمره شنبه 14 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:37 ب.ظ

سلام
نخواندم
برم کتابوگیربیارم بیام


ولی شما خداقوت

سلام
حتماً توصیه می‌شود.
ممنون

فرانک یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:45 ق.ظ

سلام
اکنون روح جیم نیز جسمش را ترک کرده بود و دیگر برای تحمل مشقات نیازی به استخوانهای نحیف و باز اونداشت. او مرده بود.همه در لونگ هوا مرده بودند و مزخرف بود که نتوانسته بودند این را بفهمند.
خیلی ممنون برا توصیه این کتاب.فوقالعاده بود.جنگ خیلی وحشتناکه برای بچه ها وحشتناکتره .شخصیت جیم منو یاد کارتونها بچگی مینداخت که دنبال پدرو مادرشون بودن و یک سرپناه و غذا.وقتی میپرسید جنگ واقعن تموم شده.با اون همه مصیبت باز هم معصومیتشو حفظ کرده بود برام جالب بود.
من نمیدونستم اینهمه چینی تو جنگ کشته شدن.تا حالا بهشون فکر نکرده بودم .رمانهایی که درباره جنگ خوندم بیشتر آلمانی و آمریکایی بودن .
من با ترجمه ساسان اطهری نژاد خوندم چاپ اول 74.

سلام
نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم چاپ قبلی با همین ترجمه بوده است! فکر کنم فهرست‌نویس کتابخانه ملی مرا به این اشتباه انداخت.
پس دو ترجمه دارد این کتاب. ترجمه‌ای که خواندید خوب بود؟ مثلاً در قیاس با این چند پاراگرافی که در مطلبم آورده‌ام.
همگی نمی‌دانستیم چون رسانه‌ها به آن نپرداخته‌اند. مثل همان بمباران درسدن که وونه گات در سلاخ‌خانه شماره پنج به آن پرداخته است. و خیلی وقایع دیگر...
البته جیم هم تمام و کمال معصومیتش را حفظ نکرد...یعنی در واقع جنگ کسی را نمی‌گذارد سالم قسر در برود! کم و زیاد دارد ولی حتمن روی همه تاثیر می‌گذارد. جیم هم در صحنه‌هایی و برای بقا از یک‌سری کارها که در شرایط عادی مرتکب نمی‌شد ابا نداشت.

مدادسیاه یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام
وقتی میله ی سختگیر به یک داستان نمره ی 5 می دهد نمی شود نخوانده اش گذاشت.

سلام
احساس می‌کنم جدیداً خوش‌نمره شده ام... باید تجدیدنظر کنم!!

فرانک یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:34 ب.ظ

در ساحل کانال نشست و کثافت روی در قوطی را شست.یک قطره خون از دماغش در آب چکید و بلافاصله مورد هجوم تعداد کثیری ماهی کوچک قرار گرفت که از یک نوک کبریت بزرگ تر نبودند.دومین قطره که به سطح آب خورد مبارزه ای خشونت بار در گرفت که به نظر تمام ملیت های ماهی های ریز در آن شرکت داشتند.آن ها ناآگاه از سطح آفتاب خورده ی آب این طرف و آن طرف می رفتند و با درنده خویی به یکدیگر حمله ور می شدند.جیم دهانش را پاک کرد،به جلو خم شد و یک گلوله چرک از لثه های عفونت زده اش به بیرون تف کرد که همچون بمبی عظیم بین ماهی ها افتاد و آن ها را به وحشتی دیوانه وار انداخت و یک ثانیه بعد در آب چیزی جز چریک که از هم وا میرفت دیده نمی شد.ص 385.

ممنون از زحمتی که کشیدید. تفاوت لحن به چشم می‌خورد.

فرانک یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام
فقط این پاراگرافو پیدا کردم. کتاب من 403 صفحه بود.فکر میکنم ترجمه بهرامی بهتره.ولی انقدر داستان جذاب بود و کشش داشت که از ایرادات جزئی ترجمه میشه گذشت.
درسته جنگ روی جیم تاثیر گذاشت اتفاقن بچه ها بیشتر از خشونت و جنگ تاثیر میگیرند ولی در نوع نگاهشون و روایتشون از دنیا یک معصومیتی هست که تو موضوعی مثل جنگ واقعن آدم منقلب میشه. هانریش بل یک کتاب بنام خانه ی بی حفاظ داره که راویش دو تا پسربچه هم سن جیم از دو طبقه ی فقیر و پولدار جامعه آلمان هستن.از حوادث بعد از جنگ .اونم فوق العاده س.
ولی من دوست ندارم فیلم کتاب های که خوندم ببینم.تصورات آدم بهم میریزه.

سلام
همین یک پاراگراف تقریباً تفاوت را نشان می‌دهد. همانطور که گفتم تغییر لحن دارد و لحن ترجمه بهرامی کمی متناسب‌تر به‌نظر می‌آید. منتها همان که گفتید جذابیت داستان خواننده را با خودش خواهد برد.
در مورد روایت هم گرچه راوی سوم‌شخص داناست که روی جیم تمرکز کرده است ولی به همین دلیل حاوی آن نگاه خاص به پیرامونش هست. گاهی ابراز نگرانی‌های شخصیتی مثل دکتر رانسوم درخصوص آینده جیم و رفتارش علی‌الخصوص در مورد "اخت شدن" با جنگ را می‌بینیم. آن کتاب بل را نخوانده‌ام اما حس می‌کنم و حدس می‌زنم چه روایتی از کار درآمده است: یک روایت خوب ضدجنگ.

سحر پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:46 ب.ظ

١. اون نمره ی ٥ نشون می ده نمی شه این کتاب رو دست کم گرفت.
٢. حقیقتا فکر نمی کردم این همه چینی در جنگ کشته شده باشند، شاید نتوانید بعضی از ما ها رو کتابخوان کنید ، اما دست کم اطلاعات عمومی مونو زیاد می کنید!
٣. نمی دونم چرا مطلب تان " زندگی، جنگ و دیگر هیچ " و بعد " دو زن " را بخاطرم آورد، شاید چون به مقوله ی جنگ در رمان ها فکر کردم، فقط نمی دونم چرا روس ها جا موندن!
٤. بد هم نیست ها، بیا به شیوه ی فیلمی ها عاشق فهرست " بهترین های عمر " هستند، یه فهرست " بهترین رمان های جنگی که خوانده ام " درست کن، به نظرم همه استقبال کنند!

سلام
1- واقعاً نمی‌شود.
2- این کارکردی حداقلی است که من به آن هم راضی هستم.
3- زندگی جنگ و دیگر هیچ... نمونه‌ی یک انتخاب خوب در عنوان یک کتاب.
4- همینجا اگر بخواهم در باب جنگ چندتا کتاب خوب معرفی کنم اینها به ذهنم می‌رسد: در غرب خبری نیست - شوایک - سفر به انتهای شب - امپراتوری خورشید - جنگ آخرالزمان

فرانک دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:06 ب.ظ

سلام
حالتون خوبه جناب میله؟
مطلب بعدیتون درباره چه کتابیه؟قابل توصیه هست؟من ها کردن پیمان هوشمند زاده رو خوندم.تقریبا یکساعته خوندمش .بعضی جاها هم میخندیدم بقیه فکر میکردن خل شدم با تعجب نگام میکردن:پوزخند
یک رمان هم گرفتم درباره زندگی فریدا کالو نقاش سرخپوست مکزیکی که خیلی دوستش دارم و شوهرش دیگو ریورا که نقاش معروفیه .ولی فعلن نخوندم.
راستی نگاه کردم راوی خانه بی حفاظ هم مثل امپراطوری خورشید سوم شخص دانا است ولی مثل جیم رو زندگی اون دو پسربچه تمرکز کرده.
راستی کارتون خیلی سخته ها من یک پاراگراف ازخود کتاب تایپ کردم با غلط .شما تحلیل هم میکنید.

سلام
ممنون...خوبم.
الان مشغول خواندن خانم دالووی هستم. توصیه این کتاب کار بسیار سختی است! من جرئت چنین کاری را ندارم. خودم دارم به سختی پیش می‌روم!
احتمالاً تا فردا یک مطلب تاریخی می‌گذارم!
و در ذیل آن مطلب برنامه‌های آینده را بیان می‌کنم...یعنی یک برنامه دو ماهه!
البته شما هم توی این فاصله دیگو و فریدا را می‌خوانید...از لوکلزیو چیزی نخوانده‌ام.
سخت ...سخت

ابوالهول دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:25 ب.ظ

من فیلمش را چندین سال پیش دیدم، و چیزی که یادم میآید این است که خیلی خوشم امده بود ازش

سلام
کتاب که معرکه بود... کمی تاخیر در مطلب بعدی هم به دلیل این است که بعد از خواندن یک شاهکار، آدم برای چند روزی هنگ می‌کند و نمی تواند از آن فضا خارج شود. به قول سیگاری‌ها حسش مثل حس سیگار اول است!

فرانک سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:57 ق.ظ

کتاب جدید نخوندین ؟
من دائم سر می زنم اینجا اخه

سلام مجدد
من یه خورده دیر جواب می‌دهم... قبلن‌ها آنلاین‌تر بودم
الان اواخر خانم دالووی هستم. در کامنت قبل توضیح دادم

فرانک سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:04 ب.ظ

سلام
ببخشید این کامنت بالایی من نبودم ها.البته منم خیلی سر میزنم به اینجا. قدیما هم خیلی سر میزدم ولی زمان خوبی از مخاطب خاموشی در نیومدم
من قبلن کتابهای شاهکارو دوبار میخوندم.با خیلی از شخصیت های رمانها زندگی میکردم اصلن.ولی الان بخاطر مادرم ذهنم خیلی آشفته س.
چند سال پیش رمان ساعتها رو خونده م که فکر کنم با اقتباس از این کتاب بوده .اونموقع شخصیت ویرجینیا خیلی روم تاثیر گذاشته بود.کتاب یادداشتهاشو خوندم.ولی خانم دالووی رو ناتمام گذاشتم.کتابم فکر کنم هدیه دادم.ویرجینیا وولف رو دوست دارم ولی نثر سختی داره .

سلام
خب به نظرم یک فکری باید بکنید برای تمایز...
چرا زمان خوبی نیست!؟ به این خوبی... تحریم‌ها هم که داره لغو می‌شه!
به خاطر مادرتان هم که شده باید کم‌کم از این آشفتگی خارج شوید.
من برعکس همیشه فیلم ساعت‌ها را دیدم آنقدر تشابهات اون اولش هست که من گمان کردم اون فیلم دقیقاً بر اساس این کتاب ساخته شده! آخه می‌دانید که عنوان اولیه ای که وولف برای این داستان در نظر گرفته بود ساعت‌ها بوده...اما الان بیشتر راغب شدم که سالها بعد اون رمان کانینگهام رو بخونم
دالووی مستعد نیمه‌کاره رها شدن هست.

مهرداد چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:52 ب.ظ

سلام
ممنون لذت بردیم.
چرا اسم نویسنده به این خوبی و معروفی رو تا حالا نشنیده بودم.
خیلی خوشم اومد . البته شاید این دلیلش متن جالب و خوب خودت باشه .
همین روزا این ورا نمایشگاهه میرم میگیرمش .
نخسته رفیق

سلام
نوش جان
به نظرم پشیمان نخواهی شد.
جالبه که یکی از سالها تا نزدیکی جایزه نوبل هم آمد... اگر می‌گرفت طبیعتاً نامش حداقل در اینجا معروف‌تر می‌شد.
سلامت باشی رفیق

حمید چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:59 ب.ظ

سلام مرسی از کطالب مثل همیشه خوبتون. من از دنبال کنندگان وبلاگتون از قدیم هستم ولی تا حالا با عرض شرمندگی کامنت نذاشتم
راستی خیلی خوشحال میشم یه سری هم به گروه و کانال ما تو تلگرام بزنید اینم آدرسش : @Boovic شما کانال رو یه نگاهی بندازید اگه خوشتون اومد همونجا آیدی ام تو اینفو هست بگین به گروه اضافتون کنم .

سلام
ممنون از پیگیری و لطفتان... حمیدجان عزیز بنده از فراریون تلگرام هستم
با این حال به روی چشم... در اولین فرصت از تلگرام همسر و فرزندان نگاه خواهم کرد.

درخت ابدی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:24 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
خوشبختانه این کارش علمی-تخیلی نیست. به ادبیات ضد جنگ علاقه دارم. رمان اووه تیم با عنوان "مثلا برادرم" هم خوندنیه. حتما میرم سراغش.

سلام
البته این را هم بگویم که عنوان علمی-تخیلی گاهی ما را گمراه می کند...یعنی ما به یاد آسیموف و اینها می افتیم (که البته من خودم زمانی از عاشقانش بودم و شاید هنوزم باشم! تست نکردم) نوع علمی-تخیلی بالارد را در داستانهای کوتاه مجموعه منطقه مصیبت زده که لینکش را در متن گذاشتم و احتمالن اون قدیمها دیده ای می توان دید.
مثلاً هرگز رهایم نکن اثر ایشی گورو را هم می توان در ژانر علمی-تخیلی قرار داد و قرار هم می گیرد.
حالا از این گذشته واقعاً این را توصیه می کنم. عالی بود. تضمینی مطمئنم خوشت می آید.

مهرداد سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:49 ب.ظ

سلام
من با یک لیست 28 تایی از کتابهایی که میخواستم از جمله امپراتوری خورشید راهی نمایشگاه کتاب شدم
و بقول خودشون بزرگترین نمایشگاه استان با حضور انتشاراتی مثل چشمه و سخن ونگاه و ...
اما عجیب اینجاست که 4 تاشو فقط داشتن که اونها هم با مترجم هایی که نمیخواستم . هیچکدوم رو نگرفتم.
دست آخر اینا شد خرید من:
شوالیه ناموجود
ویکنت دو نیم شده از کالوینو
خانه .موریبسون
دنیای بلور .بالارد
سر دسته ها . یوسا
امیل. روسو
بلندیهای بادگیر .برونته
پدر سرگی و چند داستان دیگر. تولستوی
و مکتب های ادبی از سید رضا حسینی

سلام
عجب حکایتی!
از این لیست فقط یکی را خوانده‌ام و یکی هم در نوبت خواندن است... البته بیشتر نویسنده‌هایشان را دوست دارم. زمستان خوبی را با این کتابها سپری کنید و ما را هم مطلع کنید که چطور بودند!
.....
متعجبم که چطور نشر چشمه ای کتاب را نداشته است. شاید چاپش تمام شده است.

فرواک چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام
خب ما این را هم خواندیم. خیلیا معتقدند رمان هایی برآمده از تجربه ی زیسته ی نویسنده، شاخص و ماندگار از آب درمیان. جدیداً یک رمان کم حجم ضد جنگ فوق العاده (به نظر خودم) خوب وطنی خوانده ام. در مورد این رمان هم باید اعتراف کنم خیلی جاها حوصله ام را سر برد فلاکت ها...

سلام
خسته نباشید
تجربه‌ای که البته به قول معروف پر و پیمان باشد.
آن رمان وطنی چه نام داشت؟

مهرداد چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:15 ب.ظ

سلام .
گانه سوم از سه گانه نیاکان ما از کالوینو رو توی اون لیست جا گذاشتم . بارون درخت نشین هم بود.
پرسیدم از چشمه گفت کل کتاب هایی که احتمال میدادیم مشتری بیشتر داره رو آوردیم . احتمالن فقط یه چیزی گفته که توجیه کنه نداشتنشو.حالا
چشم خوندم شما رو هم دزر جریان میزیرم .
اما احتمالا توی این مدت سرعت خوندن من رو دیدی احتمالا تا وقتی تمومشون کنم همه در لیست خوانده های شما قرار خواهد گرفت .

خدا قوت رفیق

سلام
از بابت سرعت من خیالت راحت باشد... گاهی مثل الان توی باتلاق‌هایی مثل خانم دالووی قرار می‌گیرم و ساکن می‌شوم! (البته برای بار دوم و سوم کتاب ارزنده‌ای است به گمانم...حالا در موردش خواهم نوشت) و گاهی مثل همین امپراتوری خورشید تا یک هفته اصلاً دستم به کتاب دیگری نمی‌رفت.
ممنون رفیق

فرواک شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:49 ق.ظ

فیلمش را هم یافتم. همین امروز و فرداست که ببینمش.
آن رمان هم "دیوار"، علیرضا غلامی است. ابتدای کتابش یک تقدیم نامه ی طویلی دارد و ادای احترام به نویسندگانی چون فردینان سلین، رومن گاری، اریش ماریا رمارک، هاشک، هامسون ووو. یک نقشه ی کوچکی هم از شهری که داستان در آن اتفاق می افتد البته نه به اندازه ی انگشت کوچیکه ی نقشه ی دلوی...

سلام
بسیار عالی... چگونگی یافتنش را هم بعد از اینکه دیدید بیان نمایید.
تقدیم‌نامه البته به درستی به بزرگان ضدجنگ نویس عطا شده است (یعنی من هم به همین‌ها اشاره کرده و می‌کنم) فقط از هامسون چیزی در این مقوله نخوانده‌ام.
این کتاب را به خاطر می‌سپارم. ممنون.

مدادسیاه یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:55 ب.ظ

سلام
خریدمش آن هم به چه قیمتی!

سلام
به چه قیمتی!؟

فرواک چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:15 ق.ظ

از دوستی که فیلم باز قهاری است گرفتمش و دیدمش. چهره ی جیم و حالاتش گاهی اوقات با آنچه در موقع خواندن کتاب تصور کرده بودم هم خوانی داشت و گاهی نداشت.

سلام
یک همچین دوستی هم قولش را به من داده است و به زودی به دستم خواهد رسید.
ولی واقعن کتاب چیز دیگری است

ردفکر جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام. بر میله خودمان. حال و احوال؟
این کتاب واقعا خوبه. تصویراش هنوز توی ذهنمه....

سلام بر رفیق قدیمی
کم‌پیدایید... اوضاع احوال خوبه؟
عالی بود این کتاب.

مهشید چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:47 ق.ظ

آخ جون، جی جی بالارد!
دوتا داستان کوتاه ازش خوندم«غول غرق شده» و «مرد نیمه خوداگاه» آین امپراطوری رو دانلود کردم که بعدا بخونم. ولی اون چیزی که بیشتر از همه دنبالشم «برج» توی نت نیست!
یه کتاب دیگه به همین اسم ولی اثر ویلیام گلدینگ هستش
و اما دلیل اینکه به کتابش علاقمند شدم فیلمشه که همین سال اکران شده2016 فیلمش بیشتر رو مسایل زشت تاکید داشت، و فکر میکنم این بیشتر تقصیر کارگردان بود. البته نمیشه گفت تقصیر دارن بیچاره ها، بالاخره باید طبق سلیقه عامه فیلم بسازن.
فیلم/کتاب برج درمورد مردم یه مجتمع مسکونی هست که چون جوری طراحی شده که نیازهای ساکنانشو بطور کامل تامین کنه، اونا کم کم به برج وابسته میشن، و با یه خرابی موقتی برق، خوی حیوانی مردم به خوی انسانیشون غلبه کرده و... بگذریم!

سلام
امپراطوری خورشید معرکه است... به شدت توصیه می‌کنم کتاب را
یعنی اگر قرار است آن کتاب را رها کنید و این را بخوانید من تشویق‌تان می‌کنم
برج هم در برنامه‌های آتی من برای اضافه شدن به کتابخانه‌ام هست. چیزهایی در موردش خوانده‌ام و معتقدم تقصیر کارگردان نیست و این قضایا مورد تاکید نویسنده هم هست چون وقتی خوی حیوانی بر خوی انسانی غلبه می‌کند به قول معروف حلوا خیر نمی‌کنند و... در واقع برای نشان دادن این غلبه باید صحنه‌هایی خلق کرد تا ما متوجه عمق قضیه بشویم.
ممنون

ماهور دوشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:17 ب.ظ

سلام
برم فیلمشم ببینم بیام باز

سلام
حتمن... منتظر خواهم ماند.

ماهور یکشنبه 8 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 11:29 ق.ظ

سلام بر حسین عزیز
وقتی داشتم این فیلم را میدیدم حسی داشتم شبیه کسی که دارد عکسهای یک سفر را میبیند در مقایسه با کسی که هفته ای را در آن سفر گذرانده است
عمقی پشت هر لحظه ی فیلم بود که تنها با خواندن آن میشد درکش کرد هر چند که این فیلم از فیلمهای موفق اقتباسی است
نبودن خیلی از لحظه های شگفت انگیز کتاب در فیلم مثلا همان مگسها که شما گفتید کاش باشد و تغییرات کوچکی که در داستان دیده میشد کمی از حس رضایت من را کم کرد

اما درباره ی خود کتاب
چقدر خوب که چند ماه پیش ذرت سرخ را خواندم و در ادامه این را

اول کتاب را با ترجمه ی دیگری شروع کردم که دوستش نداشتم یکم ناروان بود برام و بعد که دیدم شما کتاب را با ترجمه ی دیگری معرفی کرده اید ان را کنار گذاشتم و این را تهیه کردم که ازش خیلی هم راضی بودم
هرچند من صوتی گوش دادم و صوتی دو ایراد دارد یکی اینکه به شدت به تمرکز بالا نیاز دارد و دو اینکه نمیشه زیر بعضی جملات خط کشید

فکر میکردم ژاپن بیشترین تلفات رو داشته اما متوجه شدم نه همان چین بوده
اون آیتم شماره شش شاید الان دقیقا داره اتفاق میفته
این که جیم خود جیمز بالارد بود برام خیلی جالب بود

و اینکه به قول قیصر امین پور: به امید پیروزی واقعی، نه در جنگ، که بر جنگ

سلام بر رفیق همراه کتابخوان من
در فاصله زمانی بین نوشتن این مطلب و الان، فیلم را دیدم و چه بد کردم که قبل از دیدن فیلم مطلب خودم را بخوانم! الان خواندم!! دیدم چه ای کاش هایی در مورد صحنه های مختلف فیلم نوشته ام که می توانستم آنها را آن زمان بیازمایم... البته فیلم را دارم و دوباره خواهم دید. الان مطلب خودم را خواندم و جالب بود
ذرت سرخ دوست داشتنی و این کتاب... واقعاً عالی بودند. یک کتاب در راه است به نام »نگویید چیزی ندارم« که آن را هم به شدت توصیه می کنم وقتی به چاپ رسید...
با خواندن آن کتاب دیگر متخصص چین خواهید شد
وااااای صوتی.... خیلی احتمالاً تمرکز شما بالاست... حسودیم شد
واااااای آیتم 6
اگر این آیتم دو سه ماه پیش یادم بود یک مطلب در موردش می‌نوشتم. البته هنوز هم دیر نشده! با توجه به طولانی شدن زنگ انشا شاید این کار را کردم. مرسی
نقل قول خوبی از قیصر امین پور کردی...خیلی ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد