پرده اول: فرشتهی لاتینی
مدتی بود که یکی از جوانان فامیل، پیله کرده بود در مورد کارش با من مشورت کند. هرچه میگفتم فرصتم محدود است و اگر میشود تلفنی یا خارج از وقت اداری، به صورت حضوری صحبت کنیم، فایده نداشت. بالاخره چند روز قبل هماهنگ کردیم و به محل مورد نظر رفتم. "جوان" سر خیابان منتظرم ایستاده است. به محض اینکه از تاکسی پیاده شدم یک صدای الهامگونهی لاتینی در کاسهی سرم طنینانداز شد: بخوان!
گفتم: خواندن رو بلدم، چی رو بخونم!؟
الهام لاتینی: آه! ببخشید، اون مال اینجا نبود!! فقط خواستم بگم این قضیه بازاریابی شبکهای نباشد!
باد سردی میوزید. نفس عمیقی کشیدم و خیلی مشکوک به "جوان" نگاه کردم و...
پرده دوم: کارخانهی خالی، اما پُر
مثل اسلافش مدعی است "این" با موارد دیگری که قبلاً دیدهام فرق میکند. وقتی وارد شرکت شدیم متوجه میشوم که از برخی جهات، ادعایش درست است؛ دیدن اینهمه جوان در یک مکان، تصویری است که فقط در روزهای کنکور میتوان دید. محل شرکت درواقع کارخانهای با دو سولهی بزرگ و یک محوطه و یکی دو ساختمان کوچک اداری است. داخل سولهها به جای ابزار تولید، مقادیر زیادی میز و صندلی پلاستیکی است. صدای همهمه از همهجا به گوش میرسید؛ همه در حال صحبت هستند. به یک اتاق که به صورت "کلاس" درآمده، راهنمایی شدیم. نیم ساعتی معطل میشویم تا استاد بیاید. استاد، جوانی حدوداً بیستساله است.
پرده سوم: باغهای معلق بابل با درهای سبزرنگ
آنقدر اطلاعات جالب و آمارهای جالبتر میشنوم که ناخودآگاه شروع به نتبرداری میکنم. "جوان" از نت برداشتن من ذوق زده شده است!
- دویست قانون اساسی برای ساماندهی بازاریابی شبکهای توسط مجلس تصویب شده است.
- شبکه چهار بابت هر ثانیه تبلیغ چهار میلیون تومان میگیرد.
- تبلیغات فقط 2٪ بازدهی دارد.
- چای ]...[ بهترین چای جهان است و در سریلانکا که یکی از شهرهای هند است تولید میشود.
- و...!
استاد هر دو سه دقیقه یکبار میپرسد "سوالی نیست؟" و به حول و قوه الهی هیچکس هیچوقت سوال ندارد. بعد از این مقدمات شروع میکند به دودوتا چهارتا کردن و اینکه اگر فلانقدر بفروشید، فلانقدر درآمد خواهید داشت. چشمها اندکی برق میزند و لبخند بر لبهای حاضرین مینشیند. استاد اما بلافاصله میگوید نباید به این عدد رقمها قانع باشید و معادلات مختلفی را روی تابلو مینویسد و حل میکند و هربار مبلغ درآمد چندبرابر میشود. چشمها از شدت برقزدن به اشک افتاده است و گوشه لبها خیال جدا شدن از لالهی گوشها ندارد.
استاد، اسامی مختلفی را ذکر میکند و برای هرکدام یک رقم چند ده میلیونی به عنوان درآمد ماه قبل بیان میکند و به عنوان تیر خلاص میگوید یک دختر شانزدهساله گنابادی در ماه گذشته 13 میلیون پورسانت گرفته است. همیشه پای یک دختر شانزدهساله در میان است! نگاه استاد در نگاه من گره میخورد و اضافه میکند هرکس شک دارد میتواند برود وزارتخانه درآمد این دختر را استعلام کند!
پرده چهارم: لیدر
بعد از کلاس، وارد یکی از سولههای پر همهمه میشویم. لیدرها به مسائل زیرمجموعههایشان رسیدگی میکنند. تشویق میکنند. راهنمایی میکنند. و برای جذب آدمهای جدیدی که آورده شدهاند انرژی میگذارند. لیدر ما، خودش را به من معرفی میکند. جوان مودبی است و تمام تلاشش را میکند که تا انتهای گفتگو مودب باقی بماند. گفتگو طولانی میشود و سرآخر روایتی درخصوص پیغمبر خطاب به من، و در واقع خطاب به چند جوان زیرمجموعه که شاهد بحثاند بیان میکند: فردی خدمت پیغمبر رسید و گفت اگر آن درخت خشکیده را سبز کنی ایمان میآورم. درخت سبز شد. گفت اگر آن را دوباره خشک کنی ایمان میآورم. درخت خشک شد. خشک و سبز شدن چندبار تکرار شد ولی آن مرد ایمان نیاورد!
منظورش این بود که من هر معجزهای نقل کنم تو ایمان نمیآوری. من هم به داستایوسکی استناد کردم که ایمان از دیدن معجزه حاصل نمیشود بلکه معجزه، در صورت ایمان داشتن به صورت معجزه دیده میشود. نشستمان با حساب شصت-شصت به پایان میرسد.
پرده پنجم: ایمان به شورتکات
من از سرویس بهداشتی که درواقع دوتا دستشویی کوچک غیربهداشتی است خارج میشوم. "جوان" میگوید هدفش جذب من نبوده و فقط قصد مشورت داشته است. میگویم آن اعداد و ارقام میلیونی را چگونه با کیفیت این دستشوییها جمع میکنی!؟ میگوید علتش آن است که این شرکت تازه به این مکان منتقل شده است. میگویم تو ایمان آوردهای! و مشورت برای آدم مومن سودی ندارد.
راوی داستان (حامد) مهندس جوان حدوداً 30 سالهای است که در یک آپارتمان در محله شهرک نفت تهران (انتهای اشرفی اصفهانی!) به صورت مجردی زندگی میکند. محل کارش هم در یکی از خیابانهایی است که به قول خودش باید اسمش را گذاشت خیابان تستوسترون! در معرفیاش باید اضافه کرد که یک عشق ناکام به دختر دایی در کارنامه دارد و البته چند رابطه خوف! مثل اکثر همردههایش سودای مهاجرت دارد و آن قدر بامرام هست که امکاناتش را در اختیار دوستانش قرار دهد!
ترسهای کودکی، عشق نوجوانی، حساسیتهای معناجویانه دوران دانشجویی، ناکامی عشقی در جوانی، سبک زندگی در پساجوانی و البته محیط اجتماعی که راوی در آن نفس میکشد, همه در کنار هم وضعیت روانی خاصی برای او به وجود آورده است، بهگونهای که حداقل از سهچهار سال قبل مراجعاتی به روانپزشک داشته است تا بتواند راهی برای تحمل این دنیا و آدمهایش بیابد.
داستان حاوی چهارده فصل است که عنوان هرکدام یکی از تجویزهایی است که راوی تجربه کرده است و محتوای هر فصل یک اتفاق مجزایی است که از سر گذرانده است. مثلاً عناوین سه فصل اول بدین صورت است:
یکدوم هالوپریدول5 هرشب قبل خواب
یکچهارم پروپرانولول40, یکچهارم کلونازپام1, روزی دوبار
اضافه شود یکدوم نورتریپتیلن25
و طبیعتاً ممکن است در مسیر درمان به درمانهای جایگزین نیز روی بیاورد نظیر فصل نهم "از ده تا یک میشمرم و خوابت میبره" یا فصل یازدهم با عنوان "یوگا و مدیتیشن, همین, به تدریج قرصها را کم میکنیم, لبخند بزن!". البته عنوان فصل آخر نشان میدهد نویسنده چه دیدگاهی نسبت به این درمانها دارد که خودتان خواهید دید! فقط بگویم نظر ایشان به نظر بنده نزدیکتر است!! (از نظر چه کسی نزدیکتر است را خوانندگان قدیمی میدانند)
در مورد محتوای فصول و طنزِ تلخِ خوبِ آن در ادامهی مطلب مختصری خواهم نوشت. خطر لوث شدن ندارد!
*****
نشر چشمه یک بخشی دارد با عنوان "جهان تازهدم", به گمانم مثل چای تازهدم... که این بخش به نشر آثار طنز اختصاص دارد، این کتاب یکی از خروجی های این بخش است. پیش از این اینجا یکی دیگر از محصولات این بخش را معرفی کردهام.
.......
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ چاپ اول, بهار1394, تیراژ 1000نسخه, 139صفحه
پ ن 2: نمره کتاب 3.1 از 5 میباشد.
پ ن 3: کتابهای بعدی به ترتیب: خانه ارواح ایزابل آلنده، امپراتوری خورشید جیجی بالارد خواهد بود.
ادامه مطلب ...
دیگر آرامشی نیست چینوآچیبه
"اوبی اوکونکوو" جوانی نیجریایی و تحصیلکرده در نیمه قرن بیستم است... داستان از جایی آغاز میشود که اوبی در دادگاه حاضر شده است، دادگاهی که قرار است به جرم او مبنی بر گرفتن رشوه رسیدگی کند. جمعیت زیادی برای تماشا آمده اند. برخی از آنها برای حضور در دادگاه، به پزشک پول دادهاند تا گواهی پزشکی بگیرند تا احتمالاً مرخصی استعلاجی بگیرند! منشی دادگاه با تاخیر به دادگاه میرسد و بهانهاش خراب شدن ماشینش است و قاضی خسته از این بهانههای دایمی، دادرسی را شروع میکند. متهم خیلی خونسرد در جایگاهش قرار دارد و فقط زمانیکه قاضی هنگام بیان خلاصه پرونده میگوید:"نمیتوانم بفهمم چطور مرد جوانی با تحصیلات و آینده درخشان شما میتواند چنین کاری انجام دهد" تغییری در چهره او پدید میآید و اشک در چشمانش جمع میشود و دستمالی بیرون میآورد و همانگونه که معمولاً عرق از چهره پاک میکنند، صورتش را پاک میکند و سعی میکند لبخند بزند...
داستان درواقع برگشت به عقبی است تا بیان کند اوبی چگونه به این جایگاه رسیدهاست و موضوع وقتی برای خواننده جالب میشود که اوبی هنگام بازگشت از انگلستان (بعد از گرفتن لیسانس ادبیات) فردی است قانونگرا و بهشدت نسبت به فساد و رشوه حساس، نه حاضر است رشوه بدهد و نه رشوه میگیرد... هنگامیکه در انگلستان درس میخواند شعری در مورد کشورش نوشته است که در آن همهچیز زیباست، اما وقتی با آرمان خدمت به جامعه بازمیگردد, داستان چیز دیگریست!
او یک بیگانه است. تفاوت او با دیگران مشهود است و نویسنده در این جهت تلاش بهسزایی دارد. از اینجهت، اوبی کمی شبیه مورسوی کامو است، تنها و مغرور. نویسنده در جایی چنین میگوید (منبع ویکیکوتس): یک قلب مغرور از شکستهای معمولی جان سالم به در میبرد، از این رو که آن شکستها غرورش را جریحهدار نمیکنند. اما وقتی انسانی تنها شکست میخورد همه چیز سختتر و تلختر است.
*****
چینوآ آچهبه از معروفترین نویسندگان آفریقایی و ملقب به پدر ادبیات مدرن آفریقا است که قبلاً اینجا در مورد کتاب اولش "همهچیز فرومیپاشد" نوشتهام... کتابی که به 50 زبان ترجمه شد (و البته در ایران حداقل 5 بار ترجمه شده!!) و 10میلیون نسخه از آن در سراسر دنیا به فروش رفت (و باز هم البته در ایران علیرغم 5بار ترجمه بهگمانم 5هزارتا هم به فروش نرفته باشد) و در لیست 1001کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند نیز قرار گرفت. شخصیت اصلی داستان "دیگر آرامشی نیست"، نوه شخصیت اصلی داستان اول نویسنده است. از این نویسنده کتاب "Arrow of God" نیز در لیست 1001 حضور دارد که هنوز ترجمه نشده است! بهنظر شما نباید به این بازار نشر و ترجمه خندید!؟ گریه چطور!؟ فارغ از گریه و خنده که احتمالاً هرکدام طرفدارانی دارد، نباید به این قضیه مشکوک شد!؟
مشخصات کتاب من؛ مترجم خانم گلریز صفویان، انتشارات سروش، چاپ دوم1388 ، قطع جیبی؛ 228 صفحه، 1500 تومان.
پ ن 1: نمره کتاب 3.8 از 5 میباشد.
ادامه مطلب ...