مدیریت محترم وبلاگ
جناب آقای میله بدون پرچم
با سلام
ضمن عرض تبریک به مناسبت حلول ماه مبارک، به منظور تکریم این ماه و رعایت حال روزه داران خواهشمند است دستور فرمائید کلیه بازدیدکنندگان محترم وبلاگ نسبت به رعایت موارد ذیل همکاری لازم را به عمل آورند:
1- دوستانی که به هر دلیلی نمیتوانند روزه بگیرند از روزهخواری و کشیدن سیگار در زمان بازدید آنلاین جداٌ خودداری نمایند.
2- از گرم کردن غذا در طول روز و در هنگام باز بودن صفحات وب جداً بپرهیزند.
بدیهی است که عملکرد قاطع شما همچون گذشته موجب شادی قلوب مومنین و مومنات خواهد بود.
النصر بالرعب و من الله توفیق
عقیدتی سیاسی وبلاگستان
......................................
رونوشت: جمعی از دلواپسان مقیم فضای مجازی جهت آمادگی ایجاد زلزله
1- مدتی است مشغول تکمیل برچسبها برای پستهای قدیمی هستم. بلاگاسکای این امکان را حدودن یکسال است که برقرار کرده و طبعن مطالب قدیمی که در زمان خودشان با تیمم منعقد شدهاند نیاز به برچسبزنی دارد. کار سخت و خوبی است! کاش وقت داشتم برخی مطالب را ویرایش اساسی کنم... واقعن چه خوانندگان نازنین و صبوری داشته است این وبلاگ.
2- خواندن مطالب قدیمی این استعداد را دارد که آدم را دچار غم دورماندگی کند. اما خاطرهها کارکرد خاص دیگری هم دارند: مقاومت در برابر گذر زمان!
3- گاهی با چه ذوق و شوقی طرح جلدی را انتخاب میکردم و... اما حالا که به سراغ آن صفحات میرویم نه از تاک نشان است و نه از تاکنشان. زینپس به همان سبکی که در مطلب مربوط به رمان "حیاط خلوت" عمل کردم، عکس خواهم گذاشت و طرح جلدهای انتخابی میروند به ادامه مطلب.
4- کو کریمی که ز بزم طربش غمزدهای / جرعهای درکشد و دفع خماری بکند. واقعن برای من که این استراحت کوتاه، بیشتر خماری به بار آورد!
5- چهقدر بده که آدم از کارش متنفر بشه! اونم وقتی منهای خواب، دو سوم وقتت رو توی اون هوا نفس میکشی...
6- کتابهایی که توی این مدت استراحت خواندهام و به زودی در موردش خواهم نوشت اینها هستند: بهار63 (پورمحسن)، سرزمینهای گرگ و میش (کوتزی)، جاسوسی که از سردسیر آمد (لوکاره)، سکهسازان (ژید) و خانواده پاسکوآل دوآرته (سلا).
7- میخواستم تا زمان برگشتن دوستان بلاگفایی صبر کنم ولی ظاهرن خبری نیست... امیدوارم هرچه زودتر مشکلات برطرف بشود... همینجوری هم فضا به قدری که دچار سرماخوردگی بشویم سرد بود!
(چند وقت قبل، توی خانه، بچهها مشغول تبلت)
پدر: پسر تو نمیخوای مشقاتو بنویسی؟؟
پسر (در حالیکه چشم از تبلت برنمیدارد): فردا تعطیلیم.
پدر: واسه چی؟؟
پسر (در همان حالت): معلممون نمیاد.
پدر: چرا؟؟
پسر (کماکان!): مریضه.
(یکی دو ساعت بعد)
پدر: خودش گفت فردا نیایید؟؟
پسر (با تأنی): اوهوم
پدر (با حالت مچگیرانه): خودت شنیدی!؟ دقیقاً چی گفت؟؟
پسر: نه! (با تردید) آخه آخر کلاس من رفتم دستشویی...
پدر: همکلاسیها گفتند؟؟
پسر (هنوز چشم از تبلت برنداشته است): نه.
پدر: پس روی چه حساب میگی فردا معلم نمیاد؟!!!!
پسر (برای اولین بار پدر را نگاه میکند): آخه معلممون چند بار سر کلاس سرفه کرد!!
"آلهخاندرا" دختری 19 ساله از خاندانی قدیمی و ساکن بوئنوسآیرس است. داستان با یک شوک شروع میشود. آلهخاندرا پدرش را به قتل رسانده و خودش را کشته است و ما گزارش کوتاه پلیس را در این رابطه میخوانیم. پس از این گزارش کوتاه نیم صفحهای، بلافاصله با دو تن از شخصیتهای اصلی داستان روبرو میشویم: "مارتین" پسر جوانی است که دو سال قبل از حادثه با آلهخاندرا برخورد کوتاهی داشته است و این برخورد در ماههای منتهی به حادثه به یک رابطه عاشقانه (حداقل از یک سمت) تبدیل شده است. شخصیت دوم، مردی میانسال به نام برونو است که رابطهای خاص با آلهخاندرا و خانوادهاش داشته است.
مارتین بعد از حادثه، در یک فضای آکنده از ناامیدی و سرخوردگی، به جنوب کشور رفته و حالا بعد از مدتها به پایتخت بازگشته است و در دیدار با برونو به کنکاش در خاطرات و اتفاقاتی که به آن حادثه منتهی شد میپردازد.
داستان در بیشتر مواقع از زاویه دید سومشخص روایت میشود. فصل اول با عنوان "اژدها و شاهزاده خانم" به وقایع آشنایی و اوج گرفتن رابطه مارتین و آلهخاندرا، و فصل دوم با عنوان "چهرههای نامرئی" به سیر نزولی این رابطه اختصاص دارد. فصل سوم با زاویه دید اولشخص از جانب یکی از شخصیتهای اصلی داستان یعنی "فرناندو" تحت عنوان "گزارش درباره نابینایان" روایت میشود که یکی از درخشانترین روایتهایی است که من به قلم یک شخصیت پارانوییدی دیدهام. فصل آخر با عنوان "خدایی بینام و نشان" یک روایت ترکیبی دارد: در قسمتهایی همانند فصل اول، با مارتین و روزهای نزدیک به حادثه همراهیم و در یک بخش، برونو گویی روبروی راوی دانایکل داستان نشسته باشد و درونیاتش را بیرون بریزد (آنچنانکه در محضر روانکاو است) و بخشهایی نیز با فونت ایتالیک به روایت یک حادثهی خاص از جنگهای داخلی آرژانتین در یک قرن قبل میپردازد که حائز اهمیت است (این روایت در فصل اول نیز به نوعی بیان شده بود). عناوین این چهار فصل را ذکر کردم تا بگویم انتخاب عناوین بسیار هوشمندانه صورت پذیرفته است.
نویسنده در مقدمه از دغدغه خودش برای نوشتن نوعی از داستان میگوید که به کمک آن خود را از دلمشغولیهایی که برای خودش هم روشن نیست برهاند و همین موجب شده است راوی با اینکه در عمده داستان به نوعی موضع دانایکل را دارد اما دست به قضاوت خاصی نمیزند. روشن نبودن دلمشغولی را اگر بگذاریم کنار هدف نویسنده؛ که راه یافتن به دهلیزهای هزارتو و تاریک درون انسان است؛ آنگاه از نظر من، ما دو فاکتور خواهیم داشت که میتواند گاهی یک رمان را از حیث داستانسرایی به مرز سقوط بکشاند و اینجا است که من بهعنوان خوانندهی رمان ذوقزده میشوم و میایستم و کلاه نداشتهام را به احترام این نویسنده فقید آرژانتینی برمیدارم و میگویم: شاهکار بود، شاهکار! و البته که در اینگونه موارد هیچچیز اتفاقی نیست!
*******
از ارنستو ساباتو پیش از این تونل (اولین اثر نویسنده) را خوانده بودم که آن هم کار خوبی بود. این کتاب در واقع دومین اثر نویسنده است که این هر دو توسط مصطفی مفیدی ترجمه شده است (گویا در همین ایام نمایشگاهی کتاب سوم ایشان هم به زیور طبع آراسته شده است). اما نکتهای که باید اینجا اشاره کنم، نبود این اثر و هیچکدام از سه اثر این نویسنده (که موفق به کسب جایزه سروانتس شده است) در لیست 1001 کتابی است که قبل از مرگ باید خواند؛ گویا تهیهکنندگان آن لیست این اثر را برای بعد از مرگ خود کنار گذاشتهاند تا در آن گوشه تاریک گور با شعف و اشتیاق به مطالعه مشغول شوند!
........................
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ انتشارات نیلوفر، چاپ اول پاییز1384 ، تیراژ 2200 نسخه، 600 صفحه، 5500 تومان.
پ ن 2: نمره من به کتاب 5 از 5 میباشد.
ادامه مطلب ...