میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

کنستانسیا کارلوس فوئنتس


خواندن آثار فوئنتس آسان نیست. یعنی بعد از خواندن آئورا و پوست انداختن و حالا کنستانسیا به این نتیجه رسیده ام که خواندن آثار فوئنتس برای من آسان نیست...مثل شعر می ماند, نوشته ای در مرز واقعیت و خیال, و صحبت از این مرز در این موقعیت بخصوص کار لغوی است! چون اساسن در نوشته های فوئنتس بین واقعیت و خیال مرزی نیست و بین زندگی و مرگ نیز به همچنین. آن وقت برای من ِ میله که بیشتر به دنبال خط داستان و مفهوم و محتوا هستم, کمی گیج کننده است. تشنه در کنار نهر آب و با دو دست آب را به سمت دهان بالا آوردن و در نهایت چند قطره به زبان و دهان رسیدن. دست خنک می شود و گاه لب و دهان نیز...اما تشنگی به جای خود باقی است. حتمن همگی تا الان لذتی که از خواندن شعری که چندان مفهوم هم نبوده را چشیده اید. گاه یک بیت شعر حافظ یا یک قطعه شعر نو را بارها خوانده ایم و لذت برده ایم و بعد از سالها به یکباره پی به یکی از لایه های زیرین آن می بریم...آن لحظه بی گمان "فیل کیف" می شویم و البته این به معنای آن نیست که دفعات قبل لذت نبرده ایم و احساس مان کاذب بوده است...به نظر من که اینگونه است.

اما از مولفه های سلیقه شخصی خودم در مورد رمانِ خوب، یکی این است که شعر نباشد(شعر به جای خودش البته ارزشمند است). خوشبختانه هستند دوستان کتابخوان دیگری که این گونه فکر نمی کنند و لذا این رمان ها هم نوشته می شود و هم خوانده می شود و هم از آنها لذت برده می شود...از شما چه پنهان حتا خود من هم گاهی لذت می برم!

در ادامه مطلب سعی خواهم کرد تا برخی راه های ورود (از دید خودم) به لایه زیرین کتاب را بیاورم. بدیهی است من مدعی فهمیدن این داستان نیستم ولی ضمن احترام و تشکر از کسانی که در فضای مجازی به دست و پنجه نرم کردن با این کتاب اقدام نموده اند, وقتی نوشته های موجود را خواندم, دیدم که در این زمینه من تنها نیستم.

***

از کارلوس فوئنتس نویسنده فقید مکزیکی آنطور که من دیدم اثری در لیست 1001 کتاب حاضر نیست اما نویسنده ای صاحب سبک و پرآوازه بود. این سومین کتابی بود که از ایشان خواندم و دو کتاب دیگر هم در کتابخانه ام در انتظار خوانده شدن هستند. این کتاب داستان بلندی از یک مجموعه داستان است و آن را آقای عبدالله کوثری ترجمه و نشر ماهی در قطع جیبی روانه بازار نموده است.

مشخصات کتاب من: چاپ اول, سال1389, 132 صفحه, تیراژ 2500 نسخه, 2400 تومان


 

 

قبل از بیان کلیدهای ورود (به زعم خودم) به فضای داستان یکی دو نکته را برای خودم یاداوری می کنم؛ اول اینکه در مواجهه با این تیپ داستانها نباید چندان طمع و ادعای درک و فهم تمام آن را داشت و به قول حافظ:

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

و نکته بعدی شاه کلیدی است که خود فوئنتس در مورد رمان پوست انداختن ذکر کرده است و به نظرم این شاه کلید برای نوشته هایی که تاکنون از فوئنتس خوانده ام کاربرد دارد:

 تنها راه برای درک این رمان این است که داستانی [خیالی] بودن مطلق آن را بپذیرید. گفتم مطلق. این داستان محض است. اصلاً قصد آن ندارد که بازتاب واقعیت باشد.

محمود درویش و مسئولیت فردی ما

محمود درویش شاعر فقید فلسطینی بی گمان اولین مدخل ورود به این داستان است... حرف بی ربطی زدم...در واقع باید بگوییم که فوئنتس کل داستان را بر اساس شعری از درویش بنا نموده است که این شعر را هم قبل از شروع داستان آورده است:

مُهر کن مرا با چشمانت

ببر به هر کجا که هستی

حفظ کن مرا با چشمانت

مرا ببر مثل تکه ای بازمانده از کاخ اندوه

مرا ببر مثل عروسکی, مثل خشتی از خانه

تا کودکانمان بازگشت را به یاد آورند.

فکر کنم حرف دیگری نمانده است!!...نویسنده, راوی, دکتر ویتبی هال و من و شمای خواننده نمی توانیم از واقعیات جهان اطرافمان برکنار بمانیم و احساس گناه نکنیم. من و شما و دکتر و نویسنده بدهکار دیگران نیستیم اما اگر زنده ایم, نمی توانیم کسانی که در وضعیتِ تبعید و مرگ و فراموشی و ته کشیدگی زندگی هستند را ول کنیم...واقعن چه اشکالی دارد که کمی زندگی به آنها ببخشیم حتا اگر این را خاطره بنامیم!؟

ما را با خاطره ات حفظ کن, ما را با چشمانت مهر کن...و کمی بعدتر: نشانه ای باش تا بگویی, آنها از این جا جان به در بردند.

شخص اول داستان, دکتر ویتبی هال, به کنستانسیا زندگی می بخشد و کنستانسیا به موسیو پلوتنیکوف زندگی می بخشد و او نیز به جمیع نویسندگان و هنرمندانی که در شوروی خفه شدند (مثل میرهولد و یسنین و ماندلشتام و مایاکوفسکی و آخماتووا و ایزاک بابل  )و آنهایی که در راه فرار از اروپای در آستانه جنگ دوم به سمت آمریکا، نفله شدند (مثل والتر بنیامین) زندگی می بخشد... باشد که از این طریق, از آن احساس گناه موروثی خلاص شود (جایی در آن اوایل داستان اشاره ای دارد به تجارت برده و پنبه در جنوب آمریکا که اجداد دکتر به آن اشتغال داشتند و از زبان او بیان می شود که آیا ما تاوان گناهمان را داده ایم؟ و سوال اصلی: مسئولیت فردی من در قبال بیدادی که خودم مرتکب نشده ام تا کجا می تواند, یا باید, کشیده شود؟). به نظر می رسد صرف پذیرش مهاجران و حل نمودن آنها در جامعه کفایت ندارد که هیچ! بلکه مهمتر از آن, پذیرایی از خاطره آنهاست...همان چیزی که در شعر محمود درویش آمده است و آن بند آخر: تا کودکانمان بازگشت را به یاد آورند.

واقعیت و رویا و اسفندیار مشایی!

با توجه به قسمت بالا, قاعدتن تلاش در جهت این که ثابت کنیم کنستانسیا واقعن زنِ دکتر بود یا نبود, پلوتنیکوف همسایه دکتر بود یا نبود, اتفاقاتی که در داستان می افتد واقعن رخ داده بود یا فقط در ذهن دکتر به وقوع پیوسته است, به قول آقایان یک جریان انحرافی است! اما برای این که بدون دلیل انگ جریان انحرافی به کسی نزده باشم به پاراگراف دوم اشاره می کنم که این بار از پاراگراف اول مهمتر است!

راوی در پاراگراف دوم از گرمای هوا در ماه اوت می گوید (و این ماه اوت را در چندین فصل دیگر کتاب بازگو می کند) : انگار دم به ساعت با لرزه ای بیدار می شوی و فکر می کنی چشم هات را باز کرده ای, اما واقعیت این است که از رویایی به رویای دیگر رفته ای. از طرف دیگر واقعیتی به دنبال واقعیت دیگر می آید و آن را کژ و کوژ می کند, آن قدر که به صورت رویا درآید... دنیای فوئنتس اینگونه است؛ واقعیت و خیال در هم تنیده است. چندان تلاش نکنید تا آنها را از هم تمایز ببخشید.

جاودانگی!

مرگ و زندگی نیز به همین ترتیب؛ جایی از داستان وقتی شرط موسیو پلوتنیکوف برای چندمین بار تکرار می شود, دکتر چنین استدلال می کند که وقتی شما امروز روز مرگتان است و به سراغ من آمده اید و قرار است که من به نزد شما نیایم تا روز مرگم و حتا در مراسمات فوت شما که همین امشب و فرداست شرکت نکنم، پس، چندی بعد که روز مرگ من فرا می رسد, چگونه به دیدارتان بیایم؟ شما که زنده نیستید...مرده اید! پلوتنیکوف خیلی کوتاه جواب می دهد: زیاد مطمئن نباشید!!! لذا توصیه من به خودم این است که زیاد دربند مرده بودن یا زنده بودن افراد داستان نباشم...این فضا یک فضای فوئنتسی است. نمی توان کسی را به صرف نفس کشیدن زنده پنداشت و کسی را به واسطه نفس نکشیدن مرده انگاشت. آدم مرده به واسطه خاطره زندگی می کند.

صحنه به یاد ماندنی

توصیفی که از قول والتر بنیامین از نقاشی پل کِلِه به نام فرشته دوران جدید در ص115 بیان شده است را دوست داشتم...فرشته ای که پشت به آینده و رو به گذشته دارد و می خواهد بماند تا ویرانی های روی هم تلنبار شده را بسازد اما طوفانی از بهشت می اید و او را با خود به سمت آینده می برد و این طوفان پیشرفت نام دارد...این توصیف را که خواندم رفتم اصل نقاشی را دیدم که لینکش را گذاشته ام. حقیقتن کفم برید و این صحنه به یادماندنی شد. تفسیر والتر بنیامین را دوست داشتم.

نکات تستی متفرقه!

۱- خوشبختی و کامیابی درست مثل منطق کمیابند, اساسی ترین تجربه بشری شکست و نومیدی است.شاید بهتر بود به جای اساسی ترین می گفت پرتکرارترین یا تکراری ترین که البته با توجه به این که هر کدام از این شکست ها رنگ و بوی خودش را دارد (با عنایت به آنا کارنینا) این کلمه اساسی ترین چندان هم بی ربط نیست!

۲- زندگی زناشویی وقتی یک طرف وادار به توضیح می شود, لطمه می خورد. از من و فوئنتس گفتن بود!

۳- عشقی که سراسر اعتماد باشد, عشق حقیقی نیست, بیش تر شبیه بیمه نامه است یا بدتر از آن, گواهی حسن رفتار و این در نهایت به بی خیالی می انجامد. این را همه دوستانی که کتاب را خوانده اند اشاره کرده اند، گویا همگی یقین داشته اند که این تست در امتحان می آید!

۴- روس ها و اسپانیایی ها برای جلوگیری از تجاوز دیگران ریل های راه آهن شان را کمی گشادتر ساخته اند...ان فی ذلک لآیات لاولی الالباب.

۵- یک مدتی که می گذرد و آدم زندگی خودش ته می کشد، فقط به وساطت زندگی دیگران زندگی می کند.


 

نظرات 16 + ارسال نظر
سمره سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:47 ب.ظ

سلام
شما که کتاب نخوانده اید کتاب نوشتید راجع بهش
به نظرم یک شیوه خواندن این جورکتابهااینه که مثل یه غریق روبه پایان همراه کتاب سرازیربشیم

سلام
باور کنید قبل از زمان نوشتن و بعد از نوشتن مطلب احساسم نسبت به کتاب و درک و فهم آن متفاوت بود.

زهرا م. م سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:28 ب.ظ

ع چیزی ازش تو 1001 نیست؟ دست کم کمش پوست انداختن باید باشه :)
از بخش آبیه بالای جاودانگی بوی تناسخ استشمام میشه..
؟
عشقی که سراسر اعتماد باشه از اول بیخیالیه ک! :))))

سلام
می تونست باشه...من چند نوبت سرچ کردم نبود... بعضی کتابهای عجیب غریب به صرف عجیب غریب بودنشون توی اون لیست حضور دارند ولذا واقعن پوست انداختن به واسطه همین صفتش می توانست باشد اونجا
...
نه ، بوی تناسخ استشمام نمیشود. همه آن تبدیل رویاها و واقعیات در مکانیسم ذهن رخ می دهد و تناسخ مدعی تبدیل و تبدل در عالم واقع است.
...
آن سراسر اعتماد برای بروزش نیازمند زمان است پس هیچ رابطه ای در ثانیه صفرش شامل وصف سراسر اعتماد نیست ولذا مطمئن باشید از اول بیخیالی نمی شود

منیر سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:54 ب.ظ

سلام
برداشت من :
در هم پیچیدن واقعیت و خیال با این سیاقی که شما نوشتی، از کتاب ، قشنگه .
پس این هم خواندنی است!
...
نکات تستی تان هم خوبند . فیلن دانک ( فیل سپاس)
اما تست شماره 3 ، نسخه ی ضعیفیه !
حتا اگه اینقدر قلمبه به نظر اومده باشه که همه بهش اشاره کنند .

سلام
کاملن سلیقه ایست...مطمئنم که برای برخی که اینگونه فکر می کنند زیباست و برای آنها که نه...نه!
...
نکات تستی گاهی دست ما رو می گیرند! از این بابت که با تکیه بر آنها از زیر بار اصل داستان و صعوبت آن شانه خالی می کنیم. گاهی نام نویسنده و شهرت اثر آدم را ترغیب می کند که ظاهرش را طوری نشان بدهد که لذت برده است و...الی آخر... گاه این جملات زیبا هستند که می مانند!! یعنی تنها برداشت ما همین جملات زیبایند...

زهرا م. م چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:04 ب.ظ

تو پوست انداختن میگه:
توهم عقلانیت باید حفظ شود تا توهم زندگی بر جای بماند. باز هم تالار آینه ی دیگر.
این منو برد ب این سمت ک کلا معتقده زندگی توهم و رویاست
شایدم میگه جز با توهم عاقل بودن نمیشه توهم اینکه زندگی می کنیم زد
تو سکانس جاودانگی هم ک میگه زیاد مطمئن نباشید یادم اومد تو باقی نوشته هاشم دیدم اینو...ک مرگ تموم کننده نیست..
راستی کل قصه ی اومدن موسیو پلوتنیکوف پیش دکتر شبیه این پلان آب سوخته ست
راست است که حافظه ی سالخوردگان با مرگ دیگر سالخوردگان جان می گیرد.
فوئنتسم قابل پیش بینی شده ها:))))

سلام
اشارات خوبی داشتی. مرسی
به نظر من اینطور رسید که دنیای داستانهای فوئنتس مخلوطی از واقعیت و رویاست و این یه کم با این که کل زندگی رو توهم و رویا بدونه متفاوته...البته تفاوت کم!...چون وقتی در عمل نشه بین این دو تفکیکی قایل شد، خود بخود ذهن مخاطب میره به این سمت که همه رو یک کاسه ببینه! اما به اینم فکر کنیم که توی دنیای داستانی ایشون رویا یکجور واقعیته واز این زاویه کل زندگی یک واقعیته...
اما یه جمله توی پوست انداختن داشت که: شما رویاتان را می دهید و واقعیت تان را می گیرید... یکجور تبدیل و تبدل است و تقریبن نمی توان یکی را به نفع دیگری به کل حذف کرد.

زهرا م. م چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:08 ب.ظ

الان دیدم تو کامنتم تناسخو ثابت کردم درباره ی توهم بودن زندگی پرسیدم :)))))
اگه زیاد اهل پرسشم شرمنده :)

کامنت اندیشه سوزی بود. ممنون

فرزانه پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.fparsay.blogsky.com

سلام
اولاً روی جلدها دل ما را برد و مسلم است که چاپ داخلی اش این طور دلبری نمی کند... نکات تستی انتخاب شما خوبند موارد 1 و 2 و 5 خیلی خوبند
ولی آمیختگی نگاه شاعرانه و واقعیت را الان در حال حاضر بر نمی تابم

سلام
واقعن تفاوت از کجا تا کجا...البته نشر ماهی رو من انتشارات قوی ای می دونم اما خب انصافن طرح اولی که گذاشتم واقعن خیلی متناسب با خود داستان است و خواننده از روی همون جلد پرت میشه توی داستان
در مورد نکات تستی نگاه ممتحانه ای داشتید! این سه تا احتمال اومدنشون توی امتحان زیاده و دومی که قطعیه و پنجمی هم نزدیک به قطعی

مینا پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:58 ق.ظ http://shekoofaee.blogfa.com

برای ما علاقه مندهای به ادبیات پناه بردن شعر یه جور تزکیه و کاتارسیسه.. فیلم میبینیم دوست داریم شعرانه باشه.. کتاب میخونیم نیز همینطور.. اصلا آرامشی هست در این که مگو و مپرس! .. یا شاید من اینطور باشم.. به هر حال برای من گره خوردگی بین شعر و سینما و داستان بدجور کیف داره. خودم هم به فیلمنامه نویسی علاقه مندم و همیشه دوست داشتم فیلمنامه ای بنویسم که مثل شعر باشه و ازین نظر فکر کنم بیژن نجدی عزیزم خیلی نزدیک به احوالات من رو داشته .. داستانهاش رو خونده باشید متوجه میشید.. مردی که رسالتی جز تغزل نداشت و چه زود رفت.. خلاصه اینکه شعر یه چیز دیگه س...

و نمیدونم چرا اینجا این اسمایلی نیشخند رو پیدا نکردم! شما کاریش کردید؟؟!!

سلام
داستانهای مرحوم نجدی واقعن شاعرانه است ،نمونه خوبی را مثال زدید.تقریبن اکثر کسانی که خوانده اند همین نظر را دارند. اما این شعری که اینجا به ذهنم رسید نمی دانم چقدر مورد قبول دیگران است...بیشتر از جنبه درآمیختگی رویا و واقعیت چنین ادعایی کردم و وقتی نوشتم که من به شخصه دوست ندارم رمان و داستان به شعر تبدیل بشود از همین زاویه است.
این آیکون نیشخند رو واقعن نمیدونم توی ورژن جدید چه بلایی سرش اومد...خیلی پرکاربرده

ناهید پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 05:14 ب.ظ

آئورا رو خوندم . در اینکه به شعر نزدیک است پس سخت است موافق نیستم . یعنی با این فوئنتسی که من شناختم حتی اگر قرار می بود یک واقعه ی سیاسی کاملا رئال را شرح دهد باز هم باید برای هر خطش سلولهای خاکستری را به کار میگرفتی . قلمش احتمالا از درخت های جان سختی درست شده چون خیلی سخت می نویسد !
نکات تستی عالی بود . برای من حکم حل المسائل داشت ! البته کارم را سخت تر کرد . هر چه بیشتر راه حل برای فکر کردن پیدا کنی مسئله سخت تر میشود گویا .
با نکته ی شماره سه به شدت موافقم .
تست شماره چهار هم نکته ی انحرافی داشت

سلام
آره...مخالفت خوبی بود...باید اعتراف کنم در کنار در هم آمیختگی رویا و واقعیت این آیتم ابهام و گنگی هم مد نظرم بود در هنگام به کار بردن صفت شعر برای این داستان...
آئورا و کنستانسیا در مقابل پوست انداختن واقعن آسان فهم اند !!!!
امیدوارم نکات تستی کمکی در امتحانات پیش رو داشته باشد
در مورد چهارمی تکذیب میکنم که هنگام نوشتنش به جریانات انحزافی نظر داشته ام هرچند الان کمی به نظرم طنزالود شد

درخت ابدی پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:23 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
وقتی خوندم کامنت می ذارم

سلام
منتظرت هستم... بخصوص در مورد نزدیک شدن داستان به شعر
8

زهرا م. م جمعه 21 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:31 ب.ظ

واقعیتش ب درد خودش میخوره! مثه اینه تو خاب رویایی ک میبینیم فک میکنیم واقعیته آخه اینم شد واقعیت مکزیکیه سرخوش؟ خاب توهمه واقعیت نیس
ایشون میگه بیداریم خاب در نظر بگیریم ک....>زندگی میشه توهم
اون جمله تو پوست انداختنم حس کرده بودم همینو میگه...با رویا اون چیزی ک واست واقعی ب نظر میاد رو میسازی...همه ی واقعیت رویاته...
:)

چه قدر به نظر میرسه تلاش می کنید کلمات و جملات رو موقع نوشتن از ریخت بیاندازید!!
این قضیه پیش از ایشون هم مسبوق به سابقه است که حتمن می دانید.
اما من به نظرم نرسید که ایشون کل واقعیات را هم توهم بداند بلکه در دنیای داستانی ایشون رویا و واقعیت هم ارزند و این تفاوت دارد با اینکه یکی را به دیگری تبدیل کند یا اینطور که از کامنت شما بر می آید یکی بر دیگری مرجح است ...مرجح که نه...بلکه همه چیز توهم است.
ممنون
................
پعدن نوشت: یه داستان از بورخس رو اگه سرما نخورده بودم به صورت صوتی می گذاشتم. اون جا این حالتی که شما می گید وجود دارد

کامشین جمعه 21 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:18 ب.ظ

میله جان سلام
یک مطلبی نوشته ام به نظرت احتیاج دارم
یک رمز مسخره هم روش گذاشته ام که خودت می تونی پیداش کنی.
آخرین مطلب رمز دار می گم.

سلام

خواهم دید.

درخت ابدی جمعه 21 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:41 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
مطلب رو خوب نوشتی. مرسی
کسی که آئورا رو خونده باشه می دونه که فوئنتس بین خیال و واقعیت می چرخه.
اما بین شهر ساوانا و روابط اقوام و کشورها هم خیابونا و میدونا خیلی نقش دارن.
فصل های آخر کتاب اشک میاره. چند ملت بدبخت می شن, به خاطر یه ایده ئولوژی.
خواب و خیال راوی همه رو یکی می کنه.

سلام
چه زود
خود ما هم بی نصیب نموندیم از ترکش های آن...
وقتی می رفتم زندگی نامه کسانی که اسمشان در کتاب آمده است را می خواندم مثل پلوتنیکوف تاسف می خوردم...
چو عضوی به درد آورد روزگار...

مدادسیاه یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:38 ب.ظ

سلام
شاید قبلأ گفته باشم. اینجا یا جای دیگر . یکی از جالب ترین تعریف ها از رمان متعلق به فورستر است. او می گوید رمان تکه راهی است که از دو سو دو رشته کوه آن را محدود کرده است که هیچ کدام با حالت تیز قائمی سر برنیفراشته است. این دو رشته کوه، شعر و تاریخ اند و در سوی دیگر دریاست، آنچنان که در موبی دیک می بینیم.
کارهای فوئنیس چنان که گفته ای غالبأ در دامنه ی رشته کوه شعر نوشته شده اند و این یکی، با پل کله و والتر بنیامین و مایاکوفسکی و دیگران بد جوری وسوسه ام کرد.

سلام
برای من جدید بود...مرسی. تعریف جالبی است. دو رشته کوه که مشخص شد چیست اما دریا نماد چیست؟
غیر از شعر و تاریخ باید چیزهای دیگری نظیر مقاله و خاطره را اضافه کرد.
بد نیست شما بخوانید...یعنی خیلی خوب است که بخوانید و نظر شما را بخوانم. چی از این بهتر

سحر دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:13 ق.ظ

در تایید شماره ٥ سلین هم جایی در انتهای شب می گوید: زیاده از حد که عمر کنی زندگی ولت می کند و به جای دیگری می رود.

سلام
وقتی سلین چیزی را تایید کند دیگه مو لای درزش نمی رود
اما عجب قشنگ گفته است...یادم نبود.
ممنون

فراز دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 02:12 ب.ظ

چند روز پشت سرهم ،قرار است برم دندان پزشکی
گفتم یک کتاب کوچک بردارم که توی مطب بخونم .
اتفاقی کنستانسیا را برداشتم .
بیش از حد به امروز نزدیک بود.
اینو باید به تمام این سردمداران دیوانه دنیا داد
هرچند ،درکش نمیکنند
خاطره ای نمیماند و ما مقصریم

سلام
فراز جان
خواندن فوئنتس برای سردمداران دیوانه حال حاضر دنیا کمی سخت است!
در واقع اصلاً امکان پذیر نیست...
مهاجر را هم که قبول می کنند می خواهند طرف را ریست کنند! کشورهای مهاجرساز هم به نوعی دیگر... همه دست در دست هم داده اند به مهر تا دهان ما را ببویند و دل مان را بپویند مبادا که... و ما هم که چه ساده عطای هر شعله و دوست داشتن و خاطره ای را به لقایش می بخشیم.
ممنون رفیق

مارسی دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 02:02 ب.ظ

اتفاقن کتاب خوبی بود.گفته بودی شاید خوشت نیاد ولی خوشم اومد.چون روش فکر کردم.من فکر کنم شخصیت ها به غیر از دکتر وجود نداشتن

سلام بر مارسی
این نظر شما از دید من پنهان مانده بود... عجیب است!... شاید به خاطر کرونا و مشکلات آخر سال بوده است.
پس از کتاب راضی بودی. خدا را شکر. واقعاً به حال و احوال درونی آدم خیلی بستگی دارد.
من الان مطلبم را دوباره خواندم و دیدم حس خوبی در من زنده شد.
بله موافقم اما طبعاً همانطور که در مطلب نوشتم در دنیای فوئنتس مرز بین واقعیت و خیال و مرز میان مرگ و زندگی یک خط مشخص نیست. زندگی در قالب خاطره و رویا همانقدر زندگی است که خود زندگی!
سلامت باشی
بازم عذر می‌خوام بابت جا افتادن پاسخ

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد