میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ظرافت جوجه تیغی موریل باربری

داستان مجموع نوشته های دو راوی است که تقریبن به صورت متناوب در فصل های کوتاه و جداگانه کنار هم قرار گرفته است. یکی از این راویان خانم "رُنه میشل" 54 ساله که سرایدار ساختمانی هشت واحده است که ساکنین آن از طبقه مرفه جامعه (نماینده مجلس، کارخانه دار، عضو شورای دولتی، منتقد معروف و...) هستند. او در ابتدا خودش را اینگونه توصیف می کند:

... ریزه میزه، زشت، چاق و خپله. پاهایم پر از میخچه است. بوی دهانم...نباید بی شباهت به نفس ماموت باشد. درس نخوانده ام، همیشه فقیر، ملاحظه کار و آدم بی اهمیتی بوده ام...تحملم می کنند به علت این که کاملاً منطبق با آن چیزی ام که باور اجتماعی از یک سرایدار دارد...(ص13)

بند آخر توصیف فوق اهمیت ویژه ای دارد. رُنه از کودکی دیوانه وار کتاب می خوانده است و علیرغم استعداد و هوش بالایی که داشته همیشه سعی می کرده که در مدرسه کسی متوجه این موضوع نشود و بعدها هم با کوشش بسیار تصویر خودش را با تصویری که از یک زن سرایدار در جامعه وجود دارد منطبق می کند. به همین خاطر در پستو کتاب می خواند و فیلم می بیند درحالیکه تلویزیون اتاق سرایداری با صدای بلند روشن است (و احتمالن روی کانال سریال های آبکی) و یا در ارتباط با کارفرماها مدام سعی می کند خنگ و متناسب با همان تصویر رایج ظاهر شود...اما در نوشته ها و افکارش که برای مای خواننده آشکار می شود ما با زنی فوق العاده باهوش روبرو هستیم که در مورد مسائل مختلف تحلیل های قابل توجهی دارد (حتا در مورد پدیدارشناسی هوسرل مطالعه می کند و حرف دارد!). ما در رفتار و گفتار و پندار این زن ظرافت هایی را می بینیم که طبعن به راوی دوم حق می دهیم اینگونه تشبیهی در مورد رُنه به کار ببرد:

خانم میشل ظرافت جوجه تیغی را دارد: از بیرون پوشیده از خار، یک قلعه‌ی واقعی نفوذناپذیر، ولی احساسم به من می‌گوید که از درون او به همان اندازه‌ی جوجه‌تیغی ظریف است، حیوان کوچک بی‌حال، به‌شدت گوشه‌گیر و بی‌اندازه ظریف...(ص161)

اما راوی دوم "پالوما ژُس" دختر 12 ساله ای از ساکنان ساختمان است که از قضا او هم باهوش و به طرز خارق العاده ای چی بگم که حق مطلب را ادا کند!!؟...به طرز خارق العاده ای...حالا شما فعلن به موشکاف و تحلیلگر اکتفا کنید تا در ادامه به این موضوع بپردازم.پالوما تصمیم دارد که در روز تولد 13 سالگی اش خودکشی کند و از آنجایی که به قول خودش: مهم مردن و در چه سنی مردن نیست، مهم این است که آدم به هنگام مردن در حال انجام دادن چه کاری است (ص22) تصمیم دارد تا زمان موعود اندیشه های عمیق بپروراند و آنها را بنویسد. پس یک بخش از داستان همین اندیشه های عمیق پالومای 12 ساله است که شامل جملات اندیشه سوز و پولِ کتاب حلال کنی! است مثل این:

آدم ها خیال می کنند به دنبال ستاره ها می گردند ولی مثل ماهی قرمز های داخل پارچ کارشان پایان می یابد. (ص18)

از طرف دیگر چون این احتمال را می دهد که ممکن است در این جهان چیزی وجود داشته باشد که ارزش زندگی کردن را داشته باشد و منطقی نیست که آن را از دست بدهد در یادداشت های دیگری به این موضوعات می پردازد که تحت عنوان "یادداشت در زمینه حرکت مردم" بخش دیگری از روایت های پالوما ست.

با این حساب، این که زندگی چیست و چه ارزشی دارد و چه چیزهایی به زندگی ارزش می دهند موضوع اصلی داستان است.

***

این دو راوی علیرغم تفاوت سنی فاحش و تفاوت طبقاتی آشکارشان به شدت شبیه یکدیگرند به گونه ای که می توان هر دو را یکی دانست: یک مدرس سابق فلسفه در دانشگاه به نام خانم موریل باربری.

بعد از خواندن کتاب وقتی بشنوید که نویسنده فرانسوی آن در حال حاضر در ژاپن زندگی می کند اصلن تعجب نخواهید کرد واقعن جای دیگری اگر بود تعجب داشت... بار اول که کتاب را خواندم (همین چند روز پیش) حس خوبی داشتم و حتا برخی ناروانی های ترجمه را هم زیر جلکی رد می کردم (این که کتاب را از یکی از بهترین دوستانم هدیه گرفته بودم در این قضیه بی تاثیر نبود!)... اما الان که دور دوم را تمام کرده ام پنجاه پنجاهم!(از حیث رمان و ادبیات و شیوه های داستان پردازی و البته نه محتوا) در ادامه خواهم پرداخت به این موضوع....

کتاب را آقای مرتضی کلانتریان ترجمه و نشر کندوکاو آن را منتشر نموده است.


 

 


چرا...!؟

شباهت دو راوی می تواند نقطه ضعف باشد... لزومی نداشت هر دو عشق ژاپن باشند و هر دو در زبان شناسی و ساختارش غور کنند و هر بار که یکی از آنها در مورد موضوعی حتا مثل "چای" در دفترش می نویسد دیگری هم با فاصله کم مشابه آن نظر را داشته باشد...این دو راوی تفاوت چندانی در نوع نگاهشان نیست.

وجود تصادفات بیش از حد نیز می تواند نقطه ضعف باشد... مثلاً آمدن صاحبخانه ژاپنی به ساختمان محل سکونت هر دو راوی که عشق ژاپن هستند را می توان هضم کرد و حتا این که در برخورد اول این ژاپنی(کاکورو) تمام ظرافت های رُنه و پالوما را درک می کند را هم...اما این که اسم گربه های کاکورو و گربه رُنه هر دو ریشه در آناکارنینای تولستوی دارند دیگه یه کم زیاده روی بود!

اما این دو مورد بالا چندان اذیت نمی کند...چیزی که اذیت می کند عدم تطابق سنی پالوما با نوشته هایش است. اتفاقن در پست قبل از تند و تیزی و حاضرجوابی و درک بچه های نسل جدید نوشتم و بعد... این کتاب (این هم تصادفی دیگر!!) ...قابل قبول است گاهی این بچه ها با جملاتی ما را حیرت زده می کنند اما خب آن کجا و این کجا... دختر 12 ساله ای که به ساختار زبان توجه کند و چنین حکم کند: بدبخت افرادی که روحی کوچک دارند و نمی توانند نه شور و هیجان و نه زیبایی زبان را درک کنند (ص181)....دختری که روانکاوی را هجو می کند (ص187)...موسیقی را می شناسد:... لایه ای از ضمیر بی اعتنا به همه چیز. معمولاً برای این لایه موسیقی جاز مناسب تر است(ص175)...در مورد عشق تحلیل دارد: مارگریت عشق را محصول یک انتخاب عقلانی می داند، حال آن که من آن را فرزند یک کشش لذت بخش به شمار می آورم.برعکس، در مورد یک چیز هم عقیده ایم: دوست داشتن وسیله نیست، بلکه هدف است (ص220). نمی خواهم حسودی بکنم که اگر بکنم هم جای خوبی دارم این کارو می کنم ولی آخه لامصب نمی گنجه!:

... یک ایده ناراحت کننده دیگر است که به مغزم وارد شده است، البته به نحو مبهمی پروست گونه...

این قید "پروست گونه" رو دارید!!؟

نکته آخر مربوط به راوی اول شخصی است که روایتش را می نویسد و قرار است به حکم نویسنده از دنیا برود. در حالت عادی خب یک جایی کات می شود و راوی دانای کل از مرگ طرف خبر می دهد و ... اما اینجا قرار است راوی خوشفکر از لحظات مرگش و تصاویری که جلوی چشمش می آید برای ما بنویسد....طبیعتن این کار نشدنی است مگر این که مانند این داستان، راوی لحظاتی قبل از وقوع مرگ به صورتی اشراق گونه مرگ خودش را ببیند و آن لحظات را برای ما روایت کند. این هم یک راه حل است...

در کنار نکات فوق که خواننده را ممکن است (ممکن است) آزار دهد باید به ترجمه و متنی که ما می خوانیم اشاره کرد. این متن گاهی روان نیست و دست انداز دارد و این برای کتابی که ته مایه های فلسفی دارد مشکل ساز است. خوشبختانه طرح داستانی ساده کتاب به کمک خواننده می آید و گاه جملات زیبا سرش را گرم می کند و متوجه دست انداز نمی شود. از این مترجم قبلن دو کتاب عالی (وجدان زنو و سیمای زنی در میان جمع) را خوانده بودم و شاید انتظارم بالا رفته است. سرجمع برای داستانی که یکی از مدعیاتش تسلط واژه ها بر دنیاست(ص59) انتخاب کلمه ها واقعن دقت بیشتری می طلبید.

به غیر از این موارد کتاب پر است از چیزهای به درد بخور...مثل ادامه مطلب:

زندگی... شاید همین باشد

پالوما در بخشی از نوشته هایش اشاره می کند که برای معنادار شدن زندگی سه چیز وجود دارد: عشق و دوستی و هنر ، و در باقی داستان این سه مولفه به نوعی توسط دو راوی (مستقیم و غیر مستقیم) شرح داده می شود. رُنه در بخش از داستان پس از انجام کار روزانه و با توجه به مرگ یکی از ساکنان (آرتن، منتقد هنری) ضمن اینکه احساس پیر شدن می کند به موضوع "مرگ" می اندیشد؛ او گرچه از مرگ ترسی ندارد اما انتظار رسیدن آن را غیر قابل تحمل می یابد: این حالت پوچی ای که آدم در آن بی فایده بودن هر تلاشی را احساس می کند. بعد تلاش های آن منتقد برای رسیدن به هنر و کسب قدرت و سرگردانی بین آن دو مقوله به ذهنش می رسد و پس از آن تئوری خودش در باب اهمیت هنر در زندگی را ارائه می دهد:

با توجه به خوی حیوانی مان, بخش اساسی فعالیت مان صرف حفظ و نگهداری قلمرومان به ترتیبی می شود که هم حافظ منافع و هم موجب خرسندی ما در بالا رفتن از سلسله مراتب قبیله ای و سقوط نکردن از آن شود و همین طور فرونشاندن آتش نیازهای جنسی به هر شکلی که بتوانیم... بدین سان, بخش عمده ای از نیروی ما صرف ترساندن یا دل ربودن می شود... بعضی وقت ها...مثل این که ما را از رویایی خارج کرده باشند, خودمان را می بینیم که به جنبش افتاده ایم و, دلسرد از هزینه گزافی که خرج حفظ خواسته های بدوی خود کرده ایم... در چنین روزهایی, شما به طرز دردناکی به هنر نیاز دارید. به شدت آرزومندید با توهم روحی تان دوباره رابطه برقرار کنید, با شور و شوق میل دارید چیزی شما را از سرنوشت زیست شناختی نجات دهد تا تمام شعر و تمام شکوه از این جهان طرد نشود. (ص102 و103)

در این زمینه دو مکمل شرقی (چینی-ژاپنی) در بخش های دیگری از داستان ارائه می شود. یکی بازی گو است با آن صفحه و مهره های سفید و سیاهش و با هدف اشغال سطح بیشتری از صفحه بازی (روی لینکی که گذاشتم کلیک کنید و در مورد آن بیشتر بخوانید)...پالوما تفسیر جالبی از بازی دارد:

ممکن است در جریان آن مرحله هایی از پیکار وجود داشته باشد ولی این پیکار وسیله ای در خدمت یک هدف است: زندگی بخشیدن به قلمروهای به تصرف درآمده. یکی از بالاترین موفقیت های بازی گو این است که ثابت می کند برای بردن, باید زندگی کرد ولی همین طور اجازه داد که دیگری هم زندگی کند. آن کسی که خیلی آزمند است بازی را خواهد باخت. بازی گو یک بازی ظریف توازن است که در جریان آن باید, بی آنکه حریف نابود شود, امتیاز به دست آورد. سرانجام, زندگی و مرگ در آن نتیجه های ساختاری است که خوب باید بنا شده باشد. (ص123)

مکمل دیگر هم تمدن مورد علاقه نویسنده و دو راوی داستان یعنی تمدن ژاپن است و اشاره رُنه:

...ما در تمدنی هستیم که خالی بودن وجودمان را می جود و دایم در نگرانی کمبود به سر می بریم. از دارایی و از حواس مان وقتی لذت می بریم که اطمینان پیدا کنیم آن وقت باز هم بیشتر لذت خواهیم برد. شاید ژاپنی ها می دانند که آدم لذتی را می چشد که می داند زودگذر و یگانه است و, فراتر از این آگاهی, می توانند بر پایه آن زندگی خود را سامان بدهند. (ص184)

درخصوص عشق در داستان خوشبختانه چندان قلمفرسایی نمی شود چون راوی اول در آستانه ورود به آن ...و راوی دوم هم کوچک تر از آن است که تجربه ای داشته باشد اما حرف دارد! که در قسمت بالا اشاره شد.

در باب دوستی بخش های زیادی قابل توجه است؛ از ارتباط رنه و مانوئلا گرفته تا ارتباط رنه و کاکورو و پالوما...اما من به آن صحنه ای که رنه و منشی کاکورو صحبت می کنند اشاره می کنم(ص166)...پُل نگوین ظرافت هایی دارد که راوی به آنها اشاره می کند. آنها با هم چای می خورند و "در یک بی قیدی دلپذیر" با هم حرف می زنند به گونه ای که وقتی از هم خداحافظی می کنند رنه تازه متوجه می شود که "حتا فکر این که از او پنهان کنم چه جور آدمی هستم به مغزم نرسید" نویسنده اینجا اشاره ای به دوستی نمی کند اما من به نظرم رسید چنین حالتی مثل کاغذ تورنسل، معرف وجود دوستی است و در صورت وجود چنین دوستی زندگی حال و هوایی خاص پیدا می کند...حتا برای لحظاتی کوتاه. لحظاتی کوتاه اما ابدی.

شاید زندگی یعنی همین: ناامیدی بسیار, ولی همینطور لحظه هایی از زیبایی که, در آن لحظه ها, زمان همان زمان نیست...

ظرافت های راویان تیغ دار

ظرافت علاوه بر عنوان کتاب در چندین جا و برای توصیف رفتار و گفتار و ظاهر آدمهای مثبت داستان تکرار می شود. به عنوان مثال منشی کاکورو (و به طریق اولی خود کاکورو که اسمش آدم را به یاد یک چیزی در مترو می اندازد!) خیلی شمرده و صحیح حرف می زند (تاکید خانم میشل بر رعایت دستور زبان) به آدمهای دیگر توجه می کند و آنها را می بیند (در مقابل اکثر ساکنان ساختمان که نمی بینند) و باصطلاح ظرافت های رفتاری دارد (لبخند – ظاهر آراسته بدون خودنمایی – مهربانی در رفتار و...) اما راویان علاوه بر این ظرافت هایی در اندیشیدنشان هست که چندتایی را به عنوان نمونه می آورم:

آن کس که بذر آرزو می پاشد، سرکوبی درو می کند. (رُنه)

این توانایی ما در پذیرفتن آنچه می خواهیم به خودمان بقبولانیم و سر خودمان کلاه بگذاریم تا پایه اعتقادات ما دچار تزلزل نشود، پدیده ای محسور کننده است. (رُنه)

انسان از ابتدای پدیدار شدنش تا امروز پیشرفت زیادی نکرده است: همچنان باور دارد که تصادفاً به وجود نیامده است و خدایانی که اکثریت شان مهربان اندبر سرنوشتش نظارت دارند. (پالوما)

ما هرگز آنسوتر از یقین های خودمان را نمی بینیم و، خطرناک تر از آن، از ملاقات کردن با دیگران صرف نظر کرده ایم، ما جز ملاقات کردن با خودمان کار دیگری نمی کنیم، بی آنکه خودمان را در این آینه های همیشگی بشناسیم. (پالوما)

نظرات 25 + ارسال نظر
سمره سه‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 05:01 ب.ظ

سلام
بر میله پیوسته
راستش اگر نمی نوشتی قراربود یه روز بیام بنویسم میله تنبل
هرچندماحق داریم گاهی اصلا کتاب نخوانیم شما هیچ وقت حق ندارید کم کتاب بخوانید

سلام
بالاخره گاهی پیش می آید که فرصتی باقی نمی ماند برای وبلاگ...وگرنه دلم اینجاست خودم اونجا...زاینده رود هم خشک!
ممنون که چنین حقی برای من قائل نیستی!

ماهی سه‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:21 ب.ظ

جناب میله ممنونم از شما.

سلام
اختیار دارید

مدادسیاه سه‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:47 ب.ظ

سلام
میله جان من ضمن این که با انتقاداتت موافقم اما فکر می کنم خودت هم در این زمینه مقصری. می توانستی مثل من کتاب را فقط یک بار و آن هم بیشتر در تاکسی بخوانی و این همه متوجه ایراداتش نشوی!
در مورد مرگ رنه مطمئن نیستم اما آن چه به خاطرم مانده این است که او ماجرایش را از ابتدا تا انتها پس از مرگش روایت می کند.

سلام
من کتاب را بار اول تمامن در مترو خواندم...مشکل این بود که مداد برای علامت زدن همراه نداشتم در یکی دو روز اول و پس از آن هم علامتی نزدم ولذا دور دوم واجب آمد...!
در مورد رنه وقتی تمام شد داستان داشتم توی راه فکر می کردم(کتاب همراه نداشتم و فقط نکاتی که به ذهنم می رسید را یادداشت می کردم) یهو به نظرم رسید نویسنده سوتی داده از این بابت که راوی اول شخص لحظات مرگش را روایت نموده است...اصن به هم ریختم!...رسیدم خونه نگاه کردم اون فصل رو و دیدم خدا رو شکر اشراقیده این لحظات رو که به هر حال از دید من عیب کمتری دارد! اشراق رو هم نمی پسندم برای یک چنین داستانی...نوشتن بعد از مرگ که جای خود دارد... یک بار دیگر کنترل می کنم...نکته ای که دلالت کند به این امر به چشمم نیامد.

منیر چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:47 ب.ظ

سلام برمیله
حالا بعد از گرگ بیابان و مافیها ، من هم به همین نکته ها که سوا کردی ، حاشیه دارم . که بماند تا بعد از خواندن کتاب .
...
پذیرش تفاوت آدمها خوبه . خیلی خوب . ولی واقعن از یک دختربچه اونقدری ، کلمات اینقدری بعیده . این دیگه از تفاوت ادمها گذشته . آرزوی نویسنده رو می رسونه انگار .( آن کس که بذر آرزو می پاشد ، سرکوبی درو میکند :) )
...
اشاره تان به دوستی و " یک بی قیدی دلپذیر " بسیار ارزشمند می باشد .
...
مستندی درباره یک نمایشنامه نویس میدیدم که یک جمله اش خیلی روشنگرانه به نظرم آمد . نقل به مضمون می کنم : ما نمایش بازی نمیکنیم که حرف خودمان را بزنیم یا نقشی را که خود می پسندیم بازی کنیم . ما نمایشی را بازی میکنیم تا حرفی از دل تماشاگر را زده باشیم و او را از ابتدا تا پایان نمایش ، در صحنه به بازی واداریم "
فکر میکنم این رمز موفقیت هنر هست . هنر در هر حیطه ای با هدف غلبه خود بر حواس تماشاگر ، موفقیت کمتری داشته تا با سیطره ی روح تماشاگر بر خود !

سلام بر منیر
اسم گرگ بیابان که میاد من تنم می لرزه
...
آفرین اون جمله بذر آرزو و دروی سرکوبی را خوب جایی به کار بردی
...
خداوند نصیب دهاد
...
هوووم این هم هست شاید بشود گفت هرچیزی که بتواند آدم را از مدار جاری زندگی روزمره خارج کند و به فکر فرو ببرد...حرف های زیادی توی دل تماشاگران و کلن آدمها هست که ممکن است خودشان و خودمان از آن باخبر باشیم یا بی خبر باشیم و بعد در چنین لحظاتی (مواجهه با اثر هنری) متوجه این موضوعات می شویم و آن احساس شعف و لذت ... حرف آن نویسنده را نمی خواهم نقض کنم(شایدم می خواهم! آره یه جورایی می خوام نقضش کنم!!) اما به نظرم اتفاقن وقتی نویسنده ای حرف خودش را بزند خوب و هنرمندانه هم بزند خواه ناخواه تماشاگر هم همراه می شود به مصداق آیه شریفه هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند...یه جور جمله باکلاسی گفته ایشون
اما طبعن با پاراگراف آخر خودتان موافقم...وقتی هدف غلبه دادن یه چیزی بر ذهن مخاطب باشد و حقنه کردن یک نظر...من که فرار! تنم می لرزه!!

خانم مسافر چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:56 ب.ظ

سلام بر میله جان
خوبی؟ چند وقتی بود نخوانده بودمت
آه از این روزگار لعنتی

سلام بر مسافر عزیز
ممنون...کمی سرما خورده در انتهای تابستان!(سطح دغدغه!!)
بعد از خواندن اثری از یوسا انگیزه برای خواندن چیزهای دیگر کم می شود

مدادسیاه چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 04:21 ب.ظ

سلام مجدد
اگر مداد از نوع سیاهش برای علامت زدن نیاز داشتی در خدمت حاضرم.
راوی مرده در داستان نویسی گرچه کم است اما وجود دارد. عجالتأ خاطرات پس از مرگ براس کوباس را به یاد می آورم.

سلام

ارادتمندیم قربان
............
با مرده بودن راوی مشکلی ندارم و اتفاقن براس کوباس و خاطرات پس از مرگش را بسی دوست می دارم....دو تا مثال دیگر هم پری ماه در کامنت بالایی زده است که اتفاقن آن دو هم از مورد علاقه های منند.
این مرده بودن راوی را یک کنترلی کنید در این داستان...من هم رسیدم خانه می کنترلم! اگر از ابتدا مرده باشد حرفم را پس می گیرم ولی اینگونه نیست.
من با اشراق هم مشکلی ندارم اگر کل فضا اشراقی و فانتزی باشد...من با این مشکل دارم که نود و نه درصد داستان خیلی عقلانی و منطقی و رئال باشد و به یکباره اشراقی هم اون ته بزنیم تنگش!!

پری ماه چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:36 ب.ظ

سلام.این ظرافت جوجه تیغی جزو کتابهای طلسم شده کتابخونه منه. چند بار از کتابخونه بیرون اومده،تورقی شده و چند روز روی میز باقی مونده و دوباره به کتابخونه برگشته.منم مثل شما این کتاب رو هدیه گرفته م ولی این بی انگیزگی ارتباطی به این موضوع نداره.بر عکس انگیزه شما.پیرو کامنت مداد سیاه عزیز در خصوص راوی مرده به یاد آویشن قشنگ نیست افتادم و داستانی که توسط یک مرده روایت میشد. و همنوایی شبانه که خیلی خیلی تکان دهنده تموم میشه و باز هم متوجه میشیم که راوی مرده بوده است.

سلام
یاد چند گزینه از کتابهایی که وارد انتخابات می شوند و محسن رضایی گونه به قفسه بر می گردند افتادم
امیدوارم که هرچه زودتر بخوانید این کتاب را (بخاطر همین طلسم و اینا) خوب نیست یه چیزی طلسم بشه اینجوری...
مثال های خوبی زدید
اتفاقن آن روایت اول آویشن را بسیار پسندیدم
آنجا راوی از ابتدا مرده است و تکلیف ما مشخص است و با یک فضای خاصی روبرو هستیم اما اینجا اینگونه نیست.
در مورد همنوایی هم فضای داستان و خود راوی یک مورد خاص بودند...راوی با اون بیماریهای خاصش و اون ساختمان با آدمهای خاصش و...خلاصه خواننده آماده میشد به نوعی و در انتها اون اتفاق خاص می افتاد...اینجا با یک راوی معمولی و البته باهوش مواجهیم که دارد این چیزها را می نویسد و در زمان می نویسد یعنی مثلن می گوید امروز صبح فلانی اومد اینو گفت من اینو گفتم و یک سری تراوشات ذهنی که نوشته می شود برای ما...بعد در انتها اشراقیده می شود و نکته ای که نوشتم...من نشانه ای ندیدم که این راوی از ابتدا مرده باشد..اگر بود به نظرم انتخاب بهتری شاید می شد با یه سری تغییرات...
ممنون

درخت ابدی جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:55 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
من این رمان رو هدیه دادم و نخوندم٬ ولی باید در ژانر رمان شخصیت و اندیشه طبقه‌بندی‌ش کرد. رمان‌های زیادی هست از نویسنده‌های مطرح که توشون شخصیت‌ها حرف‌هایی گنده‌تر از سن و سال و شخصیتشون می‌زنن. توی زندگی روزمره هم نمونه‌هاش هست. هرچند بهش حساسم.
رمان بسته به نوع داستانش ممکنه تاکیدش روی عناصر داستانی تغییر کنه و قوت و ضعف داشته باشه.
منم یه راوی مرده‌ی دیگه سراغ دارم: پدرو پارامو از خوان رولفو.
خوب نوشتی.

سلام
درخت جان شما اصولن دوست هدیه دهنده ای هستی
رمان اندیشه طبقه مناسبی است.
آخه گنده داریم تا گنده! مومو توی زندگی در پیش رو رومن گاری هم حرفای گنده می زد گاهی اما اون زبانش زبان یک نوجوان بود و همچنین تجربه خیلی بالایی از حضور در محیط های تجربه افزا داشت و به مدد این پیشینه آدم می تونست باورش کنه...
یا توی دنیای سوفی خود سوفی آنچنان حرفای قلمبه نمی زد و فقط ما تعجب می کردیم سوفی 15 ساله چطوری اینا رو هضم می کنه!
اما اینجا به نظرم واقعن زیاده روی شده
.......
آره اونم هست و هنوز نخوندمش اما چند بار که خواستم توی رای گیری بیارم مقدمه اش را خواندم
ممنون رفیق

آزاده جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 04:18 ب.ظ

سلام میله جان!
دیگه حوصله ی وبلاگو نداشتم ولی فیسمون فعاله
اگر تشریف دارید تا اد کنیم

سلام
ای دریغ ای درد ای وای
نه من همینجا لک و لکی می کنم اونجا نیستم...
رستمه و یک دست اسلحه
بیام میشم یک مویز و چهل قلندر

فرزانه جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 05:38 ب.ظ http://www.fparsay.blogsky.com

سلام
یه نکته جالب این است که این کتاب را همه یا هدیه گرفته اند یا هدیه داده اند. منم اتفاقاً این کتابو سال 88 هدیه گرفتم و همون موقع خوندم البته به سبک مدادسیاه خوندم و به بار دوم و اینا نرسید . گویا اینجور وقتها جملات پول کتاب حلال کن و اینا کار آدمو به مسحور شدگی و شیفتگی می رساند چون منم اینجا از این کتاب نوشتم
http://elhrad.blogfa.com/post-71.aspx
که البته بیشتر به مضمون بر می گردد.
نقدهایی که در ادامه مطلب آورده ای به نظر قانع کننده می آیند ولی توقعت از یک مدرش فلسفه سابق که یک رمان هم نوشته خیلی بالاست. شاید اینجا اولویت با محتوا باشد.

سلام
آره این کتاب ظاهرن هدیه خورش بالاست بخصوص با اون عکس شاخه گل روی جلد
اولین مواجهه من مربوط به همون سالیست که شما خواندید: یکی از همکارانم این کتاب را از دوستش هدیه گرفته بود و بعد از خواندن بیست سی صفحه قاط زده بود اومده بود پیش من که بیا اینو بخون برای من تعریف کن چیه که توی قرار بعدی ضایع نشم
البته اون موقع من سرم شلوغ بود و نتونستم دوستم رو کمک کنم واقعن باید قبل از هدیه دادن کتاب همه جوانب امور را سنجید
.....
البته این دومین رمانشه...توقع من متناسب با فروش میلیونی کتابه...در کل پسندیدم اما نه به عنوان رمان خوب به عنوان یک کتابی که ایده های خوبی رو در قالب داستان ارائه کرده...یه چیزی تویهمون مایه اولویت با محتوا...
ممنون از لینک...یاد ایام خیلی قدیم افتادم

مهرداد شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:19 ق.ظ

سلام ؛ ما که این کتاب رو نه هدیه گرفتیم نه هدیه دادیم؛و نه این که خوندیم . اما جملات زیبایی داشت؛ از حسین عزیز هم ممنون (بابت نقد که گفته نگیم )بابت این شرح زیبا؛ راستی کتاب حجیمیه؟

سلام

آره نگید! چون واقعن نقد نیست... مشخصات کتاب رو نگذاشتم باز!!
چاپ چهارم
1390
360 صفحه
14000 تومان
هدیه گرفتن که دست خودتون نیست اما خیلی راحت می تونید برای هدیه دادن اقدام کنید فقط طرفتان ترجیحن می بایست کتابخوان باشد.

[ بدون نام ] شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:45 ق.ظ

سلام
به نظرتون چرا آخر بعضی نویسندگان به خود کشی ختم میشه ؟
یادمه مامانم می گفت این آخوندها اینقدر علوم دینی خووندن که لامذهب شدن !؟

سلام
سوال سختیه!!!
بهترین راه جواب دادن به این سوالا اینه که گیر بدهی به خود سوال و اونو منتفی کنی! : باید تحقیقی انجام بشود تا درصد خودکشی نویسنده ها را با درصد خودکشی غیر نویسنده ها مقایسه کرد تا بعد بشه حکم داد تازه اون موقع هم نمیشه حکم داد!
ولی اگه بخوام همینجوری چشامو ببندم و احساسی جواب بدهم میگم شاید بخاطر زندگی کردن بیشتر در زمان کوتاه تر
به مامان خیلی سلام برسانید

غریبه شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:32 ق.ظ

سلام
کمتر از یک پنجم کتاب رو خوندم اما عجالتن:
1. رولان بارت جمله ای دارد نقل به مضمون اینکه در داستان بایست به جای گفتن از نشان دادن استفاده کرد. تا اینجای کار که من هیچ نشان دادن عملی ای ( گفتن فت فراوان است) در رابطه با باهوش بودن این دو فرد ندیده ام.
گفتن نویسنده مبنی بر جملاتی مثل ( من باهوشم یا مارکس می خوانم) این تکلیف نشان دادن را از او ساقط نمی کند. ( البته تا اینجای کار).
2. در مورد اشراق: تا اینجای کار هیچ نکته ی خاصی مبنی بر زنده بودن دخترک ندیده ام. راوی روایتی دفترچه یادداشت مانند دارد. و البته در هر دو روایت خواننده ی درون متن. لطف خواننده ی درون متن در این است که نیازی به زنده بودن در آن نیست. نویسنده با عنوان تیترهای فصل ها و کوتاهی شان گریزی به پسامدرنیسم زده.
3. لاجرم باید تا نقطه ی آخر خواند.

سلام بر غریبه
یک پنجم ... کاش ادامه مطلب منو نخونده باشید که بیشتر فاز بدهد:
1. شاید این مشکل اول شخص نویسا هم باشد که بیشتر دوست دارد بگوید تا نشان بدهد. ضمن این که واقعن نشان دادن هوش برای اول شخص ساده نیست و تنه به خودستایی می زند. ولی با بارت موافقم.
2. در این مورد آخر سر بحث می کنیم.
3. بخوانید...منتظرم.
ممنون

sarvenar شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:31 ب.ظ

سلام
پس این بود حدسم درست بود!
کاش این بی قیدی دلپذیر وجود داشت

سلام
نه...فکر کنم حدست اشتباه بود

مهرداد یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:45 ق.ظ

داغ دل مارو اصطلاحأ تازه کردید؛‏↳‏
در باب هدیه که من به شخصه با سندرم فقدان افراد کتابخوان در اطرافم مواجه هستم؛ و چه وجوهاتی رو صرف خرید کتب هدیه جهت به سرانجام رساندن پروسه کتابخوان کردن اطرافیان کردم ؛ اما دریغ از نتیجه میزان کتابخوانی خون خودم هم به شکل محسوسی پایین اومد؛ حتی طی دوره چند ساله روی مورد کودک هم کار کردم و نخیر ؛به این نتیجه رسیدم که در این زمینه استعدادی نداشته و بهتر این است که باقی وقتم را به کتاب خواندن خودم بپردازم

سلام مجدد
انسان شقایقی است که با داغ زاده شده است
واقعن کار سختی است... برخی واقعن حوصله کتاب دست گرفتن را ندارند...برای کودکان هم کار مثل سابق راحت نیست، یعنی با این برنامه های تلویزیون و تبلت و موبایل و کامپیوتر واقعن برای سوق دادن آدما به سوی کتاب به معجزه هم نیاز است گاهی!

نیـش نوشدار سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:03 ق.ظ http://mahdi-k.blogfa.com

از این که میخواد تو سن 13 سالگی خود کشی کنه یکم عجیبه....
به نظر من شخصیت زن مسن شخصیت جالبیه.با این که عاشق کتاب هستش اما نبوغ خودش رو آشکار نمیکنه

سلام
خب بعضی ها غوره نشده مویز می شوند

سحر چهارشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:48 ق.ظ

توی داستان های سالینجر هم از این نوابغ معصوم عقل کل زیاد می بینیم، نمی شود دوستشان نداشت، اما مرا همیشه بلا تکلیف باقی می گذارند!

سلام
آهان خودشه همون بچه نابغه هه توی داستان آخر مجموعه "نه داستان" ... تدی... اونم خیلی بزرگتر از سنش بود آره...منتها یک تفاوتی هست: اون تدی ادبیاتش به یک بچه می خورد! البته خب فرق است بین سلینجر و باربری...(این هم در نظر بگیریم اون تدی رسمن نابغه بود و این ور و اون ور می بردنش برای تست و مصاحبه و...!)

بریدا چهارشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:35 ق.ظ

باید پیداش کنم

شمام موقع خوندن کتاب، خودت رو روش ثبت میکنی پس!!!

سلام
گاهی کم گاهی زیاد...

غریبه پنج‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:19 ب.ظ

سلام
آماده بحث آخر سره هستم. کتابتان را بیاورید.

سلام
آه... آماده ایم آماده
مگه قراره با کتاب همدیگرو بزنیم!؟

غریبه شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام
هل من مبارز نگفتم که...
چند نکته فعلن:
1.صفحه ی شروع: اگر قرار را بر ایرادگیری از رمان بگذاریم، فصل شروع و سطر سوم آن جمله ای کاملن اشتباه است.(کتابتان را بیاورید!!!) اشتباه از این نظر که ما بعدها به مرور زمان وقتی با رنه و همسایگانش آشنا می شویم می فهمیم که هیچ کدام جز پالوما و کاکورو به سبب سرایدار بودن و عمی بودن به نوعی او را عددی بحساب نمی آورند و حتا جمله ای بین آنها رد و بدل نمی شود. بنابراین چرا باید پالی یر کوچولو جمله ی "مارکس دیدگاهم را نسبت به جهان کاملن دگرگون کرده است" را بر زبان بیاورد؟؟؟ آنهم برای رنه!!!
آخر چطور می شود رنه بعدها از جمله ی کاکارو برگرفته از آناکارنینا و هدیه اش شگفت زده می شود و ترس از لو رفتن مثلن مثلن باهوشی اش، اما آنجا که پالی یر به او آن جمله را می گوید ترسی از این جهت نیست و او راحت و بی هیچ دغدغه ی خاطری خواندن "ایدئولوژی آلمانی" را به او پیشنهاد می دهد.
2. تمام تلاش نویسنده برای نوشتن رمانی باورکردنی در ذهن خواننده در جای جای رمان مشهود است. نمونه اش در شروع: ص 11 و 12.
3. فصل بندی ها آن طور که گفته اید یک در میان نیست. تنها بخشی که در آن شاید توالی فصل بندی رعایت شده بخش "دستور زبان" است.
4. شما می گویید در راوی اول شخص نمی شود از "نشان دادن" استفاده کرد. بجای آوردن شاهد از دیگر داستان ها، در ص 161 همین کتاب دو سه نمونه نشان دادن از جانب راوی ای دیگر وجود دارد. پس می شود بجای گفتن از نشان دادن استفاده کرد.
5. "پدیدار شناسی" بجای "پدیده شناسی" بکار برده اید.
6. در مورد اشراقی که ذکر شد باهاتان کاملن موافقم. به نظر من این فصل کاملن زاید است. چرا که در فصل پالوما وقتی پالوما در مورد رنه و حادثه صحبت می کند، می شود حرف های رنه را هم به نوعی گنجاند. مثلن من اگر جای موربری بودم یقینن پالوما را شاهد صحنه ی تصادف می گذاشتم و اگر بازهم جای موربری بودم پالوما را در آستانه ی ورود به هجده سالگی قرار می دادم.
7. خانم باربری به هوش خودش خیلی می نازد: ص 272، 6 سطر مانده به آخر.
8. استفاده و تلاش نویسنده از واژه های طنزوارانه فقط در یک دوجای داستان برای جلب توجه خواننده: ص 148، سطر15 و ص 153، سطر اول. جای دیگری اگر هست بگویید. چون اگر قرار بر طنازی راوی باشد، باید مدام طنازی کند.
9. و یک مورد دیگر در مورد فصل یکی مانده به آخر: جمله ی یازده سطر مانده به آخر (نمی خواهم این بار بخاطر ارجاع اذیتتان کنم (آیکون زبانک)) وقتی رنه خطاب به پالوما می گوید "به سوی توست که من برمی گردم" و وقتی در صفحه ی بعدش می گوید "و پالوما، خواهر روحی ام" و در آخرین سطرها: جمله ی "خاک ژوئن را برمی گرداند" این ها من را به شک می اندازند. شک به اینکه هر دو مرده اند و تمامی این یادداشت ها و خواننده درون متن قرار دادن ها روایت های دو فرد مرده هستند فقط و فقط کافیست پالوما در پنج سطر مانده به آخر کتاب جمله ای ذکر کند تا تمام این حدسیات من را بهم بریزد.
و درنهایت تکلیف من خواننده با داستان خانم موربری واضح است. من مثل اساتید و نوابغ داستان نویسی از او انتظار شگفتی ندارم.

سلام
پیشاپیش ممنون و عجالتن بدون رجوع به کتاب مواردی را خواهم آورد تا عصر که جواب را تکمیل می کنم:
1- البته قرار من بر ایرادگیری از رمان نیست!... این موضوع ابتدای کتاب قابل اغماض است تا حدودی... اول این که به حرف پالی یر اعتماد می کنیم و قبول می کنیم که دیدگاهش با توجه به اشنایی با آثار مارکس عوض شده است و حالا تصمیم گرفته با دم دست ترین نماد طبقه کارگر ارتباط برقرار کند و در ساختمانشان که همه از قشر مرفه هستند طبیعتن این رنه سرایدار است که می تواند مخاطب قرار گیرد...هرچند این ارتباط هم همانطور که می بینیم در حد همان ارتباط های دیگران باقی می ماند چون پالی یر هم او را نه به عنوان یک انسان بلکه به عنوان یک سرایدار تیپیکال می بیند... اما این که رنه باهوش چرا جلوی زبانش را نمی گیرد: طبیعی است که گاهی آدم سوتی بدهد! آن هم تصور کن که یه آدم احمق در مورد موضوعی نظر بدهد که ما اطلاعات بسیار بیشتری درخصوص آن داریم، خواهی نخواهی ممکن است علیرغم همه مراقبت ها در اینجور مواقع چیزی از دهانمان بپرد...بخصوص که طرفمان را هم در حدی ندانیم که متوجه امور بشود و...ضمنن دقت کنید که این موضوع را رنه بعد از این دیدار در جایی به عنوان یک بی احتیاطی ذکر می کند پس همچین بدون دغدغه و از روی عمد نبوده است.
2- این بماند برای عصر
3- جمله من این است: "داستان مجموع نوشته های دو راوی است که تقریبن به صورت متناوب در فصل های کوتاه و جداگانه کنار هم قرار گرفته است." تایید می فرمایید که "تقریبن به صورت متناوب" معنایش یک در میان نیست...
4- من نگفتم "نمی شود" بلکه گفتم راوی اول شخص بیشتر دوست دارد بگوید تا نشان بدهد...اینجا هم قید "بیشتر" به معنای انحصار و "فقط" نیست...قطعن می تواند نشان بدهد اما بیشتر دوست دارد بگوید...بخصوص در نوشتن دفترچه خاطرات و دفترچه هایی از این قبیل آدم معمولن به دنبال نشان دادن نیست بلکه بیشتر به دنبال بیان یک سری امور است که این بیان گاهی گفتن است و گاهی نشان دادن و اگر غلظت این دومی بیشتر شود به نوعی ترفند دفترچه خاطرات بی مزه می شود.
5- به عمد اصطلاح "پدیدار شناسی" را به کار بردم ...چون در متون تخصصی جامعه شناسی و ...این اصطلاح پدیدارشناسی معنا شده است و در جایی مثل این رمان پسندیده نیست که اصطلاح دیگری را باب کنیم (حداقل از نگاه من)...
6- ممکن نیست شما به عمد نویسنده را موربری تایپ کرده باشید!(آیکون چشمک)... توافق ما در باب اشراق آبستن اختلاف بزرگی است: من این اشراق را نپسندیدم اما این راه حل را (در صورتی که اصرار بر کشتن این راوی باشد) به راه های دیگر ترجیح می دهم... یه جورایی بهترین راه است...چنانچه پالوما هم صحنه تصادف را می دید مشکلی حل نمی شد: نویسنده می خواهد در باب آخرین تصاویری که در هنگام مرگ به ذهن می رسد حرف بزند و حاضر بودن پالوما در صحنه تصادف کمکی به این موضوع نمی کند. در مورد سن پالوما قاعدتن باید با شما موافق باشم اما نمی دانم چرا حس می کنم که این قضیه بلوغ جنسی مختل کننده داستان می شود...به نظرم پالوما همین سن باقی می ماند اما از کثرت اندیشه های عمیقش کاسته می شد و ادبیاتش هم بچه گانه تر می شد قابل قبول تر می شد.
7- این هم بماند برای عصر
8- مرا وادار کردید یک بار دیگر به مطلب خودم نگاهی بیاندازم چون شک کردم که آیا من به اشتباه جایی صفت طناز را برای راوی یا راویان به کار برده ام یا خیر!!... من که چیزی به چشمم نخورد.
9- آن فصل یکی به آخر و جملات ذکر شده :بازگشتن به سوی تو و به کار بردن اصطلاح خواهر روحی و... من را به این فکر انداخت که شاید ... اما این افکار در نطفه خفه شد!! این فصل یه جورایی اشراق است و به کار بردن چنین اصطلاحاتی در یک چنین فضاهایی معمول است اما...اما من با تکیه بر چنین امور(اشراق – خواب و...) در مقابل نص صریح متن، اجتهاد نمی کنم: پالوما صراحتن از قصد خودکشی اش در چند ماه آینده حرف می زند و تصمیم می گیرد افکارش را در دو دفترچه بنویسد و رنه هم در دو جای مختلف بر نوشتن خودش تاکید می کند و همه چیز داستان هم رئال است پس قاعدتن منِ خواننده نباید ذهنم را بفرستم به جاهای مشکوک و گمان آلود...من اگر جای نویسنده بودم به کل از موضوع بیان آخرین تصاویر قبل از مرگ توسط رنه چشم می پوشاندم چون واقعن حجتی برای من نیستند و خیلی هم کمک کننده به داستان نبودند.
...........................
اینترنت خانه قطع بود!! 2 و 7 مانده دیگه!... ص11 و 12 که می شود همون قسمت اول و صحبت رنه و پالی یر ، درسته؟ اگه این باشه که توضیح دادم و اضافه می کنم حتمن کلمه اول را هم دقت کنید: رمان با "امروز صبح" شروع می شود و واقعن یه جورایی روزانه نویسی دارد و من نمی توانم ذهنم را ببرم به سمت مرده بودن راوی.

غریبه یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام
1. بنابراین رنه نباید از جمله ی کاکورو که نقل از آناکارنینا بود هم به دلش ترسی راه می داد. نه؟ آخر اصلن تو کتم نمیره...
4. آخ آخ. ببخشید نباید از کلمه ی " نمیشود " استفاده می کردم. ( مثل اینکه واقعن دارد به با کتاب همدیگرو زدن تبدیل میشود )
8. میله من نگفتم که شما در متن آن را به کار برده اید. منظور من موربری بود. ( خخخخخخ)
...
گفتم کتابتان را بیاورید. ..
جمله ی قلقلکی دیگر : در ص 354 همان فصل یکی مانده به آخر رنه می گوید پالوما روزی به من گفت آنچه مهم است مردن نیست... پالوما در دفترچه خاطرات خود در ص 22 آن را نوشته و لذا رنه نباید از این نوشته باخبر بوده باشد. این را برایم توجیه می کنی؟
شاید بد نباشد که بگویم این حرف ها دلیل این نیست که از کتاب لذت نبرده ام.

سلام
1- کاکورو با پالی یر فرق می کنه... کاکورو نشون داد که در نگاه اول می تونه آدما رو بشناسه و رنه هم متوجه این موضوع شد پس واقعن ترس داشت که جلوش سوتی بده.
4- نه خیالتان راحت من با کتاب کسی رو نمی زنم
8- اونقدر گفتی موربری که منم شک کردم شاید باربری نبوده موربری بوده!
......
جمله قلقلکی: این احتیاج به کتاب ندارد کاملن یادمه... خیلی طبیعی... پالوما چند بار اومد پیش رنه و کلی با هم حرف زدند که چیزی از حرفاشون توی متن نیومده ینی چیز زیادی نیومده و طبیعتن هم نباید همه حرفاشون میومد...همونجا این حرف رو زده بهش. اتفاقن خوب کرد نویسنده این موضوع رو همون اندیشه عمیق اول آورد تا فرصتی پیش بیاد که این اندیشه با رنه در میان گذاشته بشه.
.......
تابلوه که لذت بردید

بریدا چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:16 ب.ظ

خواندنش خالی از لطف هم نبود

تنها جمله ای ک دقیقا حال مرا پس از اتمام کتاب بیان می کند
آن هم تنها با یک بار خواندن ن بیشتر


آنچه بیش از همه مرا آزرد در این کتاب:
شعار

سلام
همانطور که گفتم جملات پول کتاب حلال کنی هم داشت
اگر بار اول چنین حسی داشتید بار دوم وضعیت تان چگونه خواهد شد!؟
...
فکر کنم شما طرف کتاب هایی که تحت عنوان پنجاه پنجاه ازشان یاد کرده ام نروید.

سحر دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:18 ب.ظ

وااای ی ی … من قبلا این کتابو نخوندم ولی فکر کنم خیلی دوسش داشته باشم … امیدوارم بتونم بین درسهام ی جایی واسه خوندنش باز کنم … و بتونم ازش نتایج مثبت بگیرم و افسرده ترم نکنه با یاد اوری اینکه حقایق و اتفاقای اطرافمون بیشتر از اندازه ای ک همه فکر میکنن هست داره نابودمون میکنه و همه چیو ازمون میگیره ,,واقعا امید وارم ک بعد از خوندنش دوباره تصمیم نگیرم ک تا ی مدت هیچ کتابیو تو این زمینه نخونم تا روحم دوباره داغون نشه ~ من 15سالمه امید دارم ک مطالبشو بفهمم و خیلی سنگین
نباشه برام … ارزو میکنم در روزهایی نه چندان دور بتونم مطالعاتمو ب حدی برسونم ک مثه شما ها حرف بزنم ,,ینی اصن بتونم ی چیزی بگم ^ ,,این بلاگ رو خیلی میدوستممممم

سلام
چند توصیه به شما دوست عزیز:
1- تابستان‌ها زیاد خودت را مشغول درس نکن
2- در غیر تابستان هم از مطالعه غیردرسی علی‌الخصوص رمان غافل مشو.
3- شما خیلی زود به آن حدی که اشاره کردید خواهید رسید...من به شخصه در 15 سالگی اصلن نمی‌دونستم افسردگی چیست!
موفق باشی

محبوبه چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 11:34 ق.ظ

سلام. من هم کتاب رو دوبار خوندم. دوست داشتم و جالبه که تقریبا بیشتر جملاتی که به نظر جناب میله حلال کن بودند را یادداشت کرده بودم. متشکرم
یکی دو جمله هم من از کتاب اضافه کنم
"تهی دستی دروگر قهاری است: این دروگر همه توانایی های ما را در برقراری ارتباط با دیگری درو می کند.
راه های خداوند برای کسی که در بی یافتن آن باشد، بسیار روشن است.

سلام دوست عزیز
ممنون از به اشتراک گذاشتن تجربه خودتان از خواندن این کتاب
امان از تهی‌دستی...

مارسی چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 10:42 ق.ظ

کتاب خوبی بود و سرگرم کننده و کمی آموزنده(باعث شد برم در مورد جاپون یکم تحقیق کنم)
ولی آره چطور کسی با ۱۳ سال سن اندیشه های عمیش به اون قدرت داره.البته یه اشاراتی شد که بیشتر از سنش میفهمه.تیز هوشه...و این موارد

سلام
همین که سرگرم کننده و کمی هم آمزنده باشد والله کفایت می‌کند و باعث می‌شود برخی نقایص را به دیده اغماض نگاه کنیم... البته از نظر خواننده‌هایی مثل ما منتقدین حرفه‌ای طبعاً با یک سری مسائل کمار نخواهند آمد و حق هم دارند.
ممنون رفیق

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد