میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گرسنه کنوت هامسون

دفترچه ام را باز می کنم تا مطلب مربوط به رمان گرسنگی یا همان گرسنه را بنویسم. هیچ ایده ای برای شروع مطلب ندارم اما می خواهم این نوشته در شان رمان باشد. دو تا کوسن از روی مبل برداشته و روی هم گذاشته و دمر دراز کشیده ام و چانه ام روی کوسن هاست و خودکار در دست داخل دفترچه می نویسم. منتظرم تا الهامی برسد و مطلب را با آن شروع کنم.

کولر روشن است و من پشت مبل دراز کشیده ام تا باد کولر مستقیم به سر و کله ام نخورد. باد کولر هرگونه ایده ای را می پراند چون بلافاصله باید برای برداشتن دستمال کاغذی وضعیتم را تغییر دهم. به نظرم امسال بیش از هر سال دیگری کولر روشن بوده است چون در کیسه زباله هایی که شبانه به جلوی در می برم , جعبه های خالی دستمال کاغذی را بیشتر می بینم و یا بیش از هر زمان دیگری آب نمک قرقره کرده ام. با این افکار راه به جایی نمی برم...از الهام خبری نیست.

شاید کشیدن یک سیگار راهگشا باشد. برای این کار باید بلند بشوم و به بالکن بروم و روی صندلی بنشینم. شاید با دیدن رفت و آمد مردمی که از ایستگاه مترو به سمت تاکسی ها می دوند و یا بالعکس می دوند تا به مترو برسند راهگشا باشد اما با این احساس گرفتگی در انتهای گلو, سیگار کشیدن چنگی به دل نمی زند. اگر می زد شاید ایده ای از راه می رسید.

تابستان را به همین خاطر دوست ندارم. زمستان هم مثل بهار و پاییز که پیک آلرژی زایی است دردسرهای خاص خودش را دارد...پنجره یکی از اتاق ها با صدای بلندی بسته می شود و چند ثانیه بعد باد کولر که راهی برای خروج از فضای خانه پیدا نمی کند به سراغ درز در بالکن خواهد رفت و صدای سوتش درخواهد آمد. از طرفی گردنم هم کم کم به درد خواهد آمد و تغییر وضعیت اجتناب ناپذیر است. صدای سوت بلند شد...

بعد از قدم زدن و سیگار کشیدن به سر جایم بازگشته ام. هنگام دراز کشیدن متوجه شدم که تعداد کوسن ها سه تاست درحالیکه معمولن از دوتا استفاده می کردم. حالا بررسی تفاوت ارتفاع و تاثیر آن در بهبود ارگونومی بدن اولویت ذهنی من شده است. به نظر می رسد سه تا بهتر باشد. احساس بهتری دارم. اگر قبلن به این کشف رسیده بودم حتمن مسیر زندگی ام عوض می شد اما آیا الان زمان مناسبی برای تغییر مسیر است؟ تلفن زنگ می زند...

با مستاجر قبلی کار داشت. چند سطر دیگر که بنویسم این صفحه پر می شود. حالا چه قدر از این نوشته ها در زمان تایپ کردن استفاده بشود مشخص نیست. این روش را بیشتر دوست دارم, نوشتن قبل از تایپ کردن. شاید کمک کند تا بتوانم کوتاه تر بنویسم. مطلب مربوط به گرسنه را باید کوتاه و روان بنویسم طوری که حق مطلب را ادا کند. چرا؟ شاید به این خاطر است که با خواندن این رمان تعداد کتابهایی که از لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند را خوانده ام به آخرین عدد دو رقمی رسید. حالا مشغول حساب کتاب می شوم... بین سی تا سیصد سال دیگر من این لیست را به پایان می رسانم. آن وقت با خیال راحت سرم را روی زمین می گذارم مثل الان که گردنم درد گرفته و به پایان صفحه رسیده ام و باید سرم را زمین بگذارم.

باقی در ادامه مطلب

 

 

درک می کنم گرسنه در اواخر قرن نوزدهم و نزدیک شدن به شروع قرن بیستم چه جایگاهی داشته است. زمانی که هر هنرمندی در هر زمینه ای که مشغول هنریدن بود اولین اولویتش شکستن ساختارهای قدیم و کوفتن راهی تازه و باصطلاح انقلاب هنری بود. کار هامسون از جهاتی معجزه است. نویسنده جوانی که گرسنه است, گرسنگی نزدیک به موت و تنها کاری که از دستش بر می آید نوشتن مقاله ای است تا بلکه آن را سردبیر روزنامه بپسندد و چاپ کند و با پولش بتواند چند روزی را سر کند. کاری که وابسته به تکمیل ایده های ذهنی یک نویسنده گرسنه است. نویسنده ای که به خاطر بی پولی هر آن ممکن است سرپناه اجاره ای اش را از دست بدهد. معجزه اینجاست که در این کتاب حدود دویست و شصت صفحه ای تقریبن هیچ اتفاق قابل توجهی نمی افتد! این نویسنده مدام در حال راه رفتن است و خرده اتفاقات ناچیزی برای او رخ می دهد که البته هیچ کدام نه گره داستانی است و نه در کنار هم طرح خاصی دارد...و اعجازش هم در همین است که با این شرایط, خواننده تقریبن تا انتها پیگیر خواندن است.

دور اتاق چرخ می زنم و راه می روم تا بلکه چیز به دردبخوری به پاراگراف بالا اضافه کنم! بعید می دانم حتا اگر به اندازه طول و عرض اسلو در اواخر قرن نوزدهم پیاده روی کنم برای من معجزه ای رخ دهد. اینجور معجزات به نظرم همان یک بار رخ می دهد مثل لذت اولین سیگار...سیگارهای بعدی تلاش و تقلیدی است برای کسب لذتی که دیگر در دسترس نیست. یاد چایی افتادم. آخرین باری که چایی همراه با لذت نوشیدم کی بود؟! همیشه مشکوکم ولی بعضی ها مدعی اند هربار چای می خورند لذت می برند. البته تا لذت چه باشد.لذت شاید لحظه ای فارغ شدن از همه چیز و فریادی از درون باشد که آمدن را بشارت می دهد همچون تولد, تولد یک حال خوش یا لحظه ای آرامش... چه شد به اینجا رسیدم؟! چای!... چای های مختلفی را می خورم, چای سبز, چای درازکش, چای بابونه, چای ایستاده, چای محسن, چای کوفت! به هر حال معجزه ای هم اگر بود برای هامسون رخ داد و نوبلش را هم گرفت.

حتا اگر برای من کتاب متوسطی باشد باید آنقدر قدم بزنم تا مطلبی درخور بنویسم... آه ای اسفندیار مغموم! باقی نوشته ام را هم درز می گیرم و ارجاع می دهم به مطلبی که پل استر در مورد این کتاب نوشته است و احسان نوروزی آن را ترجمه کرده است و مرا از قدم زدن معاف می کند(لامصب این همه انرژی برای قدم زدن را از کجا می آورد!؟ احتمالن از همانجایی که من انگیزه برای نوشتن در اینجا می آورم...آن هم از این قبیل نوشته های بلند و بی سر و ته)...

اینجا می توانید مطلب پل استر را بخوانید: اینجا

***

این کتاب چندین بار به فارسی ترجمه شده است:

غلامعلی سیار  اولین بار در سال 1342 که انتشارات نیلوفر همین ترجمه را در سال 1382 چاپ نموده است. (ترجمه از متن انگلیسی)

احمد گلشیری  در سال 1383  انتشارات نگاه (ترجمه از متن انگلیسی)

حبیب گوهری راد  در سال 1387  انتشارات رادمهر و دیگران  (با نام گرسنگی)

قاسم صنعوی  در سال 1391   نشر گل آذین  (با نام گرسنگی)

کتاب من ترجمه آقای گلشیری بود (چاپ دوم 1387, تیراژ 2000 نسخه, 259 صفحه, 4000 تومان).

آن مطلب استر را بخوانید بهتر است حق مطلب را ادا کرده است.

نظرات 19 + ارسال نظر
درخت ابدی چهارشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:53 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
دو بار این کتاب رو هدیه دادم و هنوز خودم نخووندمش. اما فردا می‌گیرم.
به امید روزی که بگی اوره‌کا! 1001 کتاب تموم شد و حالا منتظر زندگی دوباره‌م.
بابت لینک مطلب استر ممنون. خیلی خوب بود. احتمال می‌دم که کتاب «دست به دهن» خودش رو با الهام از کتاب هامسن نوشته باشه که شرح ماجراهای نویسنده‌‌ای فقیر به نام پل استره.

سلام
مثل این که حسابی جذب شدی و تصمیمت رو گرفتی
یاد اپرای شناور افتادم...فکر کنم اون رو هم دو بار هدیه داده باشی
به امید اون روز ...مشکل اینه که باید زبان یاد بگیرم به زبان اصلی بخونم چون هفتاد درصدش ترجمه نشده...بعدشم تا من برسم این لیست رو تموم کنم آمازونی ها یه لیست جدید می گذارند در سالهای حدود 2110 ...
آره اون لینک خیلی خوب بود و زحمت من رو کم کرد

فرزانه پنج‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:02 ق.ظ http://fparsay.blogsky.com

سلام
یعنی تا 1001 امین کتاب وبلاگستان همین شکلی می ماند که شما درباره کتابها اینجا بنویسید؟ دعوت می کنم دوستان خلاقیتشان را بکار بیندازند ببینند اینجا چه شکلی میشه ... ما با عصا میاییم کامنت می گذاریم و دوباره می گوییم وای من این را خوانده ام یا نه این را نخوانده ام شاید بخوانم حالا
تا اون موقع احتمالاً رمانهایی هم با اسم میله بدون پرچم منتشر شده از همان رمانها که هیچ اتفاقی تویشان نمی افتد ولی جزئیات و ریزه کاریهای زیادشان خواننده را جذب می کند.

سلام
در باب سوال اول کامنتتان واقعن نمی دانم! گاه طوفان های درونی می آید و به نظر می رسد که همه چیز را با خود خواهند برد اما بعد می بینم نه بابا اینرسی من بیش از این حرفاست که تغییر کنم! و البته این چیز مثبتی نیست... منفی منفی هم نیست...یک "چیز" است...مثل چیز خنثی است.
اما خوانندگان... مخاطب قرار دادن دیگران در این جور مکان ها شجاعت می خواهد. جدی می گم. من گاهی در لابلای مطالب این کار را کرده ام و گاهی واقعن کنف شده ام و اتفاقن منشاء آن طوفانهای پیش گفته همین مواردی است که خواسته ام به نوعی از خوانندگان حرف بکشانم! یعنی مخاطب قرارشان بدهم و وارد دیالوگشان بکنم...نتیجه اینجور نیشتر زدن ها چندان قابل پیش بینی نیست!
در مورد آخر هم که فعلن چنین هدفی را برای خودم تعریف نکرده ام! حالا حالا هم باید کتاب خوند...خواننده خوبی شدن هدف منه

زنبور پنج‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:19 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام.
چون کتاب رو نخوندم جمله ای که راجع ب لذت نوشته بودی رو خیلی پسندیدم. تاثیر رمان در نوشتن متن ابتدایی کاملا مشهود بود.

سلام
راستش دقیقن می خواستم خواننده چنین استنباطی داشته باشد. خوشحال شدم

مدادسیاه پنج‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:29 ب.ظ

سلام
میله جان انگار گرسنه خیلی جذبت نکرد.
راستی می دانی طرح روی جلد کتاب کار رفیقمان مونک است. همان که در تحسین اثرش گفته بودی " بازم به جیغ"!

سلام
نمی شود پنهان کرد که در خوانش اول چندان جذبم نکرد اما جالب بود به خصوص از لحاظ فرم... البته در محتوا هم نکات قابل تاملی داشت که اونم دیدم بیشترش در مطلب استر هست. می خواستم در مورد تاثیر گرسنگی در رفتار راوی حرف بزنم و غرور و عزت نفسش را در قضیه گرو گذاشتن جلیقه و بخشیدن پولش و یا دادن باقی اون پنج کرونی که به اشتباه به دست آورد به آن پیرزن کیک فروش را مثال بزنم و آنها را مقایسه کنم با رفتارهای انتهایی اش که خودش را در گرفتن آن ده کرون ناشناس توجیه می کرد و از آن مهمتر پس گرفتن آن پول به صورت کیک از پیرزن در بخش انتهایی... یعنی همچین بی طرح و ولنگ و باز نبود... یک مسیر منطقی داشت در عین حال.
در مورد جیغ هم درسته ...از قیافه ها هم مشخص بود!! البته یادت هست که من قیمت جیغ را در مقایسه با قیمت اون تابلویی که فقط سه نوار رنگی داشت ستایش کردم و گفتم بازم به جیغ!

دامون قنبرزاده جمعه 24 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:44 ب.ظ http://www.cinemaeman.com

فیلمی که از روی این کتاب ساخته شده، یکی از فیلم های محبوب من است که بارها و بارها دیدمش. حکایت مردی که به رغم اوضاع بد، خودش را از تک و تا نمی اندازد، باشخصیت و مغرور باقی می ماند ... چه فیلمی ست این فیلم.

سلام
به نظرم رسید در بخش های انتهایی اندکی از تک و تا می افتد این شخص به عنوان مثال در صحنه ای که می رود سراغ پیرزن کیک فروش و به هر نحو ممکن می خواهد در قبال پولی که بخشیده بود کیک بگیرد و شکمش را سیر کند...این صحنه در فیلم هم بود؟ به نظر می رسد این جا کمی غرورش را زیر پا می گذارد که طبیعی هم هست!

خانم مسافر شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:55 ق.ظ

خیلی خوبه که همیشه دوست دارید حق مطلب رو درباره ی کتاب ها ادا کنید. به نظر من که این نوشته هم حق مطلب رو درباره ی گرسنگی ادا کرده.تعامل فرم و محتوا!

جنگ آخرالزمان رو تموم کردم و یه مطلبی درباره ش نوشتم. البته هنوز روی وبلاگ نذاشتم. الان انرژی ندارم.

سلام
یک تلاشی بود در این زمینه
...
خسته نباشید... کتاب سترگی است و بر تارک کتابخانه من در قسمت خوانده نشده ها می درخشد! من با خودم قرار گذاشتم کتاب های یوسا را به ترتیب زمان نزولش بخوانم و البته فاصله مطمئنه را هم حفظ کنم و همچین نرم نرمک با یوسا تا ته خط بروم...طبعن نوبت جنگ آخرالزمان نزدیک است.

ملیکا دوشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام
مطلبتون جالب بود شبیه سبک نویسنده که آدم همراهی می کرد که بالاخره چی می شه !؟در عین سادگی کشش لازم رو داشت.

سلام
ممنون از توجه و حسن نظرتان... شما نظرتان در مورد خود کتاب چه بود؟

ملیکا چهارشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:25 ب.ظ

سلام
کتاب خوبی بود ساده وروان ؛من خوشم اومد

سلام
من هم بدم نیومد اما جرات توصیه به هر کسی رو ندارم در این فقره

منیر سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام بر شما
هزار جور ایده متناقض و کٍشنده و کُشنده ی هم پس از خوانش پیش در آمد و پس در آمد خودتان و لینکی بسیار خوبی که گذاشته بودی می اید و می رود ...
لینک اینقدر خوب بود که در کنار نوشته ی شما هر چه را قرار بود از اکتاب بگیرم گرفتم . من همین قدر بسَ مه .
پس بسیاری سپاس .

سلام بر خودت

منیر سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:55 ب.ظ

درباره اولین سیگار :
میله واقعن اولین سیگار لذیذه ؟ آیا این یک دروغ نیست ؟ اولین سیگار رو که گفتند نمیشه به راحتی تحمل کرد ! باید ریه میه بهش عادت کنه دیگه ... اینطور نیست ؟
و اما چای :
در فکرش بودم که چیزی درباره اش بنویسم چون بدجوری روی گلوی نوشتن گاهم سنگینی میکنه . یه خورده شو اینجا می نویسم باقی شو اونجا .
لعنت بر اسانس رنگ !
نفرین بر اسانس ظعم !
و دوصد چندان مرگ بر مواد شیمایی معتاد کننده و تغییر دهنده ی طبع لطیف طبیعت !
....
ضمن این که من با واکر خارجی میام کامنت میذارم اینجا .
اینرسی داشتن به نظر من به اندازه اینرسی نداشتن خوبه . واقعن گاهی اصرار بر تغییر حکایت همان اسانسها رو می نویسه برای ما .
و کنف شدن هم بد نیست . البته خوب جا بیافتیم و شتر معروف را ساربانی باشیم علی وار

سلام
شک نکن...به هیچ وجه دروغ نیست...اصولن تمام مواد مخدر بار اول یا چند بار اول فاز اساسی می دهند و سیگار هم مانند آنها...سازوکار آزاد شدن دوپامین در مغز را یک مروری بکنید.
نمی دونم این قضیه ریه میه از کجا اومده! شاید طرف اولین پک بپره توی گلوش و یا حسابی بده پایین به سرفه بیفته یا...من چنین تجربه ای نداشتم: من هنگام کشیدن اولین سیگار...استغفرالله بد آموزی داره!!...فقط بگم که دو متر بالاتر از سطح خودم بودم
............
در مورد چای نیاز به بازاندیشی دارم! شاید واکنشی به چای خواهی برادر بزرگتر و مادرم بوده باشد
...........
وقتی علی وار به گوشم می خوره فی الفور حسی میاد توی ذهنم از خاطرات بارکشی های بدون اجر و مزد دوران جوانی فکر می کنم معمولن هم حق به جانب همین ناخوداگاه باشد! معمولن همین است.

منیر سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:57 ب.ظ

البته اگر خوب جا بیافتیم و ...
( اگر از جمله آخر افتاده بود )

لیلی مسلمی یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 10:48 ق.ظ

من کتابشو دارم و هنوزم که هنوزه نخوندم ولی کسانی که این کتابو خوندن دوست دارم.

سلام
اوهوم...بخصوص که الان گوینده اصلی این گونه بیان روی بورس وایبری ها هم هست!...
ارادتمندیم

boof شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:10 ب.ظ

تحت تاثیرشم فعلن. باید تمومش کنم. برعکس اونایی که میگن شخصیت جوریه که هیشکی ازش خوشش نمیاد من باهاش شدیدن همذات پنداری می کنم. اون غرور لعنتی.
اولین سیگار من اصلن فاز خوبی نداشت. شاید آخرین سیگار به سبک زنویی حال بدهد.

سلام
شخصیت طرف جذابیت هایی داشت...کیا می گن هیچکس دوسش نخواهد داشت!؟... من که نگفتم!...حالا تا انتها بروید ؛گاهی گرسنگی چنان می شود که جای غرور را تنگ می کند! البته ایشان خیلی مقاومتش بالا بود و از این جهت استثنایی بود.
پس اولیش را تجربه کردید! بوف و سیگار!؟ واااای زنو و آخرین سیگارش...اوف.

boof یکشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:03 ب.ظ

سال هایی بس دور/تمامش کردم.

سلام
پس پیرو زنو نبودید!

boof یکشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:07 ب.ظ

یادم رفت بگم تو مطلب استر نوشته. خیلی هم بی کنش و واکنش نیستا. تغییر اساسی هم در آن آشکار است. مطلب خودت هم میشود گفت من و گرسنه است. بعد خواندن کتاب دریافت گردید. منظورم الهام و اینا.

سلام
آره من و گرسنه بود دقیقن...اونوقت یه جا دیدم یکی نوشته بود فلانی که ادعای نقد داره چرت و پرت نوشته و آخرشم ارجاع داده به پل استر اتفاقن به این الهام هم گیر داده بود

boof سه‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:35 ب.ظ

طفلی الهام/ پس به خاطر همین پراکنده خوانی ها به توضیح یا توجیه برگشته

سلام
نه فقط این...بلکه دوستان گاهی می نویسند که منتظر نقد فلان کتاب می مانند...یا فلانی نقدت در مورد فلان خوب بود یا افتضاح بود و از این قبیل...و من هم هی مدام توضیح می دادم که بابا اینا نقد نیست...یعنی نقد کلاسیک نیست...اون نقدی که بهش می گن نقد نیست و اینا...دیدم بهتره اون بالا بنویسم خیال خودم رو راحت کنم.

علیرضا جمعه 7 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 03:00 ق.ظ

بد نیست یخورده تحلیل کنی داستانو ... حیف وقت ... حیف هامسون

سلام
بله خیلی عالی است
من در حد توانم سعی کردم نظرم را طی این مطلب و در کامنت‌ها بازگو کنم ... در ادامه مطلب هم زورم را زدم و در نهایت هم لینکی از پل استر در مورد کتاب گذاشتم. الان پنج سالی از آن ایام گذشته است ولی فضا بسیار مهیاست که هر کسی توان بیشتری دارد در همین‌جا نظراتش را بنویسد تا آیندگان از آن بهره ببرند و ... اینگونه می‌شود که دیگر کمتر کسی می‌تواند افسوس وقت و هامسون را بخورد
موفق باشید

ماهور جمعه 27 دی‌ماه سال 1398 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام
۱. لحنِ مطلب شما در امتدادِ حس و حالِ حاکم در کتاب، بامزه و خلاقانه بود.
۲. ترجمه ای که من خواندم (سیار) حدودا هفتاد صفحه ای بیشتر است با توجه به تاریخ انتشار کتاب (۴۲) امیدوارم بخشهای تا حدودی آباژوری آن در ترجمه های بعدی حذف نشده باشد. البته ابتدای کتاب دو سه تا مقاله کوتاه هست که شاید این اختلاف به همین برگردد. به قول شما انشاالله که گربه است.
۳. «گاهی» استمرارِ گرسنگی در سرنوشت یک فرد به عدم عقل معاش اش بر میگردد، گرسنه ی ما شانس‌های جالبِ خوبی گیرش آمد: پولی که اشتباهی در مغازه به او داده شد، خانمی که به شدت به او علاقه مند شد و پولی که برای او در پاکت فرستاد، جای خوابهای نسبتا مناسبی که با توسل به دروغهایش براحتی بدست آورد، مساعده ای که قبل از نوشتن مقاله گرفت،....
۴. در مقدمه کتاب و چند مطلب مرتبط دیگر اشاره به رفتار جوانمردانه، طبع والا، و غرور انسانی اش شده که من با مطلب پل استرِ شما موافق ترم، چرا که نشانه های پررنگ تری از غرورِمتکبرانه، فخرفروشی، ریاکاری، دروغگویی های بی دلیل و افراطی، مهرطلبی، رفتارهای متناقض و توقعهای افراطی دیدم.
از آنجا که در مقدمه گفته شده این پسرِ بی نام و نشانِ نَنویسنده! در واقع همان کنوت هامسون است بیش ازین به رفتارهایش گیر نمیدهم!
۵. برای من به دلیل داشتن تجربه های مشابه (و احتمالا برای بسیاری از ماها) لذت خواندنش دو برابر بود مخصوصا در ثلثِ ابتدایی کتاب
۶. نمیدانم برای من که چای و سیگار همیشه صدرنشین جدولِ لحظه های لذت بخش اند، همچین آدم قانعی هستم من!
ممنون از مطلب خوبتون

سلام بر ماهور
1- از همین لحن بامزه خاطره قشنگی دارم! طبعاً شما که کتاب را خوانده‌اید و دوستان دیگری که کتاب را خوانده‌اند وقتی این مطلب را می‌خوانند متوجه موضوع می‌شوند اما همان ایام برای بازدید وبلاگی به وبلاگ یکی از دوستان رفته بودم؛ در بخش کامنتها یک کامنت دیدم که ... طرف کلی به در و دیوار تاخته بود و جهت مثال به مطلبی که در مورد گرسنه نوشته بودم اشاره کرده بود که بابا اینم مثلاً کتابخوان وبلاگستان ماست که یک مطلب بی‌سروته نوشته و تهش ارجاع داده به یک جای دیگر، اسم خودش را هم گذاشته نقدنویس!! مثل یک تن آب سرد بود روی مثلاً خلاقیتی که برای این مطلب به خرج داده بودم در آن ایام برای چند کتاب به همین روش مطلب معرفی نوشته بودم که بعد از خواندن این کامنت ذوقم خشک شد!
2- انشاالله که گربه است.
3- در مورد بیکاری که این قضیه واقعاً صادق است یا بهتر است بگویم من چنین اعتقادی دارم.
4- من هم با شما موافقم... نشانه‌ها اینطور بودند! در ایام قدیم گاه چنین داوری‌های غریبی نوشته می‌شد... خدایا کدام کتاب بود... آهان خاک بکر ایوان تورگنیف... واقعاً مقدمه‌ای که نوشته شده بود خلاف باطن کتاب بود و من یادمه خیلی حیرت کرده بودم. البته هنوز هم در بر همین پاشنه می‌چرخد
5- جالب است
6- یادش به خیر زمانی که من می‌توانستم با همین صدرنشین‌ها سر کنم
ممنون از کامنت خوب شما

ماهور شنبه 28 دی‌ماه سال 1398 ساعت 07:46 ب.ظ

گاهی بهتره برای جلوگیری از سو تفاهم یا حداقل پیشگیری از هر نوع کوری‌ای هی توضیح بدیم ... خیلی توضیح بدیم....و همیشه توضیح بدیم
و اینکه اگه گور بابای خاصی ته بیانمون نسبت به عدم درکش داریم،پس کور نشیم... لال نشیم(کلا گفتم و بیشتر به خودم گفتم)

گاهی لال شدن و اینها ارادی نیست... می‌خوایم کور و لال نشویم اما می‌شویم. ضربه‌ها گاهی چنین خاصیتی دارند.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد