میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

نان آن سالها هاینریش بل

راوی داستان (فندریش) جوانی است 23 ساله که از 16 سالگی در شهر کار می کند. او تعمیرکار لوازم خانگی است و با درنظر گرفتن وضعیت اقتصادی آلمان پس از جنگ دوم جهانی, درآمد خوبی دارد.

کل داستان مربوط به یک روز ابتدای هفته (دوشنبه) است؛ روزی تمام ناشدنی که در انتهای داستان هنوز چند ساعتی از آن باقی است! صبح روز دوشنبه تلگرامی از پدرش می رسد که هدویگ دختر مدیر مدرسه (همکار پدر) برای ادامه تحصیل به شهر می آید و فندریش می بایست به ایستگاه راه آهن برود و او را با رعایت ادب به آپارتمانی که قبلن برای او اجاره کرده است برساند. او با کمی نارضایتی تن به این کار می دهد اما مواجهه او با هدویگ تاثیر عجیبی روی او می گذارد به نحوی که...

***

هاینریش بل است و آلمان پس از جنگ دوم و آثار آن... این کتاب که در سال 1955 منتشر شده است هم در چنین فضایی می گذرد.این کتاب در دهه گذشته حداقل توسط چهار مترجم, ترجمه شده است:

محمد اسماعیل زاده  با عنوان نان سالهای جوانی  نشر چشمه

جاهد جهانشاهی  با عنوان نان سالهای سپری شده  نشر دیگر

سیامک گلشیری  با عنوان نان آن سالها  نشر مروارید

محمد ظروفی  با عنوان نان آن سالها  نشر جامی

پیشنهاد من برای مترجمین دیگر "نان همان سالها" ، "نان سالهای بلوغ" ، "نان سالهایی که صورتم جوش می زد" و ... است. به هر حال می بایست تجربیاتمان را به یکدیگر انتقال دهیم!

***

پ ن 1: در مقایسه با "سیمای زنی در میان جمع" و "عقاید یک دلقک" و "آبروی از دست رفته کاترینا بلوم" این کتاب برای شخص من در سطحی پایین تر احساس رضایت ایجاد نمود.

پ ن 2: مشخصات کتاب من؛ ترجمه سیامک گلشیری, نشر مروارید, چاپ سوم 1387, تیراژ 1100 نسخه, 129صفحه, 2300 تومان


 

 

نان و عشق و موتور ماشین لباسشویی!

فندریش نوجوانی سختی را سپری کرده است. تنها در شهر و دور از خانواده و دربدر به دنبال درآوردن پولی برای سیر کردن شکم.قبل از آن هم چنین بوده است؛ وقتی صحنه هایی را یاداوری می کند که با پدرش که معلم مدرسه است به نانوایی می رفتند تا بلکه به واسطه این که فرزند نانوا شاگرد پدر است نانی گیرشان بیاید و یا زمانهایی که کتابهای پدرش را یواشکی می فروخت تا بتواند نان بخرد و یا زمانی که چهار روز در هفته شبانه به بیمارستانی می رود تا بتواند غذای رایگان بخورد و... برای فندریش "نان" می تواند نماد امنیت و رفاه باشد و دستیابی به آن موفقیت...به همین خاطر است که حتا الان که وضعش خوب است وقتی دستمزد هفتگیش را می گیرد, از مغازه های نانوایی سر راهش خوشگل ترین نان ها را خریداری می کند به نحوی که سرآخر برای این که قبل از کپک زدن خورده شود آنها را در آشپزخانه صاحبخانه اش می گذارد.

خب! آیا رسیدن به چنین وضعیتی ته ایده آل است؟این وضعیت: دوازده ساعت در روز کار می کردم, هشت ساعت می خوابیدم و چهار ساعت هم برایم می ماند که اسمش را اوقات فراغت گذاشته اند؛ در این مدت با اولا قرار می گذاشتم, دختر رئیسم را می گویم که با هم نامزد نبودیم, یعنی رسماً نامزد نبودیم, اما انگار یک واقعیت انکار ناپذیر بود که ما بالاخره با هم ازدواج می کنیم...

سوزنبان

ما آدمها قطارهایی شارژی هستیم که روی ریل هایی که خانواده و جامعه برایمان ساخته اند حرکت می کنیم و تا ته شارژمان هم اگر اتفاق خاصی رخ ندهد در مسیر تعیین شده ادامه می دهیم ...البته کم و زیاد سرعت و توقفات و اینا دست خودمان است! گاه در این مسیر با سوزنبانانی برخورد می کنیم, این آدمها به ما کمک می کنند که مسیرمان را عوض کنیم, گاه شانس با ما یار است و در مسیر بهتری می افتیم و گاه هم نه...هرچند بیشتر اوقات متوجه سوزنبان نمی شویم و در همان مسیر قبل گاز می دهیم و البته غر هم می زنیم!

برای فندریش هم دیدار هدویگ چنین حکمی داشت. تا قبل از آن کار روزانه و استراحت و اوقات فراغت برایش قابل تحمل بود. توی مسیر خودش با شتاب حرکت می کرد... اما حالا: به حقیقتی که همیشه می دانستم و شش سال بود آن را اقرار نکرده بودم, پی بردم؛ از شغلم, مثل همه شغل هایی که سعی کرده بودم یاد بگیرم, متنفر بودم...

هرچند فندریش مشکلی احساس نمی کرد تا نزد پیر مغان ببرد برای حل معما از طریق تایید نظر و ... اما همانطور که جلوی آپارتمان هدویگ ایستاده بود همه مسائلی که از یاد برده بود به یادش می آمد و حل می شد: تنفر از شغل, برخی از معانی کلمات لاتین, یک مسئله ریاضی مربوط به دبیرستان!, کلاه برداری قانونی رئیسش, حرف پدرش در مورد خدا و ...

صحنه به یاد ماندنی

زمانی که مادر فندریش در بیمارستان بستری است یک هم اتاقی دارد که شبی می میرد.شوهر متوفی صبح برای جمع کردن وسایل زنش می آید و وقتی متوجه می شود که زنش دیشب مرده است و نمی توانسته کنسرو گوشتی که دیشب برایش برده را خورده باشد و البته حالا از کنسرو خبری نیست یک الم شنگه ای راه می اندازد که نگو...! 

نظرات 18 + ارسال نظر
lozax چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:54 ب.ظ http://dastan-nevis.blogsky.com

این مدل وبلاگ ها رو خیلی دوست دارم.کارت خوبه:)

سلام
معلومه شما خیلی خوش سلیقه هستید از این بابت بهتان تبریک می گویم

خزنده پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:17 ب.ظ

عقاید یک دلقک که حسابش جداست، ولی من این کتاب رو هم فوق العاده دوست داشتم. ذره بین بل خیلی قوی تر کار می کرد اینبار. برای شما که دوران سخت تر اقتصادی ایران رو تجربه کردید، شاید یکم mainstream به نظر بیاد توصیفات این داستان، ولی برای من خوندن یه تجربه ی نسبتا جدید از یک وضع نسبتا جدید بود. یه روتین 12 ساعته با کمرنگ ترین پیرامون، که حضور یه نفر انقدر راحت همه چیزو بهم می زنه

سلام
اگر بخواهم حساب کتاب شخصی بکنم من سیمای زنی در میان جمع را و کاترینا بلوم را که یه جورایی دوقولوی سیما ست رو یه اپسیلون از دلقک بیشتر دوست دارم. این کتاب را هم اگر قبل از این آثار یا به قولی به ترتیب شان نزول می خواندم مطمئنن بیشتر دوست می داشتم.
فکر نکنم ما دوران سخت تری از نظر اقتصادی نسبت به آلمان بعد جنگ دوم سپری کرده باشیم...تورم وحشتناک و سقوط آزاد ارزش پول و کمبود مواد غذایی و ویرانی همه چیز , نه نه ما درصدی از آن را هم تحمل نکردیم!
نکته اصلی همین به هم ریختن همه چیز تحت تاثیر حضور ساده یک شخص است آن هم به قول شما به راحتی

مدادسیاه پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام.
من ترجمه ی اسماعیل زاده را دارم اما تقریبأ مطمئنم که ترجمه ی دیگری از آن را خوانده ام و عجیب است که با توجه به ارادت مطلق ام به هاینریش بل از این کتاب چیزی به خاطرم نمانده است.

سلام
خیلی هم عجیب نیست...الان می خواهم بعد از وقفه پیش آمده در مورد چند کتابی که خوانده ام و مطلب ننوشته ام بنویسم فکر می کردم بعد دو ماه خیلی راحت می توانم بنویسم!! همین کتاب رو دوباره خواندم! آلیس را باید دوباره بخوانم چون جز مرگ چیزی ازش توی ذهنم باقی نیست!

مارسی شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:00 ق.ظ

کتاب متوسط رو به پایین بود واسه من.کمی که خوندم آخرش برام روشن بود.
من عقاید یک دلقک رو زودتر از این کتاب خونده بودم.
این کتاب رو هم 2 سال پیش خوندم ولی یادمه این 2 کتاب یک صحنه ی مثل هم داشتن.
وقتی شنیر می خواست بره واسه اولین بار پیش اون دختره ... با این فندریش که می خواست چمدون های دختره رو تو اتاق خالی کنه...
به نظرت اشتبه می کنم؟یادت میاد که کجا رو میگم؟؟؟

سلام
فضای مشترک داستانها ایجاد صحنه های نزدیک به هم را گاه اجتناب ناپذیر می کند و چندان نکته منفی ای نیست جز اینکه گاه موضوع تکراری موجب عدم جذابیت می گردد. به همین خاطر سعی می کنم بین کتابهای یک نویسنده حتمن فاصله گذاری انجام دهم.
اما درخصوص این دو صحنه که مد نظرتان است:
یادآوری آن چیزی شبیه معجزه است قربان!
یادمه که شنیر و اون دختره شبی را تا صبح یواشکی در خانه دختر سپری کردند و احتمالن احساسی را که قبل از این تصمیم داشته است باید چیزی شبیه به همان صحنه ای که از این کتاب اشاره کردید باشد که تقریبن قابل تعمیم به خیلی از موارد مشابه دیگر است

مهرداد شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:59 ب.ظ

سلام
اتفاقن من دارم صوتی این کتاب رو گوش میدم . و همچنان راه زیادی در پیش دارم و همچنان منتظر قطار مانده ام.
و هنوز متن شما را هم جرات نکردم بخوانم.

سلام
آه... صوتی گفتید و فیل مان یاد هندوستان کرد... بعدن بخوانید

مهرداد یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:35 ب.ظ

واقعا قدیمیا خوب حرفی زدند که به هر کسی و چیزی اعتماد نکنید.
امروز بعد از شنیدن تقریبا یک ساعت از داستان رفتم برا دانلود بخش های بعدی داستان که مدیریت سایت عزیز دیشب در خواب خود را گدازان در آتش عذاب وجدان در رعایت نکردن حق کپی رایت دیده و در پی آن امروز ما را عنقریب در کف ادامه ماجرا گذاشت.

سلام
ای بابا عجب حکایتی شد...! چشم من شور بود آیا!!؟
به نظرم همین الان اقدام به خرید کتاب بکنید

درخت ابدی دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:51 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
زمان روایت داستان جالبه و البته٬ به گمونم٬ از تاثیرات جویس روی رمانه.
از روحیه‌ی آلمانی‌ها در شرایط سخت خوشم میاد. نمی‌دونم اگه ما دچارش می‌شدیم٬ الان وضعمون چی بود. یکی از فرق‌ها اینه که اونا علیه وضع موجود اعتراض می‌کردن و ما راضی به رضای خدا بودیم. هنوزم هستیم.

سلام
روایت عقاید یک دلقک هم محدود به چند ساعت بود... شاید.
...
ما رفته رفته با زحمت کشیدن هم داریم بیگانه می شویم! نه اینکه از دیرباز آشنا بوده باشیم!! اما خب به هر حال تهش داره در میاد... حجم ضرب المثل هایی که داریم در رابطه با قضا قدری بودن و اینا نشون میده که خیلی وقته با تلاش کردن زاویه پیدا کردیم...خب آلمانی ها کشورشون تقریبن الک شد (الک همون سرند منظورمه) اما دوباره ساختند بهتر از قبل هم ساختند...

زنبور جمعه 16 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:22 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام و صد سلام. این کتابو خوندم. یادآوری صحنه هاش برام شیرینی خاصی داشت. تحلیل سوزنبانتو خیلی دوست داشتم. روی تحریرات کار کن
گذشته از شوخی این تفسیر سوزنبان جالب بود. حالا که دقت میکنم میبینم چند موردش هم سر راه خودم سبز شده همینهاست که نام تقدیر گرفته برای همه ما

سلام
من بدون گوگوش دست به تحریرام نمی زنم
...
سر راه زنبورها که مدام گل و شکوفه و شهد و امثالهم سبز می شود
افزون باد

فرزانه پنج‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:32 ق.ظ http://www.fparsay.blogsky.com

سلام
من این کتابو در سالهای جوانی! خوانده ام ولی تقریبا هیچی یادم نمانده از داستانش ... اسمش رفته بین قفسه کتاب های سالهای جوانی
خریدنش بخاطر اسم نویسنده اش بود و مال نشر چشمه که ترجمه اش هم خوب بود انگار ولی هرگز خاطره شیرین عقاید یک دلقک را تکرار نکرد.

سلام
اختیار دارید شما تازه دانشجویید و جوان عمرن بگذاریم خودتان را قاطی ما جاافتاده ها جا بزنید
عقاید یک دلقک حکم عشق اول را پیدا کرده است سیمای زنی در میان جمع را بخوانید...

منیر شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:33 ق.ظ

همین ماه پیش بود که این رمان را شنیدم .
راستش بدون مقایسه با عقاید یک دلقک دوست دارم درباره اش حرف بزنم . به گمانم مقایسه اثار یک نویسنده مث مقایسه بچه هاست با هم .
حس هاینریشی که نان رو نوشته با حس هاینریشی که عقاید رو نوشته بی شک یکی نیست . خواننده ای که گرسنگی کشیده دریافتش از بوی نان که در سرتاسر رمان پیچیده با اونی که صف نان رو تجربه کرده هم یکی نیست .

باور یا پسند ما از یک اثر چقدر به نویسنده بستگی داره ؟ چقدر به ما ؟ چقدر به موج حاصل از اجتماع خواننده ها ؟
کمی قاطی کردم .
پوزش.

سلام
الان که کامنتتو خوندم دیدم خودم هم قبلن در مقابل مقایسه کردن واکنش نشون می دادم ولی الان یه جورایی ناخودآگاه مقایسه کردم هرچند لایت...و فقط میزان رضایتم رو سنجشیدم!
به همه اینایی که گفتی ربط داره... اسم نویسنده به خودی خود به آدم خط می دهد که از این باید لذت ببری یا به نوعی به صورت شرطی در مغز دوپامین آزاد می شود! نام مترجم هم به همین ترتیب...موج حاصل از خواننده های دیگر هم به همین ترتیب...مطمئن باش بخشی از "عقاید..." هم روی همین موج سوار است! حال و هوای درونی ما هم که مشخص است چه تاثیری دارد...

هژیر شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:21 ب.ظ http://orange-boy.blogsky.com

بعد از مدت ها سلام! راستش من این رو به عقاید یک دلقک ترجیح میدم. البته نسخه من مال نشر چشمه هست.

سلام
خوش آمدی رفیق
اوهوم... من سیمای زنی در میان جمع را به هر دو ترجیح می دهم.
کاترینا بلوم هم خوب بود واقعن

مدادسیاه دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:41 ب.ظ

سلام.
با وجود این که مطمئن بودم کار نخوانده از بل ندارم اشتباه می کردم و نخوانده بودمش.
مثل دیگر کارهای او پسندیدمش.
فرصتی دست دهد در باره اش خواهم نوشت.

سلام

خوشحالم که واسطه خیر شدم
منتظر نوشته ات هستم

فرانک جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:58 ق.ظ

سلام
ببخشید من برا پستهای قدیمی کامنت میذارم. این کتاب و نخوندم ولی عاشق عقاید یک دلقکم. آبروی از دست رفته کاترینا و سیمای زنی در جمع هم شاهکارن ولی من کتاب خانه ی بی حفاظ هانریش بل رو بیشتر از همه دوست دارم. چند بار تاحالا خوندمش فوق العاده س برا من.

سلام
پس واجب شد خانه بی حفاظ را توی برنامه بگذارم.
من کاترینا بلوم و سیمای زنی در میان جمع را یک ذره از عقاید بیشتر دوست دارم.
من کامنت هایی که برای پست های قدیمی گذاشته می شود را دوست دارم.

رضا عاملی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 04:42 ب.ظ

با سلام

می خواستم نظر شما را در باب فصل پایانی کتاب و خصوصا سکانس آخری که راوی آرزو می کند " دوست دارد" راه بازگشتی وجود می داشت.

آیا این از یک پشیمانی سرچشمه می گیرد؟

من احساس کردم در لحظه پایانی فندریش از وضعیت موجود پشیمان شده است.

توصیف چهره هدویک که انگار حوله ای روی آن بوده و حالا پاره شده و چهره واقعیش را به فندریش نشان داده است!

سلام
امیدوارم یادم بماند و نگاهی به انتهای داستان بیاندازم! چون واقعن زمان گذشته است و حتمن باید صحنه پایانی را ببینم. لطفاً اگر تا 3 روز همینجا جواب ننوشتم یاداوری نمایید.
متشکرم
......................................
نگاه کردم... همه وقایع در یک روز رخ می‌دهد و در همان سکانس پایانی هم (و گمانم چندبار در قبل از آن) به نوعی به طولانی و ابدی بودن آن دوشنبه اشاراتی دارد. وقایعی که در این روز رخ می‌دهد چنان تاثیرگذار است که زندگی فندریش را به کل تغییر می‌دهد...اسمش را بگذاریم عشق یا چیز دیگر...هرچه که هست این دوشنبه را چنان کرده است که فندریش نمی‌خواهد و دوست ندارد که زمان به جلو برود. تصاویر گذشته و وقایع آن روز به صورت فریم به عکس‌هایی جلوی چشمش رژه می‌رود. به گمانم آرزویش برای برگشت به عقب به این معنا نیست که زندگیش را روی ریل‌های قبلی قرار بدهد چون به نظرم متوجه شد که چقدر واقعن از این سبک زندگی متنفر بوده است. برگشت به عقب احتمالن برای نیامدن به مسیری است که سالهای جوانی‌اش را هدر داده است.
و اما حوله که نکته مهمی است و به آن اشاره کردید. چیزی از اسم گرومیک به خاطرم نیامد ولی تورقی کردم و خوش‌شانس بودم که به ص49 برخوردم! (البته شما احتمالن ترجمه دیگری را خوانده‌اید) جایی است که از دستیار ویک‌وبر به نام گرومیک یاد می‌کند...این آدم چهره زنانی که در ایام جنگ تصاحب می‌کرده است را با حوله می‌پوشانده است. وقتی فندریش به چهره هدویگ نگاه می‌کند این خاطره از گرومیک و تعاریفش را به یاد می آورد و احساس اشمئزاز می‌کند. تکرار غیرمستقیم این مسئله در انتهای داستان به نوع نگاه انسانی فندریش و نویسنده به "زن" اشاره دارد.
فندریش برای دیدن و تشخیص چهره هدویگ نیازی به روشنایی و...ندارد همه جا او را می‌تواند ببیند. حتا وقتی که عکس خودش را در ذهنش (همان تکرار وقایع روز دوشنبه به صورت فریم به فریم) می‌بیند که روی چهره هدویگ خم شده است به خودش حسادت می‌کند... به نظرم فندریش کاملاً عاشق شده است و اگر رگه‌هایی از پشیمانی در آن سطور می‌بینید به خاطر سالهایی است که در مسیری متفاوت طی نموده است.
از شما ممنونم. این چیزی بود که الان به ذهنم می‌رسد. فکر کنم الان اگر بخواهم این کتاب را بخوانم دقیق‌تر خواهم خواند.

__سلوچ دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1395 ساعت 03:21 ب.ظ http://pink-palang.blog.ir/

خب قطعن عقاید یک دلقک که اصلن یه چیز دیگه بود..
منم این نان سالها رو خوشم نیومد البته شما ترجمه گلشیری رو خوندی و حتمن ایراد کمتری به اون ترجمه مزخرف اسماعیل زاده چشمه بود که اصلن نذاشت بفهمیم چی به چیه

+وبلاگت برام مثه یه اوممممم بستنی میمونه پر لذت برای تمامی فصول و خوندنی

++وبلاگ گروهی بالا رو دیدم یاد یه چیزی افتادم
همیشه از سالها پیش که بلاگفا و اینور اونور مینوشتم دوست داشتم یه وبلاگ گروهی کتابخوانی داشته باشم ولی خب نشد

سلام
بله عقاید یک چیز دیگری بود اما من از سیمای زنی در میان جمع و آبروی از دست رفته کاترینا بلوم هم بسیار راضی بودم.
آه پس لااقل از ترجمه شانس آورده‌ام
در مورد بستنی هم ممنون...در واقع برخی از خوانندگان اینجا برای من همین حکم را دارند
و اما اون وبلاگ گروهی تلاشی نافرجام بود... متاسفانه

Hooshyar یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 06:06 ب.ظ

ببخشید عکسهای اخرکتاب رو از کجا گیر بیارم خیلی گشتم دنبالشون؟؟

سلام
دو سال و نیم از زمان خواندن کتاب گذشته است... قضیه عکس‌های آخر کتاب چیست!؟

مهرداد دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 10:36 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر حسین خان عزیز .
از وقتی که این کتاب رو بصورت صوتی گوش دادم و طبق داستانی که در کامنت بالا نوشته ام به اجبار نیمه کاره رهایش کردم سه سالی میگذرد .حالا بعد سه سال کتاب صوتی اش را از ناشر قانونی اش خریدم و شنیدم و دربارش در وبلاگ نوشتم.
به حرفت که گفتی همین الان کتاب را بخر نمی دانم چرا گوش نکردم . اما به این که گفتی بعدا بخوان گوش کردم و دیروز مطلبت را خواندم و لذت بردم.
چقدر زمان زود میگذره رفیق .کتاب ها ،پست ها، وکامنت ها هم این را به ما یادآوری می کنند.
ارادتمند

سلام مهرداد جان
چه جالب... حتماً در اولین فرصت خواهم آمد و تجدید خاطره‌ای با این کتاب خواهم کرد.
زمان خیلی زود می‌گذرد.
کار من هم احتمالاً تا آخر همین هفته مشخص می‌شود.
یا تمام می‌شود! یا اینکه یک ماه کار وحشتناک پیش رویم قرار خواهد گرفت.
مرسی

ماهور جمعه 16 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 07:41 ب.ظ

سلام
خب من چی بگم بعد شش سال

به هاینریش بل بیشتر از قبل ارادت پیدا کردم نمی دانم چرا شما و اکثرا این کتاب رو پایین تر از کتابهای دیگه اش دیدید من که خیلی برایم هم جذاب بود هم جای فکر داشت.
برام خیلی جالبه که کسی که هیچ مشکل بالفعلی نداره به قول شما با یه سوزنبان آن هم به یک لحظه نظرش نسبت به کل زندگیش تغییر می کند

یعنی دردها و عقده هایی که در عمق وجود ما بخاطر خیلی مشکلات و مسائل از قبل شکل گرفته اند ممکنه یهو وقتی اصلا فکرش رو هم نمی کنی عود کنند و ظاهر بشن و کلا تغییرت بدهند.

دوست داشتم بدونم وقتی به این شغل هم علاقه ندارد مثل تمام شغلهایی که قبلا داشته چه شغلی رو دوست داره!کاش اشاره ای می کرد که فکر نکنم کلا ادمیه که الان هر شغل دیگه ای هم داشت بازهم رهاش می کرد

سلام ماهور عزیز
راستش یک علت می‌تواند به ترتیب خواندن و فاصله بین آنها...
الان که بعد از شش سال مطلب خودم و کامنتها را خواندم دیدم از این داستان بل تاثیرات عمیقی در ذهنم مانده است. هنوز بوی نان را به خوبی احساس می‌کنم و این نشان می‌دهد هنوز کرونا نگرفته‌ام
خود حضرت مولانا را به یادت می‌آورم... با برخورد به شمس نظرش کلاً تغییر کرد و می‌دانیم قبل از آن هیچ مشکل بالفعلی به قول شما نداشت اما این چنین برخوردهایی خواه ناخواه در ذهن انسان مشکلات و دغدغه‌هایی متعالی‌تر ایجاد می‌کند.
بله بله این به دردها و زخمهای درونی ما ارتباط دارد... زمانی که فکرش را هم نمی‌کنیم ممکن است عود کند و بدا به حال ما اگر در کل زندگیمان هیچ چیزی عود نکند و در همان مسیر معمول خاک بازی بکنیم!
والله این قضیه شغل هم برای خودش داستانی است... من شغل راهنمایی مسافران راه‌آهن را پیشنهاد می‌کنم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد