میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

من و آدلف

پشت فرمان است و من هم اندکی شیشه را پایین داده ام. بزرگ شده است, به قدری که بی هراس از حادثه ای می توانم در کنارش سیگار بکشم. این را به او گوشزد می کنم. می خندد...شبیه مادرش. از اشارات نصفه نیمه اش پیداست که او نیز عادت به راه رفتن روی لبه گودال ها را دارد.

مادرش که گاهی هم "فیلسوف" صدایش می کردیم, قبل از سقوط, مناسک خاصی داشت. هرگاه جان سالم به در می برد برنامه ای دونفره ترتیب می داد... سفری کوتاه و صحبت و یک کتاب. اعتقاد عجیبی داشت...وضو  و نذر و قربانی! به قول خودش ایده آن را از هم اتاقی هایش در خوابگاه گرفته بود که به امامزاده صالح می رفتند. استاد چسباندن چیزهای بی ربط به یکدیگر بود.

موقع پیاده شدنم از داخل کیفش کتاب نازکی درآورد و به من داد. در انتظار کتاب بودم! روی صفحه اول, پایین ِآدلف نوشته است: می دانم که در گفتگوهایتان به نتیجه ای نرسیدید که یک رابطه عاشقانه امکان پذیر هست یا نیست. شاید این داستان کمکی بکند. شاید. البته اگر وجود خود من حجتی برای این قضیه نباشد! با شروع و احترام...

گفتم برای شروع بد نیست و لای کتاب را باز کردم. من هم مناسکی داشتم:

چه کسی می تواند جذبه عشق را توصیف کند؟ این احساس یقین را که موجودی پیدا کرده ایم که طبیعت برایمان تعیین کرده, این روزی را که ناگاه زندگیمان را فروزان ساخته و رمز و رازش را عیان نموده؛ این بهایی را که به کوچکترین رویدادها می دهیم, این ساعات زودگذر را که جزئیاتشان به سبب شیرینی در یاد باقی می ماند و طولانی مدت بر روحمان اثر می گذارد, همانا خوشبختی است؛ این سرخوشی دیوانه وار را که گاه بدون دلیل با تاثر آمیخته می شود, این همه لذت را که از حضور یار می بریم و این همه امید را که در دوری اش در دل می پروریم؛ این رهایی از کارهای عامیانه را؛ این احساس بزرگی را در میان آنچه پیرامون ماست؛ این اطمینان را که روزگار دیگر نمی تواند در جایی که زندگی می کنیم لطمه ای به ما وارد آورد؛ این نزدیکی را که قادر است فکر دیگری را بخواند و به هر احساسش پاسخ دهد. ای افسون عشق! حتی کسی که تجربه ات کرده نمی تواند توصیفت کند.

حاضر نیستم هیچ کتابی را مثل دیوان حافظ وکیل مدافع خود قرار دهم... اما خب, مناسک مناسک است!

مونالیزای منتشر شاهرخ گیوا



این رمان 9 فصل دارد که هر کدام داستان و فضای جداگانه ای دارد اما از دو طریق عمده به یکدیگر ارتباط دارند: اول این که محور هر فصل یک رابطه عاشقانه است و دوم این که شخصیت های اصلی هر کدام از فصل ها از یک تبار و خاندان هستند. درخصوص ارتباط اول اضافه می کنم که در همه موارد, عشقِ شخصیت های اصلی به معشوقشان اولن با نوعی ناکامی همراه است و دومن موجب گونه ای مجنون صفتی می شود که با عبارت مشترکی این موضوع بیان می شود:

مردها که عاشق می شوند, انگار جنون را هم به جانشان راه می دهند.(ص17)

که البته این عبارت به فراخور زمان روایت کمی تغییر می کند چرا که داستانِ فصل اول در زمان فتحعلیشاه قاجار می گذرد و همینطور به جلو می آییم تا در فصل آخر به زمان حال, یعنی همین چند سال قبل, می رسیم.

اما درخصوص ارتباط دوم, این نکته قابل ذکر است, خصلت هایی که برای این خاندان عنوان می شود قابلیت تعمیم دارد کما اینکه هرچه به پایان نزدیک می شویم دیگرانی هم هستند که از این تبار نیستند و دچار آن سرنوشت هستند که این موضوع در فصل های هشتم و نهم مشهود است. به عبارت دیگر می شود گفت که در فصول اولیه شخصیت های اصلی (قیونلو ها) ویژه و یگانه هستند و از اطرافیان خود قابل تمایز, اما هرچه به زمان حال نزدیک می شویم این خصلت ها موجب تمایز نیست و گویی همه در خون خود ژنی از تبار قیونلوها دارند. پس بی ربط نیست اگر بگویم نام دیگر کتاب می توانست "قیونلوی منتشر" باشد.

.................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر ققنوس, چاپ سوم 1390, تیراژ 1650نسخه, 208 صفحه, 4200تومان

 

ادامه مطلب ...

پیش درآمدی بر مونالیزای منتشر

یقین دارم فیروزخان این ها را بر خیال و پندار همان زن می نوشته و نوشته:«تنویرم کن, بر من آشکار کن کید و مکرت را. همان هستی؟ انتشار مدام زنی سمرقندی, کشمیری, بت چینی, حوای اولین یا لیلای سامی که اینک بر اهواء من طالع شده ای. همان هستی؟ یا سفاهت اوهامی که بر من می گذری؟ می هراسم. من از فتانگی چشمهایت می هراسم. رهایم کن. من از هجمه این اصوات می هراسم. از صدای جماع اسلافم می هراسم. همگی همین جا هستند, پشت پرده پنجدری ها, ارسی ها و تمام این دیوارها و شب و روز چون آینه مکرر در مکرر می شوند.»

............................

گاهی فکر می کنم: اگر آن طور نمی شد که شد، پس چه باید بر ما می گذشت؟ زندگی شاید همین است که هست! شاید بیخود برای خودمان خیال می جوریم، باید طور دیگری می بوده. همه این ها که از روزگارمان گذشته، پژواک میل و رغبت خودمان بوده است، نیست؟! هوم؟ نه خودم را تبرئه نمی کنم. اگر تقصیری بوده با همه بوده. نبوده؟ مگر تنها من بودم؟ یا فقط تو بودی؟ یا ... خودش هم بوده که قدم جلو قدم می گذاشته، ما که زیر پایش نبودیم، هوم؟ نه هیچ کس اجبار نمی کرده با خودت این طور کن. کسل می شوم از این حرف ها. برایم آسان نیست بفهمم چرا این طور شد، که شد. فکر می کنی هرکس دیگری جای من می بود چه طور می شد؟

...........................    

 اگر ناگهان یک روز الهامی به شما برسد که مثلاً جایی از شهری که در آن زندگی می کنید کسی هست که با رنج ها و وحشت های شما آشناست، می توانید بی تفاوت از کنار آن بگذرید یا نادیده بگیریدش؟ می توانید؟ من می گویم: نه، نمی توانید. خوره به هستیتان می افتد لااقل حرفی، حتی کلمه ای از رنج هایی که نصیب شما شده را از زبان آن دیگری نیز بشنوید؛ بشنوید و بعد به خودتان بگویید:«هاه می بینی!؟ می بینی؟ بیخود این همه سال خودت را تنها فرض می کردی. حالا ببین، ببین یکی دیگر هم هست! شاید هزارها هزار نفر دیگر هم باشند و تو نمی دانی.» 

.........................

پ ن 1: مونالیزای منتشر ؛ شاهرخ گیوا ؛ انتشارات ققنوس

پ ن 2: به زودی اصل مطلب را در پست بعدی خواهم نوشت.