میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مونالیزای منتشر شاهرخ گیوا



این رمان 9 فصل دارد که هر کدام داستان و فضای جداگانه ای دارد اما از دو طریق عمده به یکدیگر ارتباط دارند: اول این که محور هر فصل یک رابطه عاشقانه است و دوم این که شخصیت های اصلی هر کدام از فصل ها از یک تبار و خاندان هستند. درخصوص ارتباط اول اضافه می کنم که در همه موارد, عشقِ شخصیت های اصلی به معشوقشان اولن با نوعی ناکامی همراه است و دومن موجب گونه ای مجنون صفتی می شود که با عبارت مشترکی این موضوع بیان می شود:

مردها که عاشق می شوند, انگار جنون را هم به جانشان راه می دهند.(ص17)

که البته این عبارت به فراخور زمان روایت کمی تغییر می کند چرا که داستانِ فصل اول در زمان فتحعلیشاه قاجار می گذرد و همینطور به جلو می آییم تا در فصل آخر به زمان حال, یعنی همین چند سال قبل, می رسیم.

اما درخصوص ارتباط دوم, این نکته قابل ذکر است, خصلت هایی که برای این خاندان عنوان می شود قابلیت تعمیم دارد کما اینکه هرچه به پایان نزدیک می شویم دیگرانی هم هستند که از این تبار نیستند و دچار آن سرنوشت هستند که این موضوع در فصل های هشتم و نهم مشهود است. به عبارت دیگر می شود گفت که در فصول اولیه شخصیت های اصلی (قیونلو ها) ویژه و یگانه هستند و از اطرافیان خود قابل تمایز, اما هرچه به زمان حال نزدیک می شویم این خصلت ها موجب تمایز نیست و گویی همه در خون خود ژنی از تبار قیونلوها دارند. پس بی ربط نیست اگر بگویم نام دیگر کتاب می توانست "قیونلوی منتشر" باشد.

.................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر ققنوس, چاپ سوم 1390, تیراژ 1650نسخه, 208 صفحه, 4200تومان

 

 


این کهنه رباط را که عالم نام است...

از نظر فروید, ناخودآگاه دربرگیرنده تمام امیال و غرایزی است که خارج از آگاهی ما هستند ولی اغلب احساسات و اعمال ما از آنجا تاثیر می گیرد. فروید سهم عمده در شکل گیری فرایندهای ناخودآگاه را به تجربیات اوایل کودکی اختصاص می دهد که جهت کاهش اضطراب و تنش, سرکوب و به ناخودآگاه رانده می شوند. البته فقط این نیست... او معتقد بود که بخشی از ناخودآگاه ما از تجربیات نیاکان مان سرچشمه می گیرد که از طریق صدها نسل پی در پی به ما منتقل شده است (phylogenetic endowment). این اصطلاح تقریباً مشابه ناخودآگاه جمعی یونگ است منتها با تفاوتهایی که مهمترین آن درجه اهمیت و اثر آن است که در نگاه یونگ این بخش اولویت اول است و... در فصل اول چنین می خوانیم:

پشت و تیره همگی ما به عشاقی می رسد که حاصل دلداگیشان به دیوانگی و بیابانگردی ختم می شده است. (ص11)

مخلص کلام, تجربیات مشترک نیاکان در سده های ماضی یک موضوع تاریخی نیست و ترسی که شخصیت های اصلی داستان از دچار شدن به سرنوشت اجدادشان دارند, یک ترس فانتزی نیست... بزمی است که وامانده صد جمشید است!

ما چگونه تمساح شدیم!

اگر الان شما در متروی لندن سرگردانید و یا مثل من مشغول تیله بازی در جهنم هستید, بد نیست بدانیم چگونه سر از اینجا درآورده ایم. نویسنده بزعم من کوشیده است خط سیر یکی از ما را در تاریخ دنبال کند و در این رهگذر راوی اصلی داستان از مواد تاریخی و تخیل به خوبی استفاده کرده است.

در هر نسلی, مردمان آن نسل فکر می کنند به سفاهتِ پدران و اجدادشان نیستند و غیرممکن است که اشتباهات آنها را تکرار کنند و حتا ممکن است سودای اصلاح مسیر را هم داشته باشند اما...تا حالا که گند زدیم!:

من هم می گویم گور پدر پهلوی, گور پدر همین شرق و غربی که می خواهید براندازیدش. من می گویم هر غلطی می کنیم باید از سر تعقل حساب آخرش را هم بکنیم, بکنیم تا نشود مشروطه, نشود بیست و هشت مرداد...شاه عباس آمد گفت: ریشتان را بتراشید و سبیل بگذارید؛ گذاشتیم! آن هم تا بناگوشش را. آن یکی روبند و شلیته و کلاه نمدی برمان کرد. گفتیم مبارک است! دیگری آمد گفت: زن‌ها چادر‌ها را بردارند؛ برداشتند! مردها سبیل کوتاه کنند، کلاه شاپو و پهلوی بگذارند؛ ما هم گذاشتیم! حالا هم این شکلی شده‌ایم. همیشه دنبال شکل خودمان، شکل حقیقی‌مان می‌گردیم، اما نمی‌دانیم آن شکل چه شکلی است! فصل پوست اندازیمان هم که می رسد مثل مار پوست می اندازیم؛ اما آن موجودی که از پیله پوست مرده بیرون می خزد, دیگر مار نیست! می شود یک چیز دیگر, می شود تمساح, می شود کرگدن. راستی چرا این طوریم ما؟

واقعیت و خیال معشوق

در فصل اول فیروزخان مدام جلوی پرده نقاشی تلاش می کند تا تصویر ذهنی خودش از زن ابخازی را روی بوم بیاورد که موفق نیست. هادی خان اما وقتی با زن روبرو می شود او را همان می یابد که با کمک دستنوشته های فیروزخان در خیال خود ساخته است...با همان انگشتان بوریایی. طبیعتن چیزی که در خیال او شکل گرفته است منحصرن مرتبط با جسم زن است. این را فقط به خاطر کاربرد تشبیه انگشتان بوریایی نمی گویم...در داستان سوم شکرالله خان ارتباطی با دختر جهود ندارد و اساساً با او هم کلام نشده است اما عاشق او شده است و در خیالاتش با او به سر می برد. در سه فصل اول زنان فقط به صورت فیزیکی حضور دارند و عشق ها هم یک طرفه است که با تاریخ اجتماعی ما هم تطابق دارد و البته این حضور فیزیکی هم برای به کار انداختن تخیل مردان ِ داستان کفایت می کند و آن زن هراتی چه خوب به این سرِ دلبری آگاه بود که پیش از تن و توان مرد, باید که خیال مرد را سیراب کرد! (ص34)

اما هرچه به زمان حال نزدیک می شویم زنانِ داستان از انفعال خارج می شوند و واقعیت شان ظهور پیدا می کند. این روند از دختر شکرالله خان شروع می شود و در آناهید(نتیجه شکرالله خان) به جایی می رسد که توصیفات روحی روانی کلامی شخصیتی ِ او بر توصیف ِ جسمی اش کاملن می چربد. که این روندِ داستانی هم با واقعیت تاریخی مطابقت دارد. زنان به مرور از سوژه عشق بودن به فاعل عشق شدن نزدیک می شوند.

البته برخی هم (مانند خسرو در فصل هشتم) ممکن است به این حس برسند که خیال زن ها از واقعیت حضورشان خوشایندتر است.(ص181)

دانش ستیزی و دانش گریزی

در فصل سوم, دکتر شکرالله خان که در فرنگ طبابت خوانده بود پس از مدتها معالجه مردم به این نتیجه می رسد که بیماری مردم بیشتر از جمود فکری شان ناشی می شود ولذا مطب را به مطبعه تبدیل می کند. نتیجه این شور و شوقِ آموختن چندان ناآشنا نیست: ما هرگز نمی دانستیم در چنبره کین خواه سرزمینی زیسته ایم که دانش همواره سزاوار شماتت بوده است(ص55).

موج و عطشی که برای آموزش و آموختن در سالهای مشروطه خواهی به وجود آمده بود, البته به صخره های سختی برخورد کرد و بازگشت! و به قدر یکی دو نسل بعد در فصل چهارم, راوی که اتفاقن یک کتابدار ِکتابخانه ای عمومی در سالهای اواسط دهه سی شمسی است در کنار ترس های دیگرش(ترس از عشقی که پای گریز دارد...) ترس عمده اش از دانستن و اضطراب ناشی از آن است. او ضمن غیطه  خوردن به حال آدمهایی که فارغ از همه چیز, شیک و پیک و شنگول و منگول می چرخند, به جایی می رسد که دنیای بدون کلمات, بدون هراس, بدون دانستن, دنیای بهتری است.

بخشی از امتناع ما نسبت به مطالعه و یا دانش ِمنهای مدرک از این منظر قابل توجه است و می توان گفت که این دانش گریزی در ناخودآگاه مان نشسته است و ما را انگولک می کند!

برش ها و برداشت ها

1-      عشق های تصویر شده در داستانها منحصر به رابطه انسانی نشده است و گاهی شامل سرزمین و یادگاران باستان نیز شده است و دقیقن مطابق گفته زن ابخازی فصل اول که می گفت: مردها که عاشق می شوند, انگار جنون را هم به جانشان راه می دهند! حالا این عشق می خواهد به ذرعی خاک باشد یا خال زنی هرجایی... البته همین نقل و فضای داستان در فصلهای ابتدایی ذهن مرا برد به همین خاک! فیروزخان و زن ابخازی از هم جدا افتادند همانطور که سرزمین های جدا شده از ایران به عقد تخمه روس درآمدند و به این عقد باقی ماندند...یا هادی خان و شاه قجر که در فصل دوم درگیر فتنه زن افغان هستند و نهایتن با هدایت تاجر انگلیسی از دست شاه و فراشانش خارج می شود همانگونه که سرزمین افغانستان جدا شد و...

2-      راه حل هادی خان در فصل ابتدایی گرچه ابتدایی است اما واقعن راه حل قابل تاملی است!!

3-      نقل قولی که از مادر هادی خان در ص11 آمده است قابل توجه است: عطشی که در تخمه این تبار هست وقتی با عشق در می آمیزد وجود مرد و زنش را تباه می کند! این عطش چیست؟!

4-      عنوان کتاب و تقریبن همه عناوینی که برای فصل ها انتخاب شده است هوشمندانه است و البته برخی از آنها قابل تامل تر: "پنگوئن های سرگردان" از این جمله است و فقط حیف که در متن صریحن به علت این انتخاب اشاره شده است که لطف این نامگذاری را پنجاه درصد پایین می آورد...کاش فقط به جماعت کت و شلوار مشکی ِ پیراهن سپید پوش ِ بیخیال اشاره می کرد و حرفی از شباهت آنها به پنگوئن نمی آورد! مطمئنن خواننده پس از کشف ارتباط نام فصل با محتوای آن به حالتی دست پیدا می کرد که محراب به فریاد می آمد اما خب حیف!..."غبار ثانیه ها" از این حیث سرنوشت بهتری دارد: تخت جمشید و دیگر نمادها برخلاف حرف جواد(که البته حرف اکثریت در آن زمان بود!) تبدیل به غبار نشد بلکه عمر ایشان بود که ثانیه ثانیه به غبار تبدیل شد. این تعبیر من حتا اگر منطبق با نظر خالق متن نباشد ملالی نیست, حسنش آن است که من و خوانندگان دیگر حداقل به کشف این ارتباط و نامگذاری ترغیب شده ایم و کمی دوگوله مان را به کار انداخته ایم.

5-      یکی از صحنه های دوست داشتنی مراسم جشن تولد شاه قجر در سفارت ایران در پاریس است. عکس اعلیحضرت را گذاشته اند و پاچه عکس را می خارانند.

6-      آن سوی دنیا گوشی برای شنفتن دردهای ملت ما نیست.

7-      همه جور راوی ای در این 9 فصل به کار برده شده است: اول شخص و سوم شخص و حتا در یک مورد اول شخص جمع...راوی اول شخص جمع چندان پرکاربرد نیست اما فصل پنجم کتاب از این منظر روایت شده است و فارغ از مسایل تکنیکی من این انتخاب را دوست داشتم و لازم است یک دست مریزاد به دلیل قرابت جامعه شناختی این انتخاب به نویسنده بگویم. فصل پنجم در مقطعی از تاریخ این سرزمین می گذرد که در آن دوره فرد در جمع حل شده بود: به غیر از معدودی همه انگار از یک دهان حرف می زدیم... سه نفر از دوستان همایون(نوه شکرالله خان) که همراه با او در مقطع انقلاب در تخت جمشید دنبال چیزی می گشته اند با جماعتی روبرو می شوند که به قصد تخریب این بنا به عنوان نمادی از طاغوت آمده اند(می دانیم که این قضیه تخیلی نیست). حالا این سه نفر دارند از خاطرات آن روزها می گویند؛ یکی به نماینده از دو نفر دیگر و با ضمیر اول شخص جمع.

8-      کلیت اثر را پسندیدم, خوب بود, هرچند از نیمه به بعد کمی افت داشت ولی علیرغم مشکلات جانبی که واضح است دست و پای نویسنده را می بندد باز هم چفت و بست کار در دو سه روایت آخر قابل قبول است.

9-      در فصل هشتم, کار داوود و نحوه کشتن عشق آناهید در خسرو را متوجه نمی شوم! هدف این کار قاعدتن باید کشتن عشق خسرو در آناهید باشد...نه؟!

نظرات 25 + ارسال نظر
منیر شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:03 ق.ظ

سلام
مگر این که تاریخ را در داستانهای منقول از شما رد یابی کنم .
ممنون .
این برداشت 6 چقده واقعیه . این سوی دنیا همانقدر گوش برای شنیدن هست که در حیاط پشتی آسمان . چه ریسمانهای محکم بی وصلی !
...
عکس روی جلد رو می شناسید ؟

سلام
بعدن جواب می دهم کامل...ولی عجالتن ایشون شبیه نازنین است نیست؟!
............................
تشبیه خوبی بود از برداشت 6

سحر شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:31 ب.ظ

من از شیوه ی روایت اش خیلی خوشم امد. راستی رمان حامد اسما عیلىون هم جایزه ی گلشیری را گرفت. بد نیست درباره ی ان هم بنویسید.

سلام
از نظر شیوه روایت به نظر من هم هوشمندانه بود و در متن مطلبم هم اشاره کرده ام.
در مورد کار آقای اسماعیلیون که آویشنش را دوست داشتم باید بگم اول می بایست اون رو بخرم و بعد!... من خیلی نمی تونم به روز باشم با این حجم کتابهای نخوانده در کتابخانه ام.
ممنون

درخت ابدی شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:49 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
داستان رو که نخووندم، ولی ایده‌ی خوبی داره و به‌خصوص در مورد فصول اول تعریف شنیدم. اما ظاهرا داستان به خاطر تغییر زبان راوی کمی از یک‌دستی دراومده و فصول کتاب هم‌تراز نشدن.
با این حال، توی دوره‌ای که شخصی‌نویسی و استفاده از راوی اول‌شخص خیلی رایجه رمانی که به لایه‌های جمعی روانمون می‌پردازه غنیمته.

سلام
فصول اول که فوق العاده است و ایده هم ایده خوبی است و اتفاقن به خاطر همین ایده و طرح , خارج شدن از یک دستی زبان ناگزیر است چون به هر حال زمان روایت تغییر می کند و زبان روایت هم دستخوش تغییر می شود اما این که همه فصول بعد از این قضیه همتراز درآمده اند یا نه به نظر من هم نیامده اند اما دلیلش زبان نبود به نظرم بیشتر بر می گشت به مسایل جانبی...شاید دست و بال نویسنده در فصول متاخر بسته تر است...اما در کل من پسندیدم.
....
یک سوال هم ازتون شده است

. یکشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:13 ق.ظ

سلام. خوبید؟
منیرم عکس روی جلد خیلی آشنا است. بیا و شفاف سازی کن...

سلام
ممنون
والللا یه شفاف سازی در کوزه بشکسته کردم واسه هفت پشتم بسه!! کرور کرور آدم میاد و دهناشون باز می مونه این هوا! آخه مگه آزار دارم دهن ملت رو همینجور باز نگه دارم...ضمن این که به خاطر یارانه دهن ملت همینجور باز هست

مهدی یکشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:37 ب.ظ http://www.bestbookss.blogfa.com

سلام.با کتاب داستانکهای گروتسک " کاروان ته کوزه ی شیر " نوشته " فرانتس هولر " به روزم و منتظر شما.لطفا بفرمایید.[لبخند]

سلام
ممنون...می رسم

مسعود یکشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام
امیدوارم بهبودی حاصل بشه!

سلام رفیق
کمی بهترم... میشه

platon(نسیم) یکشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 04:51 ب.ظ http://777222777111.blogfa.com/

خیلی هم ممنون بابت معرفی این کتاب.
باید خوندنی باشه

سلام
خوندنی است دوست من

مدادسیاه یکشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:53 ب.ظ

سلام
متاسفانه از قافله داستان نویسی ایرانی به خصوص آثار هم نسلانمان خیلی عقبم.
تیله بازی در جهنمِ موضوعش چیست؟

سلام
من هم خیلی عقبم... بد نیست برای شروع همین را انتخاب کنید
تیله بازی در جهنم همین کاری است که من الان مشغول آن هستم!تیله بازی را که یادتان هست؟ بچه که بودیم چه احساسی نسبت به تیله هایمان داشتیم ؟ همه دنیای مان این تیله ها بود و اگر یکی گم می شد یا می باختیمش واویلا می شد...اما دنیا خیلی بزرگتر بود و اون تیله ها خیلی کوچک... من وقتی خودم رو درگیر یک مسئله کوچک می بینم و اعصابم به هم می ریزه به خودم میگم باز مشغول تیله ها شدی!؟
جهنم هم که نیاز به معرفی ندارد!
با همه این احوال من روزانه بیشتر اوقاتم را مشغول تیله بازی هستم!
یک همچین چیزایی منظورم بود!

مهرداد دوشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 04:49 ب.ظ

کجایی مرد؟

سلام
مرد اسقاط شده!
دارم خودم را جمع می کنم

منیر دوشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:49 ب.ظ

شبیه نازنین ؟
همچین بیراه نگفتید با یه خورده دستکاری میشه عینهو خود پرنسس تاجی جون (:
....
این هم آدرس عکس : https://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=213569

سلام
خوداییش بیراه نگفتم
زیاد دستکاری هم نمی خواد
...
پس ایشون هستند...اوهوم
ممنون

خان سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:14 ق.ظ

منتظر یک طنز فاخر انتقادی در مورد عمل قلب باز ی که انجام دادی هستیم

سلام
حالا تیکه بنداز ...گفتم که احتمال دچار شدن تو هم بالای 50 درصده... می نویسم.
ضمنن خیلی خری!

. سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:32 ق.ظ

جناب درخت. من اول شخص نویسی رو خیلی دوست دارم. ولی معمولا هرچیزی که خیلی تکرار بشه برای خواننده های حرفه ای زجرآور میشه. به نظر شما چکار باید کرد؟ من حتی دفتر خاطرات دوران کودکیم رو هم دارم و از بس خاطره نوشتم خودبخود اول شخص نویس شدم. آیا این آفتی هست برای نویسنده؟

سلام
آمار نگرفته ام اما خب اول شخص یکی از پرکاربردترین راویان است...مشکل وقتی بروز پیدا می کند که اینم اول شخص به ورطه شخصی نویسی می افته...شخصی نویسی ای که هیچ لذت و سودی برای خواننده نداره....

. سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:34 ق.ظ

البته فرق داستان و خاطره رو میدونم ها. میگم که یعنی آیا این اول شخص نویسی که رفته تو خون و رگ من مشکلی ایجاد میکنه؟

ایضن به شرح ذیل....

بی نام سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:16 ب.ظ http://7926062.persianblog.ir/

چقدر من دور شدم از این فضا!

سلام
آقا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست

پری ماه چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام . کسالت و بیماری از شما دور باد!
من خیلی از این کتاب خوشم اومد. دو تا فصل اول که مسحورم کرد. البته به نظر منم یه جاهایی افت داشت. نحوه روایت، کلمه هایی که به فراخور هر زمان ازشون استفاده کرده بود، نام گذاری فصول، شخصیت پردازی ها و موضوع رمان که استحاله عشق در ادوار مختلف بود و .....همه عالی بودن. من این رمان رو دقیقن بلافاصله بعد از لکنت امیر حسین یزدان بد و من منچستر یونایتد را دوست دارم مهدی یزدانی خوندم. نسبت به اولی شاهکار و نسبت به دومی خیلی خیلی بهتر بود.(سور رئال دوست دارین منچستر رو بخونین) تصور کنین همچین نویسنده توانایی بتونه بدون محدودیت هایی که شما بهش اشاره کردین بنویسه!
راجع به بند آخر نوشته شما، من هم این ابهام برام پیش اومده بود. به خصوص که اسم فصل هم آدم رو ترغیب می کرد که بدونه کی به کی می گه بکشم که عذاب نکشی!
آقای گیوا در جواب سوال من توضیحاتی راجع به داوود و خسرو دادند که من رو قانع نکرد. البته ایشون گفتند که بعد از چند سال دال و مدلول داستان رو چندان در ذهن ندارند.
ضمنن نوشته شما هم راجع به کتاب عالی بود. معلوم بود کتاب رو دوست داشتین و با اشتیاق راجع بهش نوشتین!
راستی مشخصات کتاب منم مثل مال شماست اما تصویر نازنین تاجی روش نیست! تصویر یه کتیبه تخت جمشید دست خانومست.

سلام
امیدوارم دور شود ولی فعلن که در عنفوان چهل سالگی چسبیده است به ما و ول نمی کند!
البته سانسور بعضی مواقع موجب می شود که ...بیخیال! سانسور اصلن چیز خوبی نیست و موجب هیچ خیری نمی شود.
در مورد عنوان فصل هشتم باید بگم که این مطلب رو داوود به خسرو میگه اما خب یه جای کار می لنگه...همین که شما هم به همون نتیجه من رسیدید کافیه دیگه! پس یه جای کار می لنگه
شما خیلی در صحنه اید...ممکنه دقیقن توضیحات نویسنده رو برای من هم نقل کنید؟ سوال پرسیدن از نویسنده جالب بود برام...
...
کتاب رو دوست داشتم. درسته... و با اشتیاق هم نوشتم دربارش...تابلوه؟! حالا باید منتظر بشم که یکی از خوانندگان بخونه و بگه این چی بود
تصویر کتاب من هم همونه که شما اشاره کردید منتها در فضای مجازی اون تصویر را نیافتم و به این بسنده کردم.
ممنون

مهرداد چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 06:09 ب.ظ

عمل قلب باز؟
جللخالق.!
آقا با آرزوی شفای عاجل.
با عرض پوزش از بگار گیری بیش از حد کلمات عربی

شوخی است رفیق...
ایشون از محتوای مکالمه مان یک سوء استفاده کردند!

مهدی پنج‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:55 ق.ظ http://www.bestbookss.blogfa.com

سلام.بله دقیقا درسته.این داستانی که همه موسیقی دان هستن و یک نفر فقط موسیقی گوش میده توی همین کتاب کاروان ته کوزه شیره.مرسی از حضورت

سلام
اون داستان معرکه است

که یکشنبه 13 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 03:45 ق.ظ http://janywalter.blogsky.com

همین الان خوندنم تموم شد.
خوب بود! نبود؟

یکی دو جا هنگ کردم. اون نامه ها، نامه های عیسا بود؟ عیسا مرده بود؟ عیسا چه به روزش اومد آخر؟

شاید منظورش از آن کار، داشتن رابطه با آناهید بوده. یا مثلن فکر کرده اگه خسرو فکر کنه آناهید دیگه دوسش نداره، بی خیال میشه و عشقش درش کشته می شه و از این قبیل.

بعد زن خودشم آنا بود دوباره؟ یعنی گشته بود یه آنا پیدا کرده بود؟
کلن یه حالی بود.

سلام
اوغور به خیر...خسته نباشی
خوب نبود بلکه می شود گفت عالی بود
الان یه بار دیگه مطلب خودم رو خوندم دیدم خیلی خوب نوشتم! وقتی خیلی خوب می نویسم یک معنایش این است که کتاب خوب بوده است
....
در مورد عیسا (کاش این سوالات موقع خواندن من مطرح می شد تا بهتر بتوانم جواب بدهم اما خب باید ساخت با همین وعض و اوضاع) : عیسا و همرزمانش در پشت خط دشمن گیر افتاده بودند...وسط صحرا...تاریک...بدون هیچ ارتباطی و یا امیدی... دو نفر آخر می زنند به دل تاریکی تا نجات پیدا کنند اما عیسا می ماند تا خودی ها بیایند یا اینکه اسیر شود...او خطاب به تاریکی آخرین نوشته هایش را نوشته است...این کلیت ماجرا اما حق داری هنگ کنی چون: صفحه 124سطر یکی مانده به آخر جایی است که نوشته های به دست آمده را می خواند و اول نوشته یک علامت آپوستروف مانند گذاشته که یعنی شروع نوشته اما من هرچی دقت کردم ته نوشته را نفهمیدم کجاست!(قاعدتن باید ص126 سطر یکی به آخر باشد) این نوشته یک روایت اول شخص است طبعن...نویسنده آن هر که هست ایرج نیست چون نوشته که شده ام مثل آخری های ایرج(ص125 سطر3)...به نظرم از انتهای صفحه 126 روایت از اول شخص به سوم شخص دانای کل تبدیل می شود(کاش اون علامت قرینه آپوستروف را می گذاشت)...نشانه این روایت سوم شخص شدن (همینجا بگم که البته می شود در دست نوشته های اول شخص جوری بنویسد که مثلن احمد گفت فلان و بهمان) صفحه 127 پاراگراف دوم است که اینگونه شروع می شود که چهار نفری جنازه را به پشت خواباندند... که دیگه حجت تمام است که راوی سوم شخص شده است (چون چهار نفر باقی مانده بودند: ایرج و عیسا و احمد و گروهبان)...اما باز آخر صفحه انگار می شود اول شخص یا دانای کلی که از زاویه دید اول شخص روایت می کند...این اول شخص میتونه عیسا باشه و احتمالنم هست! اما یه دفعه وسطای صفحه 128 میگه احمد بیلچه رو می گیره طرف عیسا. عیسا پشت می کنه بهش...می گیره طرف من و فقط میگه ایرج ...اینجا آدم هنگ می کنه! اینجا قطعن نوشته مربوط به ایرجه و صفحه بعد هم خاطرات مربوط به انقلاب توی تهران اتفاق می افته که نمی تونه مال عیسا باشه...
اینا توی دست نوشته هایی که دست منیره نیست چون اگه بود که به همونا استناد می کرد که این نوشته ها مال عیسا نیست...به نظرم جاهای خالی روایت دست نوشته منیر را سوم شخص دانای کل پر می کند و به ما انتقال می دهد...اما خب اون اول شخص ایرج اون وسط چیه!؟ یعنی اون جنازه ایرج بوده که منیر دیده ریش ریش شده؟ آیا این سه نفر وقتی ایرج را برگرداندند عقب نامه هایی به دستش دادند (که این رسم معمول بود)...در این صورت نوشته هایی که حکایت از نوشته شدن پس از بازگشت ایرج دارد چیست؟ و می بینیم که اون نوشته ها دست منیر است...احمد و تیموری بعد از قضیه اسیر گرفتن می زنند به تاریکی و عیسا می ماندپس طبعن نوشته ای که دست منیر است نوشته عیسا است...این که مو لای درزش نمی رود...احتمالن همان چیزی که عیسا در کابوس می دیده و ازش می ترسیده به سرش آمده است و آن اسیره شرحه شرحه اش کرده است
نمی دانم قضیه عیسا باز شد یا نه...به نظرم یکی دو مشکل دارد! اما باز هم کلیت این فصل را هم پسندیدم چون حس قوی ای رو انتقال می داد.
.....
در مورد فصل 8 و پاسخت به سوال من: یعنی می خواسته با این کار رابطه برقرار کند با آناهید؟ اما با توجه به اون صحبتی که داوود و خسرو دارند توی قبرستان که همه اون مدتی که خسرو فکر می کرده با آناهید است ایشان با داوود بوده است این نیت برای داوود قابل تصور نیست چون رابطه را داشته است و جمله بعدی خسرو هم که می گوید خریت از خودش بود که نمی دانست همه اینها را می دانم! نشاندهنده آن است که حرف داوود دروغ نیست
پس داوود با آناهید رابطه داشته است.
داوود به نظرم می خواسته واقعن مرام بگذارد!! و از این قبیل
اگر اینطور بوده باشد و واقعن حرف داوود درست بوده و خسرو هم می دانسته که متن گواه همین است آن وقت این که دوباره گشته و یک آنای دیگر پیدا کرده بیشتر بیانگر آن است که واقعن یه حالی بود!

که یکشنبه 13 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 03:04 ب.ظ http://janywalter.blogsky.com

وای!!! ممنون از جواب کامل و کافی!

آره منم سر همین عوض شدن راوی یه جاهایی درگیر می شدم. که البته به نظر منم کار قشنگی بود. چرا نه؟

اون موقع که شما می خوندین که من دسترسی نداشتم. الانم منیر بابا کمی شارژم کرده. وگرنه معلوم نبود کی بشه که بخونمش. دیگه گذری ما هر چی گیرمون بیاد می خونیم. اینجوریه.

این که آناهید با هر دوی اونها رابطه داشته و هردوشون از این موضوع باخبر بودند که شکی نیست. حالا شاید داوود می خاسته مرام بذاره یا هر چی، کلن از این سه نفر هیچ کدوم خلاصی نداشتن از اوضاعی که توش گیر کرده بودند. اونم که هیچی دیگه خل شد، زد خودشو کشت! چه جوری خودشو کشت هم که بازم من نفهمیدم!

در کل بسیار پیچیده بود که خیلی خوب بود. دیوانۀ پیچیدگی هستیم ما.

دم شما هم گرم :)

سلام

ممنون به خاطر این که باز سری زدم به کتاب و کمی فکر کردم و ...کمی با راوی ها کلنجار رفتم و اینا...

عذرتان موجه است و اون ای کاش من بر می گشت به این که کاش مثلن 10 نفر همزمان می خواندند و اینجور رویاهای دست نیافتنی

دست ایشان هم درد نکند...قدرشان را بدانید.

منیر دوشنبه 14 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 11:34 ب.ظ

من فعلن از این که عکس روی جلد کتاب من ، مونالیزای کتاب من ، با مونالیزای کتاب شما یکی نیست در هنگم !
...
دوباره برمیگردم ببینم که چه نوشته و شما چه جواب دادید الان نازنین نمیذاره

سلام
برای این که از هنگی خارج شوی خدمتتان عرض کنم که عکس روی جلد کتاب خودم با این عکسی که گذاشتم فرق داره!
من از این خوشم اومد

منیر سه‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 02:35 ق.ظ

سلام
در کل و در جزء ، از آغاز تا پایان همه اش نیکو بود .
یعنی اوجش همان آغازش بود که آدمی فکر میکرد قصه تمام شد و اگر پست میله در اینباره را خوب به ذهن نسپرده باشه آدمی با شروع فصل دوم میفهمه که این فصول همه اش در هم تنیده است و این خیلی خوب بود .

دیگه این که گوشه های برخی از برگها رو تا زدم امیدوارم کیمیا تاهاشو باز نکرده باشه ، چند جمله ای رو ازشون برای تان خواهم نوشت که ساختار شان به شدت روی نرو بنده بود . و برای من نمی تونست ادبیات رایج همون روزگار رو تداعی کنه چرا که فصل اول که روزی روزگاری تر بود ، از چنین ضعفی بری بود .
دیگه به قول آلمانا اس ایست اشمکز زاخه :این سلیقه ایه دیگه .
در مورد این مورد که باعث اختلاف علما شده من هم نظری دارم .
خب داوود که آناهید رو بی رقیب میخواسته که روشنه ، دیگه مرامش کجا بود ؟ برای خسرو حرف در آورده، محبوبش رو باهاش بده کرده و منت هم میذاره ؟!
این که خسرو از عوالم ناهید هم بی خبر نبوده و با این حال می خواسته ناهید رو از نشانه های روشنای فکره !
...
شب و ساحل و آتش و دیوانگی های روشن فکرانه ی قشنگی بود . یعنی ازش صحنه داستانی و فیلمی قشنگی در اومد ، و مستی و رنج آمیخته به هم رو خیلی خوب بازی داده بود .
و آمیختگی این چند تا آدم رو هم با هم خیلی خوب از آب در آورده بود .
...
عوض شدن راوی ها کار بسیار مخ تکانی بود . یک بارک الله هم برای این مورد .
...
جنون منیر هم که یک قصه بی پایان از تنهایی وارثان زمین بوده و هست !

سلام
خوبه پس میشه گفت که تحقیقن شما پسندیده اید این کتاب رو... خوشحالم که موجبات این چسبیدن از این وبلاگ آغازیده است.
...
حتا اگر ایشان هم تای صفحات را برگردانده باشد رد آن باقی می ماند و قابل دستیابی است لذا به انتظار می نشینم تا ببینم کجاهاست که نثرش خطا رفته است از دیدگاه شما...
...
و اما داوود... مرام گذاشتنش را به واسطه حرف خودش می گویم که به نظر از نه دل بر آمده بود آنجا که گفت می خواستم بکشم که اینقدر عذاب نکشی...و همین جمله شده بود عنوان فصل... اما کلن نحوه کارش به نسبت این حرفش، اشکال دار به نظرم آمد: با آناهید می آید کنار ساختمان و سنگ می زند به شیشه و نقشه قبلی و هماهنگ شده که آناهید ، خسرو و اون دختره را ببیند... خب اینجا هدف آناهید است و دیده شدن خسرو با یک دختر دیگه توسط آناهید... اگر آن جمله از طرف داوود به خسرو این طور بیان میشد که می خواستم عشق تو رو توی ذهن آناهید بکشم که اینقدر عذاب نکشه، به نظرم همه چیز درست میشد و جور در میومد؛ آناهید عذاب می کشیده و حالا می تونست با کنار گذاشتن خسرویی که بی وفایی کرده نفس راحتی بکشد ... البته این وسط داوود بیشترین سود را می برد و کارش کثیف است و چه و چه اما باز هم قابل درک می شود هم خودش هم نیتش. اما الان با این ترکیب فعلی (یه خورده شک کردم و الان سر کارم و کتاب دم دستم نیست!) داوود دارد به خسرو می گوید که می خواسته عشق آناهید رو در دل خسرو بکشد که خسرو اینقدر عذاب نکشد ، خب این منطقی نیست! چون با دیده شدنش توسط آناهید قاعدتن عشق آناهید در دلش کشته نمی شود بلکه صرفن ممکن است ناامید شود و دست از او بشوید که همینطورم شد...پس حرف الان داوود هم یک حرف دروغکی ومتناسب با شخصیتش می شود و از این جهت البته منطقی است.
آره هر دوش خوبه اما اولی بهتره...چون اونجوری داوود هم کاملن سیاه سیاه نمی شود و یه رگه هایی از سفیدی درش دیده خواهد شد که این به نظر من واقعی تره
......
در باب روشنای فکر و اینها نظری ندارم... کشش های دل به نظرم چندان رابطه ای با تاریک روشنای فکر ندارد. از شیخ صنعان تا همین خسرو و ما بعد او!

این هم برای جمله آخر

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 02:36 ق.ظ

قاب روی جلد کتاب من عکس مونالیزاست !!!

عکس داخل قاب کتاب من یکی از این نقش برجسته های هخامنشی است.

منیر سه‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 10:54 ق.ظ

جنس روابط دلی بدجوری به جنس تفکر ادم بستگی داره حسین اقا . و لاجرم رفتارها عاطفی _ عاشقی هم بدجوری متفاوت خواهند بود .
عشق وقتی بدون هیچ توصیفی فقط توی وجود عاشق باشه حرف شما درست خواهد بود
اما مگر آدمی بدون صفت دادن کارش به سرانجام میرسه ؟
و از وقتی صفت دادن به احساسات آدمی آغاز میشه تفاوتها هم رخ می نماید .

یه فیلم همین روزها دیدم : Eyes Wide Shut
البته با زیر نویس و زبان اصلی قبلن دیده بودم این روزها المانی شو دیدم ...
نمیشه گفت جنس ارتباط دلی ربطی به سایه روشن فکر نداره .
...
عنوان اون فصل : کشتمت که زجر نکشی ( همین بود دیگه ؟) طعنه بود . یعنی تایید نبود بر کار داوود . آدمهایی مث داوود مث خودشون فکر می کنند و این فصل هم از نوع تفکر چنین آدمی نوشته شده هرچند ما خوشمون نیاد ولی داوود همینه که هست .
نامجو یه شعری داره میگه : واسه خودت میگم دختر
اینو به طعنه به غیور مردانی میگه که همه جور بندی رو برای زن فراهم میکنند و آخرش میگن : اینجوری واست بهتره . خودت نمی فهمی چقدر بهتره .
عنوان این فصل وقتی می خوندمش ناخودآگاه منو یاد این طعن و لحن نامجو انداخت .

منظورم این بود که نمی شود این گونه امور را به "تریپ روشنفکرانه" فروکاست...یا آن را محدود به افکار روشنفکرانه دانست...یا آن را نتیجه وسعت دید افراد درنظر گرفت. چون ممکن است برای هر شخصی با هر جنس خاصی از تفکر پیش بیاید!
ممکن است برای جنس خاصی از تفکر بیشتر اتفاق بیافتد و یا با کیفیت متفاوت تری رخ بدهد که البته همین گونه هم هست و آن جنس تفکر اینجا خودش را نشان می دهد.
.....
تو هم کتاب دم دستت نیست!
سلیقه است دیگه...من اونجوری بیشتر می پسندیدم
اینجوری هم خوبه

منیر سه‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 10:57 ق.ظ

در ضمن این پست شما واقعن قشنگ بود .
یعنی بی شک می تونم بگم حق مطلب رو ادا کرده بود .
و برای همین توی لیست من بود .
من بابتش تشکر نکردم ؟
متشکرم استاد !

اختیار دارید...نوش جان
خواندن کتاب بالاترین تشکر است

ماهور سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:22 ب.ظ

سلام
چه کتابِ عالی ای بود و چه لذتی بردم.
ممنون از مطلبی که نوشتید.
تمام گفتنی ها رو گفتید
فصلهای اول رو خیلی دوست داشتم و لذتم مضاعف شد با اشاره ی شما در بند یک.
و درمورد فصل هشت این ابهام برای منم ایجاد شد.البته این فصل رو هم خیلی زیاد پسندیدم.
با خوندن این کتاب یاد گلشیری و معروفی با هم افتادم . هرچند دیگه این نوع نوشتنها تقلید نیست یک سبکه.
و در این اثر آنقدر خلاقیتِ هیجان انگیز هست و همه چیز مثل نوع روایت ها و نام گذاری فصول و موضوع اصلی داستانها و اشارات تاریخی و نوع گویش هر زبان و پیچیدگیهای لطیف داستان عالی است که بشود گفت جزو بهترینهایی بود که خواندم.
جالبه که تصویر روی جلد کتاب من، درون قاب یک دختر قجری است که با تور سفیدی سر و صورتش پوشیده شده و تاج هم دارد.
آقای گیوا همین یک کتاب را نوشته؟
مقاومت شکننده را پیدا نمیکنم

سلام
با شما در این زمینه موافقم و اگر بخواهم به کتاب نمره بدهم (حتماً روزی خواهد رسید که همه‌ی آرشیو دارای برچسب و نمره و... گردد!) نمره‌ای بین 4 و 5 خواهد داشت با کمی گرایش به کسب حداکثر نمره‌ی ممکن.
با اینکه بیش از سه سال ازخواندن و نوشتن این مطلب گذشته است مزه‌اش زیر زبانم هست. در حقیقت با خواندن کامنت شما و خواندن مطلب خودم مزه‌اش بیشتر آمد زیر زبانم!
این تیپ کتاب‌ها مورد پسند من هستند. تئوری دارند.
کاش یادم بود موقع انتخابات یادش می‌کردم
الان آن ابهام فصل 8 دقیق یادم نیست ولی همانقدر که به صورت مبهم در ذهنم هست یکی از معدود ایراداتی بود که روایت داشت. طبیعتاً قدرت فصل‌های ابتدایی خیلی بیشتر بود.
ایشان کتاب‌های دیگری نیز دارند و من هنوز سراغ آنها نرفته‌ام.
.........
مقاومت شکننده را به گمانم باید از انتشاراتش پیگیری کنی.... انتشارات رسا ... شماره‌اش را از گوگل پیدا کن و تماس بگیر. بگو از وبلاگ میله بدون پرچم اومدی یک زمانی جمعی از دوستان از این طریق کتاب را تهیه کردند. البته چند سال قبل. الان دیگه احتمالاً کارمندان آنجا هم تغییر کرده‌اند.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد