میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

نرسیده به رسالت داخل تونل نیایش

تمام سال گذشته را به آن صورتی گذراندم که مردان چهل ساله می گذرانند و البته هر مرد چهل ساله ای یک جور منحصر به فردی آن را سپری می کند که از حق نگذریم تقریبن شبیه سال های قبل و بعدش است! اگر بخواهیم خیلی آوانس بدهیم می شود گفت که در لحظاتی از این سال؛ چنانچه حواسمان جمع باشد؛ این حس به آدم دست می دهد که: دارم چهل سالگی ام را می گذرانم!

.....

از شما چه پنهان, سال گذشته, برخی شبها خواب هایی می دیدم که شائبه برانگیز بود...اوایل یک آقای ریش سفید و بالداری می آمد و مدام تکرار می کرد بخوان و منِ ساده که به رمز و رموز خواب و رویا آکاه نبودم مدام آمار می دادم که: دارم فلان را می خوانم و بعد بهمان را خواهم خواند...دفعه اول چپ چپ نگاهم کرد و رفت, اما از دفعات سوم و چهارم به بعد با چند پیرمرد مثل خودش می آمدند و با جواب های من دست جمعی می زدند زیر خنده... بعد هم که خب انتخابات شد و فضا بالکل عوض شد.

.....

چند ماه قبل, در حالی که بی قرار دیدن یک مسابقه از فوتبال جزیره بودم و دندان صبر بر جگر چاک چاک خود فرو می کردم, به مدد یکی از انیمیشن های شبکه پویا(دفع الله شره) متوجه شدم که روز تولد پیامبر اعظم در سال 570 میلادی, به تقویم شمسی می شود روز تولد من...(خواننده محترم حق می دهد که اینجا تغییر لحن بدهم و بگویم) "می مردند این اطلاعات اساسی را سی سال قبل می دادند!!" یعنی آن زمانی که یک طفل دهساله با ذوق به تقویم نگاه می کرد و چیزی جز روز درگذشت استاد...نمی دید.

.....

منشی قسمت قبل از عید تقویم های سال بعد را سر میزهایمان می آورد و ما به سنت هرساله کارمند جماعت سریعاً می رویم سراغ تعطیلات مناسبتی و ارزیابی های مسافرتی...گاه آهی بلند می شود به نشانه برخورد فلان ولادت به جمعه و گاه غریو شادی از برخورد فلان شهادت به چهارشنبه! پس از شرکت در این مناسک عاشقانه گروهی, می روم به سراغ روز تولد تا ببینم این روز به یاد ماندنی کدامین روز هفته است... مادرزن درونم لبخند می زند!!

.....

دیشب در جمع دوستانه خودمان داشتم در باب چهل سالگی ای که گذشت قمپز در می کردم که جماعت با فرمول های جبر و مقابله و انتگرال و معادلات برنولی اثبات کردند که: زرشک! شما هنوز زوده که در این باب افاضات بفرمایید. باور بفرمایید که قبول کردم...نه به دلیل اینکه یکسال جوانتر شدن برایم شیرینی خاصی داشته باشد, نه! هیهات!! بلکه صرفن به دلیل ارادت ویژه ای که به حق و حقیقت داشتم تن به این قضیه دادم (شما که غریبه نیستید!) و تا دقایقی دیگر خیلی متمدنانه مثل انتهای تابستان هر سال که ساعتهایمان را یک ساعت عقب می کشیم, سنم را یک سال عقب خواهم کشید.

حالا به این فکر می کنم که با این یک سال چه کنم!؟ شاید مثل آن شب کذایی انتهای تابستان لبخندی به لب بزنم و با حسِ خوبِ یک ساعت بیشتر خوابیدن به رخت خواب بروم.

..........

پ ن 1: مرگ از پیری نمی آید، بلکه با فراموشی می آید! (گابریل گارسیا مارکز)

آنها به اسب ها شلیک می کنند هوراس مک کوی


داستان از زبان مردی روایت می شود که در جایگاه متهم در دادگاه نشسته است و قاضی در حال اعلام حکم دادگاه است. مرد به خاطر قتل عمد یک زن به اعدام محکوم شده است و حالا راوی در لابلای قرائت حکم و لحظات آخر دادگاه, کل ماجرا را از زمان آشنایی اش با مقتول تا زمان قتل, در ذهنش مرور می کند.

زمان وقوع داستان سال 1935 است و مکان... هالیوود.

 

ادامه مطلب ...