میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بوف کور (2) صادق هدایت

 

مخاطب

راوی مخاطب خود را "سایه" اش عنوان می می کند. همین سایه ای که جلوی چراغ روی دیوار افتاده است (البته اگر چراغ جلوی راوی باشد سایه قاعدتن باید پشت راوی روی دیوار بیافتد!)...همین سایه روی دیوار که هرچه راوی می نویسد با اشتها می بلعد (پس چراغ در زاویه ایست که سایه روی نوشته ها افتاده است! این علامت تعجب ها الکی نیست!!)...همین سایه در بخشی از داستان از نظر راوی شکل یک جغد را پیدا می کند که عنوان "بوف" از همین فراز اخذ شده است و کور بودن آن هم که نیاز به کنکاش منطقی ندارد...سایه کور است , اما همین سایه کور است که از نظر راوی همه چیز را می فهمد.

همینجا به نظرم می رسد که نگاه را باید عوض کنم و آن علامت های تعجب را توضیح بدهم! بوف کور کتابی نیست که بخواهم با نگاه منطقی و کشف معما به آن بپردازم... این که با کنکاش منطقی استخراج شود که سایه چیست و اثیری کیست و لکاته و نیلوفر و شراب و پیرمرد قوزی و کوزه و آینه و سرو و نهر آب و...نماد چه هستند همه البته در جای خود ارزشمند است اما تکیه صرف به این چیزها من را به بیراهه خواهد برد. گفتم تکیه صرف! پس اگر در ادامه گاهی به اینها پرداختم خرده مگیرید.

راوی می خواهد خودش را به سایه اش معرفی کند تا شاید همدیگر را بهتر بشناسند و از این رهگذر : می خواهم خودم را بهتر بشناسم. این سایه می تواند همین سایه فیزیکی باشد یا بخشی از درون, حالا اسمش را هر چه بخواهیم بگذاریم مثلن روح. برای هر کدام دلالت هایی در متن وجود دارد. هم سایه فیزیکی که در بالا اشاره کردم و هم روح ؛ مثلن در ص23 در مورد زن اثیری می گوید: تن و سایه اش را به من داد درحالیکه چند جمله قبلش اشاره کرده بود که تنش و روحش هر دو را به من داد و یا در ص28 : جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده بود. طبیعی است که از مقابله این گزاره ها می توان گفت: سایه=روح.

الان دیگه همه چی حله!؟ این که مخاطب کیست و چه چیزی است مهم است اما حقیقتن مهمتر این است که ببینیم راوی به مخاطب خود چه چیزهایی را می گوید. بیراهه ای که گفتم ماندن در همین کشف و اکتشافات است. پس ابتدا یک مرور کوتاه چند صفحه ای!! در ادامه خواهم داشت.

نقطه عطف

اولین چیزی که راوی از آن یاد می کند یک لحظه باشکوه و گذراست که مثل یک شعاع آفتاب می درخشد و زود می گذرد. پرتوی روشنی بخش که در زیر نور آن , راوی همه بدبختی های خود را می بیند و به شکوه و عظمت آن پی می برد. این تجلی به صورت یک زن فرشته گون است که در ادامه با  عنوان اثیری از آن یاد می شود.

دیدن چشم های این زن یک نقطه عطف است. قبل از وقوع آن لحظه باشکوه, راوی به صورت روزمره به حرفه خود یعنی کشیدن نقاشی روی قلمدان مشغول است. او همیشه یک صحنه ثابت همانند یکی از همین نقاشی های مینیاتوری که معمولن در کنار رباعیات خیام می بینیم را روی قلمدان ها نقاشی می کند و برای عمویش در هندوستان می فرستد. این نقاشی حاوی یک پیرمرد سپیدموی است که به حالت قوز کرده زیر یک درخت سرو نشسته است و انگشت سبابه دست چپش را به لب گرفته است و روبروی او زنی جوان به سوی او خم شده است و گل نیلوفری را به سمتش گرفته است و بین آنها جوی آبی هم روان است (شرح این نقاشی با تفاوتهای اندکی با طول و تفصیل بیشتری چندین و چند بار در داستان تکرار می شود).

راوی نمی داند این صحنه نقاشی را قبلن جایی دیده است یا نه...در خواب به او الهام شده است یا نه... اما درست در هنگام بیان همین لاادریات درخصوص ریشه این نقاشی , ناگهان قضیه ای به خاطرش می رسد که می تواند کلید جواب این ابهامات باشد اما بلافاصله ذکر می کند که این قضیه به یاد آمده "خیلی بعد اتفاق افتاد" ...یعنی قبل از این اتفاق هم این نقاشی را می کشیده است. حالا این قضیه چیست؟ همان صحنه تجلی است!(به نظر می رسد نباید می گفت ناگهانی این قضیه به خاطرم آمد...چون قبل از آن در مورد آن لحظه باشکوه صحبت کرده بود)... بگذریم, حالا این صحنه تجلی گونه چه بود:

روز سیزده نوروز است و مردم به بیرون شهر هجوم آورده اند و راوی داخل خانه اش که از اتفاق در حومه شهر است نشسته است و نقاشی می کشد.ناگهان عمویش وارد می شود. عمویی که تاکنون ندیده است و از قضا شبیه همان پیرمرد قوزی است که در نقاشی های راوی حضور دارد. راوی می خواهد برای عمویش چیزی بیاورد بخورد...چیزی در خانه نیست...یاد بطر شرابی می افتد که بالای طاقچه دارد (که خودش داستانی است)...می رود بالا بطری را بردارد از روزنه روی دیوار صحنه ای را می بیند و باصطلاح خودمان: صحنه را دیدم!...این صحنه , همان صحنه ایست که همیشه نقاشی می کرده است یعنی همان درخت سرو و پیرمرد و... و اینجاست که چشمهای این زن اثیری را می بیند و زندگی اش تغییر می کند. نقطه عطف همین لحظه تجلی گونه است.

تغییر

طبیعتن وقتی از یک نقطه عطف حرف می زنیم بلافاصله باید چرتکه بیاندازیم و تفاوت های قبل و بعد از آن را با توجه به متن استخراج کنیم :

1-     ترک کامل حرفه و جستجو به دنبال زن اثیری

2-     هر جنبش و حرکتی بی معنا و بی ارزش شده است

3-     خروج از جرگه "آدم ها" (آدم ها اینجا به معنی الکی خوش ها)

4-     پناه بردن به شراب و تریاک جهت فراموشی

5-     تولید حس پرستش در راوی

6-     احساس نیاز به چشم های زن اثیری برای حل مشکلات فلسفی و کشف رموز و اسرار هستی

یعنی من می توانم به همین ترتیب فقط به رویه داستان بپردازم و بر وسوسه حدس و گمانه زنی در خصوص همین مواردی که تاکنون به آن پرداخته ام , غلبه کنم؟!

..........

باقی مطلب در پست بعدی...

لینک قسمت اول



بوف کور (1) صادق هدایت

 


مقدمه لازم

آندره برتون پایه های مکتب سورآلیسم را بر روی فعالیت ضمیر ناخودآگاه قرار داد. از دید سورآلیست ها واقعیت برتر در ضمیر ناخودآگاه انسان پنهان شده است و هر آنچه از سوی ناخودآگاه بیرون می آید واقعیت است, لذا برای دستیابی به آنچه که در اعماق ذهن انسان می گذرد , می بایست ذهن را از قیود مختلف آزاد نمود و با نوعی فرایند خود به خودی همانند این که نویسنده در حالتی نیمه بیدار نیمه خواب , با آزاد گذاشتن اندیشه و قلمش, "واقعیات" را به ثبت برساند ؛ چرا که با روش های منطقی نمی توان به ضمیر ناخودآگاه دسترسی پیدا کرد.

در آثار ادبی سورآلیست ها (همانند نقاشی های این مکتب) معمولن با تصاویر خیالی , غریب و ترسناک روبرو می شویم... اما این که بخواهیم محصولات ادبی این مکتب را به واسطه آن فرایند خود به خودی پیش گفته به چنین چیزهایی محدود کنیم و آن را مطلقن خالی از هرگونه ارتباطات منطقی بدانیم به نظرم اشتباه است. با این مقدمه صرفن می خواهم به خودم گوشزد کنم که وارد چه متنی شده ام و چه می خواهم بنویسم.

از کجا آغاز کنیم؟

راوی اول شخص داستان در جمله اول از زخمهایی در زندگی یاد می کند که مثل خوره به جان روح آدم می افتد و بلافاصله عنوان می کند که درخصوص این زخم ها نمی توان پیش کسی درد دل کرد چرا که در صورت ابراز آن یا به عنوان یک اتفاق نادر تلقی و یا با لبخند تمسخر آمیز مخاطب روبرو می شود. پس چه کار باید کرد؟ شاید یک راه ,فراموشی آنها به وسیله مسکرات و مخدرات باشد اما اینها مسکن موقتی است و یعد از پریدن تاثیراتشان, شدت درد افزایش پیدا می کند. راوی پس از این مقدمه کوتاه به شرح یکی از این زخمها (که ممکن است اتفاق نادر تصور شود اما برای خود راوی پیش آمده است) می پردازد. 

 

باقی در ادامه مطلب... 

 

پ ن 1: مطلب طولانی شد و چند قسمتش کردم...البته خوب نیست چون یکپارچگی مطلب با جابجایی اجباری یکی دو عنوان از بین رفت. قسمت دوم هم آماده است که تا دو سه روز دیگر می گذارم و در این فاصله قسمت سوم را هم تایپ می کنم.قسمت های سوم به بعد را هم واگذار می کنم به خودتان!! این خودش یک ابداع است: پست باز!

پ ن 2: در مقدمه ای که در پست قبل نوشتم اشاره شد که این کتاب حداقل توسط 23 ناشر چاپ شده است. این آمار را از سایت کتابخانه ملی استخراج کردم. نکته جالب آن است که حدود 20 مورد آن در حد فاصل سالهای 80 تا 83 ثبت شده است. بعید می دانم که همه آنها به مرز چاپ شدن رسیده باشد. در میان آنها ناشران معتبری دیده می شود (چشمه, مرکز, قطره,فرزان روز, کاروان,نگاه و...) اما من در بازار ندیده ام این ها را و البته همان کتاب فشلی که در پست قبل در موردش نوشتم را فراوان می بینم! 

پ ن 3:وبلاگ نویسی من به روزهای تعطیل محدود شده است و مثل سابق فرصت ... دلم برای کامنت نویسی تنگ است! 

پ ن 4: اگر کسی بخارای شماره 20 را دم دست دارد یک اطلاعی به من بدهد. 

پ ن 5: لینک مقدمه این مطلب در پست قبل

ادامه مطلب ...

مقدمه ای بر مطلب بعدی

می دانم که در این روزهایی که دانشجویان دانشگاه های مختلف مدام روی دست هم بلند می شوند و رکوردها را جابجا می کنند و مسئولان کتاب گینس را دچار – بی ادبی است – گه گیجه نموده اند ، نوشتن مقدمه بر مطلب بعدی کار مهمل و بی ارزشی است. اما چه کنم که به انجام کارهای مهمل معتاد شده ام.

روزگار گاهی استادی خود را در برپا کردن طنز سیاه به رخ آدم می کشاند...این سازه های ماکارونی که رقمی نیست منظورم طنزهای جالب تر و مرتبط تر است. بزرگی ، درخصوص یکی از جامعه شناسان فرانسوی می گفت که ایشان عمرش را در کوبیدن ساختارگرایان گذراند اما وقتی به دایره المعارف رجوع می کنید می بینید که نوشته است ایشان از نظریه پردازان ارشد ساختارگرایی است. یا مثلن خود من سر مزار شاملو هموطنی را دیدم که شعری خطاب به شاملو سروده بود و برای حضار می خواند که در آن اشاره شده بود که آن عزیز سفر کرده در بهشت است و خلاصه در کنار اولیاء و اوصیاء و باقی قضایا... (جدی می گم ، نخندید لطفن ، حالا گیریم شاعر خودش را جر داده باشد که چنان بهشتی ارزانی طالبانش باشد!)... مثال سوم در این زمینه دقیقن مرتبط است با کتابی که در مطلب بعدی در موردش خواهم نوشت. یعنی همان که الان دارم مقدمه ای در بابش می نویسم!

این مقدمه نوشتن هم خودش حکایتی است. یک محققی به هند رفت و یک هفته ای چرخید و تعدادی فیل را نظاره کرد و بعد به موطنش بازگشت و کتابی نگاشت تحت عنوان "هر آنچه در مورد فیل می خواهید بدانید"... محقق دیگری به همان خطه سفر کرد و سالی را به تحقیق و بررسی گذراند و در بازگشت کتابی نوشت (در برخی روایات ذکر شده است که این کتاب قطورتر از کتاب محقق پیشین بوده است که از نظر من فضلی نیست) با عنوان "چگونه یک فیل را شناسیم" ... محقق سوم ، بیست سال در هندوستان زندگی کرد و به واقع سالها با فیلها حشر و نشر کرد و بعد از بازگشت کتابی (هکذا در همان روایات: در بیست جلد) نوشت تحت عنوان "مقدمه ای بر فیل شناسی" ... بدون شرح و تفصیلات اضافه می روم به سراغ مقدمه خودم بر مطلب بعدی و آن مثال سوم درخصوص طنز سیاه روزگار که در پیش ، اشاره شد: چاپ بوف کور!

اما چرا چاپ این کتاب می تواند حاوی طنزتلخ یا سیاه باشد؟

کتابی که من خواندم محصول کار انتشاراتی است به نام "صادق هدایت" و بهتر است همینجا اشاره کنم که تاکنون حداقل 23 انتشارات اقدام به چاپ این اثر نموده اند و این آمار بدون در نظر گرفتن چاپ های بدون متولی مشخص و زیرزمینی و امثالهم است. خب, در من خواننده وقتی نام انتشارات با نام نویسنده یکسان می شود انتظار ویژه ای به وجود می آید که مثل اکثر این انتظارات ویژه معمولن به انتظارات لغو و بیجا تبدیل می شود!

الغرض...این کتاب در سال 1383 و بنا به نمایه کتاب, در تیراژ هفتاد هزار نسخه چاپ شده است که بسیار عدد قابل توجهی است. روی کتاب نوشته شده است: "متن اصلی" و در صفحه ابتدایی نیز در مقابل این بشارت , نوشته شده است "بی کم و کاست" که بسیار اصطلاحات جذابی هستند...یعنی دل ما لک زده است برای یک متن بی کم و کاست...

ذهن من از این به بعد در چنین مواردی, بی برو برگرد به سراغ "دولت پاک" خواهد رفت که طرفدارانش هنوز هم مدعی هستند که "چیزی" توی جیب "کسی" نرفته است ؛ البته اگر بر فرض محال این ادعا صائب باشد , "چیزهایی" که از جیب مردم خارج شده است را چگونه توجیه کنیم؟ ... بگذریم... متن اصلی و بی کم و کاست می بایست به گونه ای باشد تا لایق این صفت گردد که در ادامه به آن اشاراتی خواهد شد.

تقدیم اثر توسط یک نویسنده یا شاعر , موضوعی است عادی و گاه راهگشا ؛ مثلن وقتی ابتدای شعر "جاده نمناک" اخوان ثالث به نام صادق هدایت بر می خوریم نوع خوانش شعر تغییر می یابد و... اما تقدیم "انتشار اثر" توسط ناشر موضوعی است که کمتر ممکن است با آن روبرو شویم! به خصوص اگر به چندین نفر تقدیم شود و با تملق هم همراه باشد ملغمه ای پدید می آید که ... به هر حال؛ "انتشار کتاب" تقدیم شده است به: دکتر...رمزگشای بی مانند بوف کور, به ...صورتگر سیمای واقعی صادق هدایت, به دکتر...پژوهشگر ماندگار فرهنگ و ادب پارسی, به دکتر... فرهنگ پژوه ارجمند, به... اسامی را عمدن نیاوردم که من هم شریک نشوم در این امر خنک! و موهن!!

بعد از این تقدیمات که به نظرم بیشتر شبیه گرفتن عکس یادگاری زورکی است (و مصداق آن لطیفه ای که می گفت: آقا ما سه تا رو کجا می برید!) ناشر در یک متن کوتاه 40 کلمه ای فرموده اند وقتی پژوهش های گرانقدری مثل ... هست ,مقدمه نوشتن بر بوف کور چشم فرو بستن بر این کوشش های ارجمند است (کماکان مثل سریش خودش را ...) و صد البته بنا به خصوصیات خاص "ما!" بلافاصله می افزاید که "هرچند سخنانی ناگفته و اشاراتی ناشنیده" هست!!!...یعنی اگر قلم را بچرخانم کف بر می شوید ای خلایق!... حالا این ها چندان مد نظرم نیست بلکه در همین متن کوتاه دو اشتباه تایپی موجود است و این مقدمه ای است بر پاراگراف بعدی متن خودم!

کار "نمونه خوان" چیست؟ تصور من این بود که نمونه خوان کسی است که بعد از تایپ و حروفچینی اقدام به خواندن نمونه اولیه می کند و اشکالات سهوی را (مثل همان دو اشتباه بالایی) کشف و اصلاح می نماید تا آن متن خالی از اشتباهات اینچنینی باشد. این تصور من بود و الان کمی دچار شک شده ام...یعنی تقریبن مطمئن شده ام که کار نمونه خوان این نیست! آخر چگونه امکان دارد کتابی کوچک مثل این کتاب , سه نفر نمونه خوان داشته باشد اما صفحه ای در کتاب نتوان پیدا کرد که در آن غلط تایپی نباشد!! به نظرم کار نمونه خوان احتمالن گنجاندن غلط تایپی است تا از این طریق تکنیک "فاصله گذاری" خواننده و متن را به منصه ظهور برساند! اگر غیر از این باشد یعنی این سه عزیز چه چیز را خوانده اند؟!

احتمالن این دوستان یک ماموریت ویژه داشته اند که وقتشان را مصروف آن کرده اند. "شما یادتان نمی آید!" ما که در دبستان دیکته می نوشتیم و... یک چیزی داشتیم تحت عنوان "ه" آخر چسبان (خانه و لانه و سایه و اینا) و وقتی می خواستیم بنویسیم خانه ی عمو , می نوشتیم خانه عمو  و نهایتش یک یای کوچک مثل همزه روی آن ه آخر چسبان می گذاشتیم و بعد از یکی دو سال دیگه آن را هم نمی گذاشتیم. مثلن وقتی در نامه های عاشقانه دخترها به پسرها نوشته می شد: چشمهای خسته من ... منظور همین چشمهای خسته ی من بود که الان این روش نوشتن در حال گسترش است. ماموریت ویژه ای که گفتم یافتن این موارد در متن بوده است تا با گذاشتن ]ی[ در متن خدای ناکرده خواننده دچار اشتباه نشود. خانه از پایبست ویران است, خواجه در بند نقش ایوان است. تازه ادعای بی کم و کاست بودن هم بماند.

نشمرده ام! خداییش نشمرده ام!! اما در متن کتاب نزدیک به صد بار این علامت ]ی[ را می بینید که بیش از نود درصد موارد بعد از کلمه "جلو" آمده است و این نشان دهنده آن است که این دوستان کاملن نگاهشان به "جلو" بوده است و این نگاه به "جلو" خود باعث کثرت اغلاط تایپی شده است!

اهتمام دیگر ناشر , نوشتن پانوشت هایی است که به خواننده در خوانش متن کمک نماید. لذا در کل کتاب ما با 26 پانوشت مواجه می شویم که 5 بار آن مشترک است! یعنی نویسنده مثلن نوشته است که "این ها دوباره جلوم مجسم شد" و ناشر در پانوشت متذکر شده است که "جلوم" یعنی "جلویم" و این خود بیانگر نگاه به جلو در کل مجموعه انتشارات فوق الذکر است که البته امر بسیار نیکویی است. البته منکر این نیستم که برخی پانوشت ها راهگشا هستند اما از این 5 مورد "جلوم" که بگذریم , در ص60 در پانویس متذکر می شوند کلمه "شوور" همان "شوهر" است (من با دیدن کلمه "شوور" ابتدا به ساکن با توجه به موضوعی که در پاراگراف اول همین مطلب ذکر کردم ذهنم رفت به سراغ یک نوع "سازه ماکارونی" که با این پانوشت کاملن هدایت شدم) یا در ص9 متذکر شده اند که "چنباتمه" همان "چمباتمه" است و آس پانوشت ها را در صفحه 112 می بینیم...یعنی آخرین پانوشت!

فکر کردید این آس را به همین راحتی رو می کنم!؟

جمله ای که پانوشت خورده است این است: "مگه آدم چطور می میره؟" شما حدس می زنید پانوشت مربوطه چیست؟ به اولین کسی که جواب درست بدهد همین کتاب را جایزه می دهم!

***

دوست عزیز , ناشر محترم , روشنفکر گرانقدر ... بزرگترین احترامی که می توان به یک نویسنده گذاشت آن است که اثرش را لااقل بدون غلط چاپ کنیم... وگرنه کاربرد الفاظ و صفات آنچنانی همه کشک است. 

 

 

 

 

 

 

بیگ بنگ

به صفحه 175 می رسم...همان ابتدای صفحه...جمله ای که می خوانم یک لحظه مرا در حالتی کشف و شهود گونه قرار می دهد. می خواهم همچون ارشمیدس , اورکا اورکا گویان از حمام بزنم بیرون ؛ منتها نه من در حمام هستم و نه این کشف ارزش چنین جامه درانی ها و نقاب افکنی ها را دارد.راستش علاوه بر اینها , مردم هم عوض شده اند. همان زمان ارشمیدس یادم هست اگه لخت می رفتیم بیرون کسی نگاه نمی کرد انگار لباس تنمان بود اما الان با لباس که میرویم بیرون یک جوری نگاه می کنند انگار لباس تنمان نیست!

کجا بودم؟ صفحه 175 و دراز به دراز روی تخت, با درد موذیانه ای که از پشت ساق و زانو یواشکی خودش را به گودی کمر می رساند و می گوید سک سک!... درد بازیگوشی است اما من حوصله ندارم و بیشتر دلم می خواهد با کلاله زخمِِ آن کشف شهود گونه ور بروم و بروم به سالهای دور...نه آن قدر دور! همین نزدیکی ها... روایت کوتاهی از سال 1993 با ترجمه خودم:

جورج با آن هیکل تپلی و صورت سرخ و سفید و آن ریش های نامرتب حنایی رنگش کنارِ دیوارِ روبروی کتابخانه نشسته است. مشغول خورد کردن ماکارونی ها داخل قابلمه است و با آن لهجه شمال غربی اش برای ما در مورد مصر باستان حرف می زند. روبروی جورج, خالد به کتابخانه تکیه داده است با آن چهره فکورانه و بدون ریش...گاهی که صحبت می کند قند توی دل آدم آب می شود. برای تحصیل به کشور ما آمده است.بین آرتور و خالد , سه نفر رو به تلویزیون دراز کشیده اند: آلبر , من و هاینریش , البته من نیم خیز هستم و مشغول راه اندازی ویدیو. می خواهیم دسته جمعی سینوهه ببینیم.

این اولین باری است که بچه ها در خانه ما دور هم جمع می شوند. تا قبل از این همیشه در اتاق جورج و هاینریش در خوابگاه دانشگاه جمع می شدیم. کتاب می خواندیم و برداشت هایمان را برای جمع شرح می دادیم. جورج این جلسات را مدیریت می کرد. خیلی جدی هم این کار را می کرد طوری که تمام دلقک بازی هایش فراموشمان می شد. بعد از برنامه اما دوباره به جورج کمدین تبدیل می شد و گاهی حتا ادای خودش را هم در می آورد.

جورج و هاینریش علاوه بر درس خواندن در دانشگاه ، روزهای آخر هفته را به شهر دیگری می روند تا در علوم دینی هم درس بخوانند. آنها در مقطعی هستند که بتوانند لباس فارغ التحصیلی از علوم دینی را به همان سبکی که در کشور ایران مرسوم است بپوشند. گاهی جورج به طنز هاینریش را حجت الاسلام هاینریش خطاب می کند و همگی از این عدم قرابت می خندیم. گاهی هم خودش را آیت الله جورج می خواند و ... (حجت الاسلام و آیت الله از سلسله مراتب فارغ التحصیلان علوم دینی مذهب شیعه در ایران است که کلماتی عربی هستند و بعد از این کلمه اسم شخص آورده می شود و درصورتیکه این اسم غیر عربی باشد-حتا اسامی فارسی- یک عدم تجانس مضحک به وجود می آورد مانند امامزاده سید بیژن . مترجم)

جورج اگر کشیش کاتولیک می شد در کارش موفق بود چون تمایلات جنسی اش ضعیف به نظر می رسید و مطمئنم که کاری نمی کرد آبروی کلیسای کاتولیک برود! وقتی از او می پرسیدیم چرا ازدواج نمی کند یا با کسی دوست نمی شود به نظریات داروین استناد می کرد. می گفت که دستان انسان های اولیه شش انگشت داشته است که بعدها به مرور زمان انگشت ششم ؛ که انگشتی کوچکتر در کنار انگشت کوچک دست بود ؛ به دلیل عدم کاربری ، کم کم حذف شد. بعد استدلال می کرد که عضو جنسی اش به دلیل عدم کاربری به مرور زمان در حال حذف شدن است! در واقع در آن ایام همگی ما مشمول این قاعده بودیم و به صورت تجربی داشتیم به نظریات داروین ایمان می آوردیم.

در واقع همین شتریزه بودن ما بود که منشاء آن جمله به یاد ماندنی جورج شد (شترایز شدن اشاره به کفی که شتر در شرایط خاص بر لب می آورد. همان که ما می گوییم کف کردن ، در واقع راوی می خواهد بگوید او و دوستانش همه در کف بوده اند- مترجم) جمله ای که تا سالهای سال هنوز هم وقتی به هم می رسیم از آن یاد می کنیم. در یکی از سکانس ها ، سینوهه وارد مجلسی می شود که همه مشغول عیش و نوش هستند و ماهرویانی از چپ و راست به مراجعه کنندگان آویزان می شوند... مطرب مهتاب رو ، ساقی و شراب روحانی ، می دو ساله و محبوب چارده ساله ...(تلاش مترجم در استفاده از اصطلاحات اشعار فارسی برای رساندن مطلب راوی است- م)... تحت این شرایط و آن حال و هوای پیش گفته ، جورج بلند بلند، خدا را خطاب قرار داد و گفت : خدایا! میان همه زمان ها و مکان ها گشتی و این زمان و مکان را برای خلقت ما در نظر گرفتی؟! چقدر امتحان!؟

***

صفحه 175 کتاب با این جمله آغاز می شود که به یکی از فعالیت های ویژه کارگران مزرعه اشاره دارد:

...کار کثیف و نفرت انگیزی بود و مردها را خیس خون می کرد. زیرا در زمان کوتاهی که در اختیار داشتند تنها یک راه برای اخته کردن هزاران بره نر وجود داشت. بنابراین بیضه ها را لای انگشتهاشان می فشردند و بعد با دندان می کندند و به زمین تف می کردند... (پرنده خارزار ص۱۷۵)

با طنزی که از سرنوشت سراغ دارم , قطعن گزینه دوم زمانی مکانی خلقت من همین جا بود, جایی که باید هر دو سه دقیقه یک بار سرم را می چرخاندم و چیزی را به روی زمین تف می کردم!

کشف کوچکی است و ارزش لخت دویدن را ندارد.

***

تکمله مابعد تف:

جورج به دیار جورج اورول مهاجرت کرد.

هاینریش و زنش بعد از گرفتن دکتری در همان دیار هاینریش بل ماندگار شدند و باز نگشتند.

آلبر همین دو هفته پیش یک ایمیل کوتاه زد. با پسرش در سرزمین آلبر کامو مشغول ادامه تحصیل است.

خالد بعد از سوربون و سقوط طالبان به محل بادبادک بازی خالد حسینی بازگشت.دیروز ردش را از سرزمین تاگور گرفتم!

من از صفحه 175 عبور کردم. حق می دهید که بیگ بنگ هم نمی توانست چنین پراکندگی را ایجاد کند که ایجاد شد!

.............................................................

پ ن 1: شاید به این مریضی بی پیر ربط پیدا کند! شاید فکر کنید دارم وقت می کشم که یک مطلب به درد بخور برای بوف کور بنویسم!! این که کاملن مشکوک است و بعید... به دربی هم ممکن است مرتبط باشد ، به عروسی باجناق گرامی کاملن بی ارتباط است (حتا اگر ادوارد اسنودن چیزی در این خصوص رو کند من از همینجا تکذیب می کنم)...هرچه هست ده روزی می شود که لب به کتاب نزده ام. فرصت وبگردی هم که ... خلاصه این که با همینا تابستونو سر می کنم.

کراوات قرمز

 

 

عینکش را که برداشت , با دست راستش قسمت بالای دماغش را مالش داد. وقت خواب بود. چراغ مطالعه , روی میز را روشن کرده بود , روشنایی خفیفی از چراغ راهرو وارد اتاق می شد اما فضای اطراف میز تاریک بود. کاغذهای پراکنده روی میز را دسته بندی کرد. از روی صندلی بلند شد و همزمان با دست چپ چراغ مطالعه را خاموش کرد... اما اتاق بلافاصله روشن شد.

فرصتی برای جیغ زدن یا واکنش برای او به وجود نیامد.حتا به صورت کامل متوجه جملات مرد جوانی که با اسلحه کنار دیوار ایستاده بود و تهدیدآمیز و عصبی به او نگاه می کرد نشد. مرد از او می خواست که صدایش در نیاید و داد و هوار راه نیاندازد. این درخواست چندان منطقی نبود زیرا چهره این خانم مسن و چاق نشان نمی داد که چنین قصد و توانی را داشته باشد. در واقع همان طور نیم خیز , بی حرکت پشت میز خشکش زده بود.

مرد مسلح کت و شلوار سفیدی به تن داشت و کراوات قرمز رنگش بر زمینه پیراهن سفیدش توی ذوق می زد. شانه های پهنی داشت و کمری باریک , مثل ورزشکارها فاصله بین دیوار و صندلی را پیمود و زن را روی صندلی نشاند. بخشی از نشیمنگاه و ران سمت راستش را روی میز قرار داد در حالیکه پای چپش به صورت کامل روی زمین مماس بود. پاهایش نیز متناسب با بالاتنه اش بلند بود.

مرد با دست راستش که آزاد بود کاغذهای روی میز را جابجا کرد و بدون آن که توجهش را جلب کرده باشد در چشمان ریز و وحشت زده زن خیره شد .«هنوز می نویسید خانم مک کالو»

وحشت زن با شنیدن اسمش گویی فروکش کرد اما کاملن از بین نرفت. در واقع از چند لحظه قبل , گویی چشمان آبی , بینی ظریف و لب های خوش ترکیب مرد به همراه موهای پرپشت سیاهش , او را به یاد کسی می انداخت.با تانی و منقطع گفت: «من ...شما را ...میشناسم؟»

«نمی شناسی؟! عجب... بهتره دقیق تر نگاه کنی خانم...دوست داری کالین صدات کنم؟ کالین صدات می کنم...» بعد با کمی تمسخر ادامه داد «خوشتر داشتم اسم شما بلیندا یا مادلین می بود ولی اگر بهتر از کالین اسمی سراغ ندارید, قبول

 زن چندان توجهی به جمله طعنه آمیز مرد نمی کند :«متاسفم. چهره شما آشناست اما به جا نمی آورم»

«برای نگاه کردن به چهره من وقت زیاد دارید اما برای اظهار تاسف...اظهار تاسفتان را نگه دارید امشب زیاد لازمتان خواهد شد.» مرد از روی میز بلند شد و از گوشه اتاق صندلی دیگری برداشت و آن را به گونه ای روبروی زن قرار داد که پشتی صندلی رو به زن قرار گرفت. برعکس روی صندلی نشست و آرنج دست راستش را روی پشتی صندلی و کف دستش را زیر چانه اش گذاشت. «چهره آفتاب سوخته ام را در ذهنتان کمی سفیدتر کنید کالین»

کف دستش را به سمت پیرزن گرفت. شیارهای عمیق روی آن حاکی از کار یدی طولانی داشت.

«آه کالین ... مرا ناامید کردید! شما نویسنده اید...به آدمها معمولن توجه می کنید. البته توجهتان به من مثل توجه به آچار لوله گیر بود یا بهتر است بگویم همچون مایع چاه باز کن...وضع دیگران هم بهتر از من نبود»

 زن عینک دور فلزی طلایی اش را به چشمش زد.گویی چیزی به خاطرش رسیده است.مرد انگار متنی را از بر بخواند ادامه داد:

«... فاقد آن حس ششمی بود که خبرش کند زیر پوسته ظاهری چه چیز نهفته است بی آنکه به پیچیدگیها و رنجهای زندگی بیندیشد در جاده زندگی چهار نعل می تاخت» لحظه ای مکث کرد , ابروهایش را بالا انداخت و گفت:« کار سخت در مزارع نیشکر با عشق!»

«لو...لوک!؟»

مرد از جایش بلند شد. «بله لوک...لوک اونیل...آلت دست شما و دوستانتان...کسی که باورش نمی شد به چه سادگی می شود آلت دست زنها شد...باورم شد خانم»

«تو هنوز زنده ای؟»

«اوه کالین...کالین...مایوسم نکن» لحنش از حالت پوزخند به حالتی تند و عصبی تبدیل شد. «بس است خانم مک کالو» و در حالی که صدایش را کمی زیر و زنانه می کرد ادامه داد«اوه لوک تو هنوز زنده ای»

مرد گره کراواتش را کمی شل کرد و اسلحه را زیر کمربندش در سمت راست گذاشت و با کف دست هایش به میز تکیه داد. «مسخره بازی کافیه خانم...همه چیز رو شده است و دیگر نیازی به حس ششم نیست...من هم دیگر قصد ندارم چهار نعل بتازم»

«لوک  حتمن سوء تفاهمی شده من...»

«سوء تفاهم!؟...کالین...مادربزرگ خوش قلب من!...چه سوء تفاهم پر منفعتی... خانم کارسن در آخرین لحظات حیاتش وصیت نامه ای تنظیم می کند که همه اموالش را به کلیسای کاتولیک می بخشد چون یک "دوست" مدام زیر گوشش می خواند که این طوری می تواند از رالف انتقام بگیرد, همه چیز به ظاهر درست بود و کارسن متقاعد شد این بهترین راه است... دو راهی قشنگی بود به شرط اینکه رالف وسوسه نمی شد عطای ردای کشیشی را به لقای مگی ببخشد و بعد با پول های عمه جان صفا کنند...اما آن "دوست" کارش را دقیق انجام داد! این طور نبود کالین!؟»

«این یک داستان بود لوک»

«به داستان هم می رسیم , عجله نکن کالین... رالف راضی نمی شد اما ناگهان راضی شد چون آن "دوست" قول داد که او را هم سوار خر مراد بکند و هم کلوچه خرمایی را گاز بزند... تضمین!»

«چه تضمینی؟»

«چه تضمینی!...تو و پاپ با هم نشستید و طرحی ریختید که رالف احمق باورش شود که مسیرش تا پاپ شدن هموار است و فرصت های دیدار ...دیدار!...با مگی هم فراهم است. ظواهر امر همینطور بود اما الان به غیر از تو , من هم می دانم که اصل قضیه چه بود»

«آقا شما عرصه داستان را با عرصه های اطلاعاتی...»

« مظلوم نمایی!!...نمی خواهید برای این که عناصر صحنه تکمیل شود چند قطره اشک هم بریزید!؟ سخنرانی نکنید کالین!...اینجا کسی نیست که برایتان دست بزند»

مرد جعبه سیگاری را از جیب بغل سمت چپ کتش بیرون آورد و با تانی یکی از سیگارها را بیرون کشید و روشن کرد. دود سیگار آشکارا زن را آزار می داد.

«طرح این بود که نهایتن بعد از مرگ رالف و مقطوع النسل شدن خاندان پدی - کاری که تو هنرمندانه آن را انجام دادی - بعد از یکی دو نسل , همه اموال بدون هیچ ادعایی به حساب کلیسا سرازیر شود و در مقابل, شما هم داستانی پرفروش داشته باشید...توافق قشنگی بود. پاپ هم کمی نگران آبروی کلیسایش بود اما بالاخره پای یک ثروت عظیم در میان بود و شما هم قول دادید نتیجه اخلاقی داستان باب میل کلیسا باشد...جوان پاکی همچون دین , مسیح وار برای نجات دیگران غرق می شود و همگان می فهمند که سرپیچی از دستورات و عبور از خطوط قرمز چه عواقبی دارد...نه کالین!؟»

«من اصلن...»

«تو اصلن... بله ...تو اصلن به دلت نمی چسبید که یک کشیش با یک دختر رابطه پنهانی داشته باشد.داستان خوبی بود اما برای فروش , کافی نبود! برای همین تصمیم گرفتی مگی یک دختر نباشد بلکه یک زن متاهل باشد... رابطه یک کشیش با یک زن متاهل...هوووم...این خیلی پرفروش تر می شد. اما مگی به همه خواستگاران بالقوه بی توجهی کرده بود. مگی کوه یخ بود. کم حرف بود. آن قدر کم حرف بود که همه کشیده بودند کنار...از مزرعه هم بیرون نمی آمد.محال بود که ازدواج کند. این بود که آمدی سراغ من...»

«تو خودت...»

«من برای کار کردن وارد منطقه شده بودم و چه زحمتی کشیدم تا موفق شدم.البته آن موقع نمی دانستم که یک آلت دستم...یک محلل...هر بار خواستم با مگی حرف عاشقانه بزنم تو مانع شدی و بعد از ازدواج هم که می خواستم از ثروت زنم استفاده کنم مدام از غرور و پشتکار حرف زدی و به بهانه ماه عسل ما را فرستادی به آن سر کشور و به این هم رضایت ندادی ...لعنت...چرا !؟ چرا این کار را با من کردید؟»

زن جوابی نداد و به نحوه خاموش شدن سیگار بر روی میز خیره شده بود. به نظر نمی رسید اثر سیگار را بتوان از بین برد.

« پاپ به این طرح رضایت نمی داد اما تو راضیش کردی  و برای تکمیل پازل مسیحیت کاتولیکت یک یهودی سرگردان به داستان اضافه کردی ... منم شدم یهودی سرگردان داستان تو... تا آمدم به خودم بجنبم مرا فرستادی به مزارع نیشکر و بعد هم در قابلمه را گذاشتی... من شدم کسی که هر روز صبح به مزرعه نیشکر می رود و شب برمی گردد و این کار را تا ابد انجام می دهد... همه می مردند و خلاص می شدند , اما من در داستان گم شدم و آواره. »

مرد به سمت آینه قدی کنار در اتاق رفت, دستی به موهایش کشید و گره کراواتش را سفت کرد.

«خب کالین...همه چیز آن گونه که می خواستی پیش رفت. رمان پرفروشی نوشتی و خودت هم پولدار شدی. پاپ های زیادی آمدند و رفتند و همه اسرار در آن کتابخانه مرموز واتیکان مدفون شد. اما فکر یک جای کار را نکرده بودید... اینکه ممکن است یکی از خوانندگان رمان به سراغ من بیاید. کاری کرده بودی که همه بگویند "اَه لوک! اَه اَه" ...و همه گفتند.اما بالاخره یکی پیدا شد که مرا از این سرگردانی نجات بدهد و روی طرح شما خط قرمز بکشد... نترس قرار نیست شما ادامه داستان من را به زور بنویسید!»

مرد جوان خود را در آینه برانداز کرد گویی می خواهد به یک مهمانی رسمی برود. لوله اسلحه را کنار شقیقه سمت چپ خود گذاشت و درحالیکه لبخند می زد و چشمان آبیش می درخشید ماشه را چکاند. حالا دیگر کراوات در زمینه پیراهن سفید توی ذوق نمی زد.